0

حکم ماموریت زودتر از نیروها به خط رسید

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکم ماموریت زودتر از نیروها به خط رسید

نسخه چاپيارسال به دوستان
عملیات فتح المبین/1
حکم ماموریت زودتر از نیروها به خط رسید

خبرگزاری فارس: تا عصر آن روز خبری از سازماندهی بچه‌های ما نشد. من به عنوان روحانی کاروان در پی علل این امر بر آمدم. معلوم گشت که حکم ماموریت ما را یکی از برادران اعزامی به همراه خود برده بود.

خبرگزاری فارس: حکم ماموریت زودتر از نیروها به خط رسید

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در تاریخ ۲۵/۱/۶۱ ساعت ۸ صبح با تعدادی از همکاران فرهنگی در محل بسیج شهرستان دهدشت برای اعزام به جبهه‌های جنگ تجمع کرده بودیم.

مسئولین بسیج به دلایلی نمی‌توانستند همه را اعزام کنند. وضع عجیبی بود، از یک طرف عده‌ای برای گرفتن برگه اعزام گریه می‌کردند و از طرف دیگر کسانی که اعزامشان حتمی شده بود از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند و با چشمانی لبریز از اشک شوق همدیگر را در آغوش می‌گرفتند.

کاروان بسیجیان اعزامی در حالی که کفن به تن کرده بود از مسجد صاحب‌الزمان دهدشت تا محل استقرار ماشین‌ها، پیاده به راه افتادند. برادران و خواهرانی که برای بدرقه عزیزان خود آمده بودند شیرینی پخش می‌کردند و هلهله‌کنان ما را تا خارج از شهر همراهی نمودند.

کاروان ما از شهر خارج شد. ناگاه ماشین حامل ما توقف کرد. شهید سعید قباد روشنفکر را که اصلا پرونده هم تشکیل نداده بود مشاهده کردم که با چه عجله‌ای خود را به کاروان رساند. مثل کسی که تمام غم‌های عالم را از دلش برداشته باشند احساس خوشحالی می‌کرد و با ذوق و شوق فراوان سوار بر ماشین شد.

از آن وضع و حال پیدا بود که دیبای شهادت را بر قامت رسایش پوشانده‌اند، گویی او را از مجمع خاکیان به جمع افلاکیان دعوت کرده بودند، این بود که به خاطر شوق دیدار معشوق از خانواده‌اش به درستی خداحافظی نکرده بود.

در پادگان شهید مسگر شیراز گردان‌ها را سازماندهی می‌کردند و روانه جبهه می‌نمودند. تا عصر آن روز خبری از سازماندهی بچه‌های ما نشد. من به عنوان روحانی کاروان در پی علل این امر بر آمدم. معلوم گشت که حکم ماموریت ما را یکی از برادران اعزامی به همراه خود برده بود. برادران برای اعزام خیلی بی‌تابی می‌کردند.

بنده چندین مرتبه پیش برادر گردشی که مسئول اعزام پادگان بود رفتم و خواسته آنها را اعلام نمودم تا این که برادر گردشی با یاسوج تماس گرفتند و بسیج استان اعزام ما را تایید نمود. سپس دستور سازماندهی ما صادر شد.

اولین بار بود که به صورت رسمی در یک جمع رزمی سازماندهی می‌شدم. ما را در گردان ۳ به فرماندهی شهید عباس کشاورز و به معاونت برادر قاسم شیروانی و در گروهان ۳ به فرماندهی برادر محمد نوروزی و معاونت برادر روستا و در دسته یکم به فرماندهی برادر عطا‌الله مجتبوی و به معاونت برادر حاج محمد تقی خبره سازماندهی کردند.

اکثر برادران گردان ما از بچه‌های جهرم فارس بودند. برادر نوروزی فرمانده گردان، از حضور بنده به عنوان روحانی گردان خیلی خوشحال بود و به شوخی می‌گفت ما یک اف ۱۶ داریم. از این تعبیر برادر نورزی استفاده کرده و برای برادران رزمنده تعریف کردم که یکی از روحانیون منطقه داشت بالای منبر می‌فرمود اگر آمریکا قمر مصنوعی دارد ما هم قمر بنی هاشم داریم. همه بچه‌ها زدند زیر خنده.

نزدیک عملیات بیت‌المقدس بود در پادگان شهید مسگر شیراز نیروهای اعزامی از شهرستان‌های مختلف را سازماندهی می‌کردند و گردان گردان روانه جبهه می‌نمودند.

عصر ۲۶/۱/۶۱ بچه‌ها حال و هوای خاصی داشتند هر دسته‌ای برای اعزام بی‌تابی می‌کرد. وقتی مسئولین اعلام کردند که اعزام تا روز شنبه آینده متوقف شده است، خیلی از بچه‌ها از تاخیر اعزام ناراحت بودند، حتی عده‌ای از این بابت گریه می‌کردند.

بعد از اعزام، محل اولیه استقرار نیروها پایگاه هوایی امیدیه بود. آنجا ساختمان‌هایی به شکل حروف انگلیسی وجود داشت که هر کدام گنجایش چندین گردان را داشت. محل استقرار گردان ما ساختمان اچ بود. ده‌ها گردان هر روز در میدان صبحگاه اجتماع می‌کردند و ندای الله‌اکبر و خمینی رهبر آنها پشت دشمن را بلرزه در می‌آورد و شعار «بهشتی بهشتی با خون خود نوشتی استقلال آزادی جمهوری اسلامی» آنها اشک شوق راست قامتان تاریخ را جاری می‌ساخت.

بنده به عنوان مسئول تبلیغات گردان معرفی شدم. بیشتر وقت‌ها مطالعه می‌کردم تا هنگام برپایی نمازها مطالب اخلاقی و احکام اسلامی را برای برادران بیان کنم. یکی دو روز هم افتخار پرستاری از شهید قباد روشنفکر را پیدا کردم که سخت مریض بودند. 

اولین روزی که بچه‌های گردان را برای تیراندازی به ۱۸ کیلومتری پایگاه برده بودند، علاوه بر کار تبلیغی به عنوان تک تیرانداز و کمک آرپی‌جی‌زن معرفی شدم. پس از این که فشنگ‌های سهمیه‌ای خود را شلیک کردم، به نزد یکی از برادران آرپی‌جی‌زن که آماده شلیک بود رفتم و کمر او را گرفتم تا برای اولین بار گوش‌هایم از نزدیک با صدای شلیک آرپی‌جی‌ آشنا شود. پس از شلیک گلوله آرپی‌جی‌ تا چندین ساعت در گوش‌هایم احساس درد و سنگینی می‌نمودم. عصر روز ۵/۲/۶۱ با سلاح و تجهیزات کامل آماده حرکت به سوی خط مقدم بودیم. چهره‌ها گلگون از شور و نشاط حضور و رویارویی در نبرد بود.

در این لحظات من به شهدای آینده آن جمع می‌اندیشیدم. ناگاه یک پیکان سواری در نزدیکی ما توقف نمود. خواهر دیناروند را دیدم که به همراه برادرشان برای دیدار و خداحافظی آخر با شهید قباد روشنفکر آمده بودند. این امر حکایت از شهادت قریب‌الوقوع این همسفر عزیز ما می‌نمود.

پس از اقامه نماز مغرب و عشاء و خواندن دعای توسل، بچه‌های رزمنده مخصوصا نوجوانان با شور و شوق عجیبی برای سوار شدن بر ماشین‌ها عجله می‌کردند. دو نفر از این نوجوانان رزمنده، به نام‌های شهید عزیز عیدی فاطمی و آزاده سرافراز طیب همت‌نژاد، روشنی بخش محفل رزمندگان بودند.

نیمه‌های شب بود که ما را از میان شهر اهواز عبور دادند. وقتی ماشین‌ها به طرف جاده اندیمشک اهواز تغییر مسیر دادند، بچه‌ها خیلی ناراحتی می‌کردند چون خیال می‌کردند که ما را به طرف جبهه‌های غرب می‌برند و از شرکت در عملیات محروم می‌شویم.

نزدیک‌های صبح در شهر مخروبه‌ای استقرار یافتیم. صبح وقتی هوا روشن شد و بچه‌ها فهمیدند که این شهر مقاوم و شهیدپرور شوش است خیلی خوشحال شدند، چون فهمیدند که از فیض حضور در عملیات بی‌بهره نیستند. نماز صبح را در شهر مخروبه و خالی از سکنه شوش برپا کردیم. ما را از میان جنگل‌های حاشیه رودخانه کرخه و از روی یک پل نظامی که بر روی رودخانه نصب کرده بودند، عبور داده و در منطقه رقابیه در میان روستاهای تخریب شده مستقر ساختند. انبارهای مهمات و تجهیزات جنگی و مخصوصا میادین مین به جای مانده از عراقی‌ها که در عملیات فتح‌المبین از دست داده بودند، جلب توجه می‌کرد. 

چیزی که خشم و نفرت هر انسانی را برمی‌انگیخت روستاهای خالی از سکنه و تخریب شده‌ای بود که نشان از کینه غیر انسانی صدامیان داشت. محل استقرار گردان ما نزدیک به خط مقدم بود و هر از گاهی شاهد فرود آمدن گلوله‌های توپ در اطراف خود بودیم.

ادامه دارد...

سید علی محمد بزرگواری

انتهای پیام/

 
 
چهارشنبه 16 فروردین 1391  1:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها