به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در دل خوشحال بودم از این که به گردان رسیدم و میتوانستم پدر و داییام را ببینم. از خودرو پیاده شدم. مسئول تدارکات گردان را دیدم از دوستانم بود.
پرسیدم: حسین تابش و پدرم کدام طبقه هستند؟
- دیر آمدی. یک ساعت قبل به منطقه جدید اعزام شدند.
خیلی دمق شدم در دل گفتم: خدایا داری ما را امتحان میکنی؟
اسم منطقه جدید را از او پرسیدم. گفت: ما هم نمیدانیم. یکی از بچههای اطلاعات عملیات میآید ما هم دنبال او حرکت میکنیم.
صبح روز 21 یا 22 بهمن بود که خبر عملیات در منطقه فاو، از رادیو پخش شد. حالا فهمیده بودم از کجا به کجا میرویم. گفتد: شما هم آماده باشید که به فاو اعزام شوید.
شبانه حرکت کردیم. شب را در اروند کنار در یکی از روستاهای کنار جاده ماندیم. قبل از طلوع خورشید نیروها را گروه گروه به وسیله قایق به فاو انتقال دادند. آفتاب بالا آمده بود نوبت به گروه ما رسید. سوار قایق شدیم. وسط اروند بودیم که هواپیماهای دشمن بمباران را شروع کردند. به سختی به ساحل فاو رسیدیم. نزدیک پارکی از قایق پیاده شدیم. شیطنت بچهها گل کرد، بدون توجه به آن اوضاع و شرایط هر کدام سوار یک وسیله بازی شدند. در همین حال صدای شیرجه چند هواپیما به گوشمان رسید. به نظر میرسید که قصد دارند روی سر ما فرود بیایند. مجبور شدیم در شیارها و سنگرهای عراقی که از قبل به جا مانده بود پناه بگیریم.
فرمان حرکت رسید اما از ماشین خبری نبود همه به ستون یک و با رعایت فاصله راه افتادیم. هواپیماهای دشمن دو به دو روی سرمان بمب میریختند. بمبها که تمام شد با تیربار به ما حمله کردند. یکی از بچهها با خنده گفت: بابا زود در بریم. این خلبانها که من میبینم اگر بمبها و فشنگشان تمام شود با فانسقه و کمربند به جان ما میافتند.
با آنهمه بمباران حتی یک نفر از نیروهای ما شهید نشد. شاید دلیل آن دستپاچگی و عصبانیت دشمن بود. بعد از یک راهپیمایی پنج کیلومتری به یک خاکریز عراقیها رسیدیم. سنگرهای این خاکریز رو به خور عبدالله و کویت پدافند میکردند. نیروهایی که قبل از ما آمده بودند پشت این خاکریز مستقر شدند. جای خلوت و دنجی بود و از آتش و بمب خبری نبود. خیلی عجیب بود چرا که چند کیلومتر آن طرفتر از بمبها و توپخانه دشمن اجازه کوچکترین تحرکی را نمیداد ولی اینجا این قدر امن و آرام بود.
همچنان حرکت کردیم. نمیدانستیم به کجا و کدام سنگر میرویم و قرار است چه کار کنیم؟ یک نفر از جلو میرفت و ستون هم به دنبالش راه میافتاد. ناگهان حاج آقا آزادی را دیدم. هم دسته و هم سنگر پدر بود. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
گفتم حاج آقا این جایی؟ کی آمدی؟ از بابا چه خبر؟
گفت: بابات اینجاست. بیا با هم پیش او برویم.
حرکت کردیم. در راه با خود گفتم: اسلحه و تجهیزات را به یکی از همراهانم بدهم. پدرم مرا در این وضعیت نبیند بهتر است. برای رعایت حالش بگویم برای سرکشی به این جا آمدهام، نه عملیات.
در همین فکر و خیالها بودم که به یک سنگر رسیدیم. این قدر زود رسیدیم که فرصت نکردم تجهیزاتم را به همراهانم تحویل بدهم. در سنگر همه مشغول خواندن دعای توسل بودند. حاج آقا آزادی پدرم را صدا زد. پدر بیرون آمد. موهای سر و صورتش را به خاطر استفاده از ماسک ضد شیمیایی تراشیده بود. گرم بغلم کرد. انگار آرامش دوران کودکی به سراغم آمده بود.
گفت: پسر کجایی؟ کی آمدی؟ قرار است در عملیات شرکت کنی؟
نمیدانستم چه بگویم. راست یا دروغ؟ با دستهایش حمایلم را گرفت. تکان معنیداری به بند حمایل و تجهیزاتم داد.
گفت: محکم باش در این آتش و بمباران، مهمترین کار حفظ روحیه است. اسلحه خوبی داری. آماده که هست؟
گفتم: بله بله. موقتا به گردان آمدم. راستی دایی و محمد کجا هستند؟
گفت: در یکی از همین سنگرها.
ستون داشت دور میشد. نمیدانستم مقصد و محل توقف کجاست. نگران شدم. پدر که متوجه نگرانیام شد، گفت: جا نمانی؟ هر وقت محل استقرارتان معلوم شد به ما سر بزن.
گفتم: حتما!
راه افتادم. تقریبا 200 متری دور شده بودم که صدایی شنیدم: شعبان ... شعبان زارعی.
ایستادم. به پشت سرم نگاه کردم. دایی حسن بود. روی یک تپه و کنار ورودی یک سنگر ایستاده بود. دست تکان داد و گفت: بیا! یک لحظه بیا.
خواستم برگردم. اما ترسیدم از ستون عقب بمانم و در این بیابان گم شوم. برایش دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: مستقر که شدیم برمیگردم.
به راه ادامه دادم. هر چند قدم که میرفتم. برمیگشتم و به پشت سر نگاه میکردم. دایی هنوز ایستاده بود. هر وقت برمیگشتم او هم به نشانه خداحافظی برایم دست تکان میداد. در راه از این که نتوانسته بودم نزد دایی بروم. عذاب وجدان داشتم و مدام خود را سرزنش میکردم. ولی به خود دلداری میدادم که در اولین فرصت حتما به سراغ آنها میروم. بالاخره به محل استقرار رسیدیم. سنگری را به من نشان دادند و گفتند: برو آنجا. اندازه سنگر 1.5 در 1.5 بود. داخل شدم. دو نفر دیگر هم در آن بودند.
ظهر مشغول خواندن نماز حس کردم زمین دارد میلرزد. بعد از نماز علتش را از یکی از بچههای اطلاعات عملیات پرسیدیم. گفت: عراق از سه محور بصره، ام القصر و البحار پاتک سنگین زده و این لرزش ناشی از زیادی حجم آتش دشمن است که بر خط مقدم و یک کیلومتری خط، متمرکز کرده است.
به همه آماده باش دادند. تا نماز مغرب و عشا این آماده باش ادامه داشت. مجبور شدیم نماز را گروه گروه و نوبت به نوبت بخوانیم. بعد از خواندن نماز باخبر شدیم پاتک دشمن در هم شکست آماده باش لغو شد.
موقع نماز صبح بار دیگر آماده باش دادند و تا غروب وضع ما به همین شکل بود.
عصر روز27 بهمن بود. این بار آماده باش خیلی جدی بود. تردد مسئولان و فرماندهان زیاد شده بود. مطمئن شدم امشب خبرهایی است.
چند بار تصمیم گرفتم تا سری به پدر، دایی و محمد بزنم. ولی اوضاع طوری بود که نمیشد. شب عجیبی بود. با خبر شدم گردان 155 حضرت علی اصغر (ع) و 153 حضرت قاسم (ع) وارد عمل شدهاند. ما هم ساعتی بعد اعزام میشویم. آتش انفجارها و گلولههای رسام باعث شده بود که منطقه به راحتی دیده شود.
ادامه دارد...
راوی: شعبان زارعی
«ویژه نامه شب های عاشورای عملیات والفجر هشت در خبرگزاری فارس»
انتهای پیام/