0

قصه هاي زندگي (16)

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

قصه هاي زندگي (16)

سرما تا مغز استخوانش را مي سوزاند. در ميان سطل هاي آشغال، شانسش را امتحان مي كرد. چند دست لباس پاره پيدا كرد. يك كاپشن رنگ و رو رفته و شلواري پاره پوره! آنها را روي لباس هاي كهنه و مندرسش پوشيد و به راه افتاد. هنوز چند قدمي برنداشته بود كه جلوي پايش يك ماشين آخرين مدل توقف كرد. دو جوان موسيخي از آن پياده شدند و با تعجب لباس هاي او را ورانداز نمودند! به هم گفتند: نيگاه كن! عجب لباس هاي قشنگي! چه ناز! اينا بايد آخرين مد آمريكا و اروپا باشد! ببين چقدر قشنگه! واي...! آقا تو رو خدا...! هرچي بخواي بهت مي ديم، اين لباس ها رو بده به ما...!
و بعد مقدار زيادي پول به مرد داده، لباس ها را از تنش درآوردند و با خوشحالي پوشيدند. سوار ماشينشان شده و از آنجا دور شدند.
مرد با تعجب نگاهي به آنها انداخت. پول ها را ورانداز كرد. سرما بار ديگر به جانش افتاد. اما اين بار خيالش از بابت تهيه لباس گرم، تميز و زيبا راحت بود.

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

دوشنبه 28 شهریور 1390  12:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها