به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، پس از انتظار چند روزه دیروز برادر حاج نصرت فرمانده گردان به برادر حمید کیهانی مسئول دسته گفتند: «یکی از تیمهای دسته سه را با یکی از تیمهای دسته یک که در جای اشکی (خطرناک) هستند تعویض کن.»
بالاخره انتظار به سر رسید و ساعت شش بعد از ظهر این خبر به گوش همه بچهها رسید. قرار شد تا یک ساعت دیگر همگی آماده شوند؛ و آماده شدیم.
هر کس قطعه شعری در وصف امام حسین (ع) و ... زیر لب زمزمه میکرد. بیشتر بچهها شعر معروفی را که چند روز پیش شهید محمود پیربداغی در صبحگاهها میخواند، میخواندند. گویی که محمود حاضر است و میخواند و بچهها همگی زمزمه میکنند!
مرغ دل پر میزنه
کربلا سر میزنه
بچهها پس از به دوش کشیدن تجهیزات، یکی یکی از همدیگر حلالیت میطلبند و درخواست دعای خیر میکنند. میگویند: هر کس رفت بقیه رو فراموش نکنه!
برادر مهدی آقایی پیشانی بندی که روی آن «یا حسین مظلوم» نوشته شده، به سرش میبندد و با مزههایی که میاندازد بچهها را شاد میکند. برادر مسعود هم با پیشانی بندی که روی آن نوشته شده «زائران کربلا» هم فکر میکند و هم با تجهیزات خود ور میرود.
چشم به انتهای جاده دوخته و بیصبرانه انتظار نفربر را میکشد. عقربه ساعت 7 بعد از ظهر را نشان میدهد. همه به ستون میشویم و سوار بر نفربر به سوی خط مقدم راه میافتیم. بچههای زیادی ما را بدرقه میکنند. نفربر با سر و صدای زیادی شروع به حرکت میکند. با صلواتی که برادر رضایی فرستاد صدای بچهها و نفربر همزمان به آسمان رفت.
صدای خشن و زمخت خشایار (نفربر) صدای بچهها و زمزمههای آنان را در خود گم میکند.
برادران مسجد ما که گوشهای از خشایار را مثل هیئتها اشغال کردهاند، دستهایشان را در دست همدیگر داده و آن دمی را که در هیئت میخواندیم زیر لب زمزمه میکنیم، به طوری که از لب زدنها متوجه میشویم نه از صدا. این نوحه را زمزمه میکنیم:
لیلا بیا تماشا
اکبر رود به میدان
لیلا خبر ندارد
دیگر پسر ندارد
پس از 20 دقیقه حرکت به پشت خاکریز میرسیم. حتما صدای خشایار را کم و بیش عراقیها شنیدهاند. فاصله ما با عراقیها و سنگرهای کمین آنها خیلی کم است. برادر کیهانی دستور میدهد: «موقع پیاده شدن از روی خشایار پامرغی بپرید پایین که نبینند. اینجا دشمن دید دارد و با منورهایی که میزند همه جا روشن میشود. بعضی از جاها را اگر سینهخیز نروید خلاصه سیمینوفچیها کله آدم را میپرانند.»
اینجا معروف است به پیشانی. پیشانی همان جاده آسفالتی فاو _ امالقصر میباشد. با شکافی که در این جاده ایجاد کردهاند و خاکریز روی آن، نفوذ تانکهای عراقی از این جاده سد شده است. جای اشکی است.
ما از هر دو سمت چپ و راست، حدود 500 متر از خط جلوتر هستیم. اگر خدا کمک نکند هر لحظه ممکن است این خط سقوط کند؛ و ما که حدود 20 نفر هستیم، غفلت، دشمن دیگر ما محسوب میشود.
پس از پیاده شدن، برادر میثم، معاون دسته 2 ما را به طرف سنگری راهنمایی میکند که برادران دسته یک در آن بودند. وقتی به در سنگر میرسیم، با چهره باصفا و خندههای شیرین و آن چشمهای بسته شده اکبر رحیمی مواجه شدم. خیلی خوشحالم میکند.
او را در آغوش میگیرم؛ و او ما را راهنمایی کرد به داخل سنگر. من و برادر غنیپور، رضایی، آقایی، جواهریان در این سنگر جایگزین میشویم. سنگر ما همان سنگری است که شب قبل ساخته شد.
برادران مهندسی _ رزمی آن را زدند. برادر شهید محمود پیربداغی هم به خاطر تسکین دل آنها بیرون سنگر ایستاده بود که به شهادت میرسد.
سنگر ما درست وسط جاده فاو _ امالقصر واقع شده است. دو ماه پیش در عملیات والفجر _ 8 با شهید عزیزمان مهرداد رحیمی از اینجا به جلو رفتیم. جاده را که از داخل دیدهبانی میبینم یاد آن شب جدایی میافتم؛ جدایی من و مهرداد و شب وصل او با مولایش. با دیدن این جاده در ذهنم هزارها خاطره تازه میشود...
همانطور که بچهها تعریف میکردند اینجا بدترین جای خط است. البته همه جای این منطقه به دلیل حساسیتش از حجم فراوان آتش برخوردار است اما این یک نقطه که ما هستیم، کاملا آبکش شده است.
آن چیزی که فراوان به چشم و تن میخورد خمپاره است: از 60 گرفته تا 0120 گلوله است: از تیر کلاش گرفته تا توپ مستقیم تانک. نوشتن اینها خیلی ساده است. امیدوارم بتوانید آن را حس کنید _ تا حدی.
بچهها اسم اینجا را که حدود 800 متر طول و 20 متر عرض دارد گذاشتهاند محله آرام. آرام از نظر رفت و آمد، چون هیچ جنبندهای در حرکت نیست و هیچ کس بیگدار به آب نمیزند. بیرون آمدن همانا و سر از معراج یا بیمارستان در آوردن همان!
انشاءالله بچهها بتوانند اینجا را حفظ کنند، چون خیلی مهم است برای ما. با این شرایط جغرافیایی و آب و هوا فقط همین را بگویم که اگر یک لحظه اتصال و توکلمان به خدا قطع شود، هر دقیقه یک عمر برای آدم میگذرد.
شب گذشته که ما به جای نیروهای قدیمی آمدیم، یکی از بچهها با توجه به اینکه چند روز بود در این شرایط سخت اینجا بود، با اصرار از فرمانده میخواست که با ما بماند.
فرمانده نیروهایی که ما به جای آنها آمده بودیم_ برادر احمد _ تعریف میکرد و میگفت: «صبح خبر دادند که باید برویم عقب و شما به جای ما بیایید. برادر اکبر رحیمی رفت و گوشهای کز کرد. زانوی غم به بغل گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. دایم اصرار میکرد و میگفت که حالا نمیشود کس دیگری به جای من عقب برود. من میخواهم بمانم.»
بالاخره این برادر به عقب میرود؛ اما با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین. شاید اگر تکلیف و امر فرمانده نبود نمیرفت و در همین مکان میماند.
8/2/65_ ساعت 30/11 صبح
*اکنون که این مطلب را مینویسم ساعت 30/9 صبح است. لازم است که در مورد شب گذشته مطالبی را عنوان نمایم، مطالبی که همیشه در ذهنم مانده و هیچ وقت فراموش نمیکنم. دیروز ساعت 6 بعد از ظهر که رفته بودم سر پست، حرکات دشمن بسیار مشکوک به نظر رسید.
برادران دیدهبان میگفتند که احتمالا امشب دشمن حرکتی از خود نشان خواهد داد. بچهها میگفتند که امشب، شب تولد صدام است و احتمالا تک میکند. پست ما همین طور ادامه داشت و تحرک دشمن هم کنترل میشد.
یک انبار مهمات دشمن نیز از ساعت 7 بعد از ظهر میسوخت که تا ساعت 9 طول کشید. در همین ساعت بود که دیدیم آتش جناح راست ما خیلی سنگین شد و منورهای دشمن تمام دشت را به وضع عجیبی روشن کردند.
برادر دهقان مسئول دسته گفتند که بچهها بروند بیرون از سنگر و به طور ایذایی تیراندازی کنند. با این کار دشمن را سرگرم میکردیم، چون لشکرهای سمت راست ما شروع به تک کرده بودند. تیر مستقیم تانکها خاکریز را میشکافت و تیرهای رسام تیربار و سیمینوف مثل نقل روی سرمان میریخت.
عملیات تا حدود ساعت 12 شب ادامه داشت. پستمان تمام شد و با برادر آقایی آمدیم داخل سنگر و تا صبح مثلا به خواب رفتیم؛ با پوتین و صدای خمپارهها که روی طبل زمین کوبیده میشدند.
صبحانه، ماست با دو _ سه تا خیار است که برادر غنیپور زحمتش را میکشد. میخوریم. سنگرمان 5 نفره است: برادر رضایی، جواهریان، آقایی، غنی پور و من.
در این محله آرام طرح خاکریز طوری است که مثل کوچه پس کوچههای یک محل دور افتاده و خلوت است. کمتر دقیقهای میشود که جنبندهای از سنگرش بیرون بیاید؛ فقط برای کارهای واجب مثل تعویض پست یا دستشویی.
قدم به قدم چالههای خمپاره زمین را آبله رو کردهاند. شب که میروی سر پست اگر مواظب نباشی حتما چند بار زمین خواهی خورد.
9/2/65
ادامه دارد...
راوی: ولی صابری
انتهای پیام/