به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، عهدنامهای که در دست داشت، بوی عطر میداد، عطر شهادت؛ عطر شهادت 29 نفر از امضاکنندگانش که عهدنامه ازلی و ابدی خود با خدای خویش را نوشتند و امضا کردند. او برگزیده جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس بود که در سالن برگزاری جشنواره با وی آشنا شدیم. گفتوگوی صمیمانهای باهم داشتیم.
|
عهدنامهای که 29 نفر از امضاکنندگانش به شهادت رسیدند |
از بیبصیرتان شنیده میشد که میگفتند «نوجوانان ایرانی بر مبنای احساس وارد جنگ شدند»؛ برایم سؤال بود که او در 13 سالگی چگونه تکلیف خود را دانسته و به جبهه اعزام شد. این موضوعی بود که ما را به گفتوگو با «اسماعیل زمانی» نشاند، نوجوانی است که جریان حضورش در جبهه را برایمان روایت میکند.
* زمانی که شهر را به شهرداران سپردیم
بعد از پیروزی انقلاب دوستانمان در انجمن اسلامی مدرسه، به بالا رفتن سطح آگاهی و بصیرت ما کمک میکردند؛ آنها میخواستند به دنبال ترویج حقانیت در جامعه باشیم. تلاطم و طوفانهای زیادی وزش میکرد و از جایی که اختلافات بر سر قدرت در داخل و حمله استکبار جهانی به ایران را مشاهده میکردیم، شهر را به شهرداران سپردیم و رفتن به جبهه را انتخاب کردیم.
از سویی دیگر میدیدیم کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا میخواستند از پیشروی جمهوری اسلامی جلوگیری کنند ما نیز با هدف حفظ و صدور آن به جبهه رفتیم. آن روزها هم شاهد فتنههای بزرگی در داخل کشور بودیم و آن اختلافات منجر به ترورها و غائلههای درونی در آمل، ترکمن، کردستان و خوزستان شده بود و چون به ما ظلم شد بنا به دستور قرآن وارد عرصه دفاع شدیم.
* به خاطر طرفداری از شهید بهشتی در مدرسه کتک میخوردیم
حتی در جریانات سیاسی در کشور به خصوص در جریان انتخابات بنیصدر و مخالفت وی با شهید بهشتی، در آن دوران که در حال تحصیل بودیم، گاهی از طرفداران بنیصدر کتک میخوردم؛ آنها جلوی ما را میگرفتند و میگفتند «چرا برای شهید بهشتی تبلیغ میکنید؟».
|
مهرداد و اسماعیل زمانی |
* ما رزمندههای نوجوان، شاگرد تنبل کلاس نبودیم
فضای دوران دفاع مقدس، فضایی تأثیرگذار در همه زمینهها بود. در آن دوران و حتی امروزه از برخی شنیده میشد که میگفتند «بچهها بر مبنای احساس در جبهه حضور پیدا میکردند»؛ در آن زمان به این شکل امروزی با واژه به کارگیری عقل در تصمیمگیری آشنا نبودیم. ما شاگرد تنبل هم نبودیم که به بهانه فرار کردن از درس و مشق به جبهه برویم بلکه احساس تکلیف و وظیفه ما را به جبهه کشاند.
* شهید زینالدین به ما گفت «4 نفر شما به اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمیشوید»
شهید قاسمی، شهید مجید مرادیحقیقی، برادر شهیدم مهرداد و من، چهار دوستی بودیم که تصمیم گرفتیم به هر نحو ممکن به جبهه برویم. اما هیچ کس حاضر نمیشد ما را که در آن موقع 12 ـ 13 ساله بودیم به منطقه اعزام کند. یادم میآید همان اوایل آغاز جنگ به یک پادگان آموزشی رفتیم و هر چه گریه و خواهش کردیم، ما را به داخل راه ندادند. از طرف دیگر برادر بزرگترمان «بهمن» که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشت و با تعریفاتی که از منطقه میکرد بر آتش اشتیاق من و مهرداد میافزود.
این روند ادامه داشت تا اینکه اواخر سال 62 ما را به قم نزد برخی علما بردند تا با صحبتهای ایشان دست از اصرار برداریم، اما از قم فرار کردیم و به سمت بروجرد رفتیم. بین راه ما را به مقر لشکر قم برگرداندند و آنجا برای نخستین بار شهید زینالدین را دیدم.
وقتی ایشان از نیت ما خبردار شد، خندید و گفت «4 نفر شما به اندازه یک اسلحه کلاشینکف نمیشوید، چطور میخواهید به جبهه بروید؟» پاسخ ما هم مثل همیشه اتخاذ استراتژی گریه بود و بالاخره 18 آبان 1363 در پادگان امام حسین (ع) به عنوان بسیجی آماده اعزام به جبهه شدیم؛ پدرم و برادر بزرگترم در عملیاتهای متعددی شرکت داشتند و مادرم نیز با اعزام به جبهه مخالفت نداشت.
* زمانی که عاشورا در بوارین تکرار شد
سال 64 که از راه رسید، ما 4 رزمنده نوجوان را که در جبهه به «چهار جهانگرد کوتوله» معروف بودیم، به عنوان نیروهای رزمی پذیرفتند. در فراخوان عملیات «والفجر 8» با گذراندن یک دوره آموزشی غواصی، جزو نیروهای آبی ـ خاکی وارد عملیات شدیم. در این عملیات رزمندههای زیادی به شهادت رسیدند که دو نفر از این شهدا رفقای من و مهرداد یعنی شهیدان مرادیحقیقی و قاسمی بودند. در «والفجر 8» برادرم «بهمن» هم حضور داشت که من و او هر دو زخمی شدیم و تنها مهرداد سالم از مهلکه خارج شد.
|
شهید مهرداد زمانی و دستنوشتهای که به خونش آغشته شد |
با آغاز سال 65 دوباره من و مهرداد عازم منطقه شدیم؛ در عملیات «کربلای یک» و آزادسازی مهران، مهرداد زخمی شد و به سرعت بهبودی خود را باز یافت یا خودش را وادار به خوب شدن کرد تا «کربلای 5» را از دست ندهد. شب وداع و روضهخوانی فرا رسید؛ مهرداد با صدای زیبایش روضه وداع خواند و او هم مثل خیلیهای دیگر، پارچه یادگاری مرا امضا کرد. در کربلای ایران سودای سرخ مهرداد و شهدای گردان امام سجاد(ع) با خدای خودشان، آغاز شد و شب بیست و یکم دی ماه بود که مهرداد در آغوشم به شهادت رسید.
* نوجوانان ایرانی میدانستند از کجا آمدهاند و با چه نردبانی به خدا میرسند
هنوز نوجوان بودم که شهادت برادر در آغوش برادر، فریاد ضعیف مهرداد را که تداعی کننده روز عاشورا بود، درک کردم؛ روی خاک سرد جزیره بوارین، عملیات «کربلای 5». برادری که فاصله کم سنی ما و انس و الفت بین ما تبدیل به علاقهای مافوق محبت برادرانه شده بود، رفت و من جاماندم تا بگویم نوجوانان ایرانی میدانستند از کجا آمدهاند و با چه نردبانی به خدا میرسند.
انتهای پیام/