0

روايت فرمانده يگان پارتيزاني از آزادسازي خرمشهر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

روايت فرمانده يگان پارتيزاني از آزادسازي خرمشهر

نسخه چاپي ارسال به دوستان
خاطرات جهروتي‌زاده از عمليات بيت المقدس/
روايت فرمانده يگان پارتيزاني از آزادسازي خرمشهر

خبرگزاري فارس: متوجه يك بسيجي 16، 17 ساله و سه چهار تا عراقي شدم. اين سه چهار تا عراقي مسلح‌اند و به سمت اين بسيجي مي‌روند. چند لحظه‌اي خودم را مشغول كردم كه ببينم اينها چه كار مي‌كنند. يك دفعه همان جور كه نشسته بودم گفتم: بزن دريا دل! بسيجي بدون اينكه برگردد و نگاهم كند، هر سه عراقي را به رگبار بست.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت»خبرگزاري فارس، جعفر جهروتي‌زاده سال ها فرمانده يكي از يگانه‌هاي پارتيزاني بود. او چندين عمليات مهم و خطرناك را در پشت جبهه عراقي‌ها فرماندهي كرده است. نبردهاي پارتيزاني در دوران دفاع مقدس كه بيشتر در كوهستان‌ها و شهرهاي مرزي عراق در شمال رخ مي‌داد، كمتر در خاطرات رزمندگان آن دوران ديده مي‌شود. به همين دليل، خاطرات جهروتي‌زاده از اين حيث يك استثنا است. آنچه خواهيد خواند گوشه‌اي از خاطرات ايشان است كه مربوط مي‌شود به عمليات بيت‌المقدس و آزاد سازي خرمشهر مي باشد:


پيش از عمليات بيت‌المقدس با تعدادي از بچه‌ها رفتيم آبادان و مقر انرژي اتمي (جاده اهواز - آبادان) را ديديم . اوضاع و شرايط آنجا را بررسي كرديم و بلافاصله نيروهاي تيپ را به انرژي اتمي منتقل كرديم. البته تشكيلات ستادي در انرژي اتمي مستقر شد و گردان‌هاي عمل‌كننده در بيابان‌هاي اطراف مقر چادر زدند و مانور و رزم‌ شبانه و راهپيمايي و بدن‌سازي كه حاج احمد خيلي روي آن تاكيد داشت، از سر گرفته شد.
شب اول عمليات نيروها بايد راه زيادي را پياده مي‌رفتند تا به جاده اهواز - خرمشهر مي‌رسيدند. گمان مي‌كنم از نقطه رهايي تا نقطه درگيري حدود هجده كيلومتر بايد پياده‌روي مي‌كرديم. به همين خاطر، نيروها از نظر بدن‌سازي و راهپيمايي بايد آمادگي خوبي كسب مي‌كردند. فرماندهان گردان نيروهايشان را از انرژي اتمي پياده مي‌بردند اهواز و از اهواز دوباره برمي‌گشتند به مقر، چيزي حدود 100 كيلومتر.

در آن مقطع زماني، مسئوليت گردان تخريب، اجراي مانورها و رزم هاي شبانه پي‌درپي براي نيروها با من بود. اكبر حاجي‌پور يك روز به من گفت: فلاني من مي‌خواهم يك مانور براي گردان اجرا كنيد كه بيست تا شهيد داشته باشد.
گفتم: حالا اگر مانوري گذاشتيم كه شهيد نداشت چي؟
گفت: منظورم اين نيست كه حتما شهيد داشته باشد، بلكه دلم مي‌خواهد مانور طوري باشد كه نيروهاي من بعد از آن، ديگر شب عمليات زير آتش دشمن كم نياورند. اگر شهيد هم داد بالاخره فرقي نمي‌كند. ما كه مي‌خواهيم مثلا در عمليات 100 تا شهيد بدهيم، چهار تا شهيد در مانور مي‌دهيم در عوض موقع عمليات خيلي كمتر شهيد مي‌دهيم.

اولين مانوري كه در آنجا اجرا كرديم براي گردان عمار بود. كارمان هم به اين شكل بود كه نيمه‌هاي شب وقتي همه نيروها در خواب بودند، بدون سر و صدا اطراف چادرها را با مواد منفجره پر مي‌كرديم. تيربارچي‌ها و آرپي‌چي‌زن‌ها هم آماده مي‌شدند و بعد در آن سكوت شب شروع به شليك و زدن انفجارات مي‌كرديم. مانور گردان عمار هم، تنها مانوري بود كه در آن از خمپاره استفاده كرديم. خود حاجي‌پور قبضه خمپاره را در دست گرفته بود و مي‌زد و من و بچه‌هاي تخريب هم انفجارات را مي‌زديم. چند گلوله خمپاره اطراف بچه‌ها به زمين خورد. به حاجي‌پور گفتم ديگر نزن،‌ چند تا از بچه‌ها مجروح شدند. حاجي‌پور گفت ايرادي ندارد، ده گلوله ديگر بيشتر نمانده و بدون توقف به شليك ادامه داد.
وقتي نيروها با آن صدا و با آن هيجان از خواب بيدار مي‌شدند و از چادر بيرون مي‌آمدند، معلوم مي‌شد كه چقدر آمادگي دارند. گلوله‌هاي آرپي‌جي تيربار و دوشكا از همه طرف روي سر نيروها مي‌باريد عين يك منطقه عملياتي.
مقر گردان‌ها به خاطر اينكه احتمال مي‌‌رفت هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران كنند، از يكديگر فاصله داشت. همين خود سبب مي‌شد كه ما ميدان عمل بهتري در مانورها داشته باشيم و شب عمليات را براي آنها بازسازي كنيم. سر دوشكا و تيربار آن قدر پائين مي‌آورديم كه گلوله‌ها از نزديك سر نيروها رد مي‌شد. بايد نيروها عادت مي‌كردند و ترس‌شان مي‌ريخت تا شب عمليات به محض اينكه چهار تا خمپاره كنارشان خورد يا چهار تا گلوله از روي سرشان رد شد، كُپ نكنند و جلو بروند. تنها امتياز ما در عمليات‌ها اين بود كه اصل غافلگيري را رعايت كنيم و سريع وارد عمل شويم. البته شهادت‌طلبي بچه‌ها و ايثارشان ماجراي ديگري بود ولي امكانات ما در مقابل امكانات دشمن بسيار ناچيز بود.
در بَُعد معنوي روحيه بچه‌ها و در بُعد نظامي سرعت عمل و غافلگيري برگ برنده ما بود. بايد طوري وارد عمل مي‌شديم كه دشمن فرصت اين را پيدا نكند كه از سنگر بيرون بيايد و اسلحه‌اش را آماده و مقابل ما بايستد. بنابراين، نيرو بايد با صداي انفجار گلوله توپ، خمپاره و ... آشنا مي‌شد تا شب عمليات به آن اهميتي ندهد و سريع كار خودش را بكند.
به همين شكل شروع كرديم به اجراي مانور براي تمام گردان‌ها. خود حاج احمد هم گاهي مي‌آمد و از نزديك كار ما را مي‌ديد. البته حاج احمد قبل از عمليات بيت‌المقدس سرش خيلي شلوغ بود. در مدتي كه در انرژي اتمي بوديم او را خيلي كم مي‌ديديم. مرتب براي كامل شدن طرح عمليات در جلسه و اين طرف و آن طرف بود.

تا اينكه عمليات بيت‌المقدس، بدون آمادگي نيروها شروع شد. يادم هست داشتم از در انرژي اتمي بيرون مي‌آمدم و از هيچ چيز هم اطلاعي نداشتم. نه نيروها اسلحه گرفته بودند و نه امكانات كافي وجود داشت. ساعت پنج بعدازظهر بود. شايد هم حوالي ساعت شش، حاج احمد را ديدم كه به داخل مقر مي‌آيد. ماشين را نگه داشت و سلام و عليك كرديم. گفت: امشب عمليات است.

گفتم: حاجي...

گفت: حرف ندارد، شب عمليات است و برويد سريع آماده شويد.

فرصت نداد كه حرف بزنم. از همان جا رفتم و مشغول آماده كردن نيروها شدم. هرچقدر كه توانستيم امكانات جور كرديم. ولي با همه اينها فرصت آن‌قدر اندك بود كه نتوانستيم خيلي از وسايل و تجهيزات مورد نيازمان را تهيه كنيم. بچه‌هاي تخريب براي قطع كردن سيم تله و باز كردن معابر، سيم‌چين احتياج داشتند كه ما فرصت تهيه آن را نداشتيم. رفتم سراغ حاج احمد. گفتم: حاجي ما تعدادي اسلحه مي‌خواهيم. اسلحه كم داريم.
در گردان‌هاي عملياتي هم خيلي از نيروها اسلحه نداشتند. آرپي‌جي و تيربار، كه ديگر جاي خودش. حاج احمد گفت: ما هيچ سلاحي نداريم، هر كس اسلحه مي‌خواهد از دشمن بگيرد.
هر كس كه براي اسلحه مي‌آمد حاج احمد همين را مي‌گفت و طرف مقابل هم با شنيدن آن برمي‌گشت و ديگر چيزي نمي‌گفت. خيلي از نيروها شب عمليات دست خالي وارد شدند و وقتي خط اول دشمن شكست، اسلحه گرفتند و مجهز شدند.
نيروها را كم‌كم آماده كرديم و هوا هم رفته رفته تاريك شد. از جاده اهواز - آبادان تا لب رودخانه كارون يك جاده خاكي زده بودند. جاده كه مي‌گويم، منظورم اين است كه كريدري رفته و روي زمين خط نداخته بود. در شب چيزي از اين جاده ديده نمي‌شد.
همه بايد با چراغ خاموش حركت مي‌كردند. حتي خود انرژي اتمي هم در ديد دكل‌هاي ديده‌باني دشمن بود. اگر ستون نيروها چراغ خاموش حركت نمي‌كرد، عراقي‌ها متوجه مي شدند و كار تمام بود. در اين جاده تانك و نفربر و خودرو و نيروهاي جهاد سازندگي و ارتش و سپاه و ... تردد مي‌كردند. هوا آن قدر تاريك و ظلماني بود كه چشم جايي را نمي‌ديد. از طرفي هم گرد و خاك اين تاريكي را چند برابر مي‌كرد. با چه مصيبتي توانستيم نيروها را برسانيم لب كارون، خدا مي‌داند.

ما كه رسيديم پل آماده شده بود و از روي آن گذشتيم و رفتيم آن طرف آب. ماموريت گردان‌ها همه مشخص بود. پيش‌تر براي توجيه منطقه بچه‌هاي اطلاعات عمليات و فرمانده گردان‌ها و يك بار هم خود من از رودخانه عبور كرده بوديم، تا آن سوي كارون و 300 متري جاده به راحتي رفته و برگشته بوديم و موقعيت دشمن را خيلي خوب مي‌دانستيم.
وقتي رسيديم آن طرف، سريع نيروهاي تخريب را بين گردان‌ها تقسيم كردم و خودم با گردان مالك همراه شدم. اين بار به جاي شهبازي كه در فتح‌المبين شهيد شده بود. احمد بابايي فرمانده گردان مالك بود. وقتي به دو كيلومتري جاده اهواز - خرمشهر رسيديم، ديديم پس از آن شبي كه ما رفتيم براي شناسايي، دشمن يك تعداد سنگر جديد ساخته است. ظاهرا وقتي فرماندهان عمليات فهميده بودند كه دشمن سنگرها و دكل‌هاي ديده‌باني بنا كرده و مي‌خواهد در اين منطقه تحرك پيدا كند، به اين نتيجه رسيده بودند كه قبل از آنكه عراقي‌ها در آنجا مستقر شوند، بايد عمليات شروع شود. اين شد كه زمان عمليات را جلو انداختند.
وقتي ما رسيديم هنوز سنگرها خالي بود. با وجود اين، با احتياط دو نفر را فرستاديم، جلو رفتند و سنگرها را شناسايي كردند. وقتي مطمئن شديم كه كسي در آنها نيست به بقيه نيروها گفتيم كه حركت كنند و به نزديكي جاده آسفالت رسيديم. يعني هجده كيلومتر پيشروي كرديم. ساعت نه و نيم شب از آن سوي كاروان راه افتاديم و تقريبا يك و نيم ساعت از نيمه شب گذشته نزديك جاده رسيديم. در نقطه‌اي كه بايد وارد عمل شده و با دشمن درگير مي‌شديم، ميدان مين مقابل‌مان چندا وسيع نبود. ولي سمت چپ، ميدان مين بسيار وسيعي قرار داشت. ميدان مين مقابل‌مان را كه خنثي مي‌كرديم، دشمن متوجه ما شد. عراقي‌ها كنار جاده خاكريز زده بودند تا وقتي روي جاده خودروهاشان تردد مي‌كند، ديده نشوند. پشت خاكريز هم سنگرهاي‌شان بود. رديف آخر ميدان مين را داشتيم خنثي مي‌كرديم كه يك دفعه نيروهاي دشمن روي خاكريز آمدند. نيروهاي گردان مالك هم پشت سر ما نشسته بودند. خودمان را چسبانديم به خاكريز و خوشبختانه بدون آنكه اجازه دهيم دشمن كاري كند با چند تا نارنجك سنگرهاي‌شان را منهدم كرديم و نيروها پشت سر ما از توي معبر آمدند جلوتر تا به خاكريز رسيديم. اگر يك مقدار تأمل مي‌كرديم و دشمن روي خاكريز جا پا پيدا مي‌كرد و دوشكاها و تيربارهايش را راه مي انداخت، تلفات زيادي مي‌داديم.
ميدان مين تقريبا در 70 متري خاكريز بود و شش، هفت رديف بيشتر مين نداشت. با رسيدن نيروها به خاكريز از اطراف تعدادي عراقي با كلاشينكف شروع به تيراندازي كردند كه درگير با آنها شايد بيست دقيقه بيشتر طول نكشيد و بلافاصله بچه‌ها حركت كردند و خاكريز را گرفتند. سمت ديگر ما هم گردان سلمان به فرماندهي حسين قجه‌اي، قرار بود كه از جاده عبور كند و توپخانه دشمن را منهدم كند، اما سلمان وقتي رسيده بود پشت جاده آسفالت، درگيري چنان شديد شده بود كه ديگر نتوانسته بود از جاده عبور كند و آن طرف برود. پس همان‌جا مانده بود.
در همان ساعت اول تعداد زيادي اسير گرفتيم كه سريع آنها را به عقب فرستاديم. ساعت سه و نيم صبح بود كه متوجه شديم آن طرف خاكريز تعداد زيادي عراقي تجمع كرده‌اند. احمد بابايي فرمانده گردان مالك را هم نتوانستم پيدا كنم و بعد متوجه شدم كه او مجروح شده و به عقب رفته است. با بي‌سيم روي خط حاج احمد رفتم و اجازه گرفتم كه تعدادي از نيروها را بردارم و بروم آن طرف خاكريز، بيشتر نيروها هم بچه قم بودند. بلافاصله با 50، 60 نفر از خاكريز گذشتيم. شروع به پاكسازي كرديم و تعداد زيادي اسير نيز گرفتيم، سپس به همراه سه، چهار نفر از بقيه جلو زديم و يك لحظه به خودمان آمديم و ديديم كه اي بابا، فقط ما چهار نفر هستيم و بقيه بچه‌هايي كه با ما آمده بود اسيرها را جمع كرده و رفته‌اند. تقريبا سه كيلومتر از جاده جلوتر رفته بوديم. سمت راست‌مان خاكريزي بود كه عراقي‌ها پشت آن مستقر بودند و ما متوجه آن نبوديم. كمي كه جلوتر رفتيم از داخل يك سنگر به طرف‌مان تيراندازي مي‌شد. روي يك تپه خاك خوابيديم. يكي از بچه‌ها رفت كه سنگر را خاموش كند، او را زدند و افتاد. من خواستم بروم و او را نجات بدهم. ديدم از چپ و راست گلوله مي‌آيد. هر طور شده خودم را به او رساندم و كولش كردم. همين كه به طرف عقب راه افتادم چند تا گلوله ديگر خورد و شهيد شد ولي جنازه‌اش را رها نكردم و در همين گيرودار يك گلوله هم به دست من خورد. همان جا دستم را بستم و سراغ آن سنگري كه عراقي‌ها از آن به طرف‌مان تيراندازي مي‌كردند رفتم. نارنجكي داخلش انداختم و تعدادي كشته شدند تا اينكه هوا روشن شد و به عقب برگشتيم. در راه برگشت هرچه اسلحه غنيمتي روي زمين افتاده بود. جمع كرديم. حاج احمد ما را اين‌طور تربيت كرده بود. آن قدر به ما اسلحه نداده بود كه هرچه اسلحه مي‌ديديم برمي‌داشتيم.
من با اين دست مجروح و بچه‌هاي ديگر هم با اينكه آن شهيد را كول كرده بودند، هركدام‌مان چند تا اسلحه به خودمان آويزان كرده و برگشتيم.

حاج احمد براي ما مثل معلمي بود كه شاگردش از او خجالت مي‌كشد. ما هم از او خجالت مي‌كشيديم. خجالت كشيدم كه بگويم زخمي شده‌ام و آه و ناله كنم و براي مداوا به عقب بروم. او، خودش را آن‌قدر در معرض خطر و زجر و سختي قرار مي‌داد كه بچه‌ها خجالت مي‌كشيدند كه عنوان كنند زخمي شده‌اند يا خسته‌اند.
وقتي رسيديم، همين كه ديدم او پشت خاكريز در حال فعاليت و تكاپوي عجيبي است، دستم را كردم توي جيبم. دشمن هم از يك قسمت داشت جلو مي‌آمد. حاج احمد چندين بار سر من داد زد: آقا دستت را از توي جيبت در بياور. توجهي نكردم و سرم به كار خودم گرم بود. تيربار را گذاشته بودم روي خاكريز و به طرف عراقي‌ها آتش مي‌ريختم. در همين حال بود كه يك دفعه چشمايم سياهي رفت و پشت خاكريز افتادم.
وقتي چشم باز كردم. ديدم كه در بيمارستان صحرايي انرژي اتمي روي برانكارد هستم. هواپيماهاي عراقي هم چپ و راست در ارتفاع پائين مي‌آمدند و مي‌رفتند و بمباران مي‌كردند همان لحظه‌اي كه چشم باز كردم يك هواپيما از بالاي سرم رد شد و قسمتي از بهداري را بمباران كرد. پس از مدتي پرستارها آمدند و دستم را پانسمان كردند. حالم چندان مناسب نبود و قدرت تصميم‌گيري نداشتم و نمي‌دانستم كه چه كار كنم. مدتي گذشت و با هلي‌كوپتر مرا منتقل كردند اهواز و بعد، از اصفهان سر در آوردم و 48 ساعت در يكي از بيمارستان‌هاي آن شهر بستري بودم. دستم را گچ گرفته بودند. به يكي از پزشكان گفتم: مي‌خواهم بروم قم.
گفت: نه، ما شما را اعزام مي‌كنيم به بيمارستاني در تهران و تو از آنجا برو قم.
گفتم: نه، مي‌خواهم بروم...
و بالاخره ديدم هركاري مي‌كنم اينها قبول نمي‌كنند و اجازه نمي دهند كه بروم و مي‌خواهند طبق روال خودشان عمل كنند. بنابراين، ساعت يك و نيم بعد از نصف شب از بيمارستان زدم بيرون. با همان لباس بيمارستان. يك ريال هم د رجيبم پول نداشتم. پشت بيمارستان به يكي از ماشين‌هاي سپاه برخوردم. چند نفر از بچه‌هاي سپاه ظاهرا در حال گشت‌زني بودند. گفتم آقا داستان من اين است و مي‌خواهم بروم اهواز. آنها هم بلافاصله يك دست لباس كار سپاه آوردند. پوشيدم. بعد مرا بردند فرودگاه. چون عمليات هنوز تمام نشده بود، هواپيماهاي سي- 130 مرتب مجروح مي‌آوردند به اصفهان و برمي‌گشتند اهواز. سوار يكي از اين هواپيماها شدم و رفتم اهواز و به محض رسيدن، پياده راه افتادم تا اينكه آمبولانسي از راه رسيد و يك مقدار از راه را با آن رفتم و خودم را به قرارگاه تاكتيكي كه در خط بود رساندم. حاج احمد تا مرا ديد بلغم كرد و ماچ و بوسه. ماجرا را برايش گفتم و سريع به گردان تخريب رفتم.
گردان تخريب سمت راست جاده و گردان سلمان به فرماندهي حسين قجه‌اي سمت چپ پدافند كرده بودند. يكي، دو گردان هم وسط پدافند كرده بودند. درگيري خيلي شديد بود و فشار زيادي روي گردان سلمان بود. سلمان راست و چپ ما به 48 ساعت تاخير الحاق برقرار كرده بود. سمت چپ هم يگان عمل‌كننده بود نتوانسته بود زود با ما دست بدهد. اين بود كه گردان سلمان از دو طرف در محاصره عراقي‌ها افتاد. البته آتش عراق روي كل خط خيلي شديد بود اما به محوري كه گردان سلمان در آن عمل مي‌كرد فشار زيادي وارد مي‌كردند تا از آنجا راهي باز كنند و داخل بيايند. اگر اين اتفاق مي‌افتاد همه نيروهاي ما را دور مي‌زدند. گردان سلمان هم در واقع دو جبهه باز كرده بود. هم بايد سمت چپ را نگه مي‌داشت و هم جبهه مقابل را، رفتم سمت گردان سلمان و ديديم وضع‌شان خيلي ناجور است. انبوهي از شهدا و مجروحان روي زمين افتاده بودند. حسين قجه‌اي به من گفت: وضع مهمات بچه‌ها خيلي خراب است.
خود او دائم در خط به اين طرف و آن طرف مي‌دويد و براي بچه‌ها خشاب پر مي‌كرد. هيچ توجهي هم به خمپاره‌هايي كه نزديكش منفجر مي‌شد يا تيري كه از بغل گوشش مي‌گذشت، نداشت. به بچه‌هاي گردان مهمات مي‌رساند و به آنها روحيه مي‌داد كه مقاومت كنند. برگشتم عقب و يك وانت مهمات براي‌شان بردم.
مدتي گذشت. ديدم اوضاع لحظه به لحظه خراب‌تر مي‌شود. حسين فجه‌اي آن طرف جاده شهيد شده بود و نيروهايش هم تمام شده بودند و هيچ راهي وجود نداشت جز اينكه يك گردان تازه نفس جايگزين شود. بلافاصله آمدم عقب. عراق جاده را با موشك‌هاي سه متري و كاتيوشا آش و لاش كرده بود. راه‌هاي بسته و اوضاع منطقه حسابي وخيم بود. مقداري كه پياده آمدم، يك آيفاي عراقي پيدا كردم و نشستم پشت فرمان و به سمت انرژي اتمي رفتم. وقتي رسيدم حاج احمد و چند نفر از فرماندهان جلسه داشتند. رفتم جلوي كانكسي كه در آن حلسه برقرار بود. مگر كسي جرات مي‌كرد به حاج احمد بگويد كه حسين فجه‌اي به شهادت رسيده، واقعا خيلي سخت بود. پيش خودم مي‌گفتم كه خدايا چه كار كنم، چه كار نكنم بالاخره حاج احمد را صدا زدم. حاج احمد آمد بيرون و گفت: چيه؟
فهميده بود وسط جلسه صدايش كرده‌ام حتما خيري شده، گفتم: هيچي حاجي، وضع خط قجه‌اي خيلي ناجور است و نيروهايش همه شهيد شده‌اند نيروي كمكي برايش بفرست.
گفت: حالا مي‌فرستم.
خيالش راحت بود، گفت: تا قجه‌اي هست هرگز جاي نگراني نيست.
برگشت توي جلسه و رضا چراغي بيرون آمد و گفت: چي شده؟
رضا چراغي و حسين قجه‌اي از برادر به هم نزديك‌تر بودند. اين دو خيلي به هم علاقه داشتند.
گفتم: هيچي حسين قجه‌اي زخمي شده.
گفت: خب الحمد الله .
گفم: چرا مي‌گويي الحمد الله.
گفت: اگر زخمي شده برمي‌گردد عقب و مطمئن‌ام كه زنده مي‌ماند. ديدم وضع خط خيلي ناجور است و نمي‌شود همين طور دست روي دست گذاشت. حاج احمد هم مدتي بعد بيرون آمد دو ، سه متر از حاج احمد فاصله گرفتم و گفتم: حاجي قجه‌اي شهيد شد.
چنان زد روي دستش كه از صداي آن هم از كانكس بيرون ريختند. بلافاصله چراغي را صدا زد و گفت: سريع دو تا گروهان آماده كن ببر جاي قجه‌اي. دو گروهان براي كمك به گردان سلمان سريع آماده شدند. پس از اين مرحله - مرحله اول - نيروها براي مرحله دوم آماده شدند كه هدف از آن، رفتن به آن طرف جاده و ادامه كار تا رسيدن به مرز جنوب بود كه در اين مسير ضمن پاكسازي دشمن تا حدودي خودشان را به پاسگاه و دژ «كوت سواري» برسانند. ميادين مين زيادي هم پيش روي نيروها بود. در اين مرحله بچه‌ها با يك جنگ تمام عيار روبه رو شدند. آنها با اسلحه كلاش و آرپي جي و حداكثر تير بار، امام عراقي‌ها با تاكن‌هاي تي 72 و نفربرهاي زرهي و سلاح‌هاي سنگين مي‌جنگيدند. در واقع گوشت در مقابل توپ و تانك و سلاح‌هاي مدرن دشمن مقاومت مي‌كرد. يادم هست چند تا از بچه‌هاي ما اسير شدند اما دشمن فرصت نكرد آنها را از منطقه بيرون ببرد و بلافاصله ما با حمله‌اي به دشمن آنها را آزاد كرديم.
در مرحله دوم در پاسگاه كوت سواري كه همان دژ مرزي محسوب مي‌شد، وضعيتي كه براي گردان سلمان در مرحله اول پيش آمده بود، براي گردان عمار پيش آمد. در سمت چپ گردان عمار هيچ نيرويي وارد عمل نشد و اين گردان تحت فشار دشمن قرار گرفت.
قبل از اينكه به دژ برسيم ميدان مين بسيار بزرگي در مقابل ما بود. معبر باز كرديم و نيروها خودشان را به دژ رساندند و با دشمن درگير شدند. حاج احمد به ما گفته بود كه مين‌هاي پشت سر نيروها را به هيچ عنوان خنثي نكنيد. احتمال مي‌داد دشمن از آن طرف بتواند جلو بيايد و از پشت نيروها را بكوبد. ميدان مين، مانعي بود در مقابل دشمن تا از نفوذ آنها جلوگيري كند.

ما از قسمت وسط، فقط يك جاده به دژ باز كرديم. سمت راست و چپ گردان عمار ميدان مين خنثي نشده بود و به همين خاطر، اين گردان بايد فشار دشمن را تحمل مي‌كرد و اگر مي‌خواست عقب نشيني كند، همه گردان‌ در اين ميدان مين قتل‌ عامل مي‌شدند. بنابراين نيروهاي گردان عمار وقتي پشت سرشان ميدان مين را مي‌ديدند، ديگر با تمام توان جلوي دشمن مقاومت مي‌كردند. البته اين ميدان مين اطمينان خاطري هم بود براي بچه‌ها كه احتمال نفوذ دشمن را از پشت سر تا مقدار زيادي منفي مي‌كرد. عراقي‌ها روي اين دژ مرزي از صبح تا شب بيش از ده، پانزده پاتك شديد كردند. مي‌آمدند روي دژ، بچه‌ها مقاومت مي‌كردند و آنها عقب مي‌نشستند. روي دژ مرزي از جنازه عراقي‌ها سياه شده بود. جنگ تمام عياري بود. اگر سر ظهر مي‌خواستي يك كنسرو بازكني و بخوري جا براي نشستن نبود و بايد روي جنازه عراقي مي‌نشستي. ما شهدا و مجروحين خودمان را بلافاصله به عقب منتقل مي‌كرديم. ولي جنازه عراقي‌ها همين طور روي زمين مي‌ماند.
چند روز بعد بوي بد اين جنازه‌ها كه حسابي آفتاب خوردند، بچه‌ها را به شدت اذيت مي‌كرد. عراقي‌ها روزي چندين بار با تانك و زرهي و نفربر و نيروهاي پياده روي دژ پاتك شديد مي‌كردند. من خودم به قدري آرپي جي زده بودم كه از گوشم خون مي‌آمد. دو تا خمپاره كار گذاشته بودم و با اينكه يك دست هم بيشتر نداشتم مرتب خمپاره 60 روي سر دشمن مي‌ريختم. آتش دشمن هم چنان زياد بود كه هيچ توپ 106 جرات نمي‌كرد روي خاكريز برود و سمت دشمن شليك كند. تنها يك دريا دل بسيجي به نام «حسن ترابي» كه مسئول واحد 106 تيپ بود با جرات مي‌رفت روي دژ و تانك‌هاي عراقي‌ها را شكار مي‌كرد. با اين همه، بچه‌ها مقاومت كردند تا جايي كه دشمن مايوس شد و به اين نتيجه رسيد كه هر چقدر حمله كند و پاتك بزند، به جايي نمي‌رسد.

درگيري‌هاي مرحله دوم عمليات همين طور ادامه داشت تا اينكه مرحله بعد در نزديكي جاده شلمچه شروع شد. رفتيم سمت راست منطقه عملياتي و شروع به حمله كرديم. در اين قسمت دشمن يك تعداد ميدان مين ايجاد كرده بود. يك شب قبل از شروع اين مرحله از عمليات رفتم براي شناسايي وضعيت منطقه و برخورد كردم به يك مين جديدي كه تا آن موقع بچه‌هاي ما آموزش آن را نديده بودند. در ميدان ميني كه ما بايد از آن عبور مي‌كرديم، 80 درصد از اين مين كار گذاشته بودند كه به آن «مين لغزنده» مي‌گويند. لازم به ذكر است هر چقدر به خرمشهر نزديك مي‌شديم، ميدان مين دشمن بيشتر مي‌شد. بعدها در اطراف خرمشهر حدود 95 هزار مين خنثي و جمع آوري شد.

بلافاصله همان شب دو تا از اين مين‌ها را برداشتم. نيروهاي دشمن هم مرتب ميدان مين را كنترل مي‌كردند. در شب منور مي‌زدند و در روز هم مي‌آمدند و آن را كنترل مي‌كردند. آن دو مين را طوري برداشتم كه دشمن متوجه نشود. آمديم و در يك زمان بسيار كم، پشت خاكريز آن را به بچه‌هاي تخريب آموزش داديم. روش شناخت مين هم اين گونه بود كه بعد از پيدا كردن، ابتدا چاشني‌‌اش را باز مي‌كرديم. سپس روي آن كار مي‌كرديم كه ببينيم اين مين بر اثر چه نوع فشاري عمل مي‌كند. وقتي روي مين تازه يافته كار كرديم. ديديم كه با فشار مستقيم عمل نمي‌كند. بلكه با اثر لغزش منفجر مي‌شود. يعني پا كه روي آن مي‌گذاري، يك طرفش مي‌رود پايين و همين باعث انفجار مي‌شود.
شب بعد بچه‌هاي تخريب با خود گردان‌هاي عمل كنند وارد كار شدند و معبر باز كردن و مرحله سوم عمليات هم شروع شد و به سمت جاده شلمچه رفتيم. محمود شهبازي كه ابتدا قائم مقام تيپ بود و در عمليات بيت المقدس مسئول محور، در همان نقطه رهايي، زماني كه مي‌خواستيم حركت كنيم به سمت جاده، به شهادت رسيد.
از كنار يك جاده خاكي حركت كرديم بايد خودمان را مي‌رسانديم به خاكريز دشمن. سمت چپ ما تيپ عمل كننده وارد عمل شده بود و اين تيپ بايد مي‌آمد و خودش را به ما مي‌رساند. از كنار جاده آمديم و به ميدان مين دشمن رسيديم. دشمن را در روبه رو دقيقا مي‌ديديم، دو شكا و تير بارهايش هم در ديد ما بود. بچه‌ها در سايه اين جاده خاكي، سايه‌اي كه مهتاب انداخته بود، حركت مي‌كردند. به شهيد محمد زنگنه يكي از بچه‌هاي تخريب گفتم كه با اسلحه يك گوشه‌اي بنشيند. تير انداز قابلي بود و در كار تخريب هم بسيار مهارت داشت. گفتم: تو بنشين و مراقب باش و اگر عراقي‌ها خواستند حركتي كنند، آتش‌شان را خاموش كن تا من ميدان را خنثي كنم.
با يك دست سالم به همراه يكي از بچه‌ها شروع كردم به خنثي كردن و جلو رفتن و ميدان مين طوري بود كه درست مي‌رفت زير خاكريز عراقي‌ها.
تقريبا آخرهاي ميدان مين را داشتيم خنثي مي‌كرديم و رسيده بوديم پاي خاكريز كه يك مرتبه نارنجكي از سمت عراقي‌ها به طرف پايين پرت شد. بلافاصله نارنجك را برداشتم و انداختم به طرف خودشان. زنگنه از پشت شروع كرد به تير اندازي. عراقي‌ها هم دوشكا را روي بچه‌ها گرفتند. قبل از اينكه به خاكريز دشمن بزنيم. چند نفري همان جا به شهادت رسيدند ولي در گيري متوقف نشد و بچه‌ها عراقي‌ها را عقب زدند و به آن سمت خاكريز سرازير شدند و خط دشمن را گرفتند.
وقتي خط را گرفتيم و مستتر شديم يك مرتبه متوجه شديم تيپ عمل كننده در سمت چپ ما پشت ميدان مين گير كرده و سمت چپ ما خالي است. تانك‌هاي عراقي به طرفمان شليك مي‌كردند. جاده‌اي سمت چپ ما به صورت اُريب قرار داشت كه از آنجا تير مستقمي تانك‌ امان بچه‌ها را بريده بود. ديدم وضع خيلي خراب است. بلند شدم و تعداد از بچه‌ها را برداشتم و رفتيم آن طرف خاكريز به جايي كه تيپ فجر بايد از آنجا به خاكريز دشمن مي‌زد. شروع كرديم به زدن تانك‌هاي عراقي و چند نفر از عراقي‌ها را اسير كرديم و مجبور شديم همان جا اعدام شان كنيم. البته دل مان نمي‌خواست كه آنها را بكشيم ولي نمي‌توانستيم آنها را به عقبه خودمان منتقل كنيم. از طرفي هم اگر رها شان مي‌كرديم، آنها ما را مي‌كشتند. در وضعيتي قرار گرفتيم كه جز كشتن آنها راهي نداشتيم.

دشمن فهميده بود كه نفس‌هاي آخرش را مي‌كشد و ما نزديك به آن نقطه‌اي هستيم كه با برداشتن يك قدم ديگر به اروند رود مي‌رسيم. به همين خاطر، با تمام قدرت به ميدان آمده بود و تلاش مي‌كرد از شكست خودش جلوگيري كند و از آن طرف نيز يگان‌هاي ديگر وارد عمل شدند و بالاخره خودمان را به جاده شلمچه رسانديم.
در گردان ما پدر و پسري از ذريه حضرت زهرا (س) بودند. به پدر كه سنش هم بالا بود گفتيم: آقا، پشت جبهه بمان. اينجا به شما بيشتر احتياج هست.
او قبول نكرد. البته نه مي‌گفت كه نمي‌مانم و نه مي‌گفت مي‌مانم. فقط گريه مي‌كرد و با گريه‌اش نشان مي‌داد كه نمي‌خواهد بماند. سيد بسياري عزيز بود؛ خيلي خوش برخورد و مهربان، حريف او نشديم. در همان درگيري كه گفتم عراقي‌ها از پشت تانك مي‌زدند، پسر او را ديدم كه تير مستقيم تانك خورد كنار جاده و تركش سرش را از بدن جدا كرد. همان جا به بچه‌ها گفتم كه جنازه‌اش را پنهان كنيد تا پدرش نفهمد كه او شهيد شده است. در ادامه حمله رسيديم پشت جاده شلمچه و پدرش آمد و به من گفت: عباس كو؟
گفتم: ماند پشت خاكريز قبلي.
گفت: براي چي ماند آنجا؟ چرا جلو نيامد؟
گفتم: حالا بعدا مي‌آيد.

شروع كرد به اصرار كه الا و بالا عباس كجاست و چه بلايي سرش آمد؟ گفتم: خب، اگر دوست داري بيا برويم. اين حرف را در حالي به او زدم كه آتش عراقي‌ها بسيار سنگين بود. ما خودمان را به جاده شلمچه چسبانده بوديم. حاج احمد هم پشت سر ما كنار همين جاده بود.
آقا سيد را به محل پسرش آوردم. شهداي زيادي روي زمين افتاده بودند. نگاهي به دور و اطراف كرد و گفت: پس عباس كو؟
گفتم: جزو همين هاست، بگرد خودت پيدايش كن.
به اين طرف و آن طرف نگاهي كرد و رفت بالاي سر جنازه‌ پسرش نشست. گردن بريده پسرش را به سينه چسباند و گريه كرد و خطاب به امام حسين (ع) گفت: آقا شما در كربلا صورتت را به صورت علي اكبر گذاشتي دلت آرام نگرفت اما من صورتم را به رگ‌هاي بريده گلوي پسرم مي‌گذارم. چند كلمه درد و دل كرد و بعد هم اشكهايش را پاك كرد و راه افتاد.
گفتم: حاجي، شما برگردد عقب. آنجا به وجود شما بيشتر نياز هست.
گفت: نه. پسرم رفت، به جاي خودش، من هم بايد بيايم به جاي خودم.
هر كس بايد بارش را خودش به مقصد برساند.
من ديگر اصرار نكردم و برگشتيم پشت جاده شلمچه و عمليات هم ادامه پيدا كرد و رفتيم جلوتر از جاده و تقريبا 500 متري نهر خين - كه در كنار اروند رود در نزديكي خرمشهر و شلمچه قرار داشت - خاكريز بر پا كرديم و پشت آن مستقر شديم و در واقع جاده شلمچه به تصرف نيروهاي ما درآمد. از اين پس ديگر عراق تمام توانش را گذاشت و هر چه تانك، توپ و ادوات داشت آورد و رو به روي اين خاكريز مستقر كرد و شروع به ريختن آتش كرد. تانك‌هاي عراقي عين مور و ملخ دور خودشان مي‌چرخيدند. دشمن پاتك شديدي را شروع كرد و آتش سنگيني بر سرمان ريخت.

در سنگري كه فقط با چهار گوني درست شده بود، با حاج احمد نشسته بوديم و وضعيت منطقه را بررسي مي‌كرديم. ناگهان چند تا گلوله كاتيوشا كنار سنگر اصابت كرد و گوني‌ها بر سرمان فرو ريخت، بلافاصله پريديم پشت خاكريز، پنج متري آن طرف‌تر داخل يك جيپ بي سيم دو نفري نشسته بودند و يكي از آنها مشغول صحبت كردن با بي سيم بود. خمپاره‌اي هم داخل جيپ خورد و آن دو نفر قطعه قطعه شدند. در همين حين كه خاكريز زير آتش بود، متوجه شدم پدر سيد عباس بر زمين افتاده و تركش پهلو و سينه او را دريده است. بلافاصله به همراه حاج احمد خودمان را بالاي سرش رسانديم. حاج احمد صدا زد: آمبولانس كجاست تا او را عقب ببرد.
سيد در حال جان دادن مطالبي گفت كه من نمي‌دانم آنها را چطور نقل كنم! بگذريم... او در همان جا به شهادت رسيد. وضعيت خيلي مشكل و سخت شده بود. نيروهايي كه پشت خاكريز مي‌جنگيدند همان نيروهايي بودند كه در مرحله هاي قبلي عمليات هم شركت داشتند و واقعا خسته و بي رمق شده بودند. اما با اين حال محكم و استوار مي‌جنگيدند.
حضور حاج احمد هم در خط خيلي موثر بود. وقتي بچه‌هاي بسيجي مي‌ديدند كه خود او پشت خاكريز آرپي جي يا تيربار مي‌زند، اين طرف و آن طرف مي‌دود، آنها نيز بدون اينكه اعتراضي كنند يا مشكلي به وجود بياورند به جنگ ادامه مي‌دادند.
جنگ ادامه پيدا كرد و يكي - دو روزي عراق فشار شديدي روي خاكريز آورد اما موفق نشد آنجا را بگيرد. بنابراين شروع به بمباران هوايي كرد. هواپيماهاي عراقي واقعا به سيم آخر زده بودند. روي جاده، آن قدر پايين مي‌آمدند. كه ما گمان مي‌كرديم ممكن است زير هواپيما به ماشين‌ها گير كند. با توجه به اينكه تقريبا خرمشهر در محاصره كامل ما قرار گرفت اما عراقي‌ها همچنان مصمم بودند خرمشهر را حفظ كنند و به مقاومت خود ادامه دهند. دو ضلع خرمشهر به طرف عراقي‌ها بود و هلي كوپترهاي عراقي با پروازهاي متعدد در ارتفاع پايين نيروهاي خود را حمايت مي‌كردند و مواد غذايي برايشان مي‌آوردند. تقريبا نيروهاي ما هم به غير از جاده شلمچه در جاهاي ديگر با خرمشهر فاصله داشتند. و چندين شبانه روز بي خوابي همراه با جنگ با دشمن را تحمل كرده بودند و توانايي آنان تحليل رفته بود، به شكلي كه فرماندهان هم اين را احساس مي‌كردند و خيلي نمي‌توانستند انتظار زيادي از نيروها داشته باشند. نهايتا فرماندهان با توجيه نيروهاي تحت اين عنوان كه همه مردم كشورمان خصوصا حضرت امام منتظرند تا خبر آزاد سازي خرمشهر را بشنوند و از طرف ديگر پيام حضرت امام كه خرمشهر بايد آزاد شود نيز توان مضاعفي را به نيروها داد، كه ديگر سر از پا نمي‌شناختند و لحظه‌ شماري مي‌كردند تا دستور حمله به خرمشهر صادر شود. در عين حال فرماندهان نيز از جمله شهيدان (حاج احمد كاظمي، حاج احمد متوسليان، حاج ابراهيم همت، حاج مهدي باكري، حسن باقري) و ديگر فرماندهان در كار نيروها حضور پيدا كرده بودند و پا به پاي آنها با دشمن مي‌جنگيدند.

چند روز گذشت تا اينكه يك شب سينه خاكريز افتاده بودم و گوشي بي سيم هم روي گوشم بود. شب تازه از نيمه گذشته بود. در بي سيم صدايم مي‌زدند. حاج احمد بود. گفت: امشب بايد حمله كينم. لازم است اينجا نكته اي را توضيح دهم، از آنجا كه ما در محاصره تسليحاتي و اقتصادي بوديم و كاملا از طرف كشورهايي كه سلاح و امكانات پيشرفته داشتند مورد تحريم قرار گرفته بوديم و عمده نيروهاي عمل كننده ما، نيروهاي بسيجي بودند، تقريبا جنگ ما در قالب جنگ‌هاي نامنظم انجام مي‌شد. چرا كه جنگ كلاسيك نيازمند امكانات و حمايت‌هاي زميني و هوايي بود و بايد در روز انجام شود و بچه‌هاي ما از اين امكانات بي بهره بودند. به ناچار بايد با همان امكانات ناچيز در تاريكي شب، دشمن را غافلگير كنند و به گونه‌اي به دشمن نزديك شوند، كه تا قبل از رسيدن بچه‌ها به سنگر‌هاي دشمن، آنها متوجه حضور نيروهاي ما نشوند و به طور كلي اصل غافلگيري مهم‌ترين حربه در بين نيروهاي ما بود، كه اين اصل همراه با اخلاص، ايمان و شجاعت رمز پيروزي بچه‌ها بود.
گفتم: خب، ما الان بايد چه كار كنيم؟
گفت: سريع بلند شو و بيا دو گروهان بردار و برو جلو و كار را شروع كن، بچه‌هاي خودتان را هم آماده كن.
راه افتادم و رفتم و نيروها را تحويل گرفتم. تعدادي از بچه‌ها را فرستادم براي منفجر كردن پلي كه روي اروند رود بود. اگر اين پول منفجر مي‌شد براي عراقي‌ها هيچ راهي وجود نداشت كه به اين طرف بيايند و محاصره خرمشهر كامل مي‌شد. نيروهاي عراقي در خرمشهر هم به اميد اينكه از اين پل پشتيباني مي‌شوند مقاومت مي‌كردند. عراق اين سمت آب يك كانال ايجاد كرده بود كه دو متر عمق داشت و جنگيدن با نيروهايي كه در آن بودند واقعا دشوار بود. قبل از اينكه نيروهاي حركت كنند و به اين كانال برسند دو نفر رفتند داخل روستايي كه مقابل ما بود و منطقه را شناسايي كردند و راه افتاديم به طرف نهر خين. سر راه‌مان برخورديم به يك ميدان مين و منتظر شديم كه از طرفين مان هم ديگر يگان‌هاي عمل كننده برسند و همزمان با هم درگير شويم.
در همين فاصله كه منتظر بوديم. شروع به خنثي كردن ميدان مين كردم. با يكي از بچه‌ها از ميدان گذشتيم و در آن طرف خودمان را مخفي كرديم. ناگهان متوجه شديم در نزديك‌مان يك توالت قرار دارد. در همين گير و دار، يك عراقي آمد كه برود توالت گذاشتيم برود كارش را انجام بدهد و همين كه بيرون آمد دهانش را گرفتيم و اسيرش كرديم و داديم دست چند نفري از بچه‌ها كه از ميدان مين رد شده و خودشان را به ما رسانده بودند. سرتان را درد نياورم در مدت زماني كه منتظر يگان‌هاي ديگر بوديم، هفده نفر عراقي ديگر را به همين منوال اسير كرديم و سطل‌هاي كار يكي از بچه‌هاي تخريب را كه اسمش را فراموش كرده‌ام و هيكل بزرگي داشت، صدا زدم تا در گرفتن اسير كمك‌مان كند. كمي كه منتظر شديم با حاج احمد تماس گرفت. گفتم: حاجي پس چي شد؟ بچه‌هاي آن طرف نرسيدند؟
گفت: يك مقدار تحمل كنيد، الان مي‌رسند.
گفتم: بابا، ما تا الان كلي اسير گرفتيم.
گفت: آقا جان، الان چه وقته شوخي كردن است؟ چرا شوخي مي‌كنيد پشت سر بي‌سيم؟
گفتم: نه حاجي ما كلي اسير گرفتيم.
مدتي گذشت و نيروها رسيدند و درگير شدند. ما هم درگير شديم. جنگ در سمت راست ما زود خاتمه يافت. تعدادي ديگر اسير گرفتيم و منطقه را پاكسازي كرديم و بعد راه افتاديم به طرف خاكريز‌ي كه حاج احمد آنجا بود تا اگر لازم باشد به قسمت ديگري بروم كه در راه متوجه يك بسيجي 16، 17 ساله و سه چهار تا عراقي شدم. عراقي‌ها آن طرف‌تر پشت يك سنگر تانك بودند و من اين طرف. ديدم اين سه چهار تا عراقي مسلح‌اند و به سمت اين بچه بسيجي مي‌روند. او هم اسلحه را گرفته سمت آنها اما ترسيده بود و دستش مي‌لرزيد كه شليك كند. چند لحظه‌اي خودم را مشغول كردم كه ببينم اينها چه كار مي‌كنند. با اينكه يك دستم به گردن آويزان بود و اسلحه‌اي كه همراه داشتم كمري بود. عراقي‌ها هم مسلح بودند.
فاصله عراقي‌ با آن بسيجي كه كمتر شد ديدم سر لوله تفنگش پايين مي‌آيد و ترسش بيشتر شد. يك دفعه همان جور كه نشسته بودم گفتم: بزن دريا دل!
تا من گفتم بزن، بدون اينكه برگردد و نگاهم كند، دستش روي ماشه رفت و هر سه عراقي را به رگبار بست. پس از اين ماجرا اسلحه آنها را برداشتيم و به عقب برگشتيم. به خاكريز رسيديم و حاج احمد را پيدا كردم. با بچه‌هاي تخريب تماس گرفتم. گفتند كه احتمالا امكان اينكه بتوانيم برويم روي پل و مواد منفجره جا سازي كنيم وجود نداشته باشد. پشت بي سيم گفتم به هر شكلي كه شده بايد اين كار انجام شود.
دو نفر از بچه‌ها به نام‌هاي حسين زارع و رضا اردستاني مواد منفجره را بر مي‌دارند و زير آن آتش سنگين خودشان را به وسط پل شناور مي‌رسانند. مواد گذاري روي پل زمان زيادي مي‌برد ظاهرا وقتي آنها مي‌خواستند برگردند يك گلوله آر پي جي به اين مواد مي‌خورد كه هم پل منفجر مي‌شود و هم اين دو نفر پودر مي‌شوند و چيزي از آنها باقي نمي‌ماند.
پل كه تخريب شد با حاج احمد و نيروها رفتيم سمت شلمچه، عراقي‌ها در خرمشهر نفس‌هاي آخر را مي‌كشيدند. حاج احمد با تعدادي از بچه‌ها تا پل نو خرمشهر رفتند و داخل شهر شدند. اما عراقي‌ها كه فهميدند مقاومت ديگر فايده‌اي ندارد و راه تداركاتي آنها بسته شده كم كم تسليم شدند و سيل اسرا از خرمشهر و پل نو، از طريق جاده شلمچه به طرف ما سرازير شد. در داخل خرمشهر ما درگيري آن چناني نداشتيم. وقتي خرمشهر كاملا در محاصره قرار گرفت، فقط در اطراف شهر درگيري بود. عده‌اي از عراقي‌ها خودشان را در اروند رود انداختند و خفه شدند. بقيه شان هم ترجيح داد كه تسليم شوند و به خود كه آمديم، ديديم سيل عراقي است كه با زير پيراهن سفيد دارند مي‌آيند. بچه‌ها پيراهن‌هاي آنها را درآورده بودند كه با نيروهاي خودمان قاطي نشوند. تعداد اسرا نزديك به 11 هزار نفر بود. نيروهاي ما بر اساس سيره رسول اكرم (ص) با آنان رفتار كردند. بر خلاف رفتاري كه نيروهاي بعثي با اسراي ما داشتند. نيروهاي ما حتي به اسرا از آب قمقمه‌هاي خودشان مي‌دادند.
خرمشهر آزاد شد و شعار «خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد» بر سر زبان‌ها افتاد. در پيامي كه امام به مناسبت آزاد سازي خرمشهر دادند اين جمله به چشم مي‌خورد كه خرمشهر را خدا آزاد كرد. اين سخن زيباي امام را كسي درك نكرد، مگر رزمندگاني كه در آزاد سازي خرمشهر نقش ايفا كرده بودند. واقعا با اين همه موانع سنگيني كه عراقي‌ها براي جلوگيري از ورود نيروهاي ما به خرمشهر به كار گرفته بودند، آزاد سازي اين شهر را غير ممكن كرده بود. اما اين طلسم شكسته شد و خونين شهر آزاد شد و به دشمنان ما كه هنوز هم بعد از آزاد سازي خرمشهر نمي‌خواستند باور كنند كه پيروزي بچه‌هاي ما ناشي از قدرت الهي است، چرا كه «يدالله فوق ايديهم» تحقق پيدا كرد است، فهماند كه از اين پس بايد شيوه‌هاي فريبنده ديگري را براي مقابله با جند الرحمن به كار گيرند. از همين رو دشمن بعد از آزاد سازي خرمشهر خواست تا از اين فرصت‌ها به نفع خود استفاده كند و نيروهاي اسلام را كه در حملات پي در پي خود موفقيت‌هاي چشمگيري به دست مي‌آورند متوقف كند و در همين حال نيروهاي از دست رفته خود را در عمليات فتح المبين و بيت المقدس كه بيش از 75 هزار كشته، اسير و زخمي بودند و همچنين تجهيزات منهدم شده را جايگزين كند. اينجا بود كه شعار جنگ بايد تمام شود را سر داد و آتش بس را مطرح كرد، در حالي كه كيلومتر‌ها از خاك كشرو ما در اختيار دشمن بود. بعد از سر دادن اين شعار از طرف دشمن، دولت جمهوري اسلامي نامه‌اي به دبير كل سازمان ملل متحد ارسال كرد. بدين مضمون در صورتي كه رژيم عراق به مرزهاي بين المللي طبق توافقنامه 1975 الجزاير برگردد و متجاوز نيز شناخته و معرفي شود، مي‌توان در مورد آتش بس سخن به ميان آورد.
البته اگر انسان به عقل خود مراجعه كند و از طرف ديگر به شعارهاي صدام در روزهاي اوليه جنگ كه در حضور خبرنگاران سر مي‌داد. «كه من در خرمشهر مصاحبه نمي‌كنم و وعده ما ميدان آزادي تهران باشد» بنگرد، در مي‌يابد كه اين سردار قادسيه، پس از آزاد سازي خرمشهر كم آورده است كه سخن از صلح به ميان مي‌آورد. از آنجايي كه سازمان ملل با دشمنان ما هماهنگ بود و در قطعنامه‌هايي كه صادر مي‌كرد منافع ملت ايران را مد نظر نداشت و كشورهايي كه حق وتو داشتند از رژيم عراق حمايت مي‌كردند، مشخص مي‌كند كه اينها به دنبال پايان جنگ نبودند.
هوشياري حضرت امام و مسئولين سياسي و نظامي، جنگ را به نفع ملت ايران به پيش برد. چرا كه اگر ما آتش بس را مي‌پذيرفتيم رژيم عراق با فرصت‌هاي كه به دست مي‌آورد قواي خود را مجهز كرده و با قدرت بيشتر به ما حمله مي‌كرد و وجب به وجب سرزمين‌مان را كه با خون صدها شهيد آزاد شده بود، دوباره اشغال مي‌كرد. اين موضوع با قبول قطعنامه در سال 1367 كاملا مشخص گرديد. چرا كه بعد از قبول قطعنامه حملات دوباره عراق به ايران و تصور مجدد جاده اهواز - خرمشهر و پادگان عين خوش و جاده دهلران و حمايت او از منافقين در عمليات مرصاد و حمله به كويت سندي است بر اثبات جنگ طلب بودن رژيم بعث عراق.

انتهاي پيام/

 
 
دوشنبه 9 خرداد 1390  10:47 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها