0

لبخندهای خاکی

 
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

لبخندهای خاکی

 


هر بچه بسیجی که زیادی لاغر بود و به قول معروف استخوانی بود، لقب خاصی از طرف بچه های همقطارش می گرفت که کنایه از این بود که چنین اندامی را در نتیجه زهد و ایمان و عبادت مستمر پرورش پیدا کرده است ، هر وقت می خواستند این تیپ بچه ها را به هم نشــان دهنـــد، از آنها بعنـــوان (( هیکل عقیدتی )) نام می بردند


حکایت آدم های جنگ

برای سلامتی فرمانده ....

اگر کسی زیادی ادای فرمانده ها را در می آورد ، بچه ها سعی می کردند هر طور شده حالش را بگیرند ، یکی از رایج ترین این حال گیریها این بود که وقتی طرف می آمد تو جمع بچه ها ، بلند می گفتند : «برای سلامتی فرمانده مان ... » کمی مکث می کردند ، تا طرف منتظر باشد ، بعد ادامه می دادند « ... امام زمان یا امام خمینی صلوات ».

 هیکل عقیدتی

هر بچه بسیجی که زیادی لاغر بود و به قول معروف استخوانی بود، لقب خاصی از طرف بچه های همقطارش می گرفت که کنایه از این بود که چنین اندامی را در نتیجه زهد و ایمان و عبادت مستمر پرورش پیدا کرده است ، هر وقت می خواستند این تیپ بچه ها را به هم نشــان دهنـــد، از آنها بعنـــوان (( هیکل عقیدتی )) نام می بردند .

پلنگ صورتی در عملیات

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

معلوم بود این آدم قبلاً ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته

الهی دستتان بشکند!

یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسط  حرفاش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها !» همه گوشها تیز شد که چی می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...

عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟

یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»

اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

 با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها !» همه گوشها تیز شد که چی می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...

ترسیدم روز بخورم ریا بشه

توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.

یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟»

او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»

به احترام پدرم

نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند.

رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم.

حکایت آدم های جنگ

ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند.»

گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌كنم.»

پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟»

اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!»

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...»

مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.


اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

سه شنبه 22 شهریور 1390  8:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها