به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، خانواده مظفر در دوران دفاع مقدس 3 شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است؛ اما این خانواده ماجرای دیگری دارد، چون هر سه برادر در روز و در عملیات مرصاد به شهادت رسیدند و خبر شهادتشان را نیز در یک به پدر رزمنده و قهرمان و مادر رنجدیده و مقاومشان دادند. وقتی به دیدار مادر شهیدان مظفر رفتیم همسر شهید «حسن مظفر» هم به منزل مادر شهیدان آمد و به این گفتوگو رنگ و بوی دیگری داد.
معصومه امینیان همسر شهید «حسن مظفر» در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» اظهار داشت: 35 سال از ازدواج من و حسن آقا میگذرد! آذر سال 55 ازدواج کردیم و او مرداد 67 به شهادت رسید. آن موقع من 27 ساله بودم و 3 فرزند داشتم 2 دختر و یک پسر که حالا دخترها ازدواج کردهاند.
وی افزود: زمان شهادتِ همسرم و دو برادر دیگرش، هر 6 فرزند خانواده با پدرشان در منطقه بودند و ما چند زن مانده بودیم و بچههای کوچکمان. با اینکه تقریباً تمام ایام انقلاب و جنگ مردهایمان در جبهه بودند، انگار عملیات مرصاد حال و هوای دیگری برایمان داشت. شبی که صبحش خبر شهادت برادران مظفر را به ما دادند، منزل برادرم بودیم. نمیدانم چرا، اما به یاد دارم تا صبح با هم حرف زدیم، آرزو میکردیم خانههایمان خراب شود و در بیابان زندگی کنیم، اما مردانمان برگردند. این آرزوها را بلند بلند به زبان میآوردیم...
*می گفتند فقط حاج علی قمی شهید شده
مادر شهید مظفر ، صبح به خانه خودش رفت. بعد از رفتن او، برادرم به خانه آمد و گفت "حاج علی قمی شهید شده است." خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. گفت "چرا گریه میکنی؟" گفتم "خانواده حاج علی، 4 شهید داده و با او پنج شهیده میشوند. چگونه طاقت بیاورند؟" همینطور اشک میریختم و بدنم میلرزید. برادرم گفت "برویم خانه." گفتم "چرا برویم خانه؟ بچههایم اینجا هستند. میخواهم بمانم." گفت "نه، حاج خانم به خانه رفته، درست نیست تنها بماند."
گفتم حتماً اتفاق دیگری افتاده که اینهمه اصرار داری." بعد از اصرار زیاد من گفت که "حاج رضا زخمی شده، در بیمارستان بستری است." گفتم "اول صبح آمدی این را به من بگویی؟ باور نمیکنم!" گفت "حاج علی –برادر همسرم- هم زخمی شده." همسر حاج علی، دختر دایی من است. من دوباره گریه کردم. گفتم "دروغ میگویی! بگو شهید شده!" گفت "بله. شهید شده!" نالههام بیشتر و بیشتر شد. گفتم "دختر داییام خواهر شهید هم هست. با 2 بچه کوچک چه کند؟"
به هر ترتیب ما را راهی خانه کرد. ابتدای کوچه، پارچه مشکی سر در خانه را دیدم. جلوتر که آمدیم با دیدن نوشته آن شوکه شدم: "3 برادر به اوج پرواز کردند!" یک دفعه جا خوردم، اما هنوز به فکر همسرم نبودم.
*مطمئن بودم همسرم شهید میشود
2 شب قبل از عملیات مرصاد، بعد از پیام حضرت امام(ره)، همه در حیاط خانه نشسته بودیم. پدرشان هم بود. با دست اشاره میکردند که ما میرویم. حسن آقا گفت "همه ما میرویم، فکر میکنم این عملیات آخر باشد. وقتی شهید شدیم برای دفنمان عادلانه رفتار کنید، به ترتیب سن اول من بعد علی، بعد رضا." بعد از آن شب تقریباً صددرصد میدانستم که حسن آقا شهید میشود، گویا این دفعه دیگر برگشتی ندارد. روزی که رفت، تا وقتی از کوچه خارج شد، با نگاهم بدرقهاش کردم...
*8 سال رفتهاند و این عملیات هم مانند دیگر عملیاتها
روزی که رفت، همه مهمان حاج خانم بودیم. چون خانه آنها در حال تعمیر بود در خانه ما ساکن شدند. حاج خانم که برای پخت غذا به آشپزخانه زیرزمین آمد، مرا روی پلهها دید. گریه میکردم... پرسید طوری شده؟ گفتم: زن عمو، نمیدانم چرا این دفعه که حسن آقا رفته، حال دیگری دارم. گفت "به دلت بد راه نده. بالآخره جنگ است، سختی دارد. 8 سال رفتند الآن هم مانند آن سالها." گفتم "اما من هیچگاه اینطور نبودم." آن روز تا ظهر گریه کردم...
*همراهی با همسر در مبارزات انقلاب
سال 56 یک روز حاج حسن و حاج حسین با عجله به خانه آمدند، تعداد زیادی اعلامیه و نوار را سریع جمع کردند و به ما دادند تا آنها را در تنور خانه پنهان کنیم. روی آن را هم پوشانیدم که اگر ساواک به خانه حمله کرد، مدرکی نداشته باشد. تعدادی اسلحه هم بینشان بود. هر چه میگفتیم اینها را برای چه پنهان میکنید، میگفتند: شما ببرید، اینجا جا را تنگ کرده است. اما هیچ حرفی نزدند.
حاج حسین در مسجد علوی میدان خراسان تدریس میکرد. عمال رژیم چند بار دستگیرش کردند. مردم با سنگ به ماشین ساواک حمله میکردند و فریاد میزدند معلم ما را کجا میبرید؟ حاج حسین بسیار شکنجه شد اما هیچگاه نتوانستند حرفی از او بشنوند.
حیاط خانه حاج خانم، بسیار بزرگ بود. 2 سرویس بهداشتی داشت که پردهای هم جلوی در آویزان کرده بودیم. ایام انقلاب، گاهی برادرها 3-4 نفری میرفتند داخل سرویسهای بهداشتی پرده را هم میانداختند. این موضوع از بزرگترین گرههای ذهنی ما بود. دلمان میخواست بدانیم چکار میکنند؟ هر بار میپرسیدیم، یک جوابی میدادند. مثلاً میگفتند رضا زمین خورده، باید پایش را ماساژ بدهیم! میگفتیم پس چرا 3 - 4 نفری؟ چرا توالت؟ و ...
حاج خانم به پسرها میگفت اینها جواناند، میترسند. این کارها را نکنید. بعد که به سرویس میرفتیم، میدیدیم قطرههای روغن کف توالت ریخته!! جالبتر اینکه وقتی از دستشویی بیروم میآمدند، خیلی عادی مینشستند حرف میزدند و میخندیدند! هرچه نگاه میکردم اثری از درد در هیچکدام نبود. آنقدر به حسن آقا گیر دادم که یکبار تا حدی ناراحت شد و گفت "تو چهکار داری، شاید کارم خصوصیه!" بعدها فهمیدیم اینها اسلحهها را در توالت روغنکاری میکنند.
*سربازی در عمان!
قبل از انقلاب، شهید حسن 11 ماه برای سربازی، به عمان اعزام شده بود. فکر میکنم جنگ اعراب بود. از او هیچ خبری نداشتیم. وقتی برگشت، حاج حسین به ما گفت سجده شکر کنید که حسن آقا برگشته! نمیدانم چه اتفاقاتی در عمان پیش آمده بود. آن سالها حاج حسین برایش نامه مینوشت. با اینکه هنوز حتی از انقلاب خبری هم نبود، امر به معروف میکرد؛ میگفت مواظب خودت باش، هرکاری انجام میدهی خدا را در نظر بگیر و برای او انجام بده، از هیچکس نترس، نمازت را به موقع بخوان و... البته گویا حاج حسین با امام (ره) در پاریس ارتباطاتی داشته و این توصیهها از نتایج آن ارتباطات بود.
* آخرین شربت آلبالو
همسرم شربت آلبالو را خیلی دوست داشت. عصر آخرین روز که به خانه آمد، دید شربت آلبالو درست میکنم. خندید و گفت حالا که ما میخواهیم برویم شربت درست کردی؟ یک لحظه احساس کردم شاید دیگر نیاید، فوراً شربت داغ را با یخ فراوان برایش آماده کردم!
قرار بود برادرم هم به آن عملیات برود. یک شیشه شربت آماده کردم و صبح که میخواست به منطقه برود، گفتم این را ببر برای حاج حسن. هنوز برادرم به آنجا نرسیده بود که شب خواب دیدم شهید علی مظفر یک پارچ شربت در دست گرفته و هر 3 شهید مشغول ساخت 3 اتاق در حیاط خانه حاج خانم هستند. اتاقها کنار هم بود و هرکدام با پنجره به هم ارتباط داشت مانند خانههای قدیمی. شهید علی همانطور که پارچ شربت را تکان میداد، گفت: "زنداداش خانم، حالا دیگر فقط برای حسن شربت میفرستی؟ به جز حسن، من، رضا، حاجی ولی، قربان، بهروز و ...(نام چند نفر دیگر را آورد) همه خوردیم." تمام افرادی که علی آقا نامشان را آورد به شهادت رسیدند.
روزی که از شهادت آنها مطلع شدیم، برادرم شروع کرد به گریه و گفت که نتوانسته است شربت را به حسن آقا برساند. گفتم نگران نباش، آن شربت به حسن آقا و تمام همراهانش رسیده است! از آن زمان 24 سال است که هرگاه شربت آلبالو درست میکنم خراب میشود.
*روزنامههای بعثی هم خبر شهادت برادران مظفر را منتشر کردند
وقتی برادرها شهید شدند، روزنامههای بعثی نوشتند: برادران مظفر به هلاکت رسیدند." یا "کشته شدند." صدام خبر شهادت اینها را به اسرا داده بود. اسرا هم در همانجا برایشان مجلس ختم برقرار کردند. چراکه از اول انقلاب همه آنها باهم بودند.
*جایزه بزرگ برای سر حسن مظفر
شهید حسن بیشتر در کردستان بود. اما به سیستان و بلوچستان، زاهدان و دیگر مکانها نیز رفت و آمد داشت. با لندکروز اسلحه وارد میکرد یا هر کار دیگری که بشود کرد؛ البته گاهی هم برای رساندن حقوق خانوادههای بیسرپرست بوکان به سپاه آنجا میرفت. الآن لیستی از آن اسمها در وسایلش مانده مثلاً قادر عبدالقادر، 350 تومان! آن اطراف زیاد دشمن داشت. حتی کومله در کردستان اعلام کرده بود هرکس سَرِ حسن مظفر را بیارود جایزه خوبی خواهد گرفت.
یکبار که با یکی از دوستانش از مأموریت برگشتند، حاج خانم دیده بود تمام شیشههای اتومبیلشان شکسته! از حسن آقا سوأل کرد، گفته بود تصادف کردیم، ما هم شیشهها را درآوردیم که هوا بخوریم! بعدها دیدیم حتی کلاهخودی که آن شب به سر داشتند هم سوراخ شده! گویا در کمین گرفتار شده بودند و از شدت تیراندازیهای ممتد شیشههای ماشینشان شکسته بود.
*همیشه میگفت من خدمتکارم
حسن آقا در دانشکده ابوریحان دانشگاه تهران کار میکرد. بعدها مدتی به جهاد دانشگاهی رفت. چند وقتی مشاور رئیس دانشگاه هم بود. سمت معاون آموزشی دانشکده ابوریحان را هم داشته اما هیچگاه نفهمیدم چکاره است! این همه سمت و جایگاه را یا بعد از شهادتش فهمیدیم یا بسیار محدود در زمان حیاتش. هر وقت هم میپرسیدم میگفت من خدمتکارم! صبح که میروم سماور را روشن میکنم و به رئیس و دیگران چای میدهم، بعد از آن جارو میکشم و دیگر کارهای خردهپا را انجام میدهم تا عصر که به خانه برمیگردم. اصلاً نمیدانستم اینهمه منصب دارد.
*راز محاسن و موهای تراشیده!
اوایل انقلاب یک وقتهایی که کردستان میرفت محاسناش را از ته میزد، سبیل را نگه میداشت! یکدفعه دیگر که از کردستان برمیگشت، محاسن داشت اما موهایش را با تیغ میزد! دفعه بعد با یک مدل دیگر میآمد. چهرهاش خیلی عوض میشد. میگفتم تو چرا خودت را این شکلی میکنی؟ من دوست ندارم که موی س و صورتت را کوتاه میکنی. فقط میگفت "بنده خدا، در این کار رمز و رازیست!" میخندیدم و میگفتم نکند زن دومات آنطور میپسندد؟ میگفت "بله!".
*طلبههایی با لباس تنگ و شلوار جین!
بدتر از همه اینکه شهید حسن گاهی با شهید رضا که معمم بود این کارها را میکردند، مثلاً با شلوار لی و پیراهن چسبان در شهر راه میرفتند! حاج حسین به رضا میگفت، تو طلبهای، این کارها برای تو بد است! بعد از مدتی با تیپ آخوندی برمیگشت! میگفتیم چه شد؟ میگفت مأموریتم را انجام دادم و برگشتم! همیشه با لباس مبدل بود. شلوار لی تنگ، بلوز تنگ و دمپایی ابری برای آدمهای مذهبی هم وجه خوبی ندارد چه برسد به یک طلبه! گاهی حاج حسین دعوایشان میکرد و حتی کتکش میزد!
آنقدر لباسهایشان ناجور بود که برخی زنهای فامیل و همسایه هم میگفتند چرا آقا رضا اینطور لباس میپوشد؟ میگفتم هرچه میگوییم توجه نمیکند. بعدها فهمیدیم که با این تیپ و قیافه به خانه سرهنگهای طاغوتی میرفته و برخی را هم کشته بود! مثلاً یکی از سرهنگها که مردم را خیلی شکنجه میداد با خانوادهاش به شهرهای شمالی رفته بود که شبانه دخلش را آورد! خیلی شجاع بود.
*پدرم با امام زمان(عج) میآید
یادم هست وقتی پسرم کوچک بود برای آمدن امام زمان(عج) لحظهشماری میکرد. گویا از پدر بزرگش پرسیده پدرش کی میآید؟ حاج آقا هم گفته بود هروقت امام زمان(عج) بیاید بابایش هم با ایشان است.
آنقدر به او علاقه دارم که حتی وقتی در خلوت هم میخواهم با عکسش صحبت کنم نمیتوانم نامش را "حسن" صدا بزنم، حتماً میگویم "حاج حسن" یا "حسن آقا جان"! خیلی برایم عزیز است. البته راضی هستم و خدا را شکر میکنم. امیدوارم دیگر جنگی پیش نیاید، اما نمیدانم حاج خانم چه طاقتی داشته که همه هستیاش را فدا کرده! یعنی من هم میتوانم چنین طاقتی داشته باشم یا نه؟
*ما هیچ توقعی نداریم
تنها انتظارم این است که مملکت را بسازند و وضعیت حجاب بهتر شود. هیچ توقعی برای خودم ندارم. هیچ وقت هم نشده که بگویم تنهایم، چرا که وجودش را در کنارم حس میکنم. همیشه میگویم 35 سال با حاج حسن زندگی کردهام. سالگرد ازدواج را هم به او تبریک میگویم، 10 آذر هر سال را.
گفتوگو از مریم اختری
انتهای پیام/