0

از اینکه فرزندی نداشتم تا به جبهه بفرستم افسوس می‌خوردم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

از اینکه فرزندی نداشتم تا به جبهه بفرستم افسوس می‌خوردم

 

نسخه چاپيارسال به دوستان
در گفت‌وگو با فارس عنوان شد
از اینکه فرزندی نداشتم تا به جبهه بفرستم افسوس می‌خوردم

خبرگزاری فارس: همسر شهید «عبدالمراد حیدری» گفت: فرزندی نداشتیم به جبهه‌ بفرستیم و با دیدن رزمنده‌ها در تلویزیون گریه می‌کردم؛ یک روز همسرم با ذوق، کاغذ اعزام به جبهه را نشانم داد و گفت بالاخره برای اعزام ثبت نام کردم.

خبرگزاری فارس: از اینکه فرزندی نداشتم تا به جبهه بفرستم افسوس می‌خوردم

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، چادر سورمه‌ای خال خالی، قدی نسبتاً کوتاه و خمیده‌ای که به عصای چوبی تکیه داده است، نگاهی مهربان و آرام پشت صدایی دل‌نشین، سنجاقی که به چارقدش بسته شده، بوی عشق و رضایت و تسلیم که از کلامش پیداست و صورتی که گرچه با تازیانه روزگار شکسته شده اما رنگ خستگی نگرفته، همه دارایی امروز زنی است که روزی آرزو داشت فرزندی داشته باشد تا او را به جبهه بفرستد.

 

در ابتدا فکر کردیم مادر شهیدی است که در جمع سنگرسازان بی‌سنگر دعوت شده است؛ وقتی از او پرسیدیم «مادر شهید هستید؟» لبخندی زد و گفت «نه متأسفانه، فرزندی نداشتم به جبهه بفرستم».

 

با «مریم حیدری» گرم گفت‌وگو شدیم؛ او همسر شهید «عبدالمراد حیدری» است که 25 دی 1365در جزیره مجنون، عاشقانه رفت تا بماند؛ او عاشق امامش بود و حتی با شنیدن نامش بسیار اشک می‌ریخت.

 

شهید حیدری پسرعموی پدر مریم حیدری است؛ مریم که نگاهش را به جاودانگی عشقش دوخته است و دلتنگی را می‌شود از نگاهش خواند، می‌گفت: جنگ شروع شده بود؛ رزمنده‌ها گروه گروه برای بیرون راندن دشمن متجاوز از مرزهایمان می‌رفتند؛ اما فرزندی نداشتم که با آنها راهی کنم؛ پشت سرشان گریه می‌کردم؛ یکی از رزمنده‌ها با دیدن این حال من، سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و گفت «داریم می‌ریم دشمن اسلام را نابود ‌کنیم، برای چه گریه می‌کنی؟» گفتم «بروید خدا به همراهتان انشاءالله پیروز برگردید، من برای خودم گریه می‌کنم که پسری ندارم با شما بفرستم» آن رزمنده هم گفت «من پسر شما، به خاطر شما می‌روم».

 

به خانه آمدم و این ماجرا را برای همسرم تعریف کردم؛ او هم گریه کرد؛ در آن روزها وقتی رزمنده‌ها را از تلویزیون می‌دیدم، دو تایی گریه می‌کردیم. با نزدیکانمان شراکتی، مغازه خشک‌شویی داشتیم؛ منزلمان در مجیدیه بود؛ چند روزی بود که می‌دیدم شهید حیدری همش می‌رفت بیرون و می‌آمد خانه؛ بالاخره یک روز کاغذی در دست آمد و با ذوق و خوشحالی گفت «رفتم و برای اعزام به جبهه تقاضا دادم» گفتم «تو پیرمرد می‌خواهی بری جبهه چه کار؟!» او هم گفت «هر کاری از دستم بربیاد انجام می‌دم» و با نیروهای جهاد راهی جبهه شد.

 

حدود 3 سال در جبهه بود؛ وقتی از جبهه می‌آمد از زنانی که در جبهه آشپزی و دوخت و دوز می‌کردند و لباس رزمنده‌ها را می‌شستند، برایم تعریف می‌کرد؛ به او می‌گفتم «مرا هم ببر!» می‌گفت «باشه، شرایط فراهم شد، می‌برمت» بالاخره مرا نبرد و خودش شهید شد.

 

او در جزیره مجنون کمک راننده بود؛ خمپاره‌ای به خودروشان اصابت کرده بود و خودش و راننده در آب افتاده بودند؛ یک طرف صورت همسرم متلاشی شده بود و شناسایی نمی‌شد.

 

شهید حیدری مال دنیا را تا جایی که می‌توانست، می‌بخشید؛ باغ بزرگی در اراک داشتیم که شهید آن را فروخت و پولش را داد تا درمانگاه بسازند؛ بنده هم بعد از شهید هر چه خدا به من داده بود را در راه خودش بخشیدم؛ خانه‌ای در مجیدیه داشتم که آن را به طلاب امام زمان (عج) دادم؛ خانه دیگری در بومهن داشتم آن را 20 میلیون فروختم و با پولش مسجد ساختم.

 

مریم حیدری تنهاست، عزیزش را هم از دست داده یا بهتر است بگویم به دست آورده! و اموالش را برای رضای خدا بخشیده تا آخرتش را بخرد؛ در پایان حرفش می‌گوید «ان‌شاءالله این قربانی‌ها مورد قبول خداوند باشد».

 

در چند دقیقه هم‌نشینی، این گذشته را در یک زن تنها دیدیم و متأثر از اینکه سال‌هاست خواب غفلت ما را برده است و حتی اسمی از این همسر شهید و خیلی دیگر از همسران شهدا، در صفحات فضای مجازی برده نشده است.

انتهای پیام/

 
 
دوشنبه 10 بهمن 1390  9:40 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها