با آشنائى به چگونگى اقدامات معاويه براى رسيدن به هدفهاى خود ، شگفت نمى نمايد كه وى اولين پيشنهاد كننده ى صلح باشد[1] و هر گونه تعهدى به امام حسنبسپارد فقط بازاى گرفتن يك امتياز يعنى ( حكومت).
اين نقشه را معاويه در هنگامى كه هنوز طرفين براى جنگ در شور و التهاب بودند طرح كرد و فعاليت خود را بيش از آنچه براى تنظيم اردوگاه و تدبير امور جنگ بكار ميبرد ، در اجراى اين نقشه متمركز ساخت نقشه اين بود كه به امام حسن پيشنهاد صلح كند ، اگر پذيرفت كه هيچ ، و گرنه صلح را بزور بر او تحميل كرده و به هر قيمتى از شروع جنگ جلوگيرى نمايد .
براى تأمين اين منظور پيش از هر چيز لازم بود كه در جبهه ى امام حسن وضعى بوجود بيايد كه خود بخود مردم را بفكر ( صلح كردن) بيندازد .
بر اساس اين نقشه ، ناگهان سيل شايعات دروغين بسوى اردوگاههاى اين جبهه سرازير شد ، بازار رشوه رونق گرفت ، در ستون وعده هائى كه هوش از سر بسيارى از فرماندهان يا داعيه داران فرماندهى مى ربود ، اينگونه وعده هائى ديده مى شد : فرماندهى يك لشكر ، حكومت يا ناحيه ، ازدواج با يك شاهزاده خانم اموى ! و در رشوه هاى نقدى رقم يك ميليون ديده مى شد !
معاويه براى پياده كردن اين نقشه همه ى نيرو و همه ى هوش و استعداد و تجربيات خود را بكار انداخت ، بسيارى از وجدان فروشهائى كه بظاهر حسن را ترك نگفته بودند نيز در باطن مزدور و آلت دست او بشمار مى رفتند و در دستگاه حسن بن على براى او جاسوسى مى كردند و هيچگونه امكانى را براى ترويج هدفهاى او از دست نميدادند.
لشكرها و سلاحها و عمليات سوق الجيشى نيز وسائل ديگر او براى عملى كردن نقشه ى صلح بودند ، او مايل نبود كه نخستين بار به عراق حمله كند زيرا نمى خواست با بودن راه چاره ى ديگر ، با حسن وارد جنگ شود و البته راه چاره از نظر معاويه با راه چاره از نظر مردم يا از نظر دين جديد ، بسى تفاوت داشت .
بايد انصاف داد كه وسائلى كه معاويه در اين مورد بر انگيخت همه ابتكارى و حساب شده و بر طبق روشهاى دقيق تنظيم شده بود و مى توانست نظر و هدف خاص او - يعنى ايجاد زمينه ئى كه رقيب را بفكر صلح بيندازد - را بطور كامل تأمين كند .
وقتى از طرفى فرمانده جبهه ى عراق و بدنبال او بيشتر سركردگان سپاه ، وجدان خود را با مال يا وعده معامله مى كنند و از طرف ديگر ناگهان سيل شايعات دروغ و تزلزل آور و مردد كننده و هولناك ، اردوگاه ( مسكن) و ( مدائن) را در هم مى ريزد و بالاخره خود امام حسن بر اثر رواج همين شايعات در وضعى قرار ميگيرد كه امكان هيچگونه اقدام مثبتى براى او باقى نمى ماند و حتى نمى تواند در برابر توده ى سپاهيانش ظاهر گردد بدون آنكه مورد هجوم ناگهانى دشمنان داخلى قرار گيرد در چنين موقعيت آشفته و اوضاع نابسامانى آيا راه چاره ئى جز تن دادن به صلح بنظرش مى رسد؟
موقعيت عجيبى بود ، نيكيها و شرائط مساعد تحت الشعاع فساد و بد انديشى مردم قرار داشت و بر رهبر چه ايرادى ميتوان گرفت وقتى شرائط نامساعد و وضع ، نابسامان است ؟ و از مردم چه گله ئى ميتوان داشت وقتى فتنه و فساد در ميان ايشان ترويج مى شود البته انحراف برخى از طبيعت ها و نو ظهور بودن اسلام را - كه هر يك جداگانه عاملى بودند براى پديد آمدن چنين وضعى در مردم دو دل يا كسانيكه و بال گردن اسلام شده بودند - نيز نميتوان ناديده گرفت .
حال در چنين موقعيتى كه حسن بن على بر اثر عواملى خارج اختيار خود او مانند خيانت سپاهيان يافتنه انگيزيهاى ماهرانه ى حريف ، در نخستين صف آرائى با شكست روبرو مى شود ، قاعده آنست كه از همان لحظه و همان روز در فكر صف آرائى ديگرى باشد و نبرد خود با معاويه را به ميدان جديدى بكشاند ، ميدانى كه دست خيانت سپاهيان بدان نمى رسد و انحراف طبايع بدان زيان نمى رساند و دسيسه هاى دشمن و فتنه انگيزيهاى او بر شانس موفقيت و نفوذ و پيروزى روز افزون آن مى افزايد .
اين خلاصه ى آن طرحى است كه امام حسن به نيكوترين وجهى از آن بهره بردارى كرد و معاويه با همه بيدارى و هشيارى اش در آن موقعيت ، غافلگير شد و آنرا درك نكرد .
پيشنهاد صلح معاويه ، مورد قبول امام حسن واقع شد ولى اين فقط بدين منظور بود كه او را در قيد و بند شرائط و تعهداتى گرفتار سازد كه معلوم بود كسى چون معاويه دير زمانى پايبند آن تعهدات نخواهد ماند و در آينده ى نزديكى آنها را يكى پس از ديگرى آشكارا نقض خواهد كرد و مردم نيز وقتى چنين ديدند ، قاعده خشم و انكار خويش را نسبت بدو آشكارا بيان خواهند كرد و بدينصورت بود كه بذر خشم و انتقام ، بذرى كه در سرزمين دل مردم ، دير پاى و در امتداد نسلها بر قرار است ، بوسيله ى صلح پاشيده شد و اين خشم ، مايه ى شورشهائى شد كه در طول تاريخ همواره به تصفيه ى قدرتهاى غاصبانه كمك كرد .
اين ميتواند خلاصه ى طرح سياسى ئى باشد كه امام حسن بخاطر آن تن به قبول صلح داد و سپس به نيكوترين وجهى از آن بهره بردارى كرد و معاويه را غافلگير ساخت و اين عمل همچون نشان نبوغ مظلومانه ئى بر تارك آن امام مظلوم درخشيد .
در اين صورت بر حسن چه ايرادى ميتوان گرفت اگر صلح را بر طبق نقشه ى حساب شده ى خود امضاء كند ؟ نابسامانى وضع او در ( نخستين صحنه) و اميدوارى به نتايج ( صحنه ى دومين) صلح را در نظر او موجه مى ساخت ، علاوه بر اينكه اساسا پديده ى اصلاح ميان امت اسلامى و آثار قهرى آن مانند جلوگيرى از خونريزى و صيانت مقدسات و محقق ساختن و جهه ى نظر اسلامى ، نيز خود موجب ترجيح صلح مى شد .
بيش از چند ماه طول نكشيد ، كمتر از عدد انگشتان دو دست ولى حوادث خرد كننده و شكننده ئى كه در اين ماهها بوقوع پيوست آن را بعدد ستارگان آسمان وانمود مى ساخت اين ، قطعه زمانى بود كه دل آدمى با هر آنچه از عشق و تحسين كه در گنجايش آنست بدان روى مىآورد عطر دلاويز نبوت از آن متصاد گشت و مزاياى امامت راستين در آن تجلى نمود و با همه كوتاهى و زود گذرى ، باطن و حقيقت كار كسانى بيشمار را آشكار ساخت اين همان ماههائى بود كه پرونده اش با بهترين سر انجام ها در عالم مسالمت و اصلاح ، ختم شد و در آن برترين سر انجام ، مصلحت دين و دنيا بهم پيوست .
حسن بن على در چهره ى ( مصلح اكبر) ى كه جدش رسولخدا صلى الله عليه و آله در حديثى بدان بشارت داده بود ، ظاهر گشت : ( اين پسر من سرور و آقاست ، و در آينده ى نزديك خدا بدست او ميان دو گروه بزرگ مسلمانان صلح خواهد داد) .
اراده ى خدا بر اينست كه اين خاندان از برترين مراحل شرف در شكلها و صحنه هاى گوناگونش برخوردار باشند اگر پيروزى از راه شمشير بدست نيامد ، از راه شهادت و مرگى كه در پيشگاه خدا و قضاوت تاريخ ارزشمند است ، و اگر به اين هر دو صورت امكان نيافت ، بوسيله ى اصلاح و وحدت كلمه و يكپارچه ساختن پيروان توحيد براى شرف آدمى همين بس كه پيام آور صلح باشد و در پيروزى يك انسان همين بس كه شرفش پايدار ماند پايدار بودن شرف ، ضامن پايدارى عزت است و عزت انگيزه ى پيوسته ئى است كه آدمى را به زندگى سوق مى دهد و بر سرورى و آقائى استوار است .
اينك با توجه به آنچه گذشت باسانى ميتوان انگيزه هاى صلح را از نظر امام حسن باز شناخت .
و اما انگيزه هاى معاويه كه موجب پيشقدمى او در موضوع صلح شد ، انگيزه هائى از نوع ديگر بود كه نه از عجز و ناتوانى ريشه مى گرفت و نه به خواسته هاى دين يا اصلاح ميان امت و جلوگيرى از خونريزى نظر داشت اصلاح ميان امت يا جلوگيرى از خونريزى از نظر معاويه نمى توانست انگيزه ى چشم پوشى از امتيازات فاتح بودن باشد ، شبيخونها و سفاكيهاى او در مدينه و مكه و يمن و وضع گستاخانه ى او در ( صفين) ميتواند هر كسى را با ماهيت شيطانى او آشنا سازد ، گرچه كم اند كسانيكه معاويه را كاملا شناخته باشند .
در اينصورت بايد گفت كه پيشنهاد صلح از طرف او فقط ميتواند طغيان يك حس سود جويانه باشد و بس چيزى كه با سرگذشت افسانه وار معاويه متناسبتر و قابل تطبيق تر است .
او چنين پنداشته بود كه كناره گرفتن امام حسن از حكومت بنفع او ، در افكار عمومى بمعناى كناره گرفتن از خلافت تلقى خواهد شد و گمان كرده بود كه پس از اين پيشامد ، او در نظر مسلمانان بعنوان خليفه ى قانونى معرفى خواهد گشت.[2]
اين رؤياى لذتبخشى بود كه معاويه هر چيز گرانبهائى را در برابر آن خوار مى شمرد ديگر نميدانست كه اسلام بسى عزيزتر و شامختر از آن است كه رجاله بازى ها و هوچيگرى هاى كسى چون او را بپذيرد يا زمام خود را بدست بردگان جنگى آزاد شده و فرزندان ايشان بسپارد .
انكار نميتوان كرد كه ممكن است انگيزه هاى ديگرى نيز وجود داشته و توانسته از معاويه شخصيت ديگرى كه دشمن جنگ و دوستدار صلح و پذيرنده ى تعهدات و سوگندها و ميثاق هاى مؤكد است ، بسازد ولى بررسى ديگر انگيزه هاى وى از قوت اين مطلب نمى كاهد كه بزرگترين انگيزه ها و دواعى وى همان رؤياى لذتبخشى بوده است كه بدان اشاره كرديم .
اينك در زير ، مجموعه ى موضوعاتى را كه هر يك ميتواند بخشى از عامل وادار كننده ى او بر پيشنهاد صلح باشد ، بيان مى كنيم :
1 - ميدانست كه حسن بن على عليهما السلام صاحب اصلى حكومت است و براى بدست آوردن حكومت ناگزير بايد صاحب اصلى آن را - و لو بظاهر - قانع ساخت و بهترين طريق قانع ساختن او ( صلح) است .
اعتقاد او به اينمطلب - يعنى به اولويت حسن بن على براى حكومت - در نامه ئى كه كمى پيش از حركت سپاه بسوى ( مسكن) براى آنحضرت فرستاد ، با اين عبارت ذكر شده : ( تو بدين امر سزاوارتر و شايسته ترى) و در گفتگوئى كه راجع به اهل بيت پيغمبر با پسرش يزيد داشته چنين بيان گرديده : ( پسرم ! بى ترديد اين حق از آن ايشان است)[3] و باز در نامه ئى كه به زياد بن ابيه نوشته ، بدينگونه تبيين شده است : ( و اما اينكه او ( يعنى حسن ) بر تو برترى جسته و آمرانه سخن گفته ، اين حق اوست و ميبايد چنين كند).[4]
در معضلات و مشكلات دينى نظر امام حسن را همچون كسى كه معتقد به امامت اوست ، مى پرسيد[5] و بارها صريحا مى گفت كه حسن ( سرور مسلمانان) است[6] و مگر كسى جز پيشوا و امام مسلمانان ، سرور ايشان تواند بود ؟
2 - با وجود همه ى وسائلى كه در اختيار داشت از نتائج جنگيدن با امام حسن سخت بيمناك بود و اين مطلب را كتمان نيز نميكرد مثلا : ( در توصيف دشمنان عراقيش مى گفت : بخدا هرگاه چشمان ايشان را كه در صفين از زير كلاهخودها نمايان بود بياد مىآورم هوش از سرم پرواز مى كند[7] گاه درباره ى آنان مى گفت : خدا بر آنان غضب كند ، گوئى دلهايشان همه يكدل است[8] بدينجهت بود كه گرايش به صلح را گريز گاهى از برخورد با ايشان و مشاهده ى چشمهاى آنان از زير كلاه خود مى دانست !
3 - از موقعيت امام حسن فرزند رسولخدا صلى الله عليه و آله در ميان مردم و مكانت معنوى بينظيرى كه آنحضرت بر حسب اعتقادات اسلامى دارا بود ، واهمه داشت لذا مى خواست بوسيله ى صلح از جنگ با او بگريزد .
وى مى انديشيد كه ممكن است خداوند كسى را از ميان صفوف شام بر انگيزد كه حقايق را بمردم باز گفته و ناپسندى وضعى را كه در برابر امام حسن بخود گرفته اند ، براى آنان مدلل سازد چنين حادثه ئى بى ترديد مسلمانان جبهه ى او را بر شورش و نافرمانى بر مى انگيخت و عاقبت ، سپاه او را متلاشى مى ساخت .
او در تمام مدتى كه در برابر حسن صف آرائى كرده بود ماجراى ( نعمان بن جبله ى تنوخى) را كه در صفين بخاطر داشت در آن جنگ ، وى كه خود از سران سپاه شام بود با صراحت بيسابقه ئى با معاويه سخن گفته و آنچنانكه از يكفرد معمولى نسبت به حاكمى انتظار نمى رود ، او را بباد تمسخر و استهزاء گرفته بود معاويه حتى امروز نيز قبول نميكرد كه مردم شام شعورى بپايه ى شعور آنروز آن مرد داشته باشند .
از جمله سخنانى كه وى در صفين به معاويه گفت اين بود : ( بخدا - اى معاويه - من بزبان خود براى تو مصلحت انديشى كردم و ملك و حكومت ترا بر دين خود ترجيح دادم و بخاطر هوسهاى تو ، راه هدايت را كه مى شناختم ترك گفتم و از صراط حق و حقيقت كه مى ديدم ، كناره گرفتم چگونه به رشد و هدايت راه خواهم يافت من كه با پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و ( آله ) و سلم و اول گرونده ى به او و نخستين هجرت كننده ى با او ، مى جنگم ؟ اگر آنچه را كه ما اينك در اختيار تو گذارده ايم به او ارزانى ميداشتيم يقينا دلى مهربانتر و دستى بخشنده تر ميداشت ليكن اكنون كار را به تو واگذار كرده ايم و ناگزير بايد آنرا - چه بحق و چه بناحق - بپايان بريم حال كه از ميوه و جويبار بهشت محروم مانده ايم از انجير و زيتون ( غوطه)[9] دفاع خواهيم كرد) ![10]
يكى از تدابير سياسى معاويه اين بود كه مردم شام را از شناسائى بزرگان اسلام كه در خارج شام مى زيستند باز ميداشت ، مبادا كه از اين شناسائى ، روزنى به مخالفت و انشعاب گشوده گردد لذا بر ما پوشيده است كه چگونه اين مرد شامى توانسته بود پسر عم رسولخدا را شناخته و از سبقت او در اسلام و دل مهربان و دست بخشنده و اولويت او براى حكومت اطلاع يابد .
معاويه ، سياست بيخبر نگاهداشتن مردم از بزرگان اسلام را تا آخر دوران حكومتش ادامه داد اين سياست ، ابزارى بود كه بوسيله ى آن توانست آن اجتماع عظيم را در جنگ صفين و سپس در لشكر كشى بسوى ( مسكن) فراهم آورد .
يكى از نشانه هاى بكار بردن اين سياست را - كه نشانه ى ضعف بكار برنده ى آن نيز هست - در سخنى كه معاويه خطاب به ( عمروعاص) بيان كرد ميتوان مشاهده نمود در آنروز عمروعاص در برابر امام حسن زبان به مفاخره گشوده و از آن حضرت پاسخى بليغ و دندان شكن - كه محركش معاويه نيز از آسيب آن در امان نماند - شنيده بود معاويه در اين هنگام خطاب به عمرو گفت : بخدا قسم از اين گفتگو جز اهانت بمن منظورى نداشتى مردم شام تا اين لحظه كه اين سخنان را از حسن شنيدند ، گمان نميكردند كه كسى بمرتب و منزلت من باشد[11]
4 - سياست معاويه - كه در راه منافع شخصى وى كمتر خطا ميكرد - ايجاب مينمود كه وى درباب ( صلح) پيشقدم باشد و بر آن اصرار بورزد و هر اندازه كه براى او ممكن است از مردم دو منطقه ى عراق و شام و ديگر آفاقى كه صداى وى بدانجا مى رسد ، بر اين صلح طلبى گواه گيرد .
وى در وراى اين ظاهر صلحجويانه منظور ديگرى را تعقيب ميكرد و آن اينكه براى آينده ى نزديك خود كه سرنوشت جنگ آن را مشخص مى ساخت ، زمينه ئى فراهم آورده باشد يكى از دو صورتى كه انتظار وقوع آن ميرفت اين بود كه جنگ با پيروزى شام ختم شود و حسن و حسين و خاندان و يارانشان بطور دسته جمعى كشته شوند ، در اين صورت هيچ عذرى در مورد اين جنايت بزرگ بهتر از اين نبود كه وى مسئوليت فاجعه را متوجه امام حسن نموده و بى آنكه دروغ گفته باشد به مردم بگويد : من حسن را به صلح خواندم ولى او به هيچ چيز جز جنگ رضايت نداد ، من زندگى او را ميخواستم و او مرگ مرا ، من در پى حفظ خون مردم بودم و او طالب قتل مردمى كه در ميان من و او مى جنگيدند .
اين تردستى سياسى بسيارى از هدفهاى معاويه را تأمين ميكرد و بدو امكان ميداد كه بطور نهائى حساب خود را با آل محمد تصفيه كند ، در آنصورت وى در نظر عموم ، رقيب فاتح و در عين حال مرد عادل و منصفى قلمداد مى شد كه همه ى كسانى كه نداى صلح او را پيش از شروع جنگ شنيده بودند حق را بجانب او ميدادند و انصاف و عدالت او را گواهى ميكردند .
ولى امام حسن عليه السلام كسى نبود كه از تردستى هاى سياسى حريف خود غافل گشته يا خود از بكار بستن اين روشها عاجز باشد ، او در همه حال از دشمن خود هشيارتر و زبردست تر و در بهره بردارى از فرصت ها بنحو صحيح و خدا پسند نيرومندتر بود ، لذا با مشاهده ى شرايط ناهنجارى كه از همه سو او را در ميان گرفته بود و با اطلاع از مقاصد پليد دشمن و منظورى كه از دعوت بصلح داشت ، مقتضى ديد كه به پيشنهاد صلح پاسخ مثبت دهد .
و سپس فقط بدين اكتفا نكرد كه نقشه هاى معاويه را خنثى و باطل سازد ، بلكه در پوشش ( صلح) دشمن خود را با نقشه ئى حكيمانه و قاطع ، تا ابد منكوب ساخت .
در فصلهاى آينده توضيح كافى در اينمورد بنظر خواننده عزيز خواهد رسيد .
در قصص تاريخى نوادر فراوانى از بى اطلاعى مردم شام از بزرگان اسلام ميتوان يافت از آنجمله اينكه مردى از يكى از بزرگان و عقلاى قوم در شام پرسيد : اين ابوتراب كه امام - يعنى معاويه - او را در منبر لعنت مى كند كيست ؟ وى جواب داد : فكر مى كنم يكى از راهزنان بيابانى باشد ! روزى مردى از اهل شام از رفيقش كه ديده بود بر محمد ( ص ) صلوات مى فرستد پرسيد : درباره ى اين محمد چه ميگوئى ؟ او خداى ما نيست ؟
وقتى ( عبدالله بن على) در سال 132 ه - شام را فتح كرد جمعى از ريش سفيدان و بزرگان و سركردگان شام را نزد ( ابوالعباس سفاح) فرستاد ، ايشان نزدابوالعباس قسم ياد كردند كه تا شما به خلافت نرسيده بوديد ما براى پيغمبر خويشاوند و خاندانى كه ميراث بر او باشد بجز بنى اميه نمى شناختيم ! ( در اين باره رجوع كنيد : به مروج الذهب در حاشيه ى جلد 6 كامل ابن اثير ، ص 107 تا 109 ) .
مؤلف : مطلب بالا دليل آنست كه پادشاهان اموى عموما از سياست معاويه در مورد بيخبر نگاهداشتن مردم از بزرگان اسلام مخصوصا خاندان پيغمبر و جلوگيرى از نفوذ نامهاى ايشان در شام ، پيروى مى كرده اند ، ضمنا ميزان علاقه و عنايت شاميان را به مسلمان بودنشان نيز نشان مى دهد مظنون آنست كه شام در دوران اموى هنوز مشتمل بر اكثريت غير مسلمانى از بوميان رومى و آرامى بوده است و بجز فتح شام بياد نداريم كه واقعه ى ديگرى كه موجب تغيير سنت ها و اوضاع قديم باشد ، در آنسر زمين بوقوع پيوسته باشد و در هيچ متن تاريخى نيز مطلبى كه اين گمان را از بين ببرد سراغ نداريم .
پي نوشتها
[1] - قول صحيح همين است و دليل آن خطابه ئى است كه امام حسن در مقام مشورت با اصحابش در ( مدائن) ايراد كرد و در آن خطابه گفت : ( بدانيد ! معاويه ما را به كارى دعوت كرده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف) مدارك ديگرى نيز بر اين قول دلالت دارد بعضى از مورخان اين قول را مردود شمرده اند ولى گفتار خود امام حسن عليه السلام بر گفته ى ايشان مقدم است .
[2] - ( حسن بصرى) را در اينمورد گفتار نغز و شيوائى است كه در فصل 17 نقل خواهيم كرد ( احمد) در كتاب ( مسند) و ( ابويعلى) و ( ترمذى ) و ( ابن حيان) و ( ابوداود) و ( حاكم) اين روايت را از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود : ( پس از من خلافت سى سال است و از آن پس سلطنت خواهد بود) و بنا بلفظ ( ابو نعيم) در كتاب ( الفتن) و ( بيهقى) در كتاب ( الدلائل) فرمود : ( و از آن پس سلطنتى گزنده خواهد بود) اين حديث از نظر جمعى از اهل سنت ، حائز شرايط ( خبر صحيح) است يكى از راويان ايشان در حاشيه ئى كه بر اين حديث زده مى گويد : و آن سى سال بعد از رسولخدا صلى الله عليه و ( آله ) و سلم با خلافت حسن بن على عليهما السلام پايان يافت ( ابوسعيد) از عبدالرحمن بن ابزى از عمر نقلكرده كه گفت : ( تا وقتى يكتن از حاضران جنگ بدر زنده است حكومت از آنان نبايد خارج شود و پس از آنان تا وقتى يكتن از اهل جنگ احد زنده است ديگران را از حكومت سهمى نيست و بردگان آزاد شده و اولاد آنان و تسليم شدگان روز فتح هيچيك شايسته ى زمامدارى نيستند)
مؤلف : و اما بيعتى كه معاويه با روشهاى معروف خود از مردم گرفت ، نمى تواند غير جايز را جايز سازد .
[3] - ابن ابى الحديد : ج 4 ص 5
[4] - ابن ابى الحديد : ج 4 ص 13 و 73
[5] - شواهد فراوان اين موضوع را در تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 201 و 202 ) و كتاب ( البداية و النهاية) تأليف ابن كثير ( ج 8 ص 40 ) و در ( بحار) ( ج 10 ص 98 ) ملاحظه كنيد .
[6] - الامامة و السياسة : ص 159 – 160
[7] - تاريخ مسعودى ( در حاشيه ى تاريخ ابن اثير ) ج 6 ص 67 و مدارك ديگر .
[8] - تاريخ طبرى : ج 6 ص 3 .
[9] - محلى در شام با آب و درخت بسيار و يكى از چهار شب روى زمين ( م ) .
[10] - تاريخ مسعودى ( در حاشيه ابن اثير ) ج 5 ص 216 .
[11] - ( المحاسن و المساوى) تأليف بيهقى ج 1 ص 64 .