خرده روایتی پر و پیمان
نگاهی به کتاب «من از موصل آمدهام» خاطرات جانباز آزاده: اروج قیاسی
«دونفر فرار کرده بودند ولی تاوانش را چند هزار اسیر می دادند. کم کم که آب ها از آسیاب افتاد پرس و جو کردیم که سر از ماجرای فرار دربیاوریم. ماجرای فرار از این قرار بود که دو نفر از بچه های موصل یک قدیم تصمیم می گیرند فرار کنند. می گردند در میان شن ها یک تکه اره فلزی پیدا می کنند و با آن میلههای جلوی پنجره حمام و آسایشگاه شان را می برند اما در لحظه فرار منصرف می شوند. می گویند اگر فرار کنیم بقیه را اذیت می کنند. دو نفر دیگر از بچههای اسیر فرصت را غنیمت می شمارند که فرار کنند. پیش از فرار طرح دوستی با سربازی عاشق پیشه را می ریزند. سرباز عراقی می گوید: «من عاشقم! اگر بشود با یک دختر ایرانی ازدواج کنم، به شما کمک می کنم که فرار کنید.» این دو اسیر ایرانی هم می روند تو جلد سرباز و می گویند تو کمک کن ما فرار کنیم ما هم به تو کمک می کنیم که با دختر مورد علاقهات ازدواج کنی.» سرباز عراقی که عشق چشمانش را کور کرده بود، به دو ایرانی کمک می کند. سه نفره شبانه از اردوگاه می گریزند. توی راه هنگام عبور از ریل قطار، ناگهان قطار سر می رسد و سرباز زیر قطار له و لورده می شود، اما دو نفر ایرانی موفق می شوند به ترکیه بگریزند. آنجا خود را به سفارت ایران معرفی می کنند و بعد هم راهی ایران می شوند.»
کتاب خاطرات جانباز آزاده «اروج قیاسی» با نام «من از موصل آمده ام» از این دست «خرده روایات»، بسیار دارد؛ خرده روایاتی که اگر با جزئیات بیشتری همراه بود «متن» را در موقعیتی قرار می داد که حاوی «عمق صحنه» و «فضا» هم باشد که اکنون نیست.
به هر حال، در حال حاضر، همین است که هست! نه میتوان کتاب را تغییر داد و نه «نثر ترجمهای»اش را به حیطه «نرمش زبانی» کشاند. محتملاً «روایت نخست» به فارسی نبوده که نثر این قدر به حوزه « نثر ترجمهای» [اصطلاحی که به طور معمول در ایران برای توصیف یکی از ویژگیهای مهم ترجمه بد به کار می رود!] نزدیک شده.
از اینها که بگذریم، می رسیم به اهمیت این خرده روایات که هر یک می توانند برای یک نویسنده حرفهای، خلاصه یک قصه تلقی شوند و با گسترش و توسعه شان میتوان به قصه های خوبی در حوزه ادبیات داستانی دفاع مقدس دست یافت. اکثر این ایده ها تازه اند مثلاً همین ایده که دو اسیر ایرانی، با همدستی یک سرباز عراقی که عاشق دختری ایرانی است، از اردوگاه اسرا بگریزند نه تنها میتواند رویکرد آغازین یک قصه موفق باشد که بالقوه دارای این اهمیت است که یک فیلمنامه موفق را هم رقم بزند. این کتاب همچنین از یک خصوصیت جالب توجه دیگر هم نسبت به همتاهای خود برخوردار است: «روایت» را معطل «تعارف و شعار» نمی گذارد و بی وقفه، «تعریف» می کند و باز «تعریف» می کند. این تداوم «روایت»، اطلاعات قابل توجهی را از زندگی اسرای ایرانی در اختیار مخاطبان قرار می دهد که می توانند در گسترش «کلان روایات» جنگ هشت ساله بسیار مؤثر باشند.
گاهی خرده روایات این کتاب، حول یک شوخی شکل می گیرد اما این شوخی، قادر است مخاطب را متوجه برخی رویکردهای نظامیان عراقی در جنگ هشت ساله سازد، رویکردهایی که ریشه در بینش ایدئولوژیک و انگیزههای ناسیونالیستی شان دارد:
«دور هم نشسته و با هم خاطرات مان را مرور می کردیم با اینکه این خاطرات تلخ بودند اما یادآوریاش شیرین مینمود. برادر یعقوب مسئول آسایشگاه گفت: «وقتی به دست عراقی ها اسیر شدم از من پرسیدند: انت مسلم؟ انت مسلم؟ من هم نمی دانستم چه میگویند. فکر کردم می پرسند اهل کجایی گفتم: سلماس! کتکم زدند. آنها هر چی می پرسیدند من فقط می گفتم سلماس. بالاخره یکی پیدا شد که ترکی می دانست. پرسید: ترکی بلدی؟ گفتم: من مادر زادی ترک هستم. گفت: من از ترکهای کرکوک عراقم. اینها می پرسند مسلمان سان؟ گفتم: بله که مسلمانم. پس چی فکر کردید! گفت: پس سلماس چیه؟ گفتم: اسم شهرم در آذربایجان غربی است. گفت: اینها خیال می کنند سلماس نام دین تازهای در ایران است، به این خاطر کتکات می زنند. دست از سرم برداشتند.»
به نظر می رسد این سوءتفاهم، پیش و بیش از آنکه دلیلش عدم اطلاع راوی از زبان عربی باشد، از پیش فرض نظامیان عراقی نسبت به ایران و انقلاب ایران منشأ می گیرد. آنها نه از سر اشتباه شخصی و فردی که مبتنی بر آموزههای ناسیونالیستی حزب بعث، اعتقاد داشتند که ایرانیان به دین تازهای متمایل شدهاند و به همین دلیل خون و مالشان حلال است! در این میان، این کتاب شواهدی هم به دست میدهد که برخی بنیان های مذهبی چگونه توانسته بعضی از این نظامیان را به سمت و سویی دیگر بکشاند.

«با این که هرگونه صحبت و ارتباط سربازان عراقی با اسرا ممنوع شده بود اما گاهی در خلوت هم صحبت می شدیم. بیشتر آنها می ترسیدند. از یکی از سربازها پرسیدیم: تا به حال جبهه رفتی؟ گفت: آره. من در محمره [خرمشهر] بودم. نیمه شب بود و سر پست بودم. یکهو دیدم نیروهای ایرانی به سنگرهای ما نزدیک میشوند. وحشت کردم. از ترس می لرزیدم. هر لحظه به ما نزدیک تر می شدند. در همان حال نذر کردم اگر اسیر نشوم گوسفندی به نیت حضرت ابوالفضل(ع) قربانی کنم. پا به فرار گذاشتم. وقتی برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم باز میآیند. دو گوسفند نذر کردم. ترس تمام وجودم را فرار گرفته بود. گفتم: یا ابوالفضل(ع) کمکم کن اسیر نشوم سه گوسفند قربانی می کنم. تا اینکه به اروندرود رسیدم و از آب گذشتم. با این حال فکر می کردم هنوز پشت سرم میآیند، هی تعداد قربانیها را بالا می بردم. نزدیکیهای بصره دیگر مطمئن شدم که اسیر نمی شوم. نذرهایم به 30 رأس گوسفند رسیده بود. بالاخره اسیر نشدم. پرسیدیم: نذرهاتو ادا کردی یا باز می خواهی برگردی جبهه؟ گفت: نه هنوز ادا نکردهام ولی ادا می کنم حتی بیشتر از آنچه گفتهام.»
با اینکه چنین روایتی، هم از نظر سازوکار قصه محورش، هم از لحاظ نقشی که می تواند در تکمیل «کلان روایت» جنگ بازی کند، جالب توجه است با این همه نمیتوان از مشکلی غفلت کرد که چند بار دیگر هم در کتاب خودش را نشان میدهد و صرفاً میتوان آن را حاصل تسامح «نگارنده» یا «ویراستار» دانست.
راوی خاطره فوق، یک سرباز عراقی است که خیلی طبیعی از نام ها و اصطلاحات رایج در عراق اوایل دهه هشتاد میلادی استفاده میبرد و خرمشهر را منطبق با نامی که در نقشه جعلی تهیه شده توسط حزب بعث آمده، محمره میخواند. خب، چنین آدمی، طبیعتاً وقتی که دارد از «اروندرود» حرف میزند دیگر آن را همانطور که ما می نامیمش، بر زبان نمیآورد مطمئناً از «شط العرب» استفاده میکند. وقتی در شکل نهایی شده روایت، مخاطب با «اروندرود» در نقل این سرباز عراقی مواجه می شود نه فقط خود روند روایت، که «واقعنمایی» آن نیز مورد تردید قرار میگیرد. چرا؟ صرفاً به این دلیل که یک نفر این وسط، به خودش زحمت نداده که اشتباهاتی این چنینی را اصلاح کند؟ به نظرم، این دلیل خوبی نیست. اصلاً خوب نیست!
روزنامه ایران