قورباغه گفت: آن طرفتر یك جنگل سبز و خرم است، به آنجا رفته بودم. میخواهی تو هم ببینی؟
بعبعی گفت: بله خیلی دلم میخواهد به آنجا برویم و بعد با هم به طرف جنگل راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جنگل سبز و خرم رسیدند. بره كوچولو از آنجا خیلی خوشش آمد و شروع كرد به آواز خواندن، رقصیدن و بالا و پایین پریدن، ولی ناگهان صدای خاله قورباغه را شنید كه گفت: فرار كن... فرار كن... خطر... خطر... .
بعبعی برگشت تا ببیند چه خبر است و دید خرس بزرگی با عصبانیت جلویش ایستاده و گفت: نفهمیدم با اجازه چه كسی به منطقه من پا گذاشتی؟
خرس بزرگ دست بره كوچولو را گرفت، برد انداختش در زیرزمین خانهاش و زندانیاش كرد و بهش گفت: من تو را نمیخورم، ولی بهترین خوراك برای آقا گرگه هستی.
بعبعی قصه ما یك روز كامل در زندان به سر برد و گریه كرد. آخر شب بچههای خرس آمدند و برایش غذا آوردند و دیدند كه بره كوچولو گریه میكند و خیلی دلواپس مادرش هست. آنها كمی به او دلداری دادند و رفتند.
فردای آن روز یكی از بچه خرسها آمد كه به بعبعی سر بزند، چشمش به زنگولهای كه دور گردن بعبعی بود، افتاد و پرسید: این چیه؟ بده ببینم.
ناگهان فكر خوبی به خاطر بره كوچولو رسید. آن را درآورد و داد به بچه خرس و گفت: وقتی به گردش رفتی، آن را به گردنت ببند. راه كه بروی صدای قشنگی میكند.
و بعد به بچه خرس گفت: تو تاكنون چمنزار را دیدهای؟ اگر بدانی چمنزار چقدر سبز و خرم و قشنگ است. تازه برای بازی كردن هم جای خیلی زیادی داری. دلت میخواهد آنجا را ببینی؟
بچه خرس گفت: بله... حتما و بعد به طرف چمنزاری كه بره آدرسش را داده بود، رفت.
بچه خرس به چمنزار كه رسید این طرف و آن طرف پرید و روی چمن نرم غلتید. زنگوله هم به گردنش تكان تكان میخورد و سر و صدا میكرد.
آن چمنزار نزدیك خانه بره كوچولو بود. مادر بعبعی از گم شدن پسرش خیلی ناراحت و نگران نشسته بود و گریه میكرد كه ناگهان صدایی شنید و گفت: بچهها ساكت باشید. گوش كنید. مثل اینكه صدای زنگوله گردن بعبعی است.
مامان گوسفند با شتاب برای یافتن فرزندش بیرون رفت، ولی در چمنزار به جای او، خرس كوچكی را دید كه خوش و خرم روی چمنهای سبز میغلتید. رفت و او را از زمین بلند كرد و با عصبانیت ازش پرسید: تو این زنگوله را از كجا آوردی؟
خرس كوچولو با ترس جواب داد: زنگوله را خود بره كوچولو كه در زندان پدرم است، به من داد.
مامان بعبعی دست بچه خرس را گرفت و به طرف خانه آنها راه افتادند. خرس بزرگ هم در این مدت هرقدر پسرش را صدا زده و عقب او گشته، پیدایش نكرده بود و خیلی ناراحت و نگران بود و میگفت حتما پسر نازنینم گم شده.
در همین حال بره كوچولو به خرس گفت: آقاخرسه به گمانم بدانم كه فرزندت كجا رفته و آقاخرسه گفت: كجا رفته، زود باش بگو.
بره كوچولو گفت: تو منو آزاد كن تا ببرمت به آن مكان چون همین طوری تو نمیتوانی پیدایش كنی.
خرس در زندان را باز كرد و دست بعبعی را گرفت و به طرف چمنزار حركت كردند. به وسطای چمنزار رسیده بودند كه مامان گوسفند و آقاخرسه همدیگر را دیدند. بچهها فریاد زدند و هركدام مادر و پدرشان را صدا كردند. آقاخرسه به گوسفند گفت: زود پسرم را پس بده.
مامان گوسفند گفت: تو اول پسر مرا پس بده تا من هم پسرت را به تو برگردانم.
خرس گفت: پسر تو بیاجازه وارد جنگل من شده و باید تنبیه بشه. مامان گوسفند گفت: پسر تو هم زنگوله پسر مرا برداشته و وارد چمنزار ما شده و غلت زده. آقاخرسه فكری كرد و دست بعبعی را رها كرد. گفت: باشه هردوی آنها كار بدی كردند، پس از گناهشان میگذریم.
بچهها هركدام به سمت خانه و خانواده خود رفتند و قول دادند كه دیگر بیاجازه از خانه بیرون نروند.
گلنوشا صحرانورد