0

آخرین لحظات عمر یک امدادگر

 
sukhteh
sukhteh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 7880
محل سکونت : اصفهان

آخرین لحظات عمر یک امدادگر

آخرین لحظات عمر یک امدادگر


قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است.


آخرین لحظات عمر یک امدادگر

امدادگران از آن دسته افرادی هستند که نقش بسزایی در روند جنگ داشتند. فراز و نشیب‌های بسیار زیادی را تحمل کردند که این خود باعث شده آن‌ها راویان خوبی از خاطرات جنگ باشند:

از آخرین پیچ پنهان کوهستان که گذشتیم، غرش تیر بار عراقی شروع شد. تا یک منور پرتاب کنیم و گرای تیر بار به دست آرپی‌جی زن بیاید و شلیک کند، سه چهار دقیقه طول کشید. با اولین شلیک آرپی‌جی، تیر بار و تیر بار چی تکه تکه شد ولی تا این لحظه چندین نفر از بچه‌ها زخمی روی زمین افتادند.

من و مجید بالای سر اولین مجروح نشستیم. مجید رو به من کرد و سریع کوله پشتی را باز کرد تا ...

ناگهان صدای سنگین و ضعیفی از ته سینه‌اش بیرون آمد : آخ قلبم! و در آغوش من افتاد!

گفتم : مجید چی شده؟

چیزی نگفت. دوباره گفتم: مجید چی شده؟

چیزی نگفت. از روی پاهایم بلندش کردم و روی زمین نشاندمش و قیچی را از داخل کوله پشتی‌ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود. سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است! دست و پایم را گم کردم. دور و برم را نگاه کردم مجروح زیادی روی زمین بود. به خود آمدم.

مجید گفت : تنفسم بده، تنفسم بده.

روی سینه‌اش افتادم و نفس مصنوعی را شروع کردم و به کمک یک پزشک‌یار، کمر و سینه مجید را بستم که زخم؛ مجید را خفه نکند.

- مجید جان چیز مهمی نیست من پیشت هستم.

به چهره‌اش که نگاه کردم صورتش سفید و نورانی شده بود، چشمانش از حدقه در آمده بود و قدش کشیده شده بود.

گفت : سردمه، سردمه.

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم

من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم، تا اینکه آرام شد. سراغ مجروح‌های دیگر رفتم، چند دقیقه‌ای گذشت، به طرف مجید آمدم و گفتم :

- مجید جان حالت چطوره؟

مجید جان تنفس نمی‌خواهی؟

چیزی نشنیدم.

گفتم: آقا مجید سردت نیست؟

چیزی نگفت!

چراغ قوه را برداشتم، چشمان آرام و بسته‌اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم، هیچ عکس‌العملی نشان نداد!

چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چیز بی نیاز شده است.

با خود کار روی پیراهنش نوشتم :

شهید مجید رضایی از بهداری لشکر امام حسین (ع).


اللّهمّ عرّفنی نفسک فانّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف رسولک اللّهمّ عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرّفنی رسولک لم اعرف حجّتک

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

پنج شنبه 17 شهریور 1390  6:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها