غربت و غيبت امام عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف در شعر فارسي
بيقرار تؤام و در دل تنگم گِلههاست
آه! بيتاب شدن عادت كم حوصلههاست
مثل عكس رُخ مهتاب كه افتاده در آب
در دلم هستي و بين من و تو فاصلههاست
بيتو هر لحظه مرا، بيم فرو ريختن است
مثل شهري كه به روي گُسل زلزلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد؟
ديدنت آرزوي روز و شب چلچلههاست
باز ميپرسم از آن مسئلة دوري و عشق
و ظهور تو جواب همة مسألههاست
«ابوالفضل نظري»
سخن ما با شما محبان و مُنتظران امام عصر، به وادي عشق كشيده شده است. وادي عشق، وادي پُر خطر و خوني است كه مردان بسياري در اين ميدان سپر افكندهاند و در مصاف با عشق، مقهور و مغلوب آن شدهاند:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است
ليك عشق بيزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت
چون به عشق آمد، قلم برخود شكافت
چون سخن در وصف اين حالت رسيد
هم قلم بشكست و هم و كاغذ دريد
در نيايد، عشق در گفت و شنيد
عشق درياييست، قعرش ناپديد
قطرههاي بحر را نتوان شمرد
هفت دريا پيش آن بحر است خُرد
«دفاتر مختلف مثنوي معنوي مولوي»
راستي ما كه هستيم؟ و چه داريم كه اينگونه سخن از عشق حضرت معشوق پرده نشين عجل الله تعالي فرجه الشريف ميزنيم و بلند و رسا فرياد ميزنيم كه:
فاش ميگويم و از گفتة خود دلشادم بندة عشقم و از هر دو جهان آزادم
«حافظ»
ما نميدانيم و نميتوانيم شكر اين نعمت را چگونه بجاي بياوريم كه گِل ما را از باقي ماندة گلِ حضرت مهدي «روحي و ارواح العالمين له الفدا» سرشتهاند.
ما خودمان خوب ميدانيم كه اين عشق را به ما دادهاند و امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف ما را از ميان همة بندگان خداي سبحان را صلا زده است و سر سفرة كريمانة خويش نشانده است.
من بيمايه كه باشم كه خريدار تو باشم؟
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
تو مگر ساية لطفي به سروقتِ من آري
كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم
خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم
كه تو هرگز گُل من باشي و من خار تو باشم
هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد
كه من آن وَقع ندارم كه گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادي
مگر آن وقت كه شادي خور و غمخوار تو باشم
گُذر از دست رقيبان نتوان كرد به كُويت
مگر آن وقت كه در ساية زنهار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من اي قبلة خوبان!
چون نباشند؟ كه من، عاشق ديدار تو باشم
من چه شايستة آنم كه تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشي كه سزاوار تو باشم
در پي پاسخ به اين پرسش بودهايم كه: ما كي؟ كجا؟ و چگونه؟ به شرف اين عشق نايل آمدهايم؟ جواب آن بود كه در واقعهاي به نام «عشق غايبانه» و در عالم ارواح، ما عاشق آفريده شديم و ماجراي اين عشقِ غايبانه تا عالم ناسوت كشيده شده است.
در خصوص ابعاد مختلفِ عشق غايبانه، سخنها بسيار گفتهايم و امروز كلام خودمان را در اين باره به حول و قوة الهي، ادامه ميدهيم.
جذبة حضرت معشوق پرده نشين عجل الله تعالي فرجه الشريف:
يكي ديگر از ابعادِ عشقِ غايبانه، «جذبة نامرئيِ» حضرت دلدار «روحي وله الفدا» است. «جذبه» را اهل معنا، گاه «كشش» ميگويند؛ و گاهي «برقِ عشق» و گاهي هم «كمند نامرئي» يار.
جناب حافظ كه ـ خود از مجذوبانِ امام زمان «سلام الله عليه» است ـ «جذبه» را در برخي از ابيات عرضي و قدسي خود، «برقِ عشق» ناميده است:
ديدي اي دل كه غمِ عشق دگر باره چه كرد؟
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد؟
برقي از منزل ليلي بدرخشيد «سحر»
وه كه با خرمن مجنونِ دل افگار چه كرد؟
برقِ عشق، آتش غم در دلِ حافظ زد و سخوت
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد؟
«حافظ»
مرحوم حضرت علامة طباطبايي «رضوان الله تعالي عليه» ريشة عشقهاي غايبانه را «جذبة يار» ميداند و معتقد است كه تا اين «جذبه» نباشد، پاي هيچ سالكي به باغستان سبز عشق نميرسد. ايشان در يكي از اشعار ناب عرفاني خويش، از «جذبه» به «كشش» نام برده است. در غزل عارفانه ـ عاشقانة حضرت علامة طباطبايي، از اسرار بسياري پرده برداشته شده است:
مِهر خوبان، دل و دين از همه بيپروا بُرد
رُخ شطرنج نبرد آنچه رُخ زيبا بُرد
تو مپندار كه مجنون سرِ خود مجنون شد
از سَمَك تا به سُهايش كشش ليلا بُرد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بُردم راه
ذرّهاي بودم و مهر تو مرا بالا بُرد
من خسي بيسروپايم كه به سيل افتادم
او كه ميرفت مرا هم به دلِ دريا بُرد
جام صهبا به كجا بود و مگر دست كه بود
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا بُرد؟
خم ابروي تو بود و كف مينوي تو بود
با برافروخته رويي كه قرار از ما بُرد
همه ياران به سر راه تو بوديم، ولي
خم ابروت مرا ديد و زمن يغما بُرد
همه دلباخته بوديم و هراسان كه غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها بُرد
تا عاشق شدن بايد راه طولاني را طي كرد. يكي از مراحل عجيب و اسرارآميز پيش از عاشقي، «جذبه» است. جذبه فراهم آوردنِ عشق است. اما خود اين جذبه، داراي مراحل سه گانهاي است كه اهل بشارت در كلمات اشارتآميز خود، اسرار آن را با ما، در ميان گذاشتهاند. براي آشنايي با مراحل سه گانة مجذوبيت به محضر حضرت جلال الدين مولوي ميرويم و از او ميخواهيم كه با ما به اندازة فكر و طاقت خودمان، سخن بگويد.
مراحل سه گانة مجذوبيت از ديدگاه مولوي:
جناب جلال الدين مولوي، در مثنوي معنوي، براي آشنايي و درك مفهوم بلند «مجذوبيت» با خوانندگان خود، با زبان تمثيل سخن گفته است.
1. مرحلة اول مجذوبيت (اثر و ردپاي يار):
صيادي كه براي شكار آهو به نخجيرگاه ميرود، پس از گذشت و گذر بسيار و جستوجوي فراوان، سرانجام به صيد خود نزديك ميشود و او را چند قدمي خويش ميبيند.
صيدِ او، آهويي است كه چابك رعنا و بسيار زيبا صياد با ديدن چنين آهويي، اولاً: دلرُبودهاي او ميگردد؛ ثانياً: بيدرنگ در پي شكار او ميشود.
آهو آن قدر زيبا و دلرباست كه دل از صياد ميرُبايد و او را شيفته و شيدايي خود ميگرداند. حالا ديگر صياد فقط با پا نيست كه به دنبال صيد خويش است؛ او اين را با دل طي ميكند.
آهو كه لحظاتي به جلوه درآمد و با حركات دلفريب خويش، دل از كف صياد برد، با چابكي و چالاكي از صحنة صيد ميگريزد و از چشم صياد ناپديد مي شود. اما صياد؛ فقط صياد نيست؛ دل از دست دادهاي است كه اختيار دلش با خودش نيست.
همه ياران به سر راه تو بوديم، ولي خم ابروت مرا ديد و زمن يغما بُرد
«علامه طباطبايي»
آنچه اكنون از صيد و از آن آهوي خوش خرام در نزد صياد دلِ از دست داده باقي مانده است، ردپايي است كه از او روي زمين حك شده است. آهو رفته است، ولي اثر پاي او و رَد پاي او روي زمين باقي مانده است. با ديدن رد پاي آهو، جاني در بدن كم رمق صياد دميده ميشود. او عزمْ جزم ميكند كه آن رد پا را دنبال كند و در جستوجوي آهو، دست از طلب ننشيند تا سرانجام بتواند صيد خود را در آغوش كشد.
جناب لسان الغيب، حافظ شيرازي، از مجذوبان سالك و از صيدشدگان وادي حضرت محبوب پردهنشين است. تمامي مراحل سه گانه مجذوبيت را با همة جاذبههاي نامرئي و مردافكنش، تجربه كرده است. بعضي از غزلهاي ناب و ناياب او شرح حال مراحل سه گانة مجذوبيت است. غزلي را كه در زير ميخوانيد، مربوط به مرحلة اول مجذوبيت است. مرحلهاي كه حافظ در كمند جذبة يار ميافتد و حضرت معشوق از وي دلرُبايي ميكند:
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بيكران كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با ما نرگسِ او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصدِ جانِ ناتوان كرد
بدانسان سوخت چون شمعم كه بر من
صُراحي گريه و بر بط فغان كرد
صبا گرچاره داري وقت وقتست
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جانِ حافظ آن نكردي
كه تير چشمِ آن ابرو كمان كرد