0

آهنگر بغدادی

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

آهنگر بغدادی

 یک روز از بازار آهنگران بغداد می گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگری که دستش را داخل کوره حدادی میکند و آهن گداخته شده قرمز را میگرفت و بدون آنکه ابدا" احساس سوزشی کند آن را روی سندان  می گذاشت و با پتک روی آن میزد و به هر نوعی که می خواست در می آورد و می ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو و سلام کردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته به شما آسیبی نمی رساند؟

 آن مرد گفت: نه.

گفتم: چطور؟

 گفت: یک ایامی در اینجا خشکسالی و قحطی شد ولی من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائی نزد من آمد و گفت ای مرد من کودکانی یتیم و خردسال دارم واحتیاج به آذوقه و مقداری گندم دارم خواهـشـمـندم برای رضـای خـدا کمکی بکن و بچه های یتیم مرا از گرسنگی و هلاکت نجات بده . من هم چون به همان یک نظر فریفته جمالش شده بودم در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم می خـواهی باید ساعـتـی با من باشـی تا خـواسـتـه ات را برآورده کنم . آن زن از این پیشنهاد ناراحت شد و روترش کرده و رفت.

 روز دوم باز آن زن نزدم آمد در حالیکه اشک می ریخت سخن روز قبل را تکرار نمود ، من هم حرفهای روز گذشته را برای او تکرار کردم دوباره با دست خالی برگشت دوباره روز سوم دیدم آمده و خیلی التماس میکند که بجه هایم دارند می میرند بیا و آنها را از گرسنگی و مرگ نجات بده. من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن به طرف من می آید و پیداست که از گرسنگی بی طاقت شده .

 خلاصه وقتی که به من نزدیک می شد گفت : ای مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم ، بیا و رحمی کن و گندمی در اختیار ما بگذار! من گفتم : ای زن بیخودی وقت من و خودت را نگیر همان که گفتم بیا با من باش تا به تو گندم دهم . 

 در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهای حرام نکردم ولی چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه هایم غذائی نخورده ایم ناچارا" حاضرم  ولی به یک شرط . گفتم : به چه شرطی ؟ گفت : به شرط اینکه مرا به جائی ببری که هیچ کس ما را نبیند .

 

مرد آهنگر گفت : قبول کرده و خانه را خلوت کردم ، آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم همین که خواستم از او بهره ای بردارم دیدم آن زن دارد می لرزد و خطاب به من گفت: ای مرد ! چرا دروغ گفتی و خلاف شرطت عمل کردی ؟  گفتم : کدام شرط ؟ گفت : مگر بنا نبود مرا به جای خلوت ببری تا کسی ما را نبیند ؟ گفتم : آری ! مگر اینجا خلوت نیست ؟

 گفت : چطور اینجا خلوت است با اینکه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند می بینند .

اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکی که بر تو موکلند و دو ملکی که بر من موکلند همه آنها حاضرند و ما را مشاهده می کنند با این حال تو خیال می کنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ و بعد گفت : ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا من هم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آن را بر تو سرد کند .

 من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی اینطور از خدا می ترسید ولی تو که اینهمه مورد نعمتهای الهی هستی از او نمی ترسی؟

 فورا" توبه کردم واز آن زن دست کشیدم و گندمی را که می خواست به او دادم و مرخصش کردم . زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت ای خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر من سرد نمود توهم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن از همان لحظه ای که آن زن این دعا را در حقم کرد حــرارت آتـش بر من بی اثر شد . 

 الـهـی بـی پـنـاهـان را پـنـاهـی

                                       به سـوی خــسته حـالان کن نگـاهــی

چه کم گردد زسلطانی گرنوازد

                                       گـدائـی را ز رحــمــت گــاهـگــاهــی

مـرا شـرح پـریشانی چه حاجت

                                        کـه  بـر حـال پــریـشــانـم گــواهـــی

الـهـی تکـیه بـر لـطف تو کـردم

                                         کـه جـز لـطـفـت نـدارم تکیه گاهــی

دل سـرگـشـتـه ام را رهـنما باش

                                         کـه دل بـی رهـنـمـا افـتـد به چاهــی

نـهـاده سـر بـه خـاک آســـتـانـت

                                         گـدائـی ، دردمـندی ، عـذر خواهــی

امـید لـطف و بخـشش از تو دارد

                                          اســیری  شرمســاری  رو سیاهــی

تـهـیـدسـتـی کـه بـا اشـک نـدامـت

                                           ز  پـا  افـتـاده  از  بـار  گـنـاهـــی

گـرفـتـم دامــن بخــشــنــده ای را

                                           کـه بخشد از کرم کوهی به کاهــی

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 24 شهریور 1390  1:16 PM
تشکرات از این پست
zarei6703
zarei6703
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 321
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:آهنگر بغدادی

   دربی پایتخت     


     


          

 دربی پایتخت     


     


به نقل از نسل جوان کاشان

عشق یعنی در تولا سوختن              حق شناسی را از سگ اموختن

پنج شنبه 24 شهریور 1390  1:26 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها