0

گلوله اي كه سهم پيشاني علي اصغر شد

 
ahmadfeiz
ahmadfeiz
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1390 
تعداد پست ها : 20214
محل سکونت : تهران

گلوله اي كه سهم پيشاني علي اصغر شد

از سنگر زدم بيرون، از شيار خاكريز وارد كانال شدم. هميشه موقع رفت و برگشت، قدم هايم را مي شمردم.
هر ده قدم يك گلوله، يك خمپاره، يك تكان شديد، نقشه خيالم را به هم مي ريخت.
تا مي رفتم دوباره ذهنم را جمع كنم، فكر كنم، دوباره زمين زيرپايم مي لرزيد.
من دوباره فكرم را از نو، سرمي گرفتم. فكر مي كنم و مي روم، نه خمپاره اي، نه گلوله اي، مي رسم خط كمين،«شعبان صالحي»فرمانده گروهان يك. «رسول كريم آبادي» آچار فرانسه گروهان، «علي اصغر نبي پور سيد كلائي» برادر مصلحي، من همشهري علي اصغر نبي پور هستم. آمل...
بچه ها تكيه داده اند به ديوار سنگر كمين، لميده اند.رسول كلاه آهني اش را گذاشته نوك اسلحه كلاشينكف، دارد به قناسه چي هاي عراقي نشانه مي دهد،مي خنده و ميگه، نوچ، خبري نيست. يا كور شدند يا دورشدند.يا يك خبرهايي هست. مي گويم:
من براي همين آمدم. آقا يحيي، سفارش كرده كه بيام اوضاع را ببينم چه خبره،احساس دروني من مي گه، فردا عراق تك مي كنه.
اصغر، رسول،شعبان، برادرمصلحي مي خندند.رسول مي گويد:
كشفيات كردي؛ نه اينكه ما از سرشب منتظريم،گفتيم تو بياي. نه اينكه تو نماينده گردان يا رسولي. يك لحظه بروي همين چهل پنجاه متري، توسنگر كمين عراقي ها، سوال كنيد كه چه وقت قراره تك كنند. خاطر جمع بشيم.
شعبان صالحي گفت: نه، خارج از شوخي، امشب خيلي ساكت شده و من دلواپسم. برويم يك گشتي بزنيم، ببينيم چه خبره، تا نزديك صبح عراق حتي يك گلوله هم شليك نكرد.
نزديك نمازصبح بود، بلند شدم، رفتم يك گشتي توي كمين ها بزنم، كمي آن سو تر، يك كمين ديگر بود، رفتم داخل سنگر كمين؛ شعبان نائيجي و جواد سعادت و حسين برومند و علي فتحي و برادر حبيب نشسته بودند. سلام كردم و نشستم.حبيب بلند شد، با يك تمناي خاص گفت: سعيد جان من راببر عقب، يك مرتبه بچه ها زدند زير خنده و حبيب دستم راگرفت برد بيرون سنگر كمين توي كانال.
گفتم: چي شده حبيب؟
گفت: سعيد من به دلم افتاده صبح عراق تك مي كنه، بايد من را با موتورت ببري عقب، يك كاري دارم انجام بدم، برمي گرديم.
گفتم: گير دادي ها، نميشه. عراق كجا بود حمله كنه، حالا بگو اصلا خط اول چه خبره. نگفتم پياده ام.
گفت: من را ببر، من بايد برم عقب و برگردم. سعيد فردا عراق تك مي كنه، بخاطرش شايد من شهيد نشم،شهيد نشم حال تو مي گيرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.
گفتم: بي خيال، تو شهيد بشو نيستي.از حبيب اصرار، از من انكار، حبيب ناراحت شد و من رفتم كمين رسول شان، نماز را خوانديم، ديگه صبح شده بود. نگاهي كردم به ساعت، به ياد مريم افتادم، هر بار كه به ساعت نگاه مي كردم، ياد مريم مي ريخت تو دلم. عقربه ساعت داشت مي رفت روي هفت صبح.
شعبان صالحي گفت: ساعت چنده؟
گفتم: هفت.
يك مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانك، صد تير بار، هزار كلاشينكف، صد خمپاره، يك جا شروع كردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگين شد كه قدرت و تعادل ما بهم ريخت... مثل وقتي كه صبح ازخانه زدي بيرون ، هوا بهاري، ناگهان رعد و برق و يك باران نيستاني و تو نمي داني به كجا پناه ببري.
متحير شديم.
نبردي سخت شروع شد.
با تمام توان مواضع ما را مي كوبند. ازطرفي ما بين خط اول خودمان، روبه روي دشمن، يك سد آهنين هستيم، تا نتوانند به راحتي خودشان را به خط اول ما كه گردان يا رسول موضع گرفته برسانند. جنگي سخت، كه در تمام سال هاي حضورم در جبهه، چنين آتش سنگيني را هرگز من نديده ام.زمان را از دست داده ايم.هوا گرم و سوزان، شرجي هوا، بوي گوگرد، نفس گير مي شود. شب قبل گردان به بچه ها هر كدام يك آب ميوه مي دهد، من و اصغر نبي پورسهم خودمان را نخورديم، چون قدري گرم بود، گذاشته بوديم، توي كلمن يخ، توي اوج گرما، فردايش تگري و سرد نوش جان كنيم. نزديك هاي ساعت ده صبح بود توي سنگر درگيري.
همراه رسول و شعبان صالحي و اصغر نبي پور، سخت با عراقي ها درگيريم،نوبت به نوبت آرپيجي مي زنيم، تير بار، كلاشينكف...
مي خواهيم مانع عبور دشمن بشويم، در وسط آن درگيري و آتش سنگين دشمن،زير آن گلوله باران، به شوخي به اصغر نبي پور گفتم: اصغرجان، با اين وضع كه عراق دارد مي كوبد، درگيريم.
دو طرف ما را هم كه قيچي كردند، دارند ميان، ما اين ميانه مانده ايم، اگر عراقي ها منطقه را بگيرند، آب ميوه ها مي افته دست شان. ما هم اسير مي شويم.
نامردها جلوي چشم ما مي خورند. گفتم: بيا، اين آب ميوه ها را بخوريم، دست اين لعنتي ها نيفته. اين را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ كلمن يخ كه آب ميوه را بيارم كه چهار نفري با هم بخوريم، داشتم دركلمن يخ را باز مي كردم، اصغر نبي پورايستاده بود روي سرم، كلاشينكف را عمود گرفته بود روي دهنه كلمن.
گفت: سعيد مفتاح، من نمي گذارم اين آب ميوه ها خورده بشه.
گفتم: يعني چي؟
گفت: همين كه گفتم. حق نداري دست بزني.
گفتم: اصغرجان همه بچه ها آب ميوه سهم خودشان را خوردن، ديدي كه اين سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما اين نبود بذاريم سرد بشه، امروز كه هوا گرم شد بخوريم.
دستم را بردم داخل كلمن، يك قوطي را بيرون آوردم.گفتم: بيا اين سهم تو. با دست ديگر همين طور كه نگاهش مي كردم، قوطي ديگر را بيرون آوردم.
گفتم: اين هم سهم خودم. حق كسي را كه ضايع نكرديم. مال خودماست. من سهم خودم را مي خوام بخورم. شما همين. حالا يك قوطي توي دست راستم، يكي ديگر توي دست چپ ام، كلاشينكف توي بغلم.
منتظر پاسخ قطعي اصغر نبي پور هستم.
گفتم: ببين حق كسي نيست. ما داريم سهم خودمان را مي خوريم. حق ديگري را كه نمي خوام بخورم.
اصغر نبي پور گفت: سعيد، امروز روز عاشورا است.
امروز روزي است كه امام حسين(ع) در صحراي كربلا تشنه شهيد شد.تو چطور مي خواي آب ميوه سرد بخوري. در صورتي كه امام حسين آب نداشت. سعيد بيا از اين آب ميوه بگذر؛ در اوج تشنگي، حرف اصغر نبي پور مثل پتك خورد توي سرم.
قوطي ها از دستم افتاد، كلاشينكف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توي سنگر درگيري. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود. اصغر نبي پور، بين من و رسول، سه نفري، داريم سخت مي جنگيم، من و رسول، كلاه آهني نداريم، سرمان تا نيمه از سنگر بيرون است، سخت تيراندازي مي كنيم.
اصغر نبي پور وسط ما سه نفر، كلاه آهني دارد. سرش هم از سنگر پائين تره، قسمت اعظم سرش را كلاه آهني پوشانده است. جوري كه لبه سنگر با لبه پايين كلاه آهني برابر است.كورسويي دارد و از زير لبه كلاه آهني مي بيند و مي جنگد. تك تيراندازها، تك تك مي زنند، گلوله قناسه و سيمينوف، از كنار گوش مان، ويزززز، مي گذرند. تيري كه قسمت پيشاني هركسي كه باشه، خدا آن پيشاني آن شخص را نشانه بكند، كه بايد شهيد بشود، گلوله سهم پيشاني همان شخص مي شود.
براي پروانه شدن و پريدن به آسمان، سخت مي جنگيم، ناگهان صداي برخورد گلوله با پيشاني اصغر نبي پور، نگاه مي كنيم.
اصغر نبي پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت مي افتد. تير درست مي خورد وسط دو ابروي اصغر، زير لبه كلاه آهني، حفره اي كه خون از آن مي جوشد، روي گونه هايش شره مي كند، دهانش كف مي كند، دست مي گذارم روي صورتش، خون داغ و جوشان است.
بدنش نرم نرم مي لرزد. به همراه رسول بلندش مي كنيم. اشك حلقه حلقه از چشم هاي ما مي ريزد، گريه امان از ما مي گيرد، من زير سر و شانه اش را محكم مي گيرم، رسول هم نيم تنه اصغر را، كمي آن سوتر توي كانال، صدا زديم، يك سري از بچه هاي امدادگر را كه اصغر نبي پور شهيد شد.
مي گذاريم اش، روي زمين، مي بوسيم اش، وداع مي كنيم. با بغض و بي قراري مي رويم توي سنگر. اصغر نبي پور پروانه شد. پريد، اوج گرفت به آسمان...
(علي اصغر نبي پور سيدكلائي، متولد: 1347 از سال 62 آمده بود جبهه، دوبار هم از ناحيه گردن، دست و پا زخمي مي شود. هر بار كه مجروح مي شد، هنوز دوران نقاهت اش تمام نشده، برمي گشت به جبهه. نوحه خواني و مداحي علي اصغر تو جمع بچه هاي گردان بنام بود.»
راوي و نويسنده: غلامعلي نسائي

پیامبر (ص): صبر اگر به بیقراری رسید دعا مستجاب می شود.

عزیز ما قرنهاست که چشم انتظار به ما دارد!

دوشنبه 14 شهریور 1390  5:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها