وسطهای حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجیها!» همه گوشها تیز شد که چه میخواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...
الهی دستتان بشکند!
یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسطهای حرفش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجیها!» همه گوشها تیز شد که چه میخواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...
عصبانی شدیم. میدانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!
بوی پتو یا بوی شیمیایی
در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچهها به نام «جواد زاد خوش» گفت: «شنیدهام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچهای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود میگیرند.».
خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال میگشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچهها بیایید و هر یک گوشهای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».
ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچهها آن را همانطور جمع کرده و در گوشهای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بد تره!».
شلیک خنده به هوا رفت!
ترسیدم روز بخورم ریا بشه
توی بچهها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان میخورد، میفهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچههایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.
یکی از بچههای دسته بود. خوب میشناختمش. مشغول جنگ هستهای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟».
او هم بیمعطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!».
دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.
یکی از بچههای دسته بود. خوب میشناختمش. مشغول جنگ هستهای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟».
کی بود گفت یا حسین (ع)؟
مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار میکرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! میگفت: «هر که تشنه است، بگوید یا حسین (ع)».
عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. مگه میشد تشنه نباشند؟
غیرممکن بود. من از همه جا بیخبر بلند شدم، گفتم: «یا حسین (ع)».
بعد همان بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟».
دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی».
گفت: «بلند شو. بلند شو بیا. این لیوان و این هم پارچ، امام حسین (ع) شاگرد تنبل میخواهد!».
کاغذ کمپوت
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطرهای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».
او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم رب گوجه فرنگی در میآید. رب گوجه فرنگی میخواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که میفرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».
خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه میکرد