مورچه ی گرسنه ای به داخل سنگر یک رزمنده رفت
.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید ..
به همراه تکه های کوچک و بزرگ گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.