0

http://takrit11.blogfa.com/post-1066.aspx

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

سعي كردم برخيزم ،خود را بالا كشيدم....

 

 

احمد چلداوی/قسمت اول

وقتي به هوش آمدم نمي­دانم چه ساعتي بود، اما كسي بالاي سرم نبود؛ نه بچه ­هاي خودمان نه بعثي­ها. فهميدم بچه ها عقب كشيده ­اند، ولي هنوز مواضع ما دست بعثي­ها نيافتاده است. مي­دانستم در گودالي افتاده­ ام که در سنگري در بالاي خاكريز است و بنابراين امكان ندارد بچه ­ها متوجه من شوند. لذا تصميم گرفتم برخيزم و حداقل خود را نزديك نيزارها سر راه بچه­ ها بياندازم. اگر مي­توانستم فقط دو قدم بردارم، كار تمام بود. سعي كردم برخيزم دست به لبه سنگر گرفتم. خود را بالا كشيدم، ولي بلافاصله سرم گيج رفت. چشمانم سياهي رفت و دوباره بي­هوش شدم. بار دوم وقتي به هوش آمدم، صداي بعثي­ها مي­آمد(ظاهراً براي نان دعوا مي­كردند). يكي از آن­ها بالاي سرم آمد. چشمانم را باز كردم. فرياد زد: «سيدي هذا حي.» يعني قربان اين زنده است. فرمانده­اش گفت:«دير بالک من الرمانه.» يعنی مواظب باش نارنجك نياندازد. سرباز گفت: «سيدي هذا مجروح ما يگدر.»يعني قربان اين مجروحه نمي­تونه. سپس او و يك نفر ديگر وارد سنگر شدند، دست و پاهايم را گرفتند و به داخل يك ايفا انداختند كه ظاهراً برايشان نان آورده بود.

 

اين در حالي بود که به بسياري از بچه­ هايي را که وضعشان از من بهتر بود و مي­توانستند روي پايشان راه بروند، تير خلاص مي­زدند و برخي از بچه ­ها را بعد از به اسارت گرفتن به رگبار بستند (نمونه اين مورد را مسعود سفيدگر برايم گفت که لحظه­ ي اسارت به همراه تني چند از بچه­ هاي گردان که رحيم قميشي نيز جزء آن­ها بود، دشمن همه را به رگبار بست که البته خوشبختانه فقط چند نفر از جمله خود مسعود مختصر زخمي شدند).

 

تقريباً خط آرام شده بود و به جز صداهاي منفصل سلاح سبك، صدايي به گوش نمي­رسيد. براي يك اسير مجروح، يك نفر عقب و دو نفر جلو سوار شدند. كف ايفا ناصاف بود و اتومبيل با سرعت فراوان حركت مي­كرد. بعد از هر دست­انداز محكم از جا كنده شده و به كف ايفا كوبيده مي­شدم و درد شديدي احساس مي­كردم. رو به سرباز كردم و با اشاره دست به او فهماندم كمي آرام­تر حركت كنند.او نيز چنين كرد و راننده هم كمي از سرعتش كم كرد. در تمام طول مسير حركت، سرباز از من چشم برنمي­داشت و به طرز عجيبي به من نگاه مي­كرد. به نظر می رسيد آدم فضائی ديده است. در نگاهش خواندم كه مرا تحسين مي­كرد و از اين­كه در صف مقابل ما قرار دارد ناراحت است. واقعاً سربازان عراقي در خط مقدم تفاوت عمده­اي با ديگر سربازان در پشت خط داشتند. مثل اين­كه صدام به خاطر به كشتن دادن شيعيان، همه­ خطوط مقدم خود را با سربازان شيعه پركرده بود. سربازان در خط عمدتاً با اسراء مهربان بودند، برعكس پشت جبهه كه بسيار وحشي بودند.

kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

شنبه 26 شهریور 1390  5:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها