0

عقل است و آتش و خون..

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

عقل است و آتش و خون..

رقص قلم به حرمت جان فشاني نازنين ترين آدم هاي روي زمين

داستان روايت حدود 2900 شبانه روز، دفاع عزيز ملت ايران در برابر هجوم ناگهاني و نامردگونه عراق مسلح به اسلحه شرق و غرب عالم، داستان غريبي است كه هنوز نتوانسته در خانه هر ايراني راهي پيدا كند همچون شاهنامه فردوسي و غزليات حافظ و كليات سعدي...و اين نه به خاطر ناتواني كه به علت بيماري روزمرگي نهادهايي است كه خود را متولي مي دانند و بس! داستان غربت آدم هايي است كه يك تاريخ را در سينه دارند و هنوز كسي براي رمزگشايي از جعبه هاي سياه خاطرات و خطراتي كه از سر گذرانده اند، پيدا نشده اما تا دلتان بخواهد «كارمند» داريم كه در راه دفاع از ارزش ها و نشر آرمان هاي دفاع مقدس در اتاق هاي ساختمان هاي دراز و كوتاه پشت ميز مي نشينند و سر ماه حقوق مي گيرند...امروز براي دل خودمان از معبر خاطرات به كانال داستان سركي كشيديم تا باور كنند كه طعم واژه هاي خاكي و معطر اين 8 سال، هنوز تازه است و دلربا.
تحريريه نسل سوم
حرف هاي تاثيرگذار
داشتيم تو جبهه مصاحبه مي گرفتيم، كنارم ايستاده بود كه يكهو خمپاره آمد!
نگاه كردم ديدم تركش بهش خورده و افتاده زمين. دوربين را برداشتم، خودش را سوژه كردم. بهش گفتم تو اين لحظات اگه حرفي، صحبتي داري بگو...در حالي كه مثل هميشه لبخند روي لبش بود، گفت:
من از امت شهيد پرور ايران يه خواهش دارم! اونم اينه كه وقتي كمپوت مي فرستيد جبهه، خواهشن پوستشو، اون كاغذ روشو نكنيد!!
بهش گفتم: بابا اين چه جمله ايه؟! مسخره بازي در نيار قراره از تلويزيون پخش بشه ها! يه جمله بهتر بگو!
با همون لهجه اصفهانيش گفت: اخوي، آخه نمي دوني كه تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!
نامه اي با دوخط
معصومه كريمي
سلام، چطوري؟ خوبي؟ ننه وآقا خوبن؟ ديروز جعفر اومد هور پيش ما. انگار همه بچه هاي محل داريم جمع مي شيم پيش هم. جعفر يه حرفايي مي زد. راست كه نمي گفت؟ هفته پيش هم كه باقر اومده بود همين حرفا رو مي زد. مي گفت محل روگذاشتي روسرت. مي گفت
دوهفته ست كه مدرسه نمي ري يا دوهفته ست لب به غذا نزدي.
مي گفت ننه روخون به جيگر كردي از بس گفتي مي خوام برم پيش محسن. به خدا اگه يك كلمه از اين حرفا درست باشه من مي دونم و تو. خجالت نمي كشي بچه؟ خيال كردي اين جا هتله؟ هيچ مي دوني اين جا چه خبره؟ مي خوام مثل يه مرد باهات حرف بزنم. خدا مي دونه اگه يك كلمه از اين حرفا به گوش ننه يا سيمين برسه پوست از سرت مي كنم. ننه فكر مي كنه من الان دزفولم و حتي صداي تير و تفنگ هم به گوشم نخورده. مي دوني من الان كجا نشستم؟ توي يه قايق درب و داغون وسط رودخونه، لاي نيزار. به اين جا مي گن هور، اين جا فقط تو روكم داره! يادم نرفته وقتي مي خواي بري مدرسه دوساعت كفشاتو دستمال مي كشي. خبر داري اين جا بعضي وقتا تا زانو مي ريم توي گل؟ اين جا تا چشم كار مي كنه ني و نيزار و قورباغه و پشه اس. تويي كه از ترس پشه كوره و سوسك ننه رو مجبور كردي برات پشه بند بدوزه، مي خواي بياي اين جا چيكار؟ زندگي توي آب، خواب توي آب، راه رفتن توي آب. بارون كه مي باره مثل ناودون از پاچه شلوارمون و آستين لباسمون آب
مي ريزه بيرون. اين جا از لحاف قرمز ملافه شده ننه خبري نيست. هركسي يه پتوي سياه و كهنه داره كه بوي خاك و نمش تا صبح آدمو كلافه
مي كنه. اگه الان منو مي ديدي وحشت مي كردي! يه بند انگشت گ ل جمع شده زير موهام، نزديك به يك ماهه نتونستم برم حموم. تكون
مي خوري خمپاره اس كه مي ريزه روي سرت. اين جا از بس خمپاره
60 مي زنن بچه ها اسمش رو گذاشتند ام الشصت! مي ترسم امروز- فردا كچلي هم بگيرم. حسين الان با قايق از كنارم گذشت وگفت «التماس دعا» خيال مي كنه دارم وصيت نامه مي نويسم.
لااله الا الله ... نمي دونه يه الف بچه واسه آدم دين و ايمون نمي ذاره. جعفر هم فكر مي كنه نصف شبي زيرنورماه دوباره ياد سيمين زده به سرم، با صداي بلند داد زد «پدر عشق بسوزه.» ببين چه بلايي سرم آوردي. ازدست تو شدم باعث خنده بچه ها. حسين خدام خداست بيام بفهمم سركلاس نرفتي اون وقت من
مي دونم و تو، پوست از سرت
مي كنم. خيال كردي اين جا مهد كودكه كه مي خواي بياي؟ خيلي
وقت ها حتي نون خالي براي خوردن گير نمي آد. مجبوريم نون خشك كپك زده سق بزنيم و پشت بندشم يه ليوان چايي كمرنگ توي ليوان پلاستيكي قرمز. آخ كه دلم لك زده واسه آبگوشت هاي پرملات ننه. ديروز دوتا از بچه هاي هم سن وسال تو رو بردند عقب مي دوني چرا؟ چون اسهال استفراغ گرفته بودن، حالشون خيلي خراب بود. خب جنگ ديگه شوخي كه نيست. به ننه نگي ها اخلاقش رو كه مي دوني اگه بفهمه اين جا چه خبره همين الان چادرش رو سرش مي كنه و پا مي شه مي آد اين جا. فقط بهت گفته باشم اگه يه وقت بشنوم ...
دوباره سلام. بقيه نامه رو دارم از بيمارستان تبريز برات مي نويسم. خانوم پرستار مي گفت وقتي آوردنم بيمارستان اين نامه رو اين قدر محكم چنگ زده بودم كه خيال مي كردند وصيت نامه اس. نمي دونم چي شد گرم نوشتن نامه بودم كه يه خمپاره 60 بي سر وصدا اومد سراغم. ببخشيد اگه كمي خوني و چروك شده.
¤
تازه دو روز بود كه تو بيمارستان بستري شده بودم كه از توي راهرو حس كردم صداي ننه را شنيدم. داشت گريه مي كرد. فهميدم كه با آقا آمدند تبريز از ترس چشم هام رو بستم. خودم رو زدم به خواب. آخر راضي نبودند بيام جنگ. وقتي آمدن توي اتاق ننه بلند بلند زد زيرگريه! آقاجون آمد نزديك تختم دستاي زبرش رو كشيد روي صورتم. بغضم گرفته بود چقدر دست هاي كارگري آقا زبر بود. دلم مي خواست گريه كنم اما نمي شد. آخر به اصطلاح خواب بودم. مجروح بغل دستيم به ننه گفت: اشكالي نداره انشاءالله خوب مي شه.
ننه بغضش تركيد .
- ازدست اين دو تا برادر چيكار بكنم؟! يه پام بايد تبريز باشه، يه پام رشت !
تعجب كرده بودم رشت ديگه براي چي؟...
ننه گفت : - برادرش هم توي بيمارستان رشت بستريه ...
پس بالاخره كار خودتو كردي ناقلا!
- شنيدم يك هفته تمام لبات ازتشنگي پوست انداخته بوده. شنيدم زخمي شدي و تك و تنها جا موندي. شنيدم حتي عراقيا بهت تير خلاصي زدند و جيب هاتو خالي كردند، اما زنده موندي! ننه مي گفت: تو سينه لباست يه گنج بزرگ داشتي. وصيت نامه همرزمات... شب تا صبح سينه خيز اومدي عقب ،بعدشم ديگه از هوش رفتي. شنيدم وصيت نامه ها رو صحيح و سالم رسوندي عقب ، الهي قربونت برم...
وقتي ننه اين حرف ها را مي زد ديگر طاقت نياوردم بلند زدم زير گريه. راستي حسين هرچي فكر مي كنم
نمي دانم تو كي بزرگ شدي؟ پس چرا من نفهميدم؟ خوب شد آن نامه را برايت نفرستادم...
ماه دارد از پنجره بيمارستان به داخل مي تابد و ننه كنار تختم خوابش برده. الهي بميرم چقدر زود پيرشده. خانم پرستار آمده بالاي سرم از دستم عصباني است !
- مگه هزار بار بهت نگفتم با اون دستاي تركش خوردت نبايد نامه بنويسي؟ !
كاش تو بيمارستان رشت بودم و دست هاي كوچكت را مي بوسيدم. اما حيف آخر ننه مي گفت دو تا
دست هايت را هم قطع كردند.
مي گفت دستات شده بود عين ذغال... پس پيشوني بلندت را
مي بوسم. دستانم ديگر نا ندارد وگرنه تا صبح برايت حرف داشتم. حسين جان، داداش كوچولو، عزيز دلم، برايم دعا كن. دعا كن مثل تو باشم. شب به خير مرد كوچك !
بمب خوشه اي
حميد صحراگرد
افراد داوطلب جنگ مثل مور و ملخ وارد اردوگاه نظامي شدند. از بوق بلندگو، صداي نوحه خواني مي آمد.
ـ رو به سوي كعبه دل ها كنيم...حمله اي ياران ز نو بر پا كنيم...
چهار طرف اردوگاه، پدافند ضد هوايي بود. ظهر افراد گروهان داخل چادر نمازخانه شدند. صف بستند و طبق روال، نوبت فرمانده بود تا جلو بايستد، بهانه آورد.
«اهل سنتم، شايد يكي نخواد پشت سر من نماز بخونه!»
با اصرار او را جلو گذاشتند.
اقامه بست، پشت سرش به نماز ايستادند. ركعت اول، يك دفعه زمين و زمان لرزيد و از چهار سوي اردوگاه صداي تپ! تپ! ضد هوايي ها به هوا رفت. پيشاني كه از سجده برداشت، بيرون چادر همهمه بود و هر كس به سمتي مي دويد. مردد شد براي ادامه نماز يا شكستن آن. انتظار كشيد تا بقيه نماز را رها كنند، اما بي فايده بود. ركعت دوم نماز، كسي فرياد زد:
«بمب خوشه اي...بمب
خوشه اي...»
نگاهش به جلوي چادر افتاد. معدودي آسمان را نشان مي دادند. سركي به آسمان كشيد. بمب هاي خوشه اي با چترهاي كوچك سفيد، روي اردوگاه پايين مي آمدند.
دست هايش براي قنوت جلوي صورت، باز شد. بيشتر بمب هاي روي تپه هاي اطراف كپ! كپ! زمين خوردند. بالاي سرش را واضح تر ديد.
ضد هوايي ها ديوار آتش درست
مي كردند و نقطه هاي سفيد ابري توي آسمان مي كاشتند. نشانه اي از جا خالي كردن يك نفر هم، نديد! انگار همه روي قوض بودند تا زير بمباران، نماز جماعت را بخوانند! توي سجده ، زمين زير پايش لرزيد. انگار بمب ها توي محوطه اردوگاه،زمين
مي خوردند.
سرش را از خاك برداشت. ديگر صداي پدافند هوايي ها نمي آمد و بمب ها با فراغ بال بيشتري، يكي يكي روي اردوگاه فرود مي آمدند. نمازش را شكست.
ـ پناه بگيريد!
انگار كه جماعت منتظر فرمان او باشند، عين دانه هاي تسبيح از هم پاشيدند و چادر خالي شد. هواپيماهاي دشمن كه بمب هاي خود را تمام كرده بودند، با تيربار محوطه اردوگاه را زير آتش گرفتند. چشم بست و اقامه.
ديده بان
سيدمهردادموسويان
د ر-د ر ماشين دل و روده مان را بالا آورد! خداوكيلي اينجا هم جاست؟
فرمانده مي گفت، ديده بان منطقه سرباز وظيفه ست. يك ماهه پستش تعويض نشده! ماهم گفتيم، مي رويم اين الي الله ثوابه. بنده خدا لابد خيلي خسته شده است.
«تقبل الله ان شاالله...» مرتضي اين را كه مي گفت يك چشمك ناشيانه هم به علي زد. از سنگر نيروها تا خود مقر ديده باني هم هرباري كه پاي
يكي شان به سنگ مي گرفت و تو كه مي آمد، مرتضي يك تقبل الله به علي مي گفت و چشمك مي زد.
چشمك ها را مي زد تا چشمك زدن ياد بگيرد. براي دفعات بعد بتواند سر به سر بچه ها بگذارد! چند متري سنگر ديده بان، مرتضي پيشاني خيس عرقش را با گوشه آستينش پاك كرد و هيكل چاقش را به يك صخره صاف تكيه داد. صداي سلام و احوالپرسي علي با سرباز كه يك ماه تك و تنها اين بالاست همه خستگي راه را از تن شان در مي كند. آن هم سرباز وظيفه نه داوطلب. اگر تا حالا اين بالا خل نشده بود اقلاً بايد ضعف اعصاب مي داشت. مي شد كلي مچلش كرد و بعد فرستادش مرخصي. اگر اضافه وزن نداشت زودتر از علي او را مي ديد. با همين تصورات وارد سنگر شد و با كنجكاوي به سرباز نگاه كرد.
- «سلام اخوي بفرما!»
- «عليكم السلام و رحمت الله وبركاته با اجازه.»
- «بفرما اخوي تكيه بده نفس تازه كن.»
- «چايي هم داري؟»
-نه شرمنده م. آب هست مال خود كوهه خوردن داره. لنگه ش پايين نيست.»
مرتضي خم شد و دهنش را گذاشت به لبه كلمن بدون در سنگر و آن قدر دستش را بالا آورد كه نصف آب ريخت روي لباسش. خنده علي بلند شد. اما سرباز هيچي نگفت و رو به دوربين ها برگشت.
- «خب داداش كار رو به ما ياد بدي مرخصي.»
سرباز بدون اينكه برگرددبه علي گفت:« بياييد توضيح مي دم.»
علي و مرتضي نزديك شدند و او كارش راشروع كرد. چند روزه چم و خم كار دست علي و مرتضي بود.
سرباز رفته بود از چشمه پايين صخره كلمن را پركند كه صداي پچ-پچ علي بلند شد.
- «هي مرتضي اين از اين كه
مي خواد برگرده اصلاً خوشحال نيست!»
«نه! ازكجا مي گي؟»
-باور كن. دلش نيست بره عقب.»
-چي بگم والله. قيافه اش كه به خل و چلا نمي آد.»
-آره اصلاً شبيه تو نيست.»
-به هر حال كارش امروز تمومه بايد برگرده. بعد منم و جنابعالي تا حاليت كنم كي خل و چله!
-بچه هاي پايين هم خيلي دلشون نيست اين بره، مثل اينكه دست پختش معركه ست. رخت شون رو هم مي شوره!
-اووه! بايد هم دلشون تنگه بشه. چندروز بعد بيشتر هم تنگه مي شه. بذار يك كم اذيت شون كنيم.
آفتاب غروب كرده بود كه سرباز از جلو و علي و مرتضي از عقب به سمت سنگر عمومي حركت كردند. انگار روي دل سرباز يك كوه از غصه سنگيني مي كرد. مرتضي به شوخي پرسيد:
-« آقا اسمت چي بود!»
- «مصطفي.»
- «آره اين رو كه مي دونم، منظورم فاميليت بود.»
- «پاك نژاد.»
- «ازينكه ما زيرت رو جارو كرديم...»
صداي انفجاري كه بين سنگر ديده بان و سنگر عمومي بلند شد آنچنان بود كه سربازها از سنگر عمومي رو به بالا دويدند. علي شر شر از كتفش خون مي رفت و كمر مرتضي تير خورده بود! «مولوي» پاسدار «تويسركاني» كه اول همه به آنها رسيد، اول رفت بالاي سر مصطفي و با نگراني او را وارسي كرد. سالم-سالم بود خيالش راحت كه شد، بالاي سر مرتضي دويد، اول فكر كرد كه مرده است. اما بعد متوجه شد بيهوش است!
نيم ساعت بعد آمبولانس از خط به سمت بيمارستان «ام القصر» حركت كرد.
د ر-د ر ماشين دل و روده مان را بالا آورد علي اين جمله را با خودش گفت و خنديد. اين بار مصطفي همين پايين كوه كنار سنگر اجتماعي بود.
همان طور كه علي از ماشين پياده مي شد، مصطفي به طرفش آمد و ساكش را گرفت.
- «خب آقا مصطفي، اين چند روز باعث زحمت شدم. مجبور شدي بيشتر پست بدي.»
- «نه علي آقا اين چه حرفيه. شما بايد استراحت مي كردي، لازم نبود برگردي.»
- «نه من سالمم، شما بايد امروز بري عقب شرمندگي ما بسه ديگه!»
-حالا بذار امروز كمكت كنم تا جا بيفتي، تا ببينيم بعد چي مي شه.»
علي با خودش خيال كرد كه مصطفي تعارف مي كند و لابد فردا برمي گردد عقب. اين بود كه حرفي نزد. اما فردا هم همين بساط شد. پس فردا هم. هر روز علي اصرار مي كرد كه برگرد و مصطفي مي ماند. صداي بقيه هم درآمد كه چيكارش داري خب بذار بمونه. اما اصلاً مگه اين جا چي داشت كه مصطفي گفته بود اينجا آب از بهشت مي آد! مثل «سلسبيل»
- آقا مصطفي امشب فرمانده مياد خط. من گزارش مي دم كه برت داره ببرتت عقب.
-نه علي آقا لطفاً اين كارو نكن! بذار بمونم، خودم مي رم.
-هي مي گه خودم مي رم خودم مي رم، كي مي ري آخه؟
-زود، خيلي زود مي رم.
-نه نشد امشب فرمانده بياد و بره، دست من كوتاه مي شه. كي مي خواد برت گردونه؟ بايد بگي مثلاً فردا ساعت هشت مي رم.»
- جمعه ساعت 5 مي رم.
-بايد قول بدي، سر مؤمن بره قولش نمي ره ها.
-باشه. به خدا قسم جمعه ساعت 5 مي رم. شما فقط ديگه حرف رفتن رو نزن بذار راحت باشم.
-باشه آقا مصطفي، باشه.
جمعه صبح علي ساعتش را روي ساعت كوك كرد تا وقتي كه ساعتش رأس پنج شروع مي كرد به زنگ زدن، حال مصطفي را بگيرد.
-ببين مصطفي جان اين رو كوك كردم روي پنج، واي به حالت اگه وقتي كه اين زنگ مي زنه بازم اين جا باشي. از كوه پرتت مي كنم پايين!
خنديد و گفت: چشم اخوي قسم خوردم ديگه!
از ظهر گذشته بود و علي و مصطفي داشتند از سنگر ديده باني پايين
مي آمدند كه عراق شروع كرد به كوبيدن منطقه. وضعيت كه اين طور شد آن ها مجبور شدند، خودشان را برسانند به سنگر بين راه چند نفر از بچه ها هم چپيده بودند توي سنگر. با هر انفجار زمين و سقف سنگر
مي لرزيد. مصطفي گوشش را تيز كرده بود و وقتي كه سوت خمپاره را مي شنيد مي گفت :
«يكي ديگه زد، آآآآآ الان مي خوره. بوووووم. يكي ديگه زدآآآآآ. يا علي و يا علي يا ابالفضل يا زهرا.»
و خمپاره درست روي سقف سنگر آمد و سنگر روي سر بچه ها خراب شد! صداي بچه ها از زير آوار كه هر يك معصومي را صدا مي كردند، به زحمت شنيده مي شد. چند لحظه بعد، علي آوار رويش را كنار زد؛ زخم اساسي نداشت، فقط كمي خوني مالي بود، اولين چيزي كه نگاهش را گرفت كفش هاي مصطفي از دم در سنگر اولين نفري بود كه نشسته بود و پاهايش بيرون از سنگر بود. هيچ آواري رويش نريخته بود. با دلهره پوتين ها را گرفت و آمد بالا. الحمدلله سالم سالم بود! يك لك روي بدن مصطفي نبود گردنش مانده بود زير آوار بدنش گرم بود، سينه اش تكان
مي خورد. خوشحال شد.
- «دورت بگردم مصطفي جان
مي گم برو عقب، هي گوش
نمي دي، الان درت مي آرم.»
بالاخره تخته سقف سنگر را هم بلند كردند و علي، مصطفي را بيرون كشيد. مصطفي افتاد توي بغل علي، حرف نمي زد، علي فكر كرد مصطفي هول كرده است. صورتش را از سينه خودش جدا كرد و با لبخند به صورتش نگاه كرد.
-مصطفي جان! مصطفي جان!
از چشم ها و گوش ها و دهان مصطفي خون به صورت علي پاشيد! نفسش كه قطع شد! ساعت علي شروع كرد به زنگ زدن: «بيب-بيب-بيب...»
پدر
نعيمه كرداوغلي آذر
پدر وقتي كه به سرش مي زند ديوانه مي شود، والا هميشه گوشه اي آرام روي تختش كز مي كند و از پنجره اتاق خيره مي شود به آسمان و گاهي به برگ هاي درختان هم نگاه مي كند كه باد بازي شان مي دهد. هر روز بهش سر مي زنم. تكه هاي نور و سايه هاي برگ ها روي صورتش مي رقصد و
مي پرسم: كجايي؟
به من مي گويد خانم پرستار. هميشه مي پرسد: اتوبوس نيامد؟ دلم براي دخترم يك ذره شده. چرا لفتش
مي دهند نامردها؟!
مي دانم هميشه منتظر است. منتظريك اتوبوس. مي گويد: خسته شدم.
از روي تختش پايين مي آيد و توي طول اتاق شروع مي كند به قدم زدن، انگشتان دست هايش را توي هم گره مي كند و مي گذاردش پشت گردن و مي گويد: خسته شدم...
هميشه يك دسته طناب سبك سياه از گوشه تختش آويزان است. قدم هايش را تندتر مي كند و نفس نفس مي زند. مي نشينم روي زانوهايم. جلويم
مي ايستد و فرياد مي كشد: فرمانده سجده كرده بود.
پيشاني ام را مي چسبانم به زمين و برايش سجده مي كنم.
... رفتم كنارش. چهار انگشت دستش مي لرزد، آرام مي كوبد به شانه ام.
- زدم به شانه اش، صداش كردم فرمانده ؟ فرمانده ؟
شانه ام را هل مي دهد كه بيفتم.
- فرمانده افتاد. پيشاني اش تركيده بود و مغزش پهن شده بود روي صورتش.
بلند مي شود و دوباره راه مي افتد توي اتاق. خودم را مي كشم پاي تختش و همان جا تكيه مي دهم و نگاهش مي كنم.
همان طور قدم مي زند و اشك مي ريزد و موهاي سرش را كه نيست، مشت
مي كوبد به پهلوشان. روي زانوهايش جايي پشت به پنجره مي نشيند.
- عباس و نادر رو به خاك دراز كشيده بودند.
همان طور روي زانوها به سمتم خيز بر مي دارد صورتم را مي گيرد بين
دست هايش و روبه رويش نگه مي دارد.
-... صورت شان را برگردانم، دهان شان پف كرده بود.
دستش را مي سراند سمت دهانم. مشتش مي كنم و مي مالم شان به خيسي چشم هايم.
-... دستم را كردم توي دهان شان، پر از خاك بود، خفه شان كرده بودند نامردها. يكي با قنداق اسلحه زد توي ملاجم...«نزن...نزن نامرد نزن!»
چشم هايش را مي بندد و خودش را
مي اندازد روي زمين. لحظه اي مي مانم تا بلند شود. هول هولكي بلند مي شود و مي دود سمت دسته طناب آويزان از تختش. توي مشت مي گيرد و شروع مي كند به زدنم...«نزن، نزن، نامرد نزن!»
ديوانه وار به جانم مي افتد و آن قدر مي زند تا خسته شود و آرام بيفتد توي آغوشم. پدر ديوانه است!
عمو مي گفت: توي تونل مرگ مي دويد كه ديوانه شد.
مي گويد شوخي نيست كابل سياه برق كه چند بار پشت سر هم بخورد به جايي از تن ات، ديگر حس اش نمي كني...
پدر كه آرام شد، سبك است. بلندش مي كنم و مي كشانمش تا روي تخت. كمي كه خوابيد چشم هايش را باز مي كند و باز مي كند و باز آرام خيره مي شود به همان جا پشت پنجره اتاقش و مي پرسد:
- اتوبوس نيامد ؟
دستم را مي كشم به سر بي مويش و پيشاني اش را مي بوسم. پدر هميشه منتظر است اتوبوس بيايد و او را برگرداند به وطنش، به پيش مادرم و من كه دلش برايش يك ذره شده است.
دسته طناب سياه را از مشتش بيرون مي كشم و از گوشه تخت آويزان
مي كنم. دستش را مي بوسم و ملحفه سفيد را مي كشم تا زير چانه اش و مي گويم: اتوبوس آمد. بابا نوبت توست كه بيايي پيشم...

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

سه شنبه 29 شهریور 1390  1:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها