به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید بزرگوار محمد اصغریخواه در تاریخ 2/3/1340 در روستای فتیده شهرستان لنگرود در یک خانواده مستضعف ولی متدین و مذهبی پا به عرصه وجود نهاد . تعلیم و تربیت محمد، در خانواده ای مومن متعهد و متقی از همان اوان کود کی فطرت خدا جویی و عشق به ائمه اطهار (ع) در وجودش ریشه دوانید . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش پشت سر نهاد و متوسطه را در شهرستان لنگرود با نمرات عالی سپری کرد و برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت نمود و دو مرحله در دانشگاه امام حسین ( ع ) پذیرفته شد ولی با توجه به نیاز زمان حضور در جبهه را ارجح به حضور در دانشگاه دانست . شهید اصغریخواه تحصیلات دبیرستان را در مدرسه ملی مهدوی گذراند که توسط روحانیون اداره می شد و به همین علت روح آزادی خواهی از همان زمان تحصیل در او تعالی پیدا کرد و در جلسات مخفیانه روحانیون مبارز که در روستای فتیده ولنگرود برگزار می گردید شرکت می کرد و تواننست زمینه فعالیت جوانان را بر علیه حکومت طاغوت فراهم نماید . او که برای رسیدن به آزادی و برقراری حکومت اسلامی دست از جان شسته بود هر روز با غسل شهادت پا به بیرون از خانه می گذاشت و در تظاهرات علیه طاغوت شرکت می کرد. " محمد " انسانی با تقوا ، متواضع ، متعهد ، قاطع ، مخلص ، مدیر و مدبر بود، ایشان در مواجه با هر چیزی سعی می کرد با تعقل و تدبر برخورد کند و تابع احساسات زود گذر نباشد . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و برای حفظ دستاوردهای آن ابتدا در کمیته انقلاب اسلامی شروع به فعالیت کرد و با تشکیل سپاه لنگرود جذب سپاه شد و تلاشی بی امان نمود، بویژه در اوایل پیروزی که اوج شیطنت گری نوچه های آمریکا و دشمنان قسم خورده انقلاب بود، در سرکوبی آنان و پاک سازی شهرستان لنگرود و روستای تابعه تلاش بسیار کرد .محمد، مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت. و زحمات زیادی را برای حفظ و حراست و پاسداری از نظام مقدس جمهوری اسلامی متحمل می شد و بلکه بر خود تحمل آن مشکلات را تکلیف می دانست و مصداق اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود.
سال 59 به سنت دیر پای محمدی (ص ) گردن نهاد و از بستان او دو گل (1 پسر و 1 دختر ) به ثمر نشست، به لطف خدا این عزیزان امروز از مباهات و فخر کشور اسلامی ما می باشند .شهید بزرگوار با خداوند تبارک و تعالی خود وو نیز با خانواده اش پیمان بسته بود برای نابودی دشمنان اسلام تا آخرین لحظه حیات خویش بکوشد . با شروع جنگ تحمیلی بارها و بارها به میادین نبرد با دشمن کافر بعثی عزیمت نمود و مردانه در عملیات :ثامن الائمه ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، کربلای 5و4 ، نصر 4 جنگید و از خود دلاوری و رشادت زیادی بجا گذاشت . مدیریت و توانمندی او باعث شده بود که فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف به وی سپرده شود و حتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، لذا سعی کرد در امور تعلیم و تربیتی شهرستان لنگرود به تربیت علوم قرآنی فرزندان آن خطه بپردازد ونیز مسئولیت مانورهای شهرستان چون (ما نور آزادی و قدس و خندق ) و مسئولیت واحد بسیج سپاه لنگرود را بر عهده بگیرد ولی روح آزاده او با این خدمات آرام نمی گرفت . مجدد راهی جبهه های جنگ شد، محمد به همسر مکرمه و فرزندان دلبندش و پدر و مادر عزیزش بسیار عشق می ورزید ولی دفاع از اسلام و یگان اسلامی را در اولویت برنامه های زندگی خود قرار داده بود . او با نوشتن نامه هایی برای فرزندان خردسالش و پیش بینی روزهای آتیه آنها که بدون حضور فیزیکی پدر سپری خواهد شد و علت ایثارگری اش و اعزام های مکررش به جبهه های نبرد و فلسفه انتخاب نام سجاد برای فرزندش ، مبارزه با ظلم و ستم ، دفاع از مظلوم ، حمایت از ولایت فقیه و اطاعت از آنو ... توصیه و تاکید های فراوان داشته و پس از ماهها جنگیدن بی امان سرانجام در 9/1/ 1367 در عملیات والفجر 10 پس از وارده کردن صدمات سهمگین به دشمن بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش تا 2 سال و نیم بر بلندای بانی بنوک باقی ماند، و در مهر ماه 69 پس از تشیع با شکوه در مزار شهدای لنگرود و در کنار همرزمانش بخاک سپرده شد.
آنچه پیش روی شماست خاطره ای است که توسط همسرشان سیده نساء هاشمیان است و پیرامون واصل شدن خبر شهادت ایشان به همسرش می باشد:
بچهها به امید مسافرت شیراز لباس عیدشان را نمیپوشیدند. هر روز نگاهی به لباسها میانداختند، لحظهای میپوشیدند و از تنشان درمیآوردند.
میگفتند: "باید بابا بیاد و ما لباس تازهمون رو وقتی به شیراز میریم، بپوشیم."
تمام 13روز عید، بچهها در انتظاربودند که بابا بیاید و لباس تازه بپوشند و به شیراز برویم. هر زنگی که به صدا در میآمد، به امیدی که بابا هست، برای باز کردن درحیاط سبقت میگرفتند. سجادکه بزرگتر بود، معمولاً جلوتر بود و این مسئله همیشه باعث افسردگی «سوده» بود که چرا من نمیتوانم جلوتر از سجاد بدوم. گاهی هم نیمه راه زمین میخورد و تا ساعتی گریه میکرد و حالش گرفته بود. حیاط منزل را که خاکی بود، با پول عیدی دو نفرمان[همسر شهید آموزگار هستند] موزاییک کرده بودم. بچهها میگفتند اگر بابا بیاد و در حیاط رو باز کنه، فکر میکنه اشتباهی اومده و خونهی ما نیست، چون حیاط ما خوشگل شده. او از موزاییک کردن حیاط با خبرنبود. چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نکرده بود تا مطلع شود.
این انتظار درست 13 روز طول کشید و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنها با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه، که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاید و وارد شود. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم خبری نشد. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم. ساعت حدودا نه صبح بود. صدای موتور از کوچهی منزل مادرم به گوشم رسید. از جا پریدم که محمد است. ولی برادرش بود. عجیب بود برادرش صبح روز سیزده به در، اینجا چه میکند؟
جلو رفتم و سلام کردم. درحالی که وسایل داخل خورجین را این طرف و آن طرف میکرد با لبخندی مصنوعی گفت:
"با خودم گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستند به دنبالشان بیایم و امروز را با هم باشیم."
بعد از من خواست که لباس بپوشم تا با او برویم. حیران بودم، خدایا چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های بردارش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن. و یا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و می خواهد مرا غافلگیر کند.
سجاد جلوی موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم یک طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند؛ یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. او از مسائل مختلف صحبت میکرد. ابتدای روستایشان که رسیدیم،گفتم:
"راستی داداش از بچهها خبر ندارید؟"
با کمی مکث جواب داد: "چرا شنیدم حسین املاکی شهید شده."
می دانستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند. تا گفت املاکی، بلافاصله محمد را در کنارش احساس کردم. گفتم:"پس محمد چی؟"
به چهرهاش در آینهی موتور نگاه میکردم. منتظر عکس العملش بودم. جواب داد: "بچهها خبر آوردند که محمد هم زخمی شده." با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. باز حداقل می تونم ببینمش. گفتم: "در کدام بیمارستان بستری است؟" چشمانم همچنان به آینهی موتور دوخته شده بود که چه جوابی میدهد، جوابی نداد. دوباره تکرار کردم کدام بیمارستان؟ ناگهان از آینه دیدم چشمانش پر از اشک شد.
گفتم: "شهید شده؟" جوابی نداد. به یک باره به یاد وصیتش افتادم که دوست دارم اگر خبر شهادتم را شنیدی بگویی «انا لللّه و انا الیه راجعون.»
صدایش در گوشم پیچید. انگار تمام آب بدنم خشک شده باشد. به زور خودم را به میلههای موتور چسباندم و آرام گفتم: "انالله و اناالیه راجعون."
گفت: "مواظب باش. بابا و مامان نمیدونن. تا چند لحظهی دیگه بچههای سپاه مییان و به خانواده خبر میدن. من از دیروز میدونستم، ولی نتونستم به مامان بگم."
به منزل پدرشان رسیدیم. هر دو در کوچه باز بود. بابا و مامان محمد روی لبهی چاه آب نشسته بودند و چشم به راه. سلام کردم. اتفاقاً شب گذشته عمهی مادرم هم فوت کرده بود. مامان حالتم را دید و گفت: "سیّد، عیبی نداره پیر بود. مرده که مرده. پیرا باید بمیرن و جونا بمونن. شاد باش. انشاءالله الان شوهرت مییاد و ..."
سعی کردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغییر در چهرهام را ببینند. از چهار پلهی منزلشان نمیتوانستم بالا بروم. دیوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. میوه، آجیل و شیرینی وسط اتاق بود. گوشهای نشستم و به دیوار تکیه دادم. طبق معمول بچهها درحیاط شروع به بازی کردند. پدرش پرتقال و پسته میخورد و پوستش را به طرف من پرت میکرد و میخواست با شوخی خوشحالم کند. و من زیر لب ازخدا طلب صبر میکردم که مادر با پدر به تندی برخورد کرد که چه کارش داری. ولش کن، حوصله ندارد. 13 روزه که چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجان هم ولکن نبود که نبود.
من حال شوخی نداشتم. چندین بارخواستم داد بزنم. ولی به نفسم مسلط شدم و سکوت کردم. با خودم میگفتم: "خدایا دارم منفجر میشم. چرابچههای سپاه نمییان؟"
در همین گیرودار بودم که صدای چند ماشین و هیاهو از بیرون خانه به گوش رسید.گفتم:
"آقاجون پاشو که دوستهای محمد آمدند."
انتهای پیام/