نوشته: جبران خليل جبران ترجمه : جواد نعيمي
شباهنگام، آن زمان كه آسمان پرده تيرگي را بر روي زمين افكند، از بستر خويش برخاستم و به سوي دريا شتافتم، درحالي كه زيرلب زمزمه مي كردم:
دريا هرگز نمي خوابد و در بيداري او، مايه اي براي تسلاي ارواح بي خواب وجود دارد!»
... به ساحل كه رسيدم آب را ديدم كه انگار از فراز كوهها به دريا فرو مي ر يخت و همه چشم انداز مرا فرا مي گرفت...
ايستادم و چشم و گوش به سپاه امواج و زمزمه تحليل گونه آنها سپردم و به عظمتي كه در وراي آنها بود، انديشيدم. به اين نيرويي كه همراه بادها مي دود، در آتشفشانها جريان مي يابد، به مرز گلها كه مي رسد لبخندي برلب مي آورد و با جويها و نهرها، ترانه سرايي مي كند.
اندكي بعد كه آرامش بيشتري يافتم، سه شبح را نشسته بر صخره اي درهمان نزديك ديدم كه امواج آب، گاه به گاه بر سر و روي آنها هجوم مي آورد و آنان را فرو مي پوشيد؛ حال آن كه آنها قادر به فروپوشيدن موجها نبودند. گويا در وجودشان نيرويي بود كه مرا به سوي آنان فرامي خواند. آرام آرام به پيش رفتم؛ اما هنگامي كه به چند قدمي آنها رسيدم، از پيشروي باز ماندم. همچون افراد مسحور، براي حركت، تواني در خود نمي يافتم؛ درحالي كه تخيل در همه وجودم برانگيخته شده بود.
درست دراين هنگام، يكي از اشباح به پا خاست و با صدايي كه گويي از ژرفاي دريا بيرون مي آمد گفت: «زندگي، بدون محبت همچون درختي فاقد گل و ميوه است و محبت منهاي زيبايي همانند گلي بي بو و ميوه اي بي دانه است. زندگي، محبت و زيبايي سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
او، اين را گفت و درجاي خود نشست.سپس شبح دوم برخاست و با صدايي كه بي شباهت به غرش امواج نبود، گفت:«زندگي بدون سركشي، همچون فصلهايي بدون بهار، در صحرايي خشك و بي آب و علف است.
زندگي، سركشي و راستي و درستي سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
آنگاه سومين شبح بلند شد و با صدايي همچون فرياد رعد، گفت: «زندگي بدون آزادي همانند جسم بدون روح است و آزادي بدون انديشه، به سان روح آشفته است. زندگي، آزادي و انديشه سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
سپس هرسه شبح در كنار هم ايستادند و با صدايي بلند و هماهنگ گفتند:
«محبت و آنچه زاده آن است، طغيان و به وجودآورنده آن، آزادي و خواسته هايش هرسه مظاهر خدايند و خداوند، ضمير دانا و عاقلي است.» پس از آن، سراسر ساحل را چيزي همچون صداي نرم بالهايي كه ديده نمي شد و ارتعاشي همچون لرزش اجسام اثيري، فراگرفت.ديده برهم نهادم. صداها درگوشم طنين افكند.
به آنها انديشيدم و همين كه چشمهايم را گشودم و دوباره نگريستم، جز درياي خروشان و پيچش امواج در يكديگر چيزي نديدم. به صخره اي كه اشباح بر روي آن شسته بودند، نزديك تر شدم، اما جز ستوني از دود و بخار كه به سوي آسمان فرامي رفت، چيز ديگري نديدم!