پیشنوشت: فصل آخر کتاب "خداحافظ سردار" شامل نوزده روایت از ساعات آخر حیات ظاهری شهید مهدی باکری است. قصد دارم همه روایات این فصل را بدون حذف بیاورم (برای فصول قبل این کار را نکردهام!) . این فصل از کتاب به لحاظ اینکه تصویرگر اوضاع کاملاً خاصی است که ساعاتی پیش از شهادت شهید باکری برای او و تعداد محدودی از یاران وفاداراش پیش آمده و روایتی است از مظلومیت و در عین حال فداکاری و پایداری جمعی کوچک که بدون فکر کردن به بازگشت و با دست خالی جنگیده و به شهادت رسیدهاند، اهمیت خاصی دارد. دوستانی که میگویند "چیزی از باکری بگو که بدرد امروز ما بخورد" اگر چیزی در این روایات نیافتند عفو بفرمایند. جنگ است دیگر!
(نقل از: شهید علی اکبر کاملی)
روبروی محور عملیاتی لشگر عاشورا، مسیر دجله به طرف شرق پیچ میخورد، منطقه محدودی را دور میزد و دوباره به مسیر اصلی خود بر میگشت. این پیچ، منطقهای را بوجود آورده بود که به "کیسهای" معروف بود.
تمام منطقه کیسهای را نخلستان پوشانده بود و حرکت در آن براحتی انجام نمیشد.
به هر نحوی بود خود را به گلوگاه کیسهای رساندیم. چون با موتور نمیشد جلوتر از این رفت، موتور را در جوی آبی گذاشتیم و با پای پیاده به طرف جلو حرکت کردیم. کمی مانده به منطقه درگیری، گودالی بود که به احتمال زیاد محل انفجار بمب بود. همانجا نشستیم و آقا مهدی از آنجا عملیات را هدایت کرد. با فرماندهان گردان که در حال عملیات بودند تماس میگرفت و راهنمایی میکرد.
از پشت سر ستونی از رزمندگان به جلو میآمدند. آقا مهدی فرماندهشان را توجیه کرد و به کمک نیروهای تخریب که بسوی پل میرفتند فرستاد.
- کاملی! با اصغر تماس بگیر.
بیسیم را آماده کردم. دکمه گوشی را فشار دادم و صدایش کردم: "اصغر - اصغر - مهدی، اصغر - اصغر - مهدی" امواج در بینهایت فضا پخش شد ولی جوابی برنخاست. دوباره صدایش کردم...
- مهدی! بگوشم.
- اصغر جان! چه خبر؟
- آقا مهدی! ما روی اتوبان هستیم. دشمن خیلی فشار میآورد. ما هم مهمات نداریم. نیرو هم خیلی کم است. نیروهای تخریب هم هنوز نرسیدهاند. چکار کنیم؟
گوشی را بدست آقا مهدی میسپارم و میگویم که اصغر قصاب (فرمانده گردان امام حسین) خودش پشت خط نیست.
- الله بندهسی! بیسیم را بده به خود اصغر قصاب.
- آقا مهدی! اصغر قصاب رفته به موقعیت حمید(۱). من تجلایی(۲) هستم اگر کاری دارید بفرمائید.
مدتی به سکوت میگذرد. آقا مهدی به نقطه مبهمی خیره میماند و گوشی بیسیم را به زمین میگذارد. حتی در عملیات خیبر که برادرش حمید شهید شد چنین نبود. هر داغی که بر گرده مهدی مینشیند چشمانش آسمانی میشود و به دور دستها خیره میماند و این ذکر را میگوید: لا حول و لا قوة الا بالله.
همانجا نشستهایم که احمد کاظمی فرمانده لشگر نجف اشرف به سراغ آقا مهدی میآید. مدتی مینشیند و در مورد عملیات بحث میکنند. فرماندهان لشگر در قرارگاه جلسه دارند و احمد بدنبال آقا مهدی آمده تا او را همراه خود ببرد. ولی آقا مهدی میگوید: "کار دارم نمیتوانم به جلسه بیایم. تو خودت برو" و احمد با آقا مهدی خداحافظی میکند و به آنسوی دجله میرود... (ادامه دارد)
(منبع: "خداحافظ سردار" نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ چهار، ص ۲۰۱ - ۱۹۹)
(۱) از اصطلاحات بیسیم. در مواردی که میخواستند شهادت کسی را خبر بدهند و دشمن متوجه نشود از نام یکی از شهدای معروف که طرف صحبت او را میشناخت استفاده میکردند.
(۲) سردار شهید علی تجلائی از دیگر برجستگان لشگر عاشوراست که در مورد او هم در این وبلاگ خواهم نوشت. شهید تجلائی از فرماندهان کلیدی سپاه و معاون آموزش قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود. نام او بعنوان "فاتح سوسنگرد" در تاریخ جنگ جاودانه شده است. او در عملیات بدر گمنامانه و با اسلحه کلاشینکف بعنوان تک تیرانداز وارد صحنه نبرد شده بود و در همین عملیات به شهادت رسید.
http://mehdi-bakeri.blogfa.com/post-48.aspx