0

خودكارهاي نيمه جان

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

خودكارهاي نيمه جان

دلم گرفته اما نمي يايي. مي دونم چاره اي جز انتظار ندارم.
يه خواهش دارم، زود بيا؛ خيلي زود.
ديگه دارم كم كم خسته مي شوم الآن چند ساعته كه بي كارم.
مي دوني امشب چقدر منتظرت موندم تا بياي اما تو لج كردي نيومدي.
آن قدر روي صندلي نشستم و به كاغذ نگاه كردم كه چشم هام مي سوزه، گردن و پا و دست و كمرم از درد تيكه تيكه مي شه و به ده قسمت مساوي تقسيم مي شه.
چرا اون قدر اذيت مي كني به قول امروزي ها «مگه من به تو چه هيزم تري فروخته بودم» اين كارها رو انجام مي دي.
اي بابا اصلاً نيا چي كار كنم... نه... شوخي كردم ببخشيد اشتباه شد به قول يك نفر «مهم نيته» كه منتظرت نشستم. البته هيچ سودي نداشت جز اين كه خودكار تموم شد. سرم را روي ميز گذاشتم. هي چراغ مطالعه رو خاموش روشن، روشن خاموش كردم بدبخت داشت مي سوخت. ساعت روميزي كه جلوم مثل طلب كار نشسته بود وچپ چپ تو صورتم نگاه مي كرد و مي گفت: «اي بابا برو بخواب وقت خوابه، نمي ياد اگه مي اومد تا الان اومده بود.» يك دفعه وسايل اتاق همه با هم تأييد كردند: «آره آره راست مي گه»
با خودكارها از بس نوشته بودم و خط زده بودم همشون نيمه جون بودن و كم كم جوهراشون داشت تموم مي شد. از صداي صندلي نگو كه كلافه ام كرده بود: هي مي گفت: واي واي آخ قولنج كردم. گردنم رو نگو. پايه هام ديگه تكون نمي خوره ديگه جون ندارم. پاشو ديگه بسه. داشتم به حرف صندلي گوش مي كردم كه احساس كردم يه چيزي به كف پام مي زنه. بله... ديدم سطل آشغال زير پامم با صداي خفه داشت مي گفت: جان... جان هر كسي را دوست داري ديگه جا ندارم تا خرخره پر كاغذم چقدر بارم مي كني منفجر مي شم ها!
تو اين حال و هوا بودم كه اومدم از گنجينه ي ذهنم استفاده كنم كه بخوابم يا نه... كه ياد حرف انجمن ادبي افتادم كه مي گفتن: هر وقت ذهنت با قلمت همكاري نكرد به خود فشار نيار چون نمي ياد اگه هم بياد كج و كوله مي ياد.
نوشته رو بايد بنويسم و تمومش كنم.
از جام بلند شدم صندلي بيچاره هم يك نفسي تازه كرد.
كلاغ ها بال هايي را كه باز كرده بودند بستند و رفتند وحالا نوبت كبوترهايي بود كه با بال هاي سفيد روز رو روشن كنند.
روز داشت مثل آب از جوي رد مي شد و مي رفت.
دوباره هوا تاريك شد و داشتم براي فرداي خودم برنامه ريزي مي كردم كه يك دفعه خوشحال شدم مي دونيد چرا؟ چون بالاخره اومد. صداي نفس هاي پرمحبتش رو از دريچه ي قلبم احساس كردم.
حالا يك چيز ديگه اي هم كشف كردم نبايد بري دنبالش بايد خودش بياد سراغت.
زينب الله وردي (پرستو)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

سه شنبه 29 شهریور 1390  1:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها