حالا هم نوبت رقاصي من است
حالا هم نوبت رقاصي من است
سالها پيش در صحرايي بزرگ و زيبا. الاغ و شتري كه سالها با يكديگر دوست بودند دور از آدمها و هياهوي شهر زندگي ميكردند. زندگي آنها به آرامي و آسايش پيش ميرفت تا اينكه روزي از روزها شتر وقتي كه در صحرا مشغول غذا خوردن و تفريح بود صداي چند نفر آدم را شنيد. پس به سرعت به الاغ خبر داد كه بايد خودشان را پنهان كنند تا مبادا به دست آنها بيفتند.
الاغ و شتر لابه لاي سنگها خود را پنهان كردند و تمام سعي خود را ميكردند تا به چشم آدمها ديده نشوند؛ اما الاغ عادت داشت كه در اين وقت از روز آواز سر دهد و حالا ميخواست شروع كند به آواز خواندن. شتر كه خيلي ترسيده بود، از او خواهش كرد كه اين كار را انجام ندهد و گفت: اگر آدمها متوجه ما بشوند هر دوي ما را براي كار به شهر ميبرند. الاغ جواب داد: نميتوانم جلوي دهانم را بگيرم و عادتم را ترك كنم.
پس با صداي بلند شروع به خواندن آواز كرد. چند نفري كه در صحرا بودند متوجه آن دو شدند و آنها را گرفته و به يكديگر بستند و به طرف شهر به راه افتادند.
در راه، رودخانهاي بزرگ بود. از آن جا كه الاغ شنا كردن بلد نبود دو نفر از آدمها الاغ را به روي شتر گذاشتند تا از رودخانه عبور كنند.
شتر همين كه به وسط رودخانه بزرگ و پر آب رسيد به يك باره خود را تكان محكمي داد. الاغ كه ترسيده بود داد زد و گفت: با اين كار باعث ميشوي كه من داخل رودخانه بيفتم؛ مگر نميداني كه من شنا بلند نيستم.
شتر با عصبانيت جواب داد: همان طور كه تو نميتواني جلو دهانت را بگيري من نيز نميتوانم جلو تكان بدنم را بگيرم؛ چون حالا هم موقع رقاصي من است و نميتوانم عادت هر روزهام را ترك كنم.
شتر بعد از گفتن اين جمله تكان شديدي به خود داد و الاغ از پشت او به آب افتاد و غرق شد.
از آن موقع به بعد اين جمله شتر تبديل به ضربالمثل شد.
شنبه 20 تیر 1388 11:47 AM
تشکرات از این پست