0

کفشهایم کو

 
rasool110
rasool110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : تیر 1389 
تعداد پست ها : 269
محل سکونت : تهران

کفشهایم کو

کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

نمیدونم چرا این شعر سهراب اومد تو ذهنم و نوشتم....

شاید باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم ...
شاید اینکه من امشب آخرین شبی یه که مثل این چند ماه ساعت ها اینجا بودم و از بودم در این محیط خوب و آدمهای خوب لذت می بردم درس و دانشگاه شروع شده و باید رفت دوستان حلال کنید و وقت بارش بار دعام کنید... به قول سهراب اگر یادتان ماند و باران گرفت دعایی به حال بیابان کنید.

به یاد خدا و سلامت باشید و پیروز

عشاق

شنبه 9 مهر 1390  7:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها