0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 يوسف كلاهدوز

 
 
 
 
 
 

*** يوسف كت‌و‌شلوار كرم رنگ پوشيده بود، با يك پيراهن سفيد. سرش را زير انداخته بود. وقتي زهرا پرسيد شما با شاه موافقين يا مخالف؟ يوسف از صراحتش جا خورد. بي‌اختيار سرش را بالا آورد و نگاهش به چادر زهرا افتاد كه گل‌هاي سبز و سفيد درشتي داشت. يوسف جواب داد: بايد بين من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواين نه. موافق نيستم .
*** بعد از پنج جلسه صحبت به توافق رسيديم. شب ولادت حضرت زهرا (س) مراسم عقدمان برگزار شد. همه‌ي خريد عقدمان يك حلقه بود با يك جفت كيف و كفش سفيد. سر عقد هم لباس سفيد خواهرم را پوشيدم.
*** پسرمان حامد در شيراز به دنيا آمد. بعدها دكترم گفت: شوهرت خيلي آرام نشسته بود و براي نجات جان تو قرآن و دعا مي خواند. سال 1354 از يوسف خواستند برود تهران، پادگان لويزان. يوسف ترديد داشت. با استادش سرهنگ نامجو و چند نفر ديگر مشورت كرد. گفتند: صلاح است برود تا شك‌هايي كه تا به حال ساواك به او داشته از بين برود.
*** هفته‌اي يك شب توي پادگان افسر نگهبان بود. ساعت 9 صبح امروز كه مي‌رفت فردايش ساعت 4 بعد از ظهر مي‌آمد خانه و من از سربازي كه كارگر افسر طبقه‌ي بالا بود مي‌ترسيدم. به ناچار مرا به خانه‌ي دوستانش مي‌برد. همين برايم عين شكنجه بود. با بچه‌ي كوچك سختم بود بروم خانه‌ي مردم بمانم.
*** فاطمه را بغل كرد و لپش را كشيد. دو تا ماچ آب‌دار هم چسباند دوطرف صورتش. بعد حامد را بغل كرد و بوسيد. گفت: مواظب مامانت باش. وقتي نيستم تو مرد خونه هستي‌ها. بعد به من گفت: «حلالم كن خيلي اذيتت كردم»
*** مي‌خواستم فكر كنم چيزي نشده، ولي تا زنگ زدند و گفتند: خانم كلاهدوز ما از سپاه اومديم قلبم از جا كنده شد. از سر شانه تا آخرين مهره‌ي كمرم شروع كرد به لرزيدن. گفتند: هواپيما سقوط كرده ولي يوسف مجروحه و در بيمارستان بستري است. با خودم گفتم: « مگه وقتي هواپيما سقوط كند كسي هم سالم مي‌مونه؟» گفتم: تو را به خدا راستش را بگوييد. من آمادگيش را دارم، خيلي وقته كه خودم را براي اين خبر آماده كردم. يك‌باره همه زدند زير گريه.
*** دقيقاً يك ماه قبل از شهادتش موقع انفجار دفتر نخست وزيري او هم آن‌جا بود. فقط كمي موهاي سر و صورتش سوخته بود. به من گفت: «اگه من شهيد شده بودم جنازه‌ام خاكستر شده بود. خانم شهيد رجايي او را از روي دندان‌هايش شناخت.» تو هم همين كار را بكن. بعد هم دندان‌هايش را نشانم داد با عصبانيت گفتم: اذيت نكن يوسف. اين‌جوري كه من مي‌بينم بايد قبل از شهادت بايد بري دندان پزشكي. يك فكري به حال درست شدنشان بكني و بالاخره در سردخانه او را از روي دندان‌هايش شناسايي كردم.
*** موقع خاك‌سپاري، وقتي كفن را از روي صورتش كنار زدند باز هم دلم نيامد نگاهش كنم. چشم‌هايم را بستم و از لاي پلك‌هايم ديدم كه صورتش عين زغال شده، زود چشم‌هايم را بستم. نمي‌خواستم آخرين تصويري كه از او در ذهنم مي‌ماند اين باشد. فكر كردم خدا خيلي دوستش داشته كه وقتي روحش را برده، يوسف آن‌قدر خوشحال بوده كه جسمش طاقت نياورده و سوخته.

 
راوي:زهرا موزرآني
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره8

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:11 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 مهدي حكمت پناه


*** مثل پروانه به دور شمع وجود مهدي مي‌گردد. خودش زخم‌ها را پانسمان مي‌كند. داروها را ساعت به ساعت برايش مي‌برد و هراز گاهي زير لب زمزمه مي‌كند. "يا من اسمه دواء و ذكره شفاء" بدنش از عفونت سياه شده بود. حتي به استخوان هم رسيد اما دلش طاقت نياورد، او را به بيمارستان بفرستد.
*** گوشت‌هاي سياه را با قيچي كند و با مواد شوينده شست. چراغ مطالعه را كنار جراحت‌ها گذاشت تا نور چراغ التيامي بر زخم‌ها باشد. مهدي از سينه فلج است و هر شب، تا صبح از درد به خود مي‌پيچد. 15 سال از آن حادثه‌ي شيرين مي‌گذرد. از آن روز كه كلثوم 19 سال بيشتر نداشت و دست به دست مهدي سپرد تا يار او در زندگي باشد. پدر مخالف بود. مي‌گفت: «زندگي كردن با جانباز مسئوليت دارد، اگر خداي ناكرده در يك مشكل زندگي بماني، پيش خدا و خلق خدا شرمنده خواهي شد.» اما او مي‌خواست دينش را به جانبازان ادا كند، حتي تقاضاي مهر هم نكرد و فقط يك جلد كلام الله مجيد خواست. وضوي عشق گرفت و با نيت خالص زندگي را آغاز كرد.
گرچه سخت بود و مهدي بارها و بارها تحت عمل جراحي قرار گرفت اما صبورانه ايستاد و به فرزندش محمدجواد نيز آموخت عاشقانه به پدر كمك كند. هربار كه اوضاع پدر رو به وخامت مي‌‌گذارد محمدجواد با چشماني بغض آلود مي‌گويد: «مامان جان براي سلامتي بابا دعاي معراج بخوان. تنها آرزوي كلثوم امروز ديدار رهبر انقلاب است». 


راوي:كلثوم داجلري _ همسر جانباز
منبع:ماهنامه سبزسرخ

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:11 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 

ابوالقاسم داوديان
 

- سال 1359 ازدواج كرديم. آن روزها من خيلي در راهپيمايي‌ها شرك مي‌كردم و نظامي‌هاي بعد از انقلاب را حافظان انقلاب مي‌دانستم؛ براي همين با او ازدواج كردم. 
- جنگ كه شروع شد، راهي خطوط مقدم جبهه شد. بعد از مدتي به من زنگ زدند و گفتند سر حاج آقا تركش خورده و دستانش هم مجروح شده ولي حالشان خوب است. باور نكردم، گفتم اگر چيزي شده به من بگوييد، صبر من خيلي زياد است و از آن مهم‌تر خواهر يك شهيدم و تحمل شنيدن هر خبري را از جانب ايشان دارم. وقتي اولين بار بعد از مجروحيت به ملاقات او رفتم، حاج آقا گريه مي‌كردند؛ اشك‌هايشان را پاك كردم و گفتم: گريه نكن خدا خواست كه شما يك جانبار بشويد و هر چه خدا خواست، همان مي‌شود. 
- 5 سال از زندگي مشترك ما گذشته بود كه ابوالقاسم مجروح شد. آن روز ما در يك خانه‌ي استيجاري زندگي مي‌كرديم و هنوز هم بعد از سال‌ها ما نتوانسته‌ايم خانه‌اي تهيه كنيم. 
- ابوالقاسم در عمليات كربلاي 5 از ناحيه‌ي كمر بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60، 75% جانباز شد و اين درد و رنج را سال‌هاست كه تحمل مي‌كند. - از جوانان مي‌خواهم انقلاب ما را هيچ وقت فراموش نكنند و شهدا را الگوهاي مناسبي براي زندگي خود بدانند؛ از جانبازان و آزادگان ياد كنند و به خانواده‌هاي شهدا اهميت بدهند و در تمامي صحنه‌هاي نظام حضور فعال و گسترده‌اي داشته باشند. 



راوي:حکيمه بابايي
منبع:ماهنامه سبزسرخ

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:11 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 سيدمحمدرضا دستواره
 

 

_ دي ماه سال 1361 همراه [شهيد] رضا چراغي به منزل آمدند و صحبت‌هايي صورت گرفت. آن روز به من گفت: من دايماً در جبهه هستم طوري كه تا 6 ماه نمي‌توانم به خانه بيايم و از مجروحيت خود صحبت كردند كه پاي چپ ايشان خيلي اذيت‌شان مي‌كند... من چيزي نمي‌گفتم در پايان خود را معرفي كرد كه نام من سيدمحمدرضا دستواره است و تازه آن موقع بود كه من مسأله سيادت ايشان را متوجه شدم و به اصطلاح گل از گلم شكفت. چرا كه شرط من براي ازدواج جبهه رفتن و سيادت بود. 
_ مراسم عقد را در محضر امام (ره) برگزار كرديم. وقتي خطبه عقد خوانده شد حضرت امام (ره) با سخن خاص و با تحكم فرمودند: با هم خوب باشيد. اين جمله در تمام لحظات زندگي با ما بود و هرگز از هم دلگير نمي‌شديم. اگر اختلاف سليقه‌اي بود و مسأله‌اي پيش مي‌آمد سريع مطرح مي‌شد «با هم خوب باشيم.» 
_ مهريه را 14 سكه گرفتيم به نيت چهارده معصوم اما خانواده حاج رضا مبلغي پول نيز به آن اضافه كردند قرار گذاشتيم دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه بگيريم و هم چنين شب‌هاي چهارشنبه دعاي توسل بخوانيم. مراسم ازدواج ما چون مقارن با ايام شهادت برادر رضا چراغي بود به صورت يك مهماني ساده برگزار شد 40 الي 50 نفر مهمان داشتيم من با مانتو و شلوار قهوه‌اي رنگ در مراسم حاضر شدم.... نه اين كه شرايط حاضر نبود، مي‌توانستيم بسيار مجلل‌تر بگيريم. حتي ناتواني‌هاي مالي هم در اين حد نداشتيم. 
_ زندگي مشترك ما سه سال و دو ماه طول كشيد. حدود يك ماه يا 20 روز پس از ازدواج، من عازم جنوب شدم. البته به خط مقدم نرفتم ولي جايي رفتم كه نزديك به خط بوديم و در تهران نبودم تا شاهد مسايلي باشم كه باعث ناراحتي‌ام شود
_ قبل از به دنيا آمدن مهدي يادم است هواپيماي عراقي كه براي بمباران اسلام‌آباد غرب آمده بود آن‌قدر به ما نزديك بود كه ما خلبان آن را مي‌ديديم. 
سخت‌ترين و در واقع شيرين‌ترين لحظات آن روزها لحظاتي بود كه مارش عمليات را مي‌زدند لحظاتي كه واقعاً هر لحظه احساس مي‌كرديم حالا نوبت كيست؟ چون بعد از هر عملياتي يك خانواده اسباب‌كشي مي‌كرد و به تهران مي‌آمد. روي اين حساب بعد از هر عمليات همه به هم نگاه مي‌كرديم اين آخرين نگاه است و شايد آخرين روزهايي باشد. كه كنار هم هستيم. 
حتي يادم هست براي عمليات مهران وقتي مارش عمليات را زدند، ما در فكر بوديم كه حالا نوبت كيست كه خبر شهادت شهيد ممقاني را آوردند خانم ممقاني با حالت حزن و اندوه خاص از ما جدا شدند هيچ فكر نمي‌كردم سه روز بعد من از آن‌جا بيايم. چون فكر مي‌كردم انتخاب صورت گرفته است و ديگر انتخابي در كار نيست اما سه روز بعد من براي هجرت به تهران انتخاب شدم. 
_ در نماز خيلي خضوع و خشوع داشت و اين خيلي بر من تأثير گذاشت خدا مي‌داند كه گاهي در نماز از شدت گريه شانه‌هايشان تكان مي‌خورد و از خدا كمك مي‌خواستند در اين زندگي و از اين كه در مسايل مادي غرق نشوند. 
_ حدود 13 روز قبل از شهادت حاج رضا برادر كوچك ايشان به شهادت رسيد. حاجي خيلي ناراحت بود. چرا برادرش زودتر از او پر كشيده، در بهشت زهرا گفت: قبر كنار حسين را خالي بگذاريد. همين روزها صاحبش را مي‌آورند. 
_ به من گفتند: مجروح شده است. 13 تير ماه سال 1365 بود. با توجه به تصوري كه داشتم مطمئن بودم وقتي به تهران برسم او را مي‌بينم. آن برادر كه به من خبر داد چون آدم راست‌گويي بود به او اطمينان داشتم و به من گفته بود به تهران كه بروم حاج رضا را مي‌بينم البته درست گفته بود اما من در تهران پيكر حاج رضا را ديدم. 
_ وقتي پيكر رضا را ديدم انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. تمام صورتش را با گلاب شسته بودند تركش به ناحيه قفسه سينه اصابت كرده بود... سعي كردم همان طور كه خودش خواسته بود عمل كنم گويا به ايشان مسجل شده بود كه شهادت‌شان نزديك است. در وصيت‌نامه‌اي كه شب شهادتش خيلي با عجله نوشته بود يك جمله پر محتوا وجود داشت: «در تربيت اسلامي فرزندم كوشا باش»
_ هنوز حضور رضا را در خانه حس مي‌كنم. وقتي بيمار هستم خيلي به من سر مي‌زند. حتي وقتي به خانه‌اي در رسالت اسباب‌كشي كرديم ايشان به خواب ما آمد و چون خيلي با سليقه بود به منزل آمد و از چيدن اثاثيه خوشش آمده بود و گفت: اصلاً به اين خانه دل مبند من براي تو آن‌جا خانه بهتري در نظر گرفته‌ام.... 

منبع:نشريه قافله نور

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:12 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 اسماعيل دقايقي


*** معصومه از ازدواج فاميلي مي‌ترسيد. از اين‌كه بچه‌شان ناقص به دنيا بيايد. مي‌دانست كه براي مادرش سخت است كه دخترش را به يك چريك بدهد. پدر موافق بود ولي مي‌گفت: «اين آدم اهل ماندن در اين دنيا نيست. از آن روز كه اسماعيل از من خواستگاري كرد. يك سال و چند ماه گذشت. مدام برايم حديث مي‌آورد كه ازدواج فاميلي مشكلي ندارد. حتي افرادي را براي وساطت مي‌فرستاد. يك‌بار گفت: «معصومه خودت مي‌داني ملاك من براي انتخاب تو ظاهر و قيافه‌ نبوده. چيزي كه زياد پيدا مي‌شود دختر. اگر فكر مي‌كني اين قضيه منتفي است بگو كه ديگر من با اصرارم تو را اذيت نكنم.»
*** با خودم خلوت كردم. قبلاً حديثي خوانده بودم كه اگر خواستگاري برايتان آمد و با ايمان بود رد كردنش مفسده بدنبال دارد. هيچ دليلي براي رد كردنش به ذهنم نرسيد. گفتم: راضيم.
*** با اصرار او خيلي زود ازدواج كرديم. از اين‌كه با هم بوديم خوشحال بوديم. خوشحالي‌اي كه نا‌آرامي‌ آن موقع تهران هيجانش را بيشتر مي‌كرد.
*** سال 1358 تصميم گرفتيم به صورت رسمي عقد كنيم. مادرم مهر مرا بالا گفت.
تا حدااقل يك چيز اين ازدواج شبيه بقيه‌ي مردم باشد. اسماعيل هم گفت: تا اين‌جا به اندازه‌ي كافي دل مادرت را شكسته‌ام، براي من چه فرقي دارد؟ من چه زياد چه كمش را ندارم. راستي نكند يك‌باره مهرت را بخواهي شرمنده‌ام كني و من مهريه‌ام را قبل از اين‌كه در سند ازدواج ثبت كنند همه را به او بخشيدم. مراسم عروسي نيز خيلي ساده با غذاي دمپختك برگزار شد.اسماعيل ديگر پسر عمه‌ام نبود. از پسر عمه هم به من نزديك‌تر شده بود. شوهرم شده بود.
*** اولين فرزندمان ابراهيم در اهواز به دنيا آمد. به پسر دار شدنش خيلي مي‌نازيد. خوشحال بود. شايد از اين بابت كه زندگي آينده‌ي مرا تصور مي‌كرد و مي‌دانست اين پسر چه‌قدر به درد مادر تنهايش خواهد خورد. ابراهيم بچه‌ي بد اخمي بود. به شوخي به او گفتم: چه‌طور است كه اين بر خلاف خودت كه هميشه مي‌خندي اخموست دوستانش مي‌گفتند: شايد مي‌خواهد فرمانده شود. اخم فرماندهي است.
*** وقتي مارا به قم برد، خيلي تنها شدم. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم، گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده بر مي‌گردم. دو كپسول ديگر هم تمام شد او نيامد. يك‌بار گفتم اسماعيل بچه شير ندارد بخورد برو بگير و زود بيا. رفت و 4 روز بعد برگشت و با خنده گفت: اصلاً شما را يادم رفت. يك‌باره يادم افتاد كه من زن و بچه را گذاشته‌ام اين‌جا. وقتي براي اولين بار به مشهد رفتم از امام خواستم يك كم اين پدر و پسر آرام‌تر شوند. ابراهيم كم‌تر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود.
***خبر شهادتش صبح زود رسيد. فقط سكوت كردم. نه اشكي نه سر و صدايي مثل آدمي كه مدت‌ها منتظر خبري بود، وقتي خبر بد را بگويند ديگر حرفي براي گفتن نمي‌ماند يك ساعتي مات و مبهوت آن‌جا نشستم. زبانم كه باز شد پرسيدم اول به من بگوييد جسدش هست يا نه؟ وصيت نامه؟
***برايم نوشته بود اگر بهشت نصيبم شد منتظرت مي‌مانم. حالا من منتظر نوبتم نشسته‌ام تا اين‌قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. البته بد هم نيست بگذار يك‌بار هم او مزه‌ي انتظار را بچشد. همان‌طور كه من همه‌ي آن سال‌ها عادت كردم طعم تلخش را مزه مزه كنم. 

راوي:معصومه همراهي
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:12 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 عباس دوران
مادرش گفته بود دختر به ارتشي نمي‌دهد و او فكر مي‌كرد واقعاً نمي‌دهد. ساده بود. جوان بود و فكر مي‌كرد دنيا طوري ساخته شده كه آدم‌ها هميشه مي‌توانند همان كاري را بكنند كه مي‌خواهند. 
ساده بود و جوان بود؛ چرا كه از اين ارتشي خوشش آمده بود چون تا يك هفته قبل فكر مي‌كرد مي‌خواهد درس بخواند، برود دانشگاه اما حالا نمي‌خواست. حالا مردش را ديده بود و مي‌خواست كنارش زندگي كند. 
براي اولين بار برايش نامه نوشت: 
سلام عباس جان! فكر نمي‌كردم روزي آن‌قدر از هم دور بشويم كه بخواهم برايت نامه بنويسم.... اين اولين بار بود كه بدون تو مي‌آمدم شيراز؛ بدون تو برايم جهنم است. عباس تو را به خدا بگذار بيايم بوشهر، حداقل زياد هم نتواني بيايي، هفته‌اي يك‌بار كه مي‌توانيم هم‌ديگر را ببينيم. دست كم غذا برايت درست مي‌كنم، جان مهناز بگذار بيايم. تحمل دوريت برايم خيلي سخت است. بهم تلفن كن. منتظر نامه‌ات هستم. مهناز تو
و بعد از چند روز جواب نامه‌اش آمد. 
خاتون من، مهناز خانوم گلم سلام، بگو كه خوب هستي و از دوري من زياد بهانه نمي‌گيري براي من هم نبودن تو سخت است ولي چه مي‌شود كرد جنگ، جنگ است و زن و بچه‌ هم نمي‌شناسد. 
نوشته بودي كه دلت مي‌خواهد برگردي بوشهر. مهناز به جان تو كسي اين‌جا نيست .... زياد غصه نخور همه چيز خيلي زود درست مي‌شود،‌ دوستت دارم خيلي زياد مواظب خودت باش. 
همسرت عباس مهر 1359
نشسته بودم پشت فرمان. چراغ داخل اتومبيل روشن است. قرآن كوچكي را باز كرد و مي‌خواند؛ چشم‌هايش خيس است. كسي به پنجره بسته‌ي ماشين مي‌زند. عباس سر بلند مي‌كند تبسمي مي‌كند. مادر مهناز است مي‌گويد: چرا تو ماشين نشستي و عباس سر به زير مي‌گويد: «طاقت ندارم گريه‌هاي مهناز را ببينم. »
مادر دوباره مي‌گويد: «بيا بالا مشتلق بده به دنيا آمد، عباس با تمام صورتش خنديد. قرآني را كه تو دستش است، مي‌دهد به مادر. دوربين فيلم‌برداري را برمي‌دارد و پله‌ها را سه تا يكي مي‌رود بالا. 
روزي سي و يكم تيرماه 1361 عباس دوباره مي‌نويسد: 
ساعت سه صبح است تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي داريم مي‌دانم مأموريت خطرناكي است حتي حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم؛ اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال مي‌گذرد. .... 
به عباس پسرعموي همسرش هم گفتم. گفتم دلم مي‌خواهد اگه اتفاقي برايم افتاد، تو به خاطر نسبتي كه با مهناز داري، خودت خبر رو به اون بدي .... 
مهناز از 7 صبح منتظر عباس بود. اما وقتي پسرعمويش عباس را جلوي در خانه ديد، بي‌اختيار پايش سست شد. ديگر نمي‌توانست بايستد. همان‌جا نشست و زد زير گريه. 
سال‌ها گذشته است. اين‌بار مهناز براي عباس مي‌نويسد: 
ملكه‌ي تو ديگر لبي براي خنديدن نداشت؛ حتي حوصله‌ي خودم را هم ندارم. تو نيستي و همه‌ي چيزهاي خوب ارزشش را برايم از دست مي‌دهد. دنبال قضاياي حقوق و اين حرف‌ها هم نرفتم. مو به تنم راست مي‌شد كه بخواهم از خون‌بهاي تو حرف بزنم .... 
تمام حرفم اين است كه به تو بگويم در اين دنياي بزرگ هيچ زني نيست كه شوهرش را دو بار روي شانه‌هايش تشييع كرده باشد. كاش بتواني بفهمي عباس حمل تابوتي به سبكي پر، چه‌قدر سخت است. من و امير اين سنگيني را در سكوت با هم تقسيم كرديم. بي‌آن كه از قبل چيزي به هم گفته باشيم. 
دلم مي‌خواهد همه چيز دروغ باشد و تو هنوز زنده باشي. در تابوت دوباره باز شود و ما تو را ببينيم كه از خوابي دراز و دور بيدار مي‌شوي و به ما لبخند مي‌زني..... 

راوي:نرگس خاتون (مهناز) دليرروي فرد
منبع:كتاب آسمان_دوران به روايت همسرشهيد

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:13 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 علي نيلچيان 

 

 

*** علي ساده بود، خيلي ساده. وقتي به او جواب مثبت دادم با خودم گفتم: «حالا قبول مي‌كنم مي‌گم باشه، بعد سر فرصت درستش مي‌كنم.» اما دست تقدير دنياي ديگري را برايم رقم زد. هرچه را هركه نداشت ما هم نبايد استفاده مي‌كرديم. همان روز اول ازدواج اين تصميم را با هم گرفتيم. روز خواستگاري 2 برگه سؤال پشت سر هم از من پرسيد و من فقط پرسيدم: «حيطه‌ي فعاليت زن چه‌قدر است؟» وقتي گفت: «زن و مرد ندارد،‌ انگار آبي بر روي آتش ريخته باشند، گفتم: قبول است».
*** من در دانشگاه ادبيات خوانده بودم و در مدرسه علوم اجتماعي تدريس مي‌كردم. در فعاليت‌هاي انقلابي هم دستي داشتم، اما علي آشكار و علني عليه شاه فعاليت مي‌كرد و من هميشه و هر لحظه نگرانش بودم. دلم مي‌خواست علي هم مثل من يك‌بار نگران شود. بالاخره علي هم نگران شد. يك شب جلسه دير تمام شد و نيروهاي ساواك ما را تعقيب كردند. وقتي رسيدم از چشمانش فهميدم نگران بوده و تمام اين دو ساعت را در دور خانه چرخيده، اما چيزي نگفت. مرا به اتاق برد. پذيرايي كرد و بعد كنارم نشست و گفت: «نه كه بگم چرا مي‌ري يا نرو نه! فقط نمي‌دونستم اگه برنگشتي كجا بايد دنبالت بگردم. سرش زير بود. دوباره ادامه داد: « تو هميشه اين‌طوري نگران من مي‌شي؟» جواب ندادم. گفت: «از اين به بعد ديگه نه من بايد نگران تو بشم و نه تو نگران من. با اين همه دلشوره، زندگي براي هردو نفرمان تلخ مي‌شه. بعد هم نشست وصيت‌نامه‌اش را نوشت.
*** محمد كه به دنيا آمد، علي كردستان بود. بعد از سه مرتبه تلفن زدن آمد. نيم نگاهي به محمد كرد. مي‌دانستم دلش براي ديدن پسرش پرپر مي‌زند، اما با اين حال اول آمد سراغ من. بعد محمد را در آغوش گرفت و گفت: «خوش آمدي بابا....» اما براي زينبم نبود، زينب روز بعد از مراسم چهلم علي به دنيا آمد. زينب را بردم گلستان شهدا. بچه را گذاشتم درست مقابل عكس علي. گفتم: آقا چشمتان روشن قدم نورسيده مبارك.
*** دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا (س) بود. زنگ خانه‌مان را زدند، منزل مهندس نيلچيان؟ برادرم رفت جلوي در، وقتي برگشت پرسيدم اتفاقي افتاده؟ گفت:نه. «با كس ديگري كار داشتند. آدرس را اشتباه آمدن. تشابه اسمي بود. مثل اين‌كه بنده‌ي خدا مجروح شده». گفتم: «بيچاره خانواده‌اش. چه‌قدر سخته خدا صبرشون بده». آن شب تا صبح برادرم نماز خواند و گريه كرد نمي‌خواستم باور كنم تنها شده‌ام. صبح گفت: علي آقا مجروح شده». خيلي سعي كردم تا توانستم بگويم اولين بار كه نيست؟ ادامه داد: «آخر اين دفعه پاش قطع شده»... با انگشتان دستم، پايم را فشار دادم و به سختي جواب دادم : خودم عصاي دستش مي‌شم».
زيرچشمي نگاهم كرد، گفت: «دستش قطع شده» محكم گفتم: «خوب جنگ همينه ديگه طوري نيست تا آخر عمر خودم كنيزش مي‌شم» بلند شد و گفت: «مي‌ريم بيمارستان پيدايش كنيم». مردم و زنده شدم تا پدر و برادرم برگشتند.
با ديدن من برادرم گريه‌اش گرفت. زدم زير گريه. فقط به خودم آمدم ياد سفارش علي افتادم، بي‌تابي نكن صبور باش! سياه نپوش... و ديگر حتي براي لحظه‌اي گريه نكردم.
*** وقتي داشتند رويش خاك مي‌ريختند نگاه كردم،‌ همان پيراهني را بر تن داشت كه بعد از عقد برايش خريده بودم. همان پيراهن شد كفنش. وقتي داشت مي‌رفت كمي دير رسيدم. آهسته گفت: «كاري نداري؟» آهسته‌تر گفتم: «به خدا مي‌سپارمت». دوباره رفت و باز برگشت. اين پا و آن پا شد گفت: «خيلي نگراني؟ مي‌ترسي... مشكلي داري....» از صدايم فهميده بود محكم گفتم: «نه مشكلي نيست.» دل رفتن نداشت، من هم دل، دل‌كندن نداشتم. تا سر كوچه بدرقه‌اش كردم باز ايستاد نگاهم كرد. دلم آشوب شد. صدايي در گوشم گفت: «خوب تماشايش كن علي رفتنيه. آن‌قدر نگاهش كردم تا از پيچ كوچه گذشت». 
*** حالا هروقت كه خنده‌هاي زينب و محمد را مي‌بينيم ياد خنده‌هاي علي مي‌افتم خيلي قشنگ مي‌خنديد و من عاشق خنده هايش بودم..... 

راوي:فاطمه سهيلي‌ پور
منبع:كتاب قرمز رنگ خون بابامه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:13 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 محمد روشني

*** سال 1348 همراه و همسفر محمد شدم. گرچه آن روز نمي‌دانستم او سرچشمه‌ي رحمت الهي است؛ اما اعتقادات و رفتار اسلامي‌اش باعث شد هم‌قدم او در جاده‌ي زندگي شوم و خداوند چهار عطيه‌ي الهي را به ميمنت اين ازدواج نصيب من كرد و بعد از مدتي دو امانتش را از من پس گرفت.
*** محمد مرد مبارزه بود. سال 1352، خانه‌ي كوچك و محقري داشتيم كه ديوارهاي آن تا نيمه از رطوبت نمناك بود و با موكت خانه را فرش كرده ‌بوديم. در آن شرايط سخت محمد به حمايت از امام (ره)، فعاليت انقلابي‌اش را آغاز كرد و بارها دستگير و شكنجه شد. 
*** آخرين بار كه محمد تماس گرفت، گفت: « رضايت مي‌دهي ؟ » گفتم: « براي چه ؟ » گفت: « براي شهادت... » من نمي‌خواستم در مورد اين موضوع صحبت كنم. اصرار كرد و من بي‌اختيار گفتم: « به شرط آن‌كه مرا از دعاي خيرتان بي‌بهره نكنيد. » يك‌باره با صداي بلند خنديد. صداي دوستانش را شنيدم كه پرسيدند: خانمت چه گفت كه اين‌قدر خوشحال شدي و محمد پاسخ داد: « امروز نامه‌ي شهادتم امضا شد و من به زودي به آرزويم مي‌رسم. » اندك زماني نگذشت كه محمد در عمليات فتح‌المبين پر كشيد و مرا تنها گذاشت.
*** محمد كه از ميان ما پر كشيد، احمد هم قصد سفر كرد. راضي نبودم. گفتم: ‌« بمان. بچه‌ها نياز به مراقبت دارند.» گفت: « مادر ما اگر دست روي دست بگذاريم اوضاع كشور ما بدتر و وخيم‌تر از فلسطين مي‌شود. اسلام در حال حاضر نياز به حمايت ما دارد. مادر جان اجازه بده تا من بروم. من از تو اجازه‌ي ميدان مي‌خواهم، مگر من از علي‌اكبر (ع) رشيد‌ترم. تازه مگر بابا كه به جبهه مي‌رفت به او نمي‌گفتي شفاعت يادت نرود. اگر من شهيد شوم از بابا مي‌خواهم كه قولش را به شما فراموش نكند. مادر اگر من در بستر بميرم حتماً شما هم شرمنده خواهيد شد و بايد پاسخ‌گو باشيد. »
به ايمان او اعتقاد داشتم. او از 12 سالگي به معرفت خواندن نماز شب دست يافته بود. ديگر كلامي نگفتم. احمد رفت و مدتي بعد پيكر بي‌جانش به روي دست‌هاي مردم به خانه بازگشت. حالا من هر روز و شب به ياد آن دو سفر كرده قرآن مي‌خوانم تا كمي دلم آرام گيرد... 



راوي:كبيري _ همسر شهيد
منبع:ماهنامه سبزسرخ

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:13 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 محمدحسن قاسمي طوسي

 

حسن پسردايي‌ام بود كه قرار و مدار ازدواج ميان خانواده‌ها بسته شد. اما قبل از مراسم عقد، مادرم فوت كرد. بالاخره با اصرار حسن قبل از سال مادر، من به خانه‌ي آن‌ها رفتم. هنوز سربازي نرفته بود، بعد هم كه رفت معاف شد. 
اهل تظاهرات و انقلاب بود. هميشه مرا تا پاسي از شب در خانه تنها مي‌گذاشت و مي‌رفت. يكي از همين روزهاي پراضطراب قبل از پيروزي انقلاب سميه به دنيا آمد. من فكر مي‌كردم پسر باشد، اما حسن مي‌گفت دختر است. بعد از تولّدش گفت:‌ «خواب ديدم يك آقايي كه لباس سبز به تن داشت، يك دختر خوشگل عين همين دختر كوچولوي خودمان را توي بغل من گذاشت و گفت:‌ اين دختر توست ». براي همين مطمئن بودم كه بچه‌ي اولمان دختر است. 
بعد از پاك‌سازي جنگل آمل، با حسن آقا و سميه به چالوس رفتيم. فرماندهي اطلاعات و عمليات گيلان و مازندران را بر عهده‌ي حسن آقا گذاشته بودند. يك سال آن‌جا بوديم تا اين‌كه حسن آقا هواي جبهه به سرش زد. او به جبهه رفت و من در چالوس ماندم. 
بالاخره ما را به جنوب برد. خستگي‌هاي همسرم هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود. 
وقتي به خانه برمي‌گشت، چشم‌هايش مثل دو كاسه‌ي خون بود. بعد از ظهرها مي‌گفت: «نيم ساعت مي‌خوابم بيدارم كن. » من هم مثل يك مأمور بالاي سرش مي‌نشستم. 
يك روز وقتي از جبهه برگشت، گفت: من واقعاً پيش سميه شرمنده‌ام مي‌ترسم بميرم و آرزوي پارك بردن دخترم تو دلم بماند. آماده شديم و با هم به پارك رفتيم. سميه را سوار تاب كرد. روي صندلي نشست دقايقي گذشت هر چه سميه صدايش زد، جواب نداد. نگاهش كردم از خستگي روي نيمكت خوابش برده بود. 
يادم مي‌آيد در اهواز هر وقت پنج‌شنبه‌ها به مزار شهداي گمنام مي‌رفتيم، آن‌قدر مي‌مانديم تا هوا تاريك مي‌شد. شب‌هاي اهواز اغلب صاف و پُرستاره بود. هردو كنار مزار شهداي گمنام مي‌نشستيم و گريه مي‌كرديم و هميشه محمدحسن مي‌گفت: «اين مزارها بوي حضرت فاطمه (س) را دارد قول بده كه پنج‌شنبه‌ها سر مزارم بيايي؛ همان‌طور كه سر مزار اين شهداي گمنام مي‌آيي. »
شب قبل از شهادتش خواب ديدم، بانويي آسماني پرونده‌اي را به من داد كه روي آن نوشته شده بود: «‌پرونده‌ي همسر فرمانده‌ي شهيد مفقود محمدحسن قاسمي‌طوسي». صبح برادر همسرم به سپاه رفت تا سراغي از او بگيرد، گفتند:‌ رفته خط، هنوز برنگشته ... 
زبانم بند آمد. صورتم را چنگ زدم و دو زانو رو به روي برادر شوهرم نشستم. انگار زلزله آمده بود و سقف خانه را روي سرم ريخته بود. اتاق دور سرم چرخيد... 
محمدحسن گمنام و غريب در شلمچه ماند تا اين‌كه در سيزدهم آبان‌ماه 1374 بازگشت؛ مهمان غريب من بالاخره آمد اما چه دير، حالا هر روز دعا مي‌كنم كه قصه‌ي سفر من نيز به پايان برسد تا به او برسم. 

راوي:حليمه عرب زاده طوسي
منبع:مجموعه عشق وآتش ازدياراقيانوس

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:14 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 محمدعلي روغنيان

 


با شروع انقلاب فعاليت انقلابي من هم شروع شد. جلسه مي‌گذاشتيم، تظاهرات مي‌رفتيم و بعضي اوقات لاستيك جمع مي‌كرديم و آتش مي‌زديم. چند تا همسايه داشتيم كه با هم فعاليت مي‌كرديم و گروه خوبي را تشكيل داديم. 
بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعاليتم هم بيشتر شد. يك روز ايام موشك‌باران دزفول بود كه موشكي كنار منزل پدري‌ام خورد. رفتم بيرون ديدم كه يكي از همسايه‌ها كه با هم بوديم، سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رويش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود. 
باز يك موشك به پل قديم دزفول اصابت كرد. خواهرم هم در آن‌جا مجروح شده بود. زانوي پايش تا مچ پا شكافته شده بود. بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بيمارستان. زخم خواهرم سطحي بود. داخل بيمارستان بستري‌اش كردم و رفتم سراغ بقيه‌ي مجروحان. آن روز تعداد شهدا خيلي زياد بود. براي شستن خواهرهاي شهيد آستين را بالا زدم و با همكاري چند تا از خواهران شروع كرديم به شستن پيكر شهدا. واقعاً روز سختي بود؛ مريض شدم. فشار خون و سرگيجه گرفتم كه دكترها گفتند به خاطر خستگي و فشار عصبي است. 
- در مصلاي دزفول فعاليت خواهران زياد بود؛ آشپزخانه‌ي فعالي داشتيم. كيسه كيسه آرد مي‌آوردند، كلوچه مي‌پختيم، غذا درست مي‌كرديم و بسته‌بندي مي‌كرديم؛ رزمنده‌ها از سراسر كشور مي‌آمدند، پذيرايي مي‌شدند و مي‌رفتند. ديگ ما هميشه روي گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان براي ما فرقي نداشت، مرتب براي جبهه كار مي‌كرديم. 
- دايي همسرم به آيت‌الله قاضي گفته بود كه مي‌خواهيم براي محمدعلي، همسري مذهبي، مومن و خانواده‌دار پيدا كنيم كه با جانبازي او هم كنار بياد. كه آيت‌الله قاضي خانواده‌ي ما را معرفي كرد. خواستگاري كه آمدند، پدرم به من گفت: «‌مي‌داني كه محمدعلي جانباز است و يك پا ندارد، در انتخاب دقت كن كه در زندگي آينده دچار مشكل نشوي. » در جواب پدر گفتم: « افتخار مي‌كنم كه با جانباز زندگي كنم. » بله‌برون و سفره‌ي عقد را با هم گرفتيم؛ مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله مجيد و يك زيارت مكه بود. ازدواج ساده‌اي داشتيم، بچه‌هاي سپاه و اهالي محل را دعوت كرديم و شامي داديم و اين شروع زندگي مشتركمان بود. 
- هر وفت كه مرخصي مي‌آمد، روز سوم بهش مي‌گفتم نمي‌خواهي بري؟ تا كي مي‌خواهي مرخصي بماني؟ هم‌سنگرهايش بهش مي‌گفتند: تو تازه ازدواج كردي، چه‌طور دلت مي‌آد زنت را تنها بگذاري؟ 
- ماه رمضان بود، باردار بودم. داشتم سبزي پاك مي‌كردم‌؛ دايي همسرم آمد، گفت: « دايي روزه هستي؟ » گفتم: « بله » چيزي نگفت و رفت. به مادر شوهرم گفتم: « زن عمو، چرا دايي آمد و رفت؟ » ده دقيقه بعد دايي برگشت. گفت: « دايي، خانه را مرتب و تميز كن مهمان داريم. » گفتم: قرار است محمدعلي بيايد، گفت: تو فكرش نباش. مياد، خانه را مرتب كن و سبزي را جمع كن. نماز مغرب و عشا را خوانديم. مادر محمدعلي رفت بيرون از خانه. صداي شيونش بلند شد؛ دويدم دنبالش ببينم چي شده؟ دوستان و همسايه‌ها دورش را گرفته بودند. مثل اين كه همه مي‌دانستند و فقط ما نمي‌دانستيم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده. 
- هر كسي مي‌آمد، طوري ابراز دلسوزي مي‌كرد و برخوردش طوري بود كه انگار من بدبخت شدم. مي‌گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كرديد. من از اين برخوردها ناراحت شدم و گفتم: مگر همسر من از علي‌اكبر امام حسين (ع) عزيزتر بود؟
- وقتي شهيد شد، پيكرش را آوردند دزفول. وقتي كه قرار شد شهيد را غسل دهند، گفتم همه برويد مي‌خواهم همسرم را خودم بشويم. باردار بودم. دايي همسرم گفت: نه همسرت را ببين و برو. هر چه اصرار كردم، نگذاشتند كه محمدعلي را بشويم. يك شيشه عطر و يك شيشه گلاب روي پيكر مطهر شهيد ريختم و با همسرم وداع كردم. 
- زماني كه رقيه به دنيا نيامده بود، يك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: « مباركه » گفتم: چي مباركه؟ گفت: « دخترمون رقيه. » خودش اسم برايش انتخاب كرده بود. 
خيلي بهانه مي‌گرفت؛ مي‌گفت بابام كجاست؟ كي مياد؟ شش سالش بود؛ كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد، گفتم: « رقيه، بيا بنشين مي‌خواهم با تو حرف بزنم. » ديگر خواستم حقيقتش را به او بگويم. گفتم: « رقيه جان اين قبر پدرت است. »‌ گفت: بابام اين‌جاست؟ گفتم: ‌بله دخترم، پدرت شهيد شده و اين هم قبرش. دويد رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستانم بگم منم بابام شهيد شده، منم فرزند شهيدم. آن موقع مهد كودك مي‌رفت، يك روز خوشحال آمد و گفت: « مامان، تمامي دوستانم مي‌دانند كه باباي من شهيد شده. » بعد از اين جريان ديگر بهانه نمي‌گرفت. هر وقت شب برايش قصه مي‌گفتم؛ قصه‌ي امام حسين (ع) را مي‌گفتم، قصه‌ي رزمنده‌ها و پدرش را مي‌گفتم. 
- هر وقت احساس مي‌كنم كه ناراحت هستم و يا نبودش را در زندگي حس مي‌كنم، صلواتي مي‌فرستم و وضو مي‌گيرم، نماز مي‌خوانم و يا در مجلس روضه شركت مي‌كنم. 
- يك روز كنار مزارش نشسته بودم كه ديدم آقايي قبرهاي گلزار شهدا را يك به يك مي‌رود و فاتحه مي‌خواند؛ به من كه رسيد، گفت: « ببخشيد قبر " شهيد روغنيان " كجاست؟ » گفتم: همين‌جاست. فاتحه‌اي خواند و گفت: «‌خيلي خوش برخورد بود؛ يك روز ماشين يكي از بچه‌ها خيلي كثيف بود. گرفت و ماشين را حسابي تميز كرد. حتي داخل ماشين را هم جارو كرد. هر چي مي‌گفتيم شما فرمانده هستيد، اين كارها را نكنيد، گفت: من خاك پاي شما هستم فرمانده يعني چي؟ »
- از اول انقلاب بسيجي بودم؛‌ الآن هم هستم و هر كجا كه نياز باشد و ببينم انقلاب و ولايت فقيه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتي كه نفس دارم، در خدمت نظام هستم و ا

گر همسرم هم زنده بود، تا آخرين قطره‌ي خونش مقابل متجاوزان مي‌ايستاد. 
بايد نداي رهبر را لبيك گفت، فرقي نمي‌كند ميدان جنگ چه زماني و كجا باشد. 



راوي:ملکه قربان زاده
منبع:نشريه امتداد - صفحه: 55

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:14 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 رمضان علي زارع

_ منزل عمه‌ام مهمان بودم از آن‌جا كه رمضان‌علي با شوهرعمه‌ام، همكار بودند آن روز ايشان هم آن‌جا آمدند. آن طور كه عمه‌ام و بعدها خود رمضان‌علي به من گفتند. در جواب عمه‌ام گفت: ملاك و معيار در زندگي من چيزي فراتر از اين چيزهاست كه من آن‌ها را در او ديدم. 
_ خودش بعدها به من گفت از افراد سخت‌كوش خوشش مي‌آيد. وقتي ديد من با همين وضعيت جسمي‌ام كيلومترها راه مي‌روم تا به محل كارم برسم برايش جالب بود. 
_ معلم بودم. البته الان هم هستم ولي آن وقت‌ها، من براي تدريس به مدرسه ابتدايي روستاي كوتنا و تلوك قائم شهر مي‌رفتم. همين قدر بدانيد كه روستاي كوتنا تا مركز شهر، 5 تا 7 كيلومتر فاصله دارد. آن وقت‌ها اين طور نبود كه هر لحظه ماشيني از كنارت عبور كند. بيش‌تر روزها، من اين مسافت را پياده مي‌رفتم و برمي‌گشتم شايد هيچ كس باورش نمي‌شد پاهايم قطع است. آن وقت‌ها حتي پاي مصنوعي هم نداشتم و روي استخوان راه مي‌رفتم. 
_ اولين بار كه به منزل ما آمد تنها بود به او گفتم: چرا تنها آمدي؟ گفت خودم خواستم تنها بيايم دوست داشتم قبل از خواستگاري رسمي، چند موضوع را با شما در ميان بگذارم. اولين جمله‌اش اين بود كه من در اين دنيا مستأجرم. خيلي به روز پايان اجاره نشيني‌ام باقي نمانده. شايد يك ماه، شايد هم دو ماه. با اين شرايط موافقي يا نه؟ گفتم شما بايد شرايط مرا قبول كني من يك دختر معلول هستم آيا مي‌توانم زن يك رزمنده باشم. گفت: من براي همين مي‌خواهم با تو ازدواج كنم چرا نتواني؟
گفتم من حاضرم هر جاي دنيا كه مي‌روي و هر نقطه ايران كه بخواهي بيايم ولي خواهش مي‌كنم به من نگو معلمي را كنار بگذارم. كمي مكث كرد و گفت من چنين قصدي ندارم ولي دوست دارم بدانم چرا معلمي برايت تا اين اندازه مهم است؟
گفتم: من براي به دست آوردن اين موقعيت سختي‌هاي زيادي را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتي آن را از دست بدهم. بعد از خواستگاري هيچ كس باورش نمي‌شد كه يك رزمنده به خواستگاري يك دختر معلول آمده باشد. 
_ رمضان‌علي 12 ارديبهشت به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمد و در تاريخ 27 ارديبهشت با هم به تهران رفتيم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند جاري كردند. 
او مي‌گفت: يك سال پيش نوبت گرفتم كه در چنين روزي خطبه‌ي عقدم خوانده شود. همه كارهايش از قبل برنامه‌ريزي شده بود. آدم منظمي بود. يكي از بهترين خاطراتم مربوط به روز عقدمان است. خيلي خوشحال بودم كه رئيس جمهور كشورم دارد خطبه‌ي عقدم را مي‌خواند پيش خودم گفتم من روستايي كجا و اين افتخار كجا؟
_ نزديك به 10 ماه با هم بوديم. البته در طول اين مدت هميشه جبهه بود. چند بار هم مجروح شده بود. آخرين باري كه مجروح شد 27 روز مرخصي داشت ولي 5 يا 6 روز بيش‌تر نماند. من مخالفت كردم حتي به او گفتم اگر مرا دوست نداري لااقل به پدر و مادرت رحم كن، ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه مي‌رفتم تو بودي كه من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟ اين چه حرفي است كه مي‌زني. من تو را دوست دارم و اين را بدان در آن دنيا به من تعلق داري. آن شب خيلي گريه كرد كه قرآن بخوانم و اين كه بعد از او براي گرفتن هر تصميمي آزادم. 
_ اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد پيش خودم مي‌گفتم خدا او را براي نگهداري از من فرستاد و او شهيد نخواهد شد. براي همين وقتي آمدند عكس او را براي تشييع پيكرش بگيرند باورم نمي‌شد رمضان‌علي شهيد شده باشد. 
وقتي خدا او را براي شهادت انتخاب كرد بر عدالتش پي بردم. اگر شهيد نمي‌شد حقش از بين مي‌رفت... 



راوي:سکينه عبدي
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:14 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 


مهدي زين الدين (شيخ)


***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار آمد با لباس سبز سپاه. بعد از سلام و عليك گفت: « برنامه‌ام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد... » بالاخره روز موعود رسيد. تنها خريد عقد ما يك حلقه‌ي طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريه‌ي يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكه‌ي طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت: « بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت. » پدرم قبول كرد. اما مادرم آن‌قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آن‌ها جدا شوم، اما چاره‌اي نداشتم و بايد همراه و هم‌قدم مهدي مي‌ماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم. اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه مي‌كردم. دلم مي‌خواست در اين لحظات به ديدنم بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بي‌اختيار عقده‌ي دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم. فكر مي‌كردم شهيد شده. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم. اما بعد از رفتنش باز هم بي‌قرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته....
***دو سال در اهواز زندگي كردم. به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت مي‌خواهد به جبهه‌ي غرب برود. حس غريبي به من گفت: اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت: « خسته شده‌ام، مي‌خواهم شهيد شوم. » چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانه‌اي كه هيچ‌وقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم مي‌لرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي مي‌كردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك مي‌گذاشتند، وقتي تلقين خواندند، وقتي رويش خاك ريختند.
بچه‌هاي سپاه توي سر و صورتشان مي‌زدند اما من آرام نگاه مي‌كردم. و مدام با خودم مي‌گفتم: «چرا نفهميدم كه شهيد مي‌شود.»
*** خوابم تعبير شد. قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم: همه جا تاريك است. بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازه‌اي آن‌جا بود با لباس سپاه. با آن‌كه روي صورتش خون خشك شده بود بيش‌تر به نظر مي‌آمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهره‌ي آن شهيد داخل تابوت در خوابم، اوست... 


راوي:منيره ارمغان _ همسر شهيد
منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره5

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:15 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 سيدمحمدرضا سعيدي خراساني


 

- من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ايشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بوديم. پدرم روحاني بودند و در مسجد مباحثه مي‌كردند. آقاي سعيدي هم آن‌جا بود. آقاي سعيدي خيلي اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه به متاهلها 60 تومان شهريه مي‌دادند. خدا رحمت كند هم مباحثه‌اي حاج آقا آن‌جا بودند و آقاي سعيدي به خنده مي‌گويند: «خوش به حال آن‌هايي كه هم زن دارند و هم شهريه‌ي بيشتري مي‌گيرند.» آن آقا مي‌پرسند مگر شما ازدواج نكرده‌ايد؟ آقاي سعيدي مي‌گويند نه. آن آقا مي‌گويند: اين حاج آقا دختر دارند. آقاي سعيدي اصرار كرده بودند كه حاج آقا! شما دختر داريد؟ پدرم هم گفتند: دختر دارم ولي به درد شما نمي‌خورد. خيلي سن ندارد. خلاصه با همين شوخي‌ها ايشان خواهرشان را فرستادند به خانه‌ي ما. دو ماهي كشيد تا مادرم راضي شد. بالاخره ما را عقد كردند. آقاي سعيدي چيزي نداشتند ما هم نداشتيم ولي يك خرده وضعمان بهتر بود و بعضي چيزها را خود حاج آقا برايمان تهيه كردند و در خانه‌ي پدر من زندگي مي‌كرديم. حاج آقا مي‌گفتند همين جا باشيد. خيال مي‌كنم يك پسر ديگر هم دارم. خلاصه همه چيز به عهده‌ي حاج آقا بود تا بعداً‌ كه آمديم قم در اين فاصله هم صاحب يك دختر شديم. 
- اولين بار آية‌الله سعيدي مبارزه را از مراسم شهداي مؤتلفه آغاز كردند. مجلسي براي شهيد بخارايي و بقيه‌ي دوستانشان گرفته بودند و آقاي سعيدي سخنراني مي‌كنند. مأموران مي ريزند كه ايشان را بگيرند. منزل آية‌الله مرعشي بودند و ايشان مانع مي‌شوند و مي‌گويند بگذاريد اين‌ها بروند خانه‌هايشان و به آقاي سعيدي هم مي‌گويند يك كمي احتياط كنيد. چند بار هم مأموران مي‌فهمند كه آيةالله سعيدي دارند سخنراني مي‌كنند. آقاي سعيدي خيلي بچه‌ي زرنگ و باهوشي بود. به مأموران مي‌گويد كه سخنراني نمي‌كند، دعاي كميل مي‌خواند. خلاصه آقاي مرعشي نگذاشتند اين‌ها را بگيرند. 
آن شب آقاي سعيدي كه آمدند خانه گفتم: «من تازه 7 روز است كه وضع حمل كرده‌ام و شما رفته‌ايد آن‌جا براي سخنراني و من دارم غصه مي‌خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا اين كارها را مي‌كنيد؟» ناراحت بودم. يك وقت مي‌ديدي شب، نصف شب مأموران مي‌ريختند توي خانه. من گلايه مي‌كردم كه چند تا بچه داريم. شما هم يك كمي رعايت كنيد و خلاصه حسابي درد دل مي‌كردم. خدا رحمت كند آقا سعيدي هيچي نگفتند. 
صبح مي‌خواستم صبحانه درست كنم. ديدم آقاي سعيدي دارند لبخند مي‌زنند. پرسيدم: قضيه از چه قرار است؟ گفتند شما كه مي‌گوييد چرا اين كارها را مي‌كني، ديشب خواب ديدم مجلسي برگزار شده اسم يك آقايي را هم گفتند كه الان يادم نمي‌آيد. ايشان گفت اين آقا گفت سعيدي بيا پهلوي من بنشين. من پهلويشان نشستم و ايشان گفتند سعيدي من ديشب حضرت امام حسين (ع) را در خواب ديدم كه به من فرمودند به سعيدي پيام بده كه با ما باش ما از تو نگهداري مي‌كنيم. آقاي سعيدي گفتند ببينيد امام حسين (ع) به من بي‌لياقت بگويند از تو نگهداري مي‌كنيم و من كاري نكنم؟ من گفتم ديگر حرفي نمي‌زنم و هر كاري را كه صلاح مي‌دانيد، بكنيد. از آن روز به بعد ديگر هيچ نمي‌گفتم. 
- يك بار هم در آبادان سخنراني كردند كه ايشان را گرفتند و چند روزي بيشتر در زندان نبودند. چون مردم ريخته بودند كه ايشان را آزاد كنند. بعد هم در تهران دستگير شدند كه دو سه ماهي حبس بودند. آن روزها هنوز شكنجه و برنامه‌هايي كه بعد بر سرشان آوردند، در كار نبود و آزادشان كردند ولي بعدها خيلي اذيتشان مي‌كردند كه دست از امام (ره) بردارند. شب‌هاي شنبه هم كه منبر مي‌رفتند و من توي خانه به خودم مي‌لرزيدم كه حالا چه اتفاقي خواهد افتاد. بار آخر هم كه خودم خواب ديدم شاه با لباس افسري دارد اعلاميه‌هاي آقاي سعيدي را زير و رو مي‌كند. هر بار هم كه به آقاي سعيدي مي‌گفتم به من و به 9 تا بچه‌تان رحم كنيد، يك كمي احتياط كنيد، مي‌گفتند: بچه‌هاي من خدايي دارند، خودش مراقبت مي‌كند. 
- آخرين بار كه براي ملاقات آيةالله سعيدي به زندان رفتم، دخترم طيبه در بغلم بود. همراه آقاي صالحي بودم. رفتم زندان و بعد از مدتي ديدم كه آمبولانسي از در زندان بيرون آمد. دختر بچه‌اي به من گفت كه يك آدم چهل ساله توي آمبولانس بود. ملاقات ندادند. آمدم خانه. آن‌جا محاصره بود. از بچه‌ها شناسنامه‌ي پدرشان را خواسته بودند. محمد آقا به همراه آقاي متبحري شناسنامه را بردند. آمبولانس پشت سرشان مي‌رود. محمد نمي‌دانست پدرش شهيد شده. در وادي السلام متوجه مي‌شود چه بر سر پدرش آمده، نماز را آقاي متبحري خوانده و بعد هم دفنشان كرده بودند. 

- بعد از پيروزي انقلاب در ديدارهايمان با امام (ره) ايشان هميشه مي‌گفتند كه آقاي سعيدي وظيفه‌اش را انجام داد. من در آن سال‌ها كسي را مثل آقاي سعيدي نداشتم كه آن‌طور مخلصانه در راه دين تلاش كند. خطبه‌ي عقد دخترم طيبه خانم و آقاي خاتمي را هم امام خواندند. 




راوي:خديجه طباطبائي

منبع:مجله شاهد ياران

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:15 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 عبدالله شريفي

 


*** هر از گاهي كه به خانه‌ي خواهرم مي‌رفتم، عبدالله هم مي‌آمد. من دانش‌آموز دوره‌ي راهنمايي و او دانشجوي كارشناسي زبان انگليسي بود. زبان انگليسي من افتضاح بود. عبدالله هم مهربانانه مشكلات درسي‌ام را حل مي‌كرد. اين آشنايي و تدريس تا پايان سال چهارم دبيرستان من ادامه پيدا كرد و عبدالله به خواستگاري‌ام آمد. صورتم از شرم سرخ شد. 
*** دانش‌آموز دبيرستان بودم. حدود سال هاي 55- 1354 بود كه يك‌باره كتابي از دكتر شريعتي را به من داد و من كه از دنياي سياست بي‌خبر بودم، آن را به مدرسه بردم و به بچه‌ها نشان دادم. معلممان به طور اتفاقي آن را دستم ديد. تمام بدنش مي‌لرزيد. سريع من را به خانه فرستاد. وقتي عبدالله برگشت برايش ماجرا را تعريف كردم اما او فقط خنديد و گفت: « مگر نمي‌دانستي اين چه كتابي است؟ » آن روز متوجه شدم عبدالله...
*** من و عبدالله در شيراز بوديم كه هواپيماهاي عراقي بر خانه‌مان سايه افكند. نيمي از خدمت نظام وظيفه‌ي او مانده بود، بدون تعلّل راهي جبهه شد و خدمت هم كه به پايان رسيد، برنگشت. آن‌قدر جنگيد تا به خدا رسيد.
*** از خواب كه بيدار شدم، نبود. همه جا را گشتم اما نشاني از او نيافتم. خيلي دلم مي‌خواست بدانم كجا مي‌رود. تقريباً بيشتر شب‌ها بيرون مي‌رفت. مي‌دانستم در تأسيس كميته‌ي امداد امام (ره) دستي دارد اما تا بعد از شهادتش نمي‌دانستم او در تاريكي شب به نيازمندان كمك مي‌كرد.
*** خيلي نماز مي‌خواند. بعضي وقت‌ها از گريه‌هايش بيدار مي‌شدم. قرآن هرگز از او جدا نشد. خيلي كتاب مي‌خواند. خصوصاً كتاب‌هاي امام و شهيد مطهري. شايد امروز كسي باور نكند، اما نگاه عبدالله با نگاه امروز ما خيلي فرق داشت. انگار تمام ذرات وجودش به خدا ايمان داشت.
*** آخرين‌بار كه راهي شد، مي‌دانستم رفتني است. حتي يقين داشتم پيكرش در سردخانه‌ي ساري است. نگراني‌ام را به برادرزاده‌ام گفتم؛ اما خنديد. همان روز 2 نفر به خانه‌مان آمدند. از برادرزاده‌ام پرسيدم، اتفاقي افتاده. ناراحت بود. گفت: ستون پنجم حاجي را گرفته. گفتم: بگو شهيد شده و الآن در سردخانه‌ي ساري است. بالاخره آوردنش. دلم برايش تنگ شده بود. گفتم پيكرش را به اتاق مطالعه ببرند. اغلب اوقاتش را آن جا مي‌گذراند. دلم مي‌خواست در آخرين لحظات نيز آن جا باشد. با اصرار كنارش رفتم. در اتاق را بستم. پاهايم توان ايستادن نداشت. دو زانو كنارش نشستم و گفتم: « از خدا بخواه روز حشر با تو باشم... »
*** هنوز هم دلم برايش تنگ مي‌شود. براي نگاه مهربانش، براي... اما چاره‌اي نيست؛ اين دل بي‌قرار را با خواندن نامه و دست‌نوشته‌هايش آرام مي‌كنم. آرام كه نمي‌شود، فقط سكوت مي‌كند. كنار مزارش مي‌روم، آلبوم عكس‌ها را ورق مي‌زنم. به چهره‌ي ليلا و زينب كه دقيقاً مثل او هستند، خيره مي‌شوم و صبورانه داغ پرواز غريب او را تحمل مي‌كنم. 



راوي:فاطمه رجب نژاد _ همسر شهيد

منبع:ماهنامه سبزسرخ

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:15 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به: خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 علي شفيعي


 

*** پانزده سالم بود. كلاس اول دبيرستان درس مي‌خواندم. برادرم كاظم اصرار داشت دانشگاه بروم. وقتي شهيد شد سفارش او را آويزه‌ي گوشم كردم. بهار سال بعد علي به خواستگاريم آمد. از تعريف‌هايي كه از او شنيدم يقين پيدا كردم او فرد ايده‌آل من است. علي همرزم برادرم بود و اين موضوع براي من آرامشي خاص مي‌آورد. خيلي زود مراسم عروسي برپا شد و من و او همراه و همسفر شديم. 
*** پرسيد: فاطمه! پشيمان نيستي از اين‌كه با من ازدواج كرده‌اي؟ گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «امروز و فردا من به جبهه مي‌روم و به احتمال قوي شهيد مي‌شوم. مات و مبهوت نگاهش كردم.» بغض گلويم را گرفت تازه 20 روز از ازدواجمان مي‌گذشت. گفتم: «چون من تازه برادرم را از دست داده‌ام طاقت ندارم تو را هم ازدست بدهم، آرامم كرد و رفت...
*** هربار كه عازم بود، ساكش را مي‌بست. ساك كه مي‌گويم نه اين‌كه چند تا شلوار و پيراهن در واقع ساك كوچك خالي كه فقط با خود مي‌برد. علي هيچ لباس اضافه‌اي نداشت. هرچه داشت مي‌داد به محرومين. هر وقت به خانه مي‌آمد قرآن مي‌خواند و من از تلاوت آيات الهي مي‌فهميدم وارد خانه شده است. 
*** او را از زير قرآن گذراندم. چيزي چنگ انداخت به سينه‌ام و قلبم راكند. وقتي به جنوب رسيد تماس گرفت. پرسيدم: « دوباره كي زنگ مي‌زني»، گفت: «پس فردا» اصرار كردم فردا هم تماس بگيرد. قبول كرد. هرچه سعي كردم تا فردا را تجسم كنم، تصور كنم، نتوانستم برايم از سال و قرن هم بيشتر بود. حوصله‌ي هيچ كاري را نداشتم. وقتي فردا زنگ زد، پرسيدم: «كي برمي‌گردي؟» گفت: «معلوم نيست ولي به اين زودي‌ها برنمي‌گردم، زمين‌گير شدم.»
*** گفت: «زن و شوهر بايد مثل يكديگر باشند، وگرنه به درد يكديگر نمي‌خورند. ما بايد ساده بپوشيم، ساده بخوريم، بي‌تكبر باشيم،‌ به داد مردم برسيم، از خانواده‌ي شهدا دلجويي كنيم، اسم من علي است، اسم تو فاطمه. بايد مثل حضرت علي و فاطمه (س) زندگي كنيم.
*** اگر گرفتار مي‌شد، پابرهنه مي‌رفت مسجد صاحب الزمان (عج)،‌ دو ركعت نماز مي‌خواند و حاجتش را مي‌گرفت.
*** داشت وداع مي‌كرد و من نمي‌دانستم. به مادرش گفت: «فاطمه را تنها نگذار.» رفتيم گلراز شهدا، گفت: يك روز مي‌بيني علي را سردست گرفته‌اند و دارند مي‌آورند اين‌جا. صبوري كن. دشمن در كمين نشسته و مي‌خواهد حال زارمان را ببيند. چشمشان را كور كن. هميشه براي مرگ آماده باش. نتوانستم رضايتت را جلب كنم، اگر ماندم جبران مي‌كنم وگرنه حلال كن. زندگي را سخت نگير. مي‌تواني سر و سامان بگيري.
*** وقتي شنيدم پر كشيده، بي‌هوش شدم. پدرم پرپر مي‌زد. دلم مي‌خواست دروغ باشد، ترك اميد سخت‌ترين كار بشر است. زير بازويم را گرفتند و مرا پيش علي بردند. لبخند به لب داشت. پيشاني‌اش زخمي بود. دوباره بي‌هوش شدم. وقتي چشمانم را باز كردم در خانه بودم. با اصرار به معراج برگشتم و گفتم: «علي روا نبود به اين زودي تنهايم بگذاري، ما قول و قراري داشتيم. پس چه شد؟ هرچه بيشتر كنارش ماندم و قرآن خواندم آرام‌تر شدم، سوختم اما دم نزدم، در تمام اين سال‌ها قرآن خواندم تا كمي اين دل پاره پاره آرام گيرد.
*** از عروسي‌مان فقط چهار ماه و 15 روز مي‌گذشت و ما فقط يك ماه از آن را كنار هم بوديم كه او ديگر نماند و پر كشيد.



راوي:فاطمه كياني _ همسر شهيد
منبع:كتاب همسفرشقايق - صفحه: 47

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 7 اردیبهشت 1391  1:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها