پسری داشت به پدرش میگفت: داری بقچه درست میكنی، زمینهسازی میكنی، كجا میخواهی بروی؟
گفت : خانه خدا.
گفت : مرا هم ببر.
گفت : تو سیزده چهارده ساله هستی، نمیشود.
گفت : اگر مرا نبری، من میمیرم، باید مرا ببری.
نمیدانست كه مكه چیست، بیت چیست، همین كه پدرش گفت: خانه خدا، خیال كرد هر كس برود خانه خدا خودِ خدا را هم میبیند. این به عشق دیدن صاحبخانه سخت به سرش زده بود كه مرا هم باید ببری.
پسر جان آخر الان وقت سفر تو نیست. گفت: نه، مرا هم باید ببری. به هر زحمتی بود پدر را راضی كرد. مادر گفت : این بچه را هم ببر، زیاد گریه میكند.
به مسجد شجره آمدند و مُحرِم شدند. هر دو با احرام به مكه آمدند، هر دو به در مسجد الحرام رسیدند، آن جا دعایی دارد. پدر صورتش را به دیوار گذاشت، بچه هم به دنبال پدر این كار را كرد: «الّلهُمَّ هذا البَلَدُ بَلَدُكَ والحَرَمُ حَرَمُكَ والعَبْدُ عَبْدُكَ والبَیْتُ بَیْتُك». از در مسجد الحرام كه وارد شدند تا چشم پسر به بیت و به آن فضای مسجد افتاد، نعرهای زد و روی زمین افتاد، پدر بالای سرش نشست و دید كه بچه مُرده است.
بر سرش زد و وای بچه وای خدا سر داد و گفت: من و این بچه كه مهمان تو بودیم، بچهام كجا رفت؟ صدایی شنید كه بچهات به عشق دیدن من آمد، تو به عشق دیدن خانه، هر دو نفر شما هم به هدفتان رسیدید، تو به عشق دیدن بیت آمدی، این هم بیت، او هم به عشق دیدن من آمد و به من رسید، دیگر چه میخواهی؟