0

اندر حکایت

 
rasool110
rasool110
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : تیر 1389 
تعداد پست ها : 269
محل سکونت : تهران

اندر حکایت

پسری داشت به پدرش می‏‌گفت: داری بقچه درست می‏‌كنی، زمینه‌‏سازی می‏‌كنی، كجا می‏‌خواهی بروی؟
گفت : خانه خدا.
گفت : مرا هم ببر.
گفت : تو سیزده چهارده ساله هستی، نمی‏شود.
گفت : اگر مرا نبری، من می‏میرم، باید مرا ببری.
نمی‏‌‎دانست كه مكه چیست، بیت چیست، همین كه پدرش گفت: خانه خدا، خیال كرد هر كس برود خانه خدا خودِ خدا را هم می‏‌بیند. این به عشق دیدن صاحبخانه سخت به سرش زده بود كه مرا هم باید ببری.

پسر جان آخر الان وقت سفر تو نیست. گفت: نه، مرا هم باید ببری. به هر زحمتی بود پدر را راضی كرد. مادر گفت : این بچه را هم ببر، زیاد گریه می‌‏كند.

به مسجد شجره آمدند و مُحرِم شدند. هر دو با احرام به مكه آمدند، هر دو به در مسجد الحرام رسیدند، آن جا دعایی دارد. پدر صورتش را به دیوار گذاشت، بچه هم به دنبال پدر این كار را كرد: «الّلهُمَّ هذا البَلَدُ بَلَدُكَ والحَرَمُ حَرَمُكَ والعَبْدُ عَبْدُكَ والبَیْتُ بَیْتُك». از در مسجد الحرام كه وارد شدند تا چشم پسر به بیت و به آن فضای مسجد افتاد، نعره‏‌ای زد و روی زمین افتاد، پدر بالای سرش نشست و دید كه بچه مُرده است.

بر سرش زد و وای بچه وای خدا سر داد و گفت: من و این بچه كه مهمان تو بودیم، بچه‌‏ام كجا رفت؟ صدایی شنید كه بچه‌‏ات به عشق دیدن من آمد، تو به عشق دیدن خانه، هر دو نفر شما هم به هدفتان رسیدید، تو به عشق دیدن بیت آمدی، این هم بیت، او هم به عشق دیدن من آمد و به من رسید، دیگر چه می‏‌خواهی؟

عشاق

پنج شنبه 7 مهر 1390  8:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها