1- سقیفه :
سقیفه در لغت به معنی سایبانی است که در حکم مهمانخانه شیخ قبیله و نیز محل اجتماع افراد آن قبیله است،و در آنجا درباره همه امور قبیله گفت و گو می شود.
سقیفه بنی ساعده به قبیله بنی ساعده که از انصارمدینه بودند، اختصاص داشت که ”سعد بن عباده“ رئیس آن طایفه، در این مکان برای مشورت در امور مهم قبیله خود با بزرگان حضور می یافته است. مکان آن در ”باب شامی“ و در کنار چاه”بضاعه“ قرار داشته و مسجدی نیز به همان نام در کنار آن بوده است.
2- رحلت پیامبر
ناگهان از درون خانه عایشه شیونی برمی¬خیزد . پیغمبر خدا به دیدار خدا رفت !این خبر چون صاعقه بر سر مردم فرود می¬آید . پیغمبر مرده است . در آن لحظه¬های پراضطراب و در میان موج گریه و آه و افسوس ناگهان فریادی سهمگین به گوش می¬رسد :-نه ! هرگز !دروغ است !دروغ می¬گویند !او به دیدار خدا رفت!او چون عیسی مسیح است که به آسمان عروج کرد !او چون موسی¬بن عمران است که چهل شب در کوه طور بسر برد!به خدا هرکسی بگوید محمد مرده ،دست و پای او را می¬بُرم.-عمر چه می¬گویی ؟این حرف¬ها چیست ؟-ابوبکر!تو هم می¬خواهی بگویی محمد مرده ؟
-آری او مرده ! مگر کلام پروردگار را فراموش کرده¬ای که خطاب بدو می¬فرماید :
« تومی¬میری و دیگران هم می¬میرند ».
- مثل اینکه برای نخستین¬بار است این آیه را می¬شنوم . حالا چه باید کرد ؟
خانۀ عایشه ماتمکده است . علی (ع) ، فاطمه ، عباس ،زبیر ، فرزندان فاطمه حسن ، حسین ، دختران او زینب و ام¬کلثوم اشک می¬ریزند . علی و اسماء بنت عمیس مشغول شستشوی پیغمبر است . در آن لحظه¬های دردناک بر آن جمع کوچک چه گذشته است ؟ خدا می¬داند .
علی هنگام شستن پیکر پاک رسول خدا چنین گفت :
پدر و مادرم فدایت¬باد ، با مرگ تو رشته¬ای برید که درمرگ جزتو کس چنان ندید . پایان یافتن دعوت پیعمبران و بریدن خبرهای آسمان. مرگت مصیبت¬زدگان را به شکیبایی واداشت ، و همگان را در سوگی یکسان گذاشت . و اگرنه این است که به شکیبایی امر فرمودی و از بیتابی نهی نمودی ، اشک دیده را با گریستن برتو به پایان می¬رساندیم و درد همچنان بی¬درمان ورنج و اندوه هم¬سوگند جان . و این زاری و بیقراری در فقدان تو اندک است ، لیکن مرگ را باز نتوان گرداند ، و نه کس را از آن توان رهاند پدر و مادرم فدایت، ما را در پیشگاه پروردگارت به یاد آر و در خاطر خود نگاهدار .
کار شستسوی بدن پیغمبر تمام شده یا نشده ، بانگی به گوش می¬رسد : اَلله اکبر .
علی به عباس می¬گوید:
- عمو.معنی این تکبیر چیست ؟
- معنی آن این است که آنچه نباید بشود شد.دیری نمی¬گذرد که بیرون حجرۀ عایشه همهمه و فریادی به گوش می¬رسد . فریاد هرلحظه رساتر می¬شود :
- بیرون بیائید ! بیرون بیایید ! وگرنه همه¬تان را آتش می¬زنم ! دختر پیامبر بدر حجره می¬رود . در آنجا عمر می¬بیند که آتشی در دست دارد .
- عمر ! چه شده است ؟ چه خبر است ؟
- علی ، عباس و بنی هاشم باید به مسجد بیایند و با خلیفۀ پیغمبر بیعت کنند !
- کدام بیعت ؟ امام مسلمانان هم¬اکنون درون خانۀ عایشه بالای بدن مطهر پیغمبر نشسته است .
- از این لحظه امام مسلمانان ابوبکر است . مردم در سقیفۀ بنی¬ساعده با او بیعت کردند . بنی¬هاشم هم باید با اوبیعت کنند .
- و اگر نیایند ؟.
- خانه را با هرکه در او هست آتش خواهم زد مگر آنکه شماهم آنچه مسلمانان پذیرفته¬اند بپذیرید .
3- در سقیفۀ بنی ساعده چه گذشت ؟
هنگامی که پیامبر از دنیا رفت، در حالی که امیر المومنین به همراه بنی هاشم مشغول کفن و دفن آن حضرت بودند، بعضی سران قوم به فکر افتادند که باید تکلیف رئیس امت را تعیین کنند.
معن¬بن عدی و عُوَیمِ بن ساعده می¬گویند سعدبن عباده با کسان خود به سقیفه رفته¬اند تا جانشین پیغمبر را بگزینند . ممکن است انصار با سعد بیعت کنند و از ما پیش بیفتند.معن می¬گوید فتنه¬ای آغاز شده و شاید خدا آن را به وسیلۀ من بخواباند تا دیر نشده باید به سقیفه برویم .
مردم!هرکس محمد را می¬پرستد بداند او مرد و دیگر زنده نخواهد شد!هرکس خدای محمد را می¬پرستد بداند او زنده است و هیچگاه نخواهد مرد !
آنان می¬خواستند هرچه زودتر زمامداری برای مسلمانان انتخاب شود . اما چه کسی را برای این کار بر گزینند پیغمبر هنگامی که زنده بود ، در کارهای بزرگ با مهاجر و انصار ؛ یعنی کسانی که در روزهای نخستین دعوت اسلام مسلمان شده و سپس با او به مدینه آمدند و نیز با مردمی که او را از مکه به مدینه فرا خواندند ،مشورت می¬کرد.پندار حاضران در سقیفه این بود که این دودسته از مسلمانان می-توانند سرنوشت حکومت را معیین کنند و خلیفه باید از این دو گروه¬انتخاب شود . هریک از دو دستۀ مهاجران و انصار در امر زمامداری خود را شایسته¬تر از دیگری می¬پنداشت .
استدلال مردم مکه این بود که :
اسلام در شهر ما ومیان ما آشکار شد ؛ پیغمبر از مردم ماست ؛ ما خویشاوندان او هستیم ؛ ما پیش از شما این دین را پذیرفتیه¬ایم ، پس زمامدار مسلمانان باید از مهاجران باشد .
استدلال مردم مدینه این بود که :
مکه دعوت محمد را نپذیرفت . با او به مقابله و دشمنی برخاست ؛ چندانکه توانست او را آزار داد تا وی ناگزیر مکه را ترک گفت و نزد ما به یثرب آمد ؛ این ما بودیم که او را یاری کردیم و اسلام را رونق دادیم ، پس زمامدارمسلمانان باید از انصار برگزیده شود.
بعضی انصار بدین راضی شدند که که کار حکومت با شرکت هر دو دستۀ مهاجر و انصار انجام شود و گفتند :
از ما امیری و از مهاجران امیری .
ابوبکر این رأی را نپذیرفت و گفت :
چنین اقدامی وحدت مسلمانان را به هم خواهد زد .امیر از ما و وزیران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان کاری صورت نگیرد .
برای اثبات سخن خود از این سخن پیامبر بهره برد که :« الأئمهُ مِن قُریش ».
گرچه در اعتبار این سخن تردید وجود داشت ؛ اما سخنی بود که در آن مجمع اثری شگرف به جا گذاشت و به دعوی انصار پایان داد .
دشمنی دیرینه دو قبیلۀ اَوس و خَزرج ، نیز در پیشبرد نظر مهاجران بی¬تأثیر نبوده¬است ، چه بر فرض که امارات به انصار می¬رسید هیچیک از این دو قبیله راضی به ریاست قبیلۀ دیگر نبود.
سخن بشیربن سعد از قبیلۀ خزرج در تأیید گفتار ابوبکر و رضایت به امارت مهاجران و قریش مسلم شد ، گفتگو برسر شخص به میان آمد ، دوسه تن که در آن مجلس کار را در دست داشتند هریک به دیگری حوالت می¬کرد . سرانجام عمر و ابوعبیدۀ جراح ابوبکر را به ریاست پذیرفتند و با او بیعت کردند ،بیشتر حاضران نیز از آنان پیروی نمودند .
فردای آن روز ابوبکر به مسجد پیامبر آمد . عمر خطبه¬ای در فضیلت ابوبکر و سبقت او در اسلام و یاری وی از دین و همراهی¬اش با پیغمبر از مکه به ودینه خواند ، و از مردم خواست با او بیعت کنند . مردم نیز ، جز عده¬ای انصار و خویشاوندان پیغمبر در آن مجلس ، بیعت با او را پذیرفتند و ابوبکر رسماً به خلافت رسید . و چون در خلافت ابوبکر عده¬ای از مهاجر و انصار در سقیفه گرد آمده بودند و خلیفه را تعیین کردند ، و دیگران نیز به قبول تن دادند ، این کار برای آینده سنتی شد .
ابوبکر در آن مجلس خطبه¬ای خواند و در ضمن آن گفت :
مرا که برای زمامداری برگزیده¬اید بهترین شمانیستم ، و حاضرم این مسؤلیت را از گردن خود بردارم . من در کار خود و ادارۀ امور مسلمانان به کتاب خدا و سنت پیغمبر کار خواهم کرد .
با بیعت مردم با ابوبکر کار تعیین زمامدار هم به ظاهر پایان یافت . اما این طرز انتخاب عواقبی را به دنبال داشت که در سال¬های نخستین پس از مرگ پیغمبر چندان آشکار نبود ، ولی هرچه مردم از آن سالها دورتر شدند آثار نامطلوب آن بیشتر پدیدار شد .
4- رنج¬های حضرت زهرا (س)
در عصر پیغمبر و صدر اسلام ، مسجد تنها مرکز دادخواهی بود. هرکس از صاحب¬قدرتی شکایتی داشت ، هرکس حقی را از دست دادهبود، هرکس از حاکم یا زمامدار ، رفتاری دور از سنت پیغمبر می¬دید ، شکوۀ خود را بر مسلمانان عرضه می¬کرد ، و آنان مکلّف بودند تا آنجا که می¬توانند او را یاری کنند و حق او را بستانند .
از دختر پیغمبر حقی را گرفته و با گرفتن این حق سنتی را شکسته بودند . او می¬دید نزدیک است حکومت در اسلام ، رنگ و نژاد و قبیله را به خود بگیرد . مهاجران که از تیرۀ قریش¬اند انصار را از صحنه سیاست بیرون راندند . انصار که خود یاوران پیغمبر بودند ، پس از وی خواهان زمامداری گشتند . قریش در دورۀ پیش از اسلام خود را عنصری ممتاز می¬دانست و امتیازاتی برای خویش پدید آورد . با آمدن اسلام آن امتیازها از میان رفت . اکنون این مردم بار دیگر گردن افراشته¬اند و ریاست مسلمانان را حق خود می¬دانند ، آن¬هم نه براساس امتیازات معنوی چون علم ، تقوی و عدالت بلکه تنها بدین جهت که از قریش¬اند .دختر پیامبر نمی¬توانست برابر این نوع¬آوری¬ها ، آرام و یا خاموش بنشیند . باید مسلمانان را از این سنت¬شکنی¬ها برحذر دارد ، اگر پذیرفتند چه بهتر و اگر نه نزد خدا معذور خواهد بود .
ابوبکر به خلافت برگزیده شد . دنیاطلبان علی را واگذاردند ، و از گرد او پراکنده شدند . در آن روز تنها کسی که می¬توانست به دفاع از سنت رسول برخیزد ، دختر پیغمبر بود و تنها جایی که دادخواست در آنجا مطرح می¬شد ، مسجد مسلمانان بود .
دختر پیغمبر به مسجد آمد خطبه¬ای سراسر موعظت ، حق¬طلبی و ارشاد بر آن مردم خواند :
« چون خدای تعالی همسایگی پیمبران را برای رسول خویش گزید ، دورویی آشکارشد و کالای دین بی-خریدار . هر گمراهی دعویدار ، و هر گمنامی سالار ، و هر یاوه¬گویی در کوی و برزن در پی گرمی بازار . شیطان از کمینگاه خود سربرآورد ، و شمارا به خود دعوت کرد ، و دید چه زود سخنش را شنیدید و سبک در پی او دویدید .و در دام فریبش خزیدید ، و به آواز او رقصیدید . هنوز دو روزی از مرگ پیغمبرتان نگذشته و سوز سینۀ ما خاموش نگشته ، آنچه نبایست ، کردید و آنچه از آنتان نبود ، بردید و بدعتی بزرگ پدید آوردید . به گمان خود خواستید فتنه برنخیزد و خونی نریزد اما در آتش فتنه افتادید و آنچه کشتید به باد دادید .»
دختر پیغمبر سخنانی دیگر نیز با زنانی که بیمارپرسی آمده بودند گفت . سخنانی که از آینده نزدیک خبر می¬داد و از بدعت¬ها در دین پدید می¬گردد و از اسلام که فراموش می¬شود و از جاهلیت دیرین که روی کار می¬آید :
« وای بر آنان ، چرا نگذاشتند حق در مرکز خود قرار یابد و خلافت برپایۀ نبوت استوار ماند . آنجا که فرود آمد نگاه جبرئیل امین است و بر عهدۀ علی که عالم بر امور دنیا و دین است ؟ به خدا سوگند اگر پای در میان می¬نهادند ، و علی را برکاری که پیغمبر به عهدۀ او نهاد می¬گذاردند ، آسان آنان را به راه می¬برد ، و حق هریک را بدو می¬سپرد . چنانکه کسی زیانی نبیند و هرکس میوۀ آنچه کشته است بچیند . تشنگان عدالت از چشمۀ معدلت او سیر و زبونان در پناه صولت او دلیر می¬گشتند .»
5- علی (ع) چه کرد ؟
پس از بیست¬وسه سال کوشش پیغمبر و پس از ده¬ها آیۀ قرآن که مردم را به پیشه¬ساختن تقوی و پرهیز از بازگشت به جاهلیت می¬خواند ، آن جمع حکومت را بیش از دین ارج نهادند . وگرنه باید نخست به تشییع رسول خدا بپردازند سپس آن کس را که شایسته است به رهبری برگزینند . کار آن روز حاضران در سقیفه نشان داد قبیله¬گرایی هنوز زنده است و اسلام روی¬پوش موقتی بر روی آن کشیده است .
علی می¬گوید :
« نگریستم و دیدم مرا یاری نیست و جز کسانم مددکاری نیست . دریغ آمدم آنان دست به یاریم گشایند ، مبادا به کام مرگ در آیند . ناچار خار غم در دیده شکسته ، نفس در سینه و گلو بسته از حق خود چشم پوشیدم و شربت تلخ شکیبایی نوشیدم .»
جز سعد ، علی و بنی¬هاشم و چند تن از صحابه نیز تا مدتی از بیعت ابوبکر سرباز زدند . بعضی مورخان نوشته¬اند که علی در مدت شش¬ماه که فاطمه (ع) پس از پدر زنده بود با ابوبکر بیعت نکرد ، ولی این اظهار نظر دور می¬نماید ، چه خیرخواهی علی برای امت و بیمی که از تفرقۀ مسلمانان داشت مانع از تأخیر می¬گردید. از این گذشته سران قوم که می¬خواستند پایۀ حکومت را هرچه زودتر استوارتر کنند مسلماً این مدت دراز را به حال خود نمی¬گذاشتند .
ابوسفیان فرصت را غنیمت شمرد و نزد علی آمد و گفت :
« چه شده است که کار حکومت را باید پست¬ترین خاندان از قریش عهده¬دا شود . به خدا اگر بخواهی مدینه را پر از سوار و پیاده می¬کنم .»
علی (ع) گفت :
« ابوسفیان از دیرباز دشمن اسلام بوده¬ای »
ابوسفیان می¬خواست درون مدینه را هم دچار آشوب سازد . شاید بتواند اسلام را از میان ببرد و ریاست از دست رفتۀ خود را بیابد . علی (ع) از آنچه در دل او بود و از آنچه در بیرون می¬گذشت آگاه بود و دانست برای باقی ماندن نام مسلمانی باید خاموش بنشیند و با در دست¬گیرندگان حکومت مدارا کند . او در این باره می¬گوید:
« دامن از خلافت درچیدم و پهلو از آن پیچیدم ، و ژرف بیندیشیدم که چه باید کرد ؟ و از این دو کدام شاید ؟ با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم ؟ که جهانی تیره است و بلا بر همگان چیره . بلایی که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر و دیندار تا دیدار پروردگار در چنگال رنج اسیر. چون نیک سنجیدم شکیبایی را خردمندانه¬تر دیدم .»
چون دید مردم او را رها کردند و به سوی دنیا روآوردند ، با آنکه می¬توانست با آنان درافتد و حقی را که از آن اوست بازستاند ، لب¬فروبست و چیزی نگفت ، چنانچه خود گوید :
« به صبر گراییدم حالی که دیده خار غم خسته بود و آوا در گلو شکسته میراثم ربوده این و آن و من بدان نگران .»
ماهها و شاید سالها بعد مردی از بنی¬اسد از او پرسید : « چرا مردم شما را از خلافت بازداشتند ، حالی که بدان سزاوارتر بودید ؟»
فرمود :
« برادر اسدی ، نااستواری و ناسنجیده گفتار . اما تو را حق خویشاوندی است . بدان ! خودسرانه خلافت را عهده¬دار شدن و ما را که نسبت برتر است و پیوند با رسول خدا استوارتر ، به حساب نیاوردن ، خودخواهی بود .گروهی بخیلانه به به کرسی خلافت چسبیدند و گروهی سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند . داور خدا است و بازگشتگاه روز جزاست .»(خطبه/224)
علی خلافت را حق خود می¬دانست ، اما حرمت دین و وحدت مسلمانان را برتر از آن می¬دید و می¬گفت :
« می¬دانید سزاوارتر از دیگران به خلافت منم به خدا سوگند بدانچه کردید گردن می¬نهم ، چند که مرزهای مسلمانان ایمن بود و کسی را جز من ستمی نرسد . من خود این ستم را پذرفتم و اجرا این گذشت و فضیلتش را چشم می¬دارم و به زر و زیوری که بدان چشم دوخته¬اید دیده نمی¬گمارم .»(خطبه/74)
علی اگر خلافت را می¬خواست برای آن بود که سنت رسول خدا را برپای دارد و عدالت را بگمارد .نه آنکه دل به حکومت خوش کند و مردم را به حال خود واگذارد .
از رحلت رسول خدا زمانی دراز نگذشت که همسر علی ، زهرای اَطهر در بستر بیماری افتاد و به جوار حق شتافت . مرگ پدر ، مظلوم¬شدن شوهر ، از دست رفتن حق ، و بالاتر از همه دگرگونی¬هائی که پس از رسول خدا –به فاصله¬ای اندک – در سنّت مسلمانی پدیدگردید ، روح وسپس جسم دختر پیغمبر را سخت آزرده ساخت .چنانکه تاریخ نشان می¬دهد ، او پیش از مرگ پدرش بیماری نداشته است .دختر پیغمبر نالان در بستر افتاد . در مدت بیماری او ، از آن مردان¬جان¬برکف ، از آن مسلمانان آماده در صف ، از آنان که هرچه داشتند از برکت وجود پدر او بود ، چند تن او را دلداری دادند و یا به دیدنش رفتند ؟هیچکس!جز یک دو تن از محرومان و ستمدیدگان چون بلال و سلمان .
مرگ زهرا غمی دیگر بود که بر دل علی نشست . مرگی مظلومانه .
امیرالمؤمنین عزیزش را پنهان به خاک سپرد و آثار قبر او را از میان برد . سپس رو به مزار پیغمبر کرد و گفت :
« ای پیغمبر خدا از من و از دخترت که به دیدن تو آمده و در کنار تو زیر خاک خفته است ، بر تو درود باد .
خدا چنین خواست که او زودتر از دیگران به تو به¬پیوندد .پس از او شکیبایی من به پایان رسیده و خویشتن¬داری من از دست رفته . اما آنچنان که در جدائی تو صبر پیشه کردم ، در مرگ دخترت نیز جز صبر چاره ندارم که شکیبایی بر مصیبت سنت است . ای پیغمبر خدا ! تو بر روی سینۀ من جان دادی ! ترا به دست خود در دل خاک سپردم ! قرآن خبر داده است که پایان زندگی همه بازگشت به سوی خداست .
اکنون امانت به صاحبش رسید ، زهرا از دست من رفت و نزد تو آرمید .
ای پیغمبر خدا پس از او آسمان و زمین زشت می¬نماید ، و هیچگاه اندوه دلم نمی¬گشاید .
چشمانم بی¬خواب ، و دل از سوز غم کباب است ، تا خدا مرا در جوار تو ساکن گرداند .
مرگ زهرا ضربتی بود که دل را خسته و غصه¬ام را پیوسته را پیوسته گردانید . و چه زود جمع ما را به پریشانی کشانید . شکایت خود را به خدا می¬برم و دخترت را به تو می¬سپارم ! خواهد گفت که امتت پس از تو با وی چه ستمها کردند . آنچه خواهی از او بجو و هرچه خواهی بدو بگو ! تا سردل بر تو گشاید ، و خونی که خورده است بیرون آید و خدا که بهترین داور است میان او و ستمکاران داوری نماید .
سلامی که بتو می¬دهم بدرود است نه از ملامت ، و از روی شوق است ، نه کسالت . اگر می¬روم نه ملول و خسته¬جانم و اگر می¬مانم نه به وعدۀ خدا بدگمانم . و چون شکیبایان را وعده داده است در انتظار پاداش او می¬مانم که هرچه هست از اوست و شکیبایی نیکوست .
اگر بیم چیرگی ستمکاران نبود برای همیشه در کنار قبرت می¬ماندم و در این مصیبت بزرگ ، چون فرزند مرده جوی اشک از دیدگانم می¬راندم .
خدا گواهست که دخترت پنهانی به خاک می¬رود . هنوز روزی چند از مرگ تو نگذشته ، و نام تو از زبانها نرفته ، حق او را بردند و میراث او را خوردند . درد دل را با تو در میان می¬گذارم و دل را به یاد تو خوش می¬دارم که درود خدا بر تو باد و سلام و رضوان خدا بر فاطمه »
6- پیامد شورای سقیفه
رغبت به مال¬اندوزی
نتیجه رغبت به مال اندوزی همانا مرده شدن سنت و زنده شدن بدعت است :
در مدت نیم قرن عامل¬های چندی در سقوط جامعۀ اسلامی مؤثر بود اما هیچیک از آنها در شدّت اثر به پایۀ این عامل ( رغبت به ثروت¬اندوزی ) نمی¬رسد و اما بهتر از هرکس امام حسین (ع)از این حقیقت پرده بر داشته است که می¬گوید :
« مردم بندۀ دنیایند . دین را تا آنجا می¬خواهند که با آن زندگانی خود را سرو سامان دهند و چون آزمایش در میان آید دینداران اندک خواهند بود »
از نامه¬هایی که علی به فرمانداران خود نوشته و از خطبه¬های او آشکار است که او پس از عثمان با چه مشکلاتی روبرو شده است ، و چگونه از اینکه می¬دید سنت پیغمبر دگرگون شده است رنج می¬برد. او تا آنجا مراقب رعایت مساوات بین مسلمانان بود که چون شنید فرماندار او به مهمانی یکی از اشراف رفته است بر وی خرده گرفت که چرا بر خوانی می¬نشینی که تنها توانگران را بدان خوانده و مستمندان را از آن محروم کرده¬اند .سیره صحابه پیغمبر این بود که بدانچه نیازمندند بسنده کنند و مال¬اندوزی را پیشه نسازند . این سیرت در عهد عثمان دگرگون شد . رقم اموال صحابه و تابعین در عصروی و نیز عصر معاویه به خوبی نشان می¬دهد که مسلمانان تا چه مرحله از تقوی و زهد که شرط مسلمانی است به دور افتاده بودند . دلیری در دست¬اندازی به مال مسلمانان از قریش و تیره اموی به دیگران نیز سرایت کرد .
در خلافت علی چند تن از فرمانداران او همین که دانستند خلیفه با آنان مانند عثمان رفتار نخواهد کرد مالهای مسلمانان را که در اختیار داشتند برداشتند و فرار کردند .
وقتی مصقلة¬ ابن هبیره را نزد ابن عباس آوردند تا وامی را که به خزانۀ مسلمانان دارد بگذراد گفت :
« اگر از پسر عفان پیش از این مال می¬خواستم هرگز دریغ نمی¬کرد .» سپس از بصره گریخت و نزد معاویه رفت . این مرد به ظاهر مسلمان که خود بر قسمتی از سرزمین مسلمانان حکومت داشته است ، به هنگام بازخواست در صدد این نیست که رفتار خود را با کتاب خدا و سنت رسول منطبق سازد و یا اگر برخلاف سنت رفته است توبه کند ، ابداً به خاطر او نمی¬رسد که این مال از آن همۀ مسلمانان است نه مال شخصی . تنها در پاسخ می¬گوید اگراز خلیفۀ بیشین بیش از این می¬خواستم ازمن دریغ نمی¬کرد . این است معنی مردن سنت و زنده شدن بدعت .
کار این گستاخی به آنجا کشید که عموزادۀ علی هم دست به مال مسلمانان دراز کرد و چون ابوالأسود دوئلی از او به علی شکایت کرد و علی از او بازخواست نمود ، درپاسخ او نوشت :
« دوست دارد خدا را ملاقات کند و بر ذمه¬اش چیزی از مال مسلمانان باشد تا آنکه ذمۀ او به آن همۀ خونهای ریخته شده به خاطر رسیدن به امارت و پادشاهی مشغول گردد . » مسلم است که پسر عباس به خوبی می¬دانست علی آن خونها را در راه هوای نفس خود نریخته و از جنگهای جمل و صفین و نهروان حکومت پادشاهی نمی¬خواسته ، بلکه وحدت کلمۀ مسلمانان و اجرای عدالت را طالب بوده است . او به خوبی می¬دانست سخت¬گیری علی بر وی در کار بیت¬المال برای خود او نیست ، بلکه برای ترسی است که از خدا دارد و نمی¬خواهد دیناری از مال مستمندان به دست او و عاملان او تلف بشود . او همۀ اینها را بهتر از دیگران می¬دانست زیرا با علی بزرگ شده بود و از سیرت او بخوبی آگاهی داشت . اما حقیقت دیگری را هم نادیده نباید گرفت و آن این است که ابن¬عباس سال چهلم هجرت ابن¬عباس سال دهم نبود .
در این مدت او نیز مانند صدها مسلمان همپایۀ وی یا پایین¬تر از وی از رنگ زمانه برکنار نمانده بود .
بسیاری از اصحاب پیامبر که در جنگهای اسلام جان خود را برکف نهادند و برای رضای خدا پیشواز دشمن رفتند و در مصرف بیت¬المال دقت بکار می¬بردند ، اما همین که سایۀ محمد از سر آنان کم شد ، همین که سادگی و بساطت عصر او و اندسال پس از او از میان رفت ، همین که درآمدهای سرشار از کشورهای فتح¬شده نصیب آنان گردید ، دیگر حاضر نشدند آسایش خود را بهم بزنند و به جای آنکه پای پیش گذارند و بدعت نورسیده را ریشه¬کن کنند ، به خانه خزیدند و منطقی دیگر برای توجیه کار خویش به¬کار بردند ، تا روزی که درخت بدعت ستبر شد و شاخه¬های بسیار برآورد .
اگر جزئی بی¬عدالتی در اجتماعی پدید آمد و فوری برطرف نگردید ، بی¬عدالتی¬های دیگر را یکی پس از دیگری به دنبال خواهد داشت .
گاه کسی یا کسانی به خاطر جاه و مقام یا مال بدعتی آورده¬اند و با آن بدعت مردم را فریفته¬اند ، و با آنکه خود درآغاز می¬دانسته¬اند آنچه می¬خواهند دنیاست نه دین ، ولی اندک اندک کار بر خود آنان هم مشتبه شده است و پس از چندی باور کرده¬اند که آنچه می¬کنند و می¬گویند برای رضای خدا یا خیر مردم است .
آن روز که طلحه و زبیر از گروه مسلمانان جدا شدند و زن پیغمبر را پیش انداختند و راه بصره را پیش گرفتند و به دنبال این جدایی نخستین مسلمان¬کشی در حوزۀ مسلمانی پدید آمد ، شاید به خیال خود می¬خواستند خدمتی به دین بکنند . زنده کردن سنتی را دستاویز خود ساختند . می¬گفتند می¬خواهیم نگذاریم خون خلیفۀ مظلومی پایمال شود . این سخنان را برای آرام¬ساختن درون متلاطم خود و یا برای فریب مردمان می¬گفتند .شاید هم آن روز باور داشتند به راه دین می¬روند ، ولی آیا این دین همان بود که قرآن آورد و پیغمبر می¬گفت ، یا تأویلی بود که آنان از دین می¬کردند ؟ حقیقت این است که هراندازه مردم از دورۀ محمد و اصحاب پرهیزکار او دور می¬شدند ، درک حقیقت دین برای آنان مشکل می¬شد و به هرنسبت که از فهم معنی دین بی¬بهره می¬ماندند روح تقوی در دل آنان می¬مرد و با عفاف و پارسایی وداع می¬گفتند.
هنگامی که عثمان به خلافت رسید با آنکه به عمر قول داده بود عاملان او را از کار برکنار نکند ، هنوز یک سال از این تعهد نمی¬گذشت که به عزل و نصب آنها پرداخت . سعذابن ابی وقاص را از زمامداری کوفه برداشت و خویشاوند خود ولید ابن عقبة¬ابن ابی¬معیط را که به پیغمبر دروغ گفت و آیۀ « نبأ » دربارۀ او نازل گشت به جای او گمارد . وچون فساد این حاکم این حاکم بر مردم کوفه گران افتاد او را برداشت و مردی از آل¬امیه (سعیدابن¬عاص ) رابه حکومت نصب نمود . سعدابن¬عبدالله ابن ابی سرح را که به پیغمبر دروغ بست و پس از مسلمانی کافر شد و دیگربار پس از فتح مکه از بیم ، خود را مسلمان خواند ولایت مصر داد . ابوموسی اشعری را که از یمانیان بود و از جانب عمر بر بصره حکومت می¬کرد چندسالی در این شغل باقی گذاشت . لکن قریش و مخصوصاً خویشاوندان خلیفه متوجه شدند که سررشتۀ سه ولایت بزرگ را قریش دردست دارد . کوفه در دست ولید، شام در دست معاویه و مصر در ادارۀ عمروبن¬العاص است .
معاویه پس از کشته شدن علی (ع) در آشتی¬نامه که با حسن (ع) نوشت متعهد شده بود که با مردمان به عدالت رفتار کند و نظرش از عدالت بیشتر رعایت جانب عراقیان بود زیرا مصر و شام را کارگزاران او اداره می¬کردند . اما همین که حسن به حجاز رفت معاویه سختگیری را به عراقیان آغاز کرد . تا آنجا که دیگر نه به گفتۀ او اعتماد ماند و نه به امان¬نامۀ وی . گروهی ازبزرگان شیعۀ علی را پس از آنکه امان¬نامه¬های مؤکد به ایشان داده بودبی¬رحمانه کشت .وقتی عراقیان دانستند برای بار دیگر فریب شام راخورده¬اند ، سخت آزرده شدند و نمایندگانی به مدینه فرستادند تا با حسن گفت¬وگو کنند و از وی بخواهند که برای جنگ با معاویه آماده شود ولیکن او به¬خوبی می¬دانست که مردم عراق استقامتی را که برای چنین کار بزرگ لازم است ندارند ، به آنان گفت که هنوز موقع چنین قیامی نیست . حسن¬بن علی درسال پنجاهم هجری با زهری که به او نوشاندند کشته شد ، و از این سال به بعد امویان در شهرهای بزرگ اسلامی سررشتۀ کار را در دست گرفتند و بدین¬ترتیب زمینۀ حادثۀ کربلا فراهم شد .
معاویه تعصب نژادی را به نقطۀ اوجش رساند . دیگر سخن بر سر این نبود که چه کسی تقوای بیشتری دارد ، بلکه سخن بر سر این بود که فعلاً چه کسی نیرومندتر است .
کوشش معاویه این بود که شیعیان علی را ریشه¬کن کند و بنی¬هاشم را از بن¬براندازد . او در ده¬سال نخستین زمامداری خود درصدد بر آمد اصل انتخاب زمامدار از جانب مردم را نقض کند و به یک بار نظر مسلمانان را در تعیین حکومت نادیده انگارد تا زمینه حکومت یزید بعد از مرگش فراهم شود.
معاویه با قدرتی که در دست داشت مردم سست ایمان را فریفت و در امر حکومت نگاه و بینش مردم را تغییر داد .اکثر مردمی که در آن زمان می¬زیستند در عهد عثمان به¬دنیا آمده و درپایان دورۀ علی به رشد رسیده و در دورۀ معاویه وارد اجتماع شدند .براین¬اساس پذیرش حکومت یزید برای آنها طبیعی می¬نمود .
یزید به حکومت رسید و با حکومتش بازارفساد رونق گرفت .
حسین پسر رسول خدا از بیعت با یزید - آن دشمن خدا – سرباز زد و مرگ باعزت را برزندگی درکنار ستمکاران ترجیح داد .
به این ترتیب چراغی را که ایزد به دست توانای پیامبر اکرم برفروخته بود وبا ثروت¬اندوزی کسانی چون عثمان و معاویه کم¬فروغ شده بود با شهادت حسین ویارانش دوباره درخشان شد .
منابع :
1- قیام امام حسین (ع) ، سیّدجعفر شهیدی ،دفتر نشر فرهگ اسلامی ، چاپ نهم 1365.
2- زندگی امیرالمؤمنین علی (ع) ، سیّدجعفر شهیدی ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ هفدهم 1379 .
3- زندگانی فاطمۀزهرا (س) ، سیّدجعفر شهیدی ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ چهاردهم ، 1371.
4- تاریخ تحلیلی اسلام ، سیبد جعفر شهیدی ، مرکز نشر دانشگاهی ، تهران 1362.
اداره كل پژوهش و آموزش سيما