خدا در آینه دید آنچه را نباید دید
و بعد رو به خودش كرد و از خودش ترسید
خدا به سجده درآمد دوباره زانو زد
نه! او دوباره علم شد و از خودش پرسید:
نه زاده میشود از من نه آن كه زاده شدم
چگونه آینه من را درون خود زائید؟
همین كه گفت خودش را به شكل مشتی زد
شكست و روی خودش پابهپای خون رقصید؛
هزار آینه شد تار و كور و خودبین شد
دگر ندید خودش را و هیچكس را دید؛
كه روح مرده او ضرب در قفس میشد
كه آن نتیجه دوری مساوی تبعید
گمان نكرد (یقینش) به شك كه مشكوك است
(وجود من) كه یقین شك شدهست بیتردید
نبود و بود خدا حال او به آینده
(نبود) میآمد از گذشتههای بعید
سپس تمام خودش را به آینه چسباند
به پازلی كه خودش شد ترك ترك چسبید
ولی دوباره خودم شد كسی كه قهقههاش
به عكس هقهق آیینه بیشتر خندید