وشته شده توسط گفتگو با جانباز شیمیایی حبیب شریفی
مي گويند يكي از حقوق فرزند بر پدر و مادر انتخاب نام نيكو است و براي او نامي نيكوتر از حبيب نبود و نيست. حبيبي كه يك روز به لشگر يك نفره معروف بود و حالا وقتي از او فلسفه اين صفت را مي پرسم، چشم هايش را كمي تنگ مي كند و فقط لبخند
مي زند، و من در پس اين لبخند مي خوانم كه مي گويد؛ تو چه
مي داني كه رمل و ماسه چيست؟!
بگذار از حرف هاي دل خودم بگذرم و به همين بسنده كنم كه چند بار مردي را ديدم، با كوله باري از نامه هاي بي جواب. آخرين باري كه ديدمش، خبر آمده بود كه سرپرست قرمزها به رئيس سازمان تربيت بدني نامه نوشته و از بودجه 11 ميليارد توماني تيمش خبر داده است. پنج ميلياردش توسط سازمان، همين قدر توسط مسئولان تيم و يك ميليارد باقيمانده از طريق كمك هاي مختلف تامين مي شود.
من هم طرفدار قرمزها هستم اما اين جمله حضرت روح الله را كجاي اين معادله بگذارم كه فرمود؛ نگذاريد پيشكسوتان جهاد و شهادت در پيچ و خم زندگي به فراموشي سپرده شوند...
¤¤¤
¤ جناب شريفي اهل كجاييد؟
- اهل خرمشهر.
¤ متولد؟
- سال 1331. البته بيشتر در تهران بوده ام.
¤ شغلتان؟
- پيمانكار شركت نفت بودم.
¤ فعاليت هاي انقلابي هم داشتيد؟
- اگر خدا قبول كند، كارهايي كرديم.
¤ چه شد كه پايتان به جنگ باز شد؟
- راستش عشق حضرت روح الله مرا به جبهه و جنگ كشاند. من نظامي نبودم. شغلم هم طوري بود كه درآمد و وضعيت مالي خوبي داشتم. با اين حال اين عشق مرا راهي جبهه كرد.
¤ اولين منطقه اي كه در آن حضور يافتيد؟
- جنگ مدت ها قبل از شهريور 59 شروع شده بود. در غرب. بنده هم آنجا در خدمت شهيد كاوه بودم. يادم مي آيد يكي از بچه ها به دست ضدانقلاب اسير شده بود. با كلي بدبختي و پيغام توانستيم او را با 200 ليتر نفت معاوضه و آزاد كنيم! هر وقت شوخي مي كرديم، مي گفتيم قيمت تو 200 ليتر نفت است و كلي مي خنديديم.
بعد هم كه صدام حمله كرد و راهي جنوب شديم.
¤ از روزهاي دفاع از خرمشهر برايمان بگوييد.
- واقعيت آن است كه خرمشهر بيشتر از اين هم مي توانست مقاومت كند اما شرايط فراهم نبود. بچه ها براي يك تيربار التماس مي كردند و آخرش هم بايد با بالا رفتن از ديوار آن را بدست مي آوردند. مردم از همه جاي كشور خودشان را براي دفاع از خرمشهر رسانده بودند. يكي از مسئولان وقت كشور يك حرفي زد و گفت ما عراقي ها را تا پشت بصره عقب رانده ايم! آنهايي كه داشتند مي آمدند براي دفاع برگشتند و سقوط شهر تسريع شد. بالاخره اول جنگ بود و ناهماهنگي ها زياد.
¤ شما بچه خرمشهر بوديد. از اشغال شهرتان چه حسي داشتيد؟
- فكر نمي كنم اين حس نياز به توضيح داشته باشد. بگذاريد خاطره اي درباره حس و حال
بچه ها از تجاوزگري بعثي ها بگويم. در بستان بوديم. عراقي ها يك خانواده را اسير كرده بودند. پيرمرد را انداختند در آتش تنور و قصد داشتند به دخترش هم تجاوز كنند. ما تعداد كمي بوديم و عملاً كاري از دستمان ساخته نبود. ابراهيم حرداني از ناراحتي داشت منفجر مي شد. مي گفت شما غيرت نداريد. مي لرزيد. نمي توانم حالش را توصيف كنم. مي خواست يك تنه بزند به عراقي ها. جلويش را گرفتيم و گفتيم صبر كن. شب كه شد، حمله كرديم و دختر را نجات داديم. اتفاقاً ابراهيم در همين حمله شهيد شد.
آدم ها در جنگ غربال
مي شدند. اينطور نبود كه هر كسي آمده باشد، تيري بخورد و شهيد شود.
¤ مسئوليت شما در جنگ چه بود؟ كدام يگان بوديد؟
- بنده در قرارگاه رمضان بودم. كار اطلاعاتي برون مرزي
مي كرديم. كار دشواري بود. خدا شهيد هاشمي نژاد را رحمت كند. يك بار رفتيم براي شناسايي. چند روزي بود كه غذايي نخورده بوديم و حسابي گرسنه بوديم. عراقي ها گاوميشي را روي آتش كباب مي كردند و خودشان هم مشغول بازي بودند. ما هم از فرصت استفاده كرديم و كباب ها را دزديديم و برگشتيم پشت خاكريز. عراقي ها رفتند سراغ آتش و ديدند از كباب خبري نيست. شروع كردند به دعوا كردن. هر كدام به آن يكي
مي گفت تو كباب ها را دزديده اي! ما هم مي خورديم و مي خنديديم. البته بعد كه فهميدند كار خودشان نبوده، شك كردند و ما هم فرار كرديم. گير افتاده بوديم آن وسط. هم عراقي ها آتش مي ريختند و هم خودي ها.
¤ از نحوه مجروحيتتان بگوييد.
- محرم سال 1364 بود. براي شناسايي رفته بوديم فاو. در برگشت موقعيت ما لو رفت و در كمين افتاديم. با خمپاره مي زدند. اغلب بچه ها شهيد شدند. من هم به سختي مجروح شدم. نزديك يك باتلاق افتاده بودم. عراقي ها آمدند و شروع كردند به زدن تير خلاص. من از درد به خودم مي پيچيدم. سرباز دشمن پوتينش را گذاشت روي صورتم و فشار داد. صورتم در گل فرو رفت.
بعد هم تيري به قلبم زد.
]صحبت به اينجا كه
مي رسد، به اطراف نگاهي مي كند و وقتي مطمئن مي شود
دكمه هاي پيراهنش را
باز مي كند و جاي گلوله را روي سينه اش نشانم مي دهد. مدال افتخاري كه ربع قرن است با خود به همراه دارد.[
گلوله به يك سانتيمتري زير قلبم اصابت مي كند و بنده متاسفانه توفيق شهادت پيدا
نمي كنم. البته اين هم در نوع خودش معجزه اي بود. چون من با آن وضعيت بيش از يك روز آنجا افتاده بودم و بعد از تك خودي
بچه ها پيدايم مي كنند و با آن همه جراحت و تركش و گلوله در كمال تعجب مي بينند هنوز زنده ام.
سال 60 از نزديك موفق به زيارت حضرت امام شده بودم. از امام خواستم برايم دعا كند شهيد شوم. امام فرمود ان شاالله خدا به شما اجر شهيد را بدهد. من آن روز حكمت اين جمله ظريف را نفهميدم.
¤ روند درمانتان چطور بود؟
- آن زمان دكتر فخر رئيس شوراي عالي پزشكي بود. گفتند نمي شود براي تو كاري كرد و سه ماه ديگر بيشتر دوام نمي آوري. هر چند براي من شنيدنش سخت بود اما به لحاظ پزشكي درست مي گفتند. براي اعزام به خارج هم اين شورا بايد نظر مي داد. وقتي هم كه نظرشان را گفتند، بنياد گفت ما نمي توانيم پول بيت المال را توي جوي آب بريزيم و خرج تو كنيم!
¤ واكنش شما؟
- خب اين برخورد برايم خيلي سخت و سنگين بود. بالاخره اواخر سال 64 بود كه با هزينه خودم براي معالجه رفتم آلمان. البته بنياد تعهد داد اگر درمان موفق بود هزينه ها را خواهد داد. عمل هاي جراحي زيادي روي من انجام شد. پيوند قلب، پيوند كليه، پيوند كبد، جراحي طحال، كيسه صفرا، ريه، پيوند روده و ...
¤ هزينه اين جراحي ها؟
- حدود 450 ميليون تومان.
¤ اين هزينه سنگين را چطور پرداختيد؟
- گفتم كه وضع مالي خوبي داشتم. البته مجبور شدم هر چه داشتم بفروشم. چند ملك و ماشين هاي سنگين.
¤ بنياد هزينه را به شما برگرداند؟
- نه.
¤ چرا؟
- اين را ديگر بايد آنها جواب بدهند. بعد از ديداري كه دو سال قبل با دكتر احمدي نژاد داشتم، ايشان دستور پرداخت هزينه هاي درماني را دادند اما دستور ايشان را هم عملي نكردند. اول گفتند اين دستور براي رئيس قبلي بنياد بوده! حالا هم مي گويند بودجه نداريم. طي اين سال ها مكاتبات زيادي هم انجام شده كه همه بي نتيجه بوده اند.
¤ خانواده شما چند نفر است؟
- 11 نفر.
¤ ماشاالله! هزينه اين خانواده پر جمعيت را چطور تامين مي كنيد؟
- تا سال 84 از بنياد حقوق نگرفتم. اما بالاخره بدليل مشكلات مالي مجبور شدم درخواست حقوق جانبازي كنم. زمان جنگ، تير و تركش و گازهاي شيميايي جگر بچه ها را سوزاند اما نتوانست دل و روح بچه ها را زخمي كند. بعضي برخوردها روح را زخمي مي كند و دردش از تير و تركش بيشتر است.
همه در حال امتحان شدنيم. خدا مي خواهد ببيند آيا آن مسئول به وظيفه اش عمل مي كند. من به عنوان يك جانباز هم دارم امتحان
مي شوم. آيا خودم را به دنيا
مي فروشم؟ چقدر مي فروشم؟ ارزان مي فروشم؟
اينها همه امتحان الهي است.
¤ از آلمان بگوئيد. بهترين رفيق شما آنجا در غربت كه بود؟
- آنها خودشان به صدام مواد شيميايي داده بودند و حالا داشتند تاثيراتش را بررسي مي كردند. آنجا هم شرايط خيلي سخت بود و براي خودش جبهه اي بود. بهترين رفيقم سيد حسين بود. در منطقه با هم آشنا شده بوديم. هميشه
مي گفت حبيب حواست جمع باشد. تو اينجا فقط حبيب شريفي نيستي. نماينده كل ايران و رزمندگاني.
پدر سيد حسين از مقامات بود و هفته اي يك بار مي آمد ديدنش. حسين خيلي ناراحت بود و اجازه نداد پدرش او را ببيند و پدرش را بايكوت كرد! مي گفت مگر بقيه چنين امكاني دارند كه پدرشان هفته اي يك بار بيايد ديدنشان؟!
حسين مثل اغلب بچه ها در غربت شهيد شد. من هنوز هم با او حرف مي زنم. حسين براي من زنده است. به او مي گويم خيلي بي معرفتي كه رفتي و مرا اينجا گذاشتي. }حرف هاي حبيب درباره حسين، باراني بود و حيف كه اين كاغذ كاهي را جايي براي باران نيست...{
¤ برخورد دكترها با شما چطور بود؟
- احترام مي گذاشتند. يك دكتر جراحي بود كه كسي از زير دستش زنده بيرون نمي آمد. بچه ها اسمش را گذاشته بودند؛ دكتر تراكتور! قرار بود مرا هم عمل كند. من زنجيري را به پايه تخت بستم و يك سرش در گردنم بود. به ائمه متوسل شدم و با خودم زمزمه
مي كردم.
دكتر تراكتور آمد و گفت؛
مي گويند مشكلات رواني پيدا كرده اي! من هم برايش تا جايي كه مي شد توضيح دادم. بالاخره مرا عمل كرد و زنده بيرون آمديم. بعد از عمل دكتر گفت نمي دانم انگار من هم يك نيروي خاصي گرفته بودم. عجيب منقلب شده بود.
¤ عراقي ها را هم آنجا
مي آوردند يا فقط ايراني ها بودند؟
- عراقي ها هم بودند. يك سرباز عراقي آنجا بود كه اسمش ابواحمد بود. من هر وقت از كنارش
رد مي شدم او را مي بوسيدم اما او توهين مي كرد. مسئول پرستارها از رفتار من تعجب كرده بود و مي گفت مگر اينها پاسداران خميني نيستند؟!
ابواحمد مي گفت اگر يك روز سرپا بشوم خفه ات مي كنم! خلاصه او خوب شد و من هم در آي.سي.يو بودم. يكي از بچه ها آمد و گفت؛ ابواحمد مي خواهد تو را ببيند. گفتم باشد. با ترس و لرز آمد. گفت؛ اگر ديدي رفتارم اينطور بود، بخاطر اين بود كه ما بپا داريم. اگر با شما ارتباط بگيريم حتي ممكن است اعداممان كنند! بعد هم پرسيد تو چرا به من محبت كردي؟ گفتم؛ خب ما تكليف داريم.
خلاصه با هم حرف زديم و در افكارش نسبت به جنگ و صدام شك ايجاد شد و پرسيد چطور از عراق فرار كنم كه من هم گفتم از راه سوريه.
بالاخره اين تاثير محبت است. يك مورد ديگر هم بگويم كه جالب است. رفته بوديم عكس پزشكي بگيريم كه چند تايي از منافقين آمدند و شروع كردند به فحاشي و حتي آبجوش هم سمت ما ريختند. مدتي بعد من با شيريني رفتم در خانه شان. برخورد خودشان باز هم همان بود اما چند روز بعد بچه هاي اينها با دسته گل و شيريني آمدند ديدن من. مي گفتند از ايران و امام جنگ برايمان بگو. مي خواستند حقيقت را بدانند. والدينشان فقط دروغ تحويل اينها داده بودند. وقتي رفتار مرا ديدند در آنها ترديد ايجاد شد و آمدند سراغ يافتن پاسخ هاي سوالاتشان.
¤ گفتيد آنجا هم براي خودش جبهه اي بود. كمي درباره اين جبهه غريب توضيح مي دهيد؟
- وسوسه ها كم نبود. يك نمونه اش را بگويم. نماينده كشورهاي مختلف مي آمدند و بين بچه ها فرم توزيع مي كردند.
¤ چه فرمي؟
- فرم پناهندگي. مي گفتند ما هر چه بخواهيد به شما مي دهيم و چيزي هم از شما نمي خواهيم. راست هم
مي گفتند. چيزي نمي خواستند جز يك مصاحبه! حاضر بودند همه چيز بدهند تا يك جانباز جنگ را جذب خودشان كنند. فقط گفتن اين وسوسه آسان است.
يك روز رفتم به پسر بزرگم گفتم اگر بخواهند ما را با امكاناتشان بخرند، تو چه مي گويي؟ رضا گفت؛ قيمت آن اذاني كه حضرت امام در گوش من گفت از همه امكانات اينها بيشتر است و آن اذان ملكوتي امام را به هيچ چيز نمي فروشم.
روي جانبازها و خانواده هاي آنها خيلي كار مي كردند.
¤ موفق هم مي شدند؟
- موارد بسيار نادري وجود داشت. يكي به اسم جمشيد پناهنده شد. بچه ها آن قدر ناراحت و عصباني بودند كه دو نفرشان اصلاً مي خواستند خودشان را بكشند!
¤ آخرين سوال. آرزوي حبيب شريفي كه شهادت از يك سانتي متري او رد شده است، چيست؟
- قبل از مرگ، رهبرم را از نزديك ببينم و با او درددل كنم.
منبع:کیهان