0

آخرین نفر

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

آخرین نفر

  محمد حسن شعبانی

قبل از عملیات خیبر جلسه مهمی گذاشتند. تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند یادم هست یکی شان روی کالک و نقشه داشت از محورهای مهم عملیات می گفت و کار یک یک ِ فرماندهان را برایشان توضیح می داد.نوبت رسید به عبد الحسین. خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش می داد . چون کار عبد الحسین مهم وحساس بود، حرف های آن فرمانده هم طولانی شد. یکدفعه عبد الحسین بلند شد و حرف او را قطع کرد گفت: اخوی این حرف ها بدرد ما نمیخوره !
چشم هام گرد شد . همه مات و مبهوت اورانگاه می کردند. توی جلسه به اون مهمی انتظار هر حرفی داشتیم غیر از این یکی . عبد الحسین به نقشه ها اشاره کرد و ادامه داد :این ها دردی از برونسی دوا نمیکنه.
فرمانده با حالت جدی گفت: یعنی چی؟منظور شما رو نمی فهمم.
عبد الحسین لبخندی زد و گفت:اگر جسارت نباشه میخوام بگم که شما برای کار من، فقط بگو کجا رو باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده با قایق با هرچی که هست منو ببر اونجا و بگو منطقه اینه باید اینجا رو بگیری .سکوت فضای جلسه رو گرفته بود،حتی آن فرمانده هم چیزی نمی گفت .ولی معلوم بود ناراحت شده.عبد الحسین باز خودش رشته کلام را بدست گرفت وگفت:ما باید روی زمین کار کنیم ؛ باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون لمس کنیم اینطوری که شما از روی نقشه میگی برو پشت اتوبان بصره و اونجا چکار کن،و بعد هم از اونجا برو فلان منطقه؛ اینها به درد نمی خوره، باید محل رو مستقیم نشون بدی .
آن روز با اینکه ناراحتی هم بوجود آمد ولی آخرش عبدالحسین حرفش رو به کرسی نشاند هم قرار شدمنطقه را از نزدیک بهش نشان بدهند هم سه گردان نیرو در اختیارش گذاشتند.
توی آن عملیات به اعتقاد فرماندهان، او از همه موفق تر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد. پا به پای بچه ها می آمد گاهی کلاش دستش بود گاهی هم تیربار گاهی هم با آر پی جی میزد.
تکاور های غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمی رود آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش جلوی نیروهای ما . یهو مثل مور ملخ ریختند توی منطقه، اسلحه کوچکشان تیربار بود!
بعضی هاشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان . یکی خمپاره رامی گرفت و یکی دیگر هم با همان وضعیت شلیک می کرد ، یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند!
با دیدن آنها قدرت الهی عبد الحسین هم بیشتر می شدگرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش. بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه می گرفتند و گرمتر می جنگیدند. اخر کار هم حسابی از پس تکاور ها برآمدیم یا به درک واصل کردیم یا فرار را بر قرار ترجیح دادند.توی آن عملیات بیشتر از آنکه انتظارش بود پیشروی کردیم برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم. تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد. از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت عبد الحسین زود دست بکار شد،
عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود در آن شرایط.
تمام زحمتش روی دوش او سنگینی می کرد. با هر مشقتی که بود نیرو ها را فرستاد عقب .

خوب یادم هست آخرین نفری که آمد عقب خودش بود.

با تشكر از خواهر اشراق

 

منبع: فانوسخه

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 14 بهمن 1390  12:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها