نشسته ام به تماشا چشم هايت را. آسمان تجلي هميشه نيلگون چشم هاي توست و من...تنها و تنها در انعكاس چشم هاي توست كه معنا مي گيرم ... خيال اينكه يك لحظه پلك بر هم بگذاري، بي تاب و بيمناكم مي كند، آن چنان كه ماهي را بي آب، آرام و قرار نباشد. چشم هايت را بر من مبند ...
چشم هاي تو، روشناي خورشيدند بر سايه هاي زندگي! آيا مي خواهي چشم بپوشي بر من؟
تويي كه حتي در آخرين روزهاي شورانگيز ارغواني ات بر من باريده اي...نگو كه اشك هاي آسمان، همان بغض هاي خيس تو بوده اند! تو بر من باريده اي ...
مگر نه اينكه آسمان چشم هاي توست و چشم هاي تو پيوسته در تماشاي من اند ...
بيمناكم كه چشم از من بربندي! خيالم را، گاه گاهي، مي سپارم به پروانه ها ... مي سپارمشان كه بروند جايي دورتر، دورتر از تو ... تا تو خيال كني كه خيالم دور تر از توست...تا تو بغض كني و من سر بر آستان هميشه مقدست بلند كنم و تو بر من بباري ... خيالت راحت كه خيالم هميشه با توست و توخوب مي داني، مي داني كه اين بازي كوچك من و توست ...
دلم هواي باران دارد ... بيا خيالمان را دوباره بسپاريم به پروانه ها ... بيا!
نيلوفر حيدري