بزغاله كوچولو گفت: سلام... ت. تو. منو ترسوندي. تو هم گمشدهاي؟
بچه روباه كمي فكر كرد و ياد مادرش افتاد كه هميشه بزغالهها را گول ميزد و طعمه گرگ ميكرد. با خودش گفت: من بايد نشان بدهم كه روباه هستم... به قول بابام، هنر روباه گول زدن و دروغ گفتنه، پس بايد حسابي هنرنمايي كنم. و رو به بزغاله گفت: بزغاله كوچولو... دوست خوب من نترس... بيا تا من راه را به تو نشان بدهم.
يك كفشدوزك كوچولوي قرمز روي برگ يك گل شقايق نشسته و شاهد صحبتهاي آن دو بود و رو كرد به بزغاله و گفت: بزغاله كوچولو مبادا گول اين روباه بدجنس را بخوري... روباه هميشه زبانباز و حيلهگر آفريده شده... حتي باهوشترين حيوانات هم گول روباه را خوردهاند، حواست جمع باشه.
روباه وقتي حرفهاي كفشدوزك را شنيد، خيلي ناراحت شد و پريد به سمت كفشدوزك و او هم پر زد و از روي گل بلند شد و بالا رفت. روباه رو كرد به بزغاله و گفت: بزغاله جون... دوست خوب من... حالا چي كار ميكني؟ ميخواي به حرفهاي كفشدوزك گوش كني؟ به او اعتماد نكن همه حرفهاش دروغه... اگه راست ميگفت فرار نميكرد و نميرفت... مگه دلت براي مامانت تنگ نشده؟ مگه نميخواي زودتر بري پيشش؟
بزغاله كوچولو هم كمي فكر كرد و گفت: تو راست ميگي... من بايد زودتر برم پيش مامانم... الان حتما خيلي نگرانه . راه افتاد و پشت سر روباه رفت.
هنوز از دشت بيرون نرفته بودند كه خرگوشه را ديدند كه لابهلاي علفها داشت دنبال غذا ميگشت. خرگوش گفت: به به... از كي تا حالا روباه و بزغاله دوستاي هم شدند؟
بزغاله تا حرف خرگوش را شنيد، تعجب كرد و گفت: من گمشدهام و روباه ميخواد راه را به من نشون بده.
خرگوش گفت: راه تو كه اين طرف نيست... از اون طرف بايد بري... بزغاله كوچولو چرا از گله جدا شدي؟ تو بايد هميشه با خانوادهات باشي، چون جنگل خطرناكه و ممكنه حيوانات وحشي تو رو يك لقمه چرب و نرم كنند.
بزغاله گفت: نه... روباه دوست منه و ميخواد منو پيش مامانم ببره... دروغ نميگه، اون دوست خوب منه. بعد به راهش ادامه داد.
آنها كمكم داشتند به درختهاي جنگل تاريك نزديك ميشدند كه بزغاله كوچولو وحشت كرد و به روباه گفت: اينجا كجاست داري منو ميبري؟ خانه ما از جنگل خيلي دورتره.
روباه گفت: نه اين يك راه ميانبر است كه من بلدم... بيا نترس... ميخوام زودتر به مامانت برسي.
آنها وارد جنگل شدند. هنوز خيلي نرفته بودند كه بزغاله كوچولو صداي مادرش را شنيد كه فرياد ميزد و بزغاله را صدا ميكرد. بزغاله تا صداي مادرش را شنيد ايستاد و گفت: مامان... مامان...
روباه گفت: نه اشتباه شنيدي... مامانت نيست... توي ذهنت ميشنوي... بيا زودتر بريم... داره دير ميشه.
در همين حين مامان بزغاله با سرعت و هنهنكنان از راه رسيد و ديد بچهاش دنبال روباه بدجنس داره ميره.
بزغاله كوچولو تا مامانشو ديد، پريد بالا و خوشحال شد و روباه پا به فرار گذاشت.
بزغاله گفت: مامان جون من داشتم با روباه مياومدم پيشت.مامان بزغاله گفت: نه پسرم! هيچ وقت به روباه حيلهگر اعتماد نكن.
روباه هيچ وقت دوست ما نيست... اون داشت تو رو ميبرد طعمه گرگ كنه. از اين به بعد بيشتر مواظب باش.
گلنوشا صحرانورد