0

برگه‌هاي امتحاني

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

برگه‌هاي امتحاني

 
با لباس فُرم شيك و اتوزده‌اش وارد خانه شد.

دسته‌اي از برگه‌هاي امتحاني بچه‌ها را كه بسيار تميز و مرتب بودند، روي ميز انداخت و در همان حال كه مانتويش را از تن در مي‌آورد به اتاق او سري زد.

‌او طبق معمول پشت ميز مطالعه در حال خواندن كتاب بود.

سلامي كرد و با خستگي حالش را پرسيد.

‌ با لبخند هميشگي به استقبالش رفت و عينك ته‌استكاني‌اش را از روي صورت برداشت و استراحتي به چشمان كم‌سويش داد.

دختر تندتند ماجراهاي مدرسه، كلاس، بچه‌هاي مورد علاقه‌اش و شيطاني‌هاي آنها را برايش تعريف كرد.

از ترافيك جلوي مدرسه كه به خاطر ماشين‌هاي لوكس و گران‌قيمت والدين بچه‌ها به وجود آمده بود گله كرد تا بوي كود تازه ريخته شده توسط باغبان مدرسه كه بقيه‌اش گوشه استخر جا خوش كرده بود.

او همچنان با دقت گوش مي كرد.

وقتي حرف‌هاي دختر تمام شد ازاو درخواست چاي كرد و با نق زدن براي صحيح كردن برگه‌هاي امتحاني راهي اتاقش شد.

او براي آوردن چاي به آشپزخانه رفت و با فكر كردن به حرف‌هاي دخترش و اين كه چقدر همه چيز از آن زمان تا به حال تغيير كرده و سطح توقع جوان‌ها چقدر نسبت به دوره خودش بالاتر رفته است به دنيايش در سال‌هاي جواني رفت.

*‌*‌*‌

اول صبح‌ درمدرسه مثل هميشه ولوله‌اي به پا بود كه قابل تصور نبود. شلوغي بيش از حد بچه‌ها و شيطنت‌هايشان تمامي نداشت.

با ترس و لرز وارد حياط مدرسه شد. كت و شلوارش را مرتب و به كفش‌هاي واكس‌زده‌اش نگاه كرد. در چند سال اخير به مدارس مختلفي منتقل شده بود، ولي در اين منطقه فقيرنشين احساس خاصي داشت. از امروز كارش بيشتر شده، چون رتبه اداري بالاتري گرفته بود.

هم خوشحال بود و هم مضطرب.

در آن منطقه بايد با بچه‌ها بيشتر سروكله مي‌زد. آنها واقعا از راه‌هاي دور با سختي زياد خودشان را به مدرسه مي‌رساندند و فقط درس مي‌خواندند و درس.

احساس كرد دين بزرگي نسبت به اين بچه‌ها دارد.

وقتي آقاي ناظم او را به شاگردان معرفي مي‌كرد، نگاه‌هاي معصومشان زيباترين نگاه‌ها بودند.

چقدر لباس‌هايشان مندرس بود. تمام رنگ‌هاي روي ديوارها پوسته كرده يا ريخته بودند. ميز و صندلي‌ها نيز دست‌كمي از جاهاي ديگر نداشتند. آنها نيز بسيار كهنه بودند و با هر تكاني صداي غيژغيژشان بلند مي‌شد.

گچ را در دست گرفت و با نام خدا كار ش شروع كرد.

تمام كلاس چشم شده بود.

آن سال با تمام سختي‌هايش گذشت، اما بهترين خاطره سال‌هاي زندگي‌اش شده بود.

همه آن بچه‌ها حالا براي خود كسي شده بودند و بعضي از آنها گاه سري به او مي‌زدند و رفاقتي ديرينه با او داشتند.

با صداي دخترش كه از صحيح كردن برگه‌هاي‌ امتحاني هنوز داشت مي‌ناليد به خود آمد و باز به دنيايش بازگشت.

معلم پير با يادآوري خاطرات هنوز هم به شاگردانش افتخار مي‌كرد.

چاي را كه جلوي دختر گذاشت به اتاق مطالعه بازگشت.

عينك ته‌استكاني‌اش را به چشم زد و به كتاب خواندنش مشغول شد.

دختر همچنان غر مي‌زد.

بهاره سديري

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

سه شنبه 8 فروردین 1391  9:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها