سرما تا مغز استخوانش را مي سوزاند. در ميان سطل هاي آشغال، شانسش را امتحان مي كرد. چند دست لباس پاره پيدا كرد. يك كاپشن رنگ و رو رفته و شلواري پاره پوره! آنها را روي لباس هاي كهنه و مندرسش پوشيد و به راه افتاد. هنوز چند قدمي برنداشته بود كه جلوي پايش يك ماشين آخرين مدل توقف كرد. دو جوان موسيخي از آن پياده شدند و با تعجب لباس هاي او را ورانداز نمودند! به هم گفتند: نيگاه كن! عجب لباس هاي قشنگي! چه ناز! اينا بايد آخرين مد آمريكا و اروپا باشد! ببين چقدر قشنگه! واي...! آقا تو رو خدا...! هرچي بخواي بهت مي ديم، اين لباس ها رو بده به ما...!
و بعد مقدار زيادي پول به مرد داده، لباس ها را از تنش درآوردند و با خوشحالي پوشيدند. سوار ماشينشان شده و از آنجا دور شدند.
مرد با تعجب نگاهي به آنها انداخت. پول ها را ورانداز كرد. سرما بار ديگر به جانش افتاد. اما اين بار خيالش از بابت تهيه لباس گرم، تميز و زيبا راحت بود.