0

كاكا، كاكا بعثي‌ها كوچه پشتي‌اند

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

كاكا، كاكا بعثي‌ها كوچه پشتي‌اند

نسخه چاپي ارسال به دوستان
چند روايت خواندني از مدافع كوچك خرمشهر «شهيدبهنام محمدي»/
كاكا، كاكا بعثي‌ها كوچه پشتي‌اند

خبرگزاري فارس: برادر شهيد بهنام محمدي گفت: بهنام در زمان حمله ارتش بعث به خرمشهر، بدون استثنا در همه درگيري‌ها حضور داشت؛ يك روز گفت «كاكا، كاكا بعثي‌ها كوچه پشتي‌اند»؛ گفتم از كجا فهميدي، گفت «توي كوچه‌ها سرك مي‌كشيدم كه يك نفر يقه مرا از پشت گرفت! هنوز نديده‌ بودمش اما فهميدم عراقي است...».

به گزارش باشگاه خبري فارس «توانا»، بهنام محمدي نوجوان 12ساله‌اي است كه در تمام روزهاي مقاومت از 31 شهريور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند و به قول تمام بچه‌هاي خرمشهر باعث دلگرمي رزمنده‌ها بود. اينكه نوجواني در آن سن و سال و با آن قد و قواره كوچك در شهري كه بيشتر از اينكه بوي زندگي بدهد، بوي مرگ و خون مي‌دهد مانده، شايد خيلي باور‌پذير نباشد. بهنام محمدي نوجواني بود كه تا قبل از 31 شهريور در كوچه‌هاي شهر با هم‌سن و سال‌هاي خود بازي مي‌كرد و آماده شروع سال تحصيلي جديد مي‌شد اما بعد از 2 ـ 3 هفته به مدافعي تبديل شد كه بعد از رفتنش همه مدافعان در فراقش بي‌تابي كردند. خاطرات زير از برادر بزرگتر بزرگمرد كوچك خرمشهر شهيد «بهنام محمدي» روايت شده است:

انقلاب كه پيروز شد 12سالش بود با پيروزي انقلاب، سپاه خرمشهر را تشكيل داديم و به خاطر هم مرز بودن با عراق هر روز درگيري داشتيم. من وارد سپاه شده بودم و بهنام هم به جهت ارتباط من با برو بچه‌‌هاي سپاه با آنها آشنا شد. شاد و سر زنده بود و با شيطنت‌هايي كه داشت خيلي زود توانست خودش را در دل بچه‌ها جا كند.
مردم خرمشهر و از جمله بهنام خيلي زود با صداي انفجار و تيراندازي انس گرفتند و اين هديه‌اي بود كه همسايه بعثي به ما داده بود.

حضور فعال بهنام در مسجد و ارتباطش با بچه‌هاي سپاه باعث شد كه علي‌رغم سن وسال كمش با مفاهيم اسلامي و انقلابي آشنا شود. نمي‌دانم در درونش چه مي‌گذشت كه با توجه به جثه كوچك و سن كمش به جاي اينكه مانند هم سن و سالانش به دنبال بازي و تفريح باشد، ترجيح مي‌داد در حال و هواي رزمنده‌ها باشد.
منتها من دوست نداشتم كه در جريان درگيري‌ها حضور داشته باشد چون تصور مي‌كردم درك درستي از جنگ و جان باختن نداشته باشد، اما وقتي كه در جواب خبرنگاري كه از او سؤال كرده بود پيغامي براي مردم نداري، گفت «‌من از پدران و مادران مي‌خواهم كه فرزندان خودشان را لوس بار نياورند و بگذارند فرزندان‌شان به جبهه بيايند» و من فهميدم كه خداوند درك و فهم مبارزه و جان باختن در راه خود را نه به من كه به شايستگي به نوجواني چون او داده بود.

بهنام، در زمان حمله ارتش بعث به خرمشهر، تقريباً و بدون استثنا در همه درگيري‌ها حضور داشت. هر كاري كردم كه مانع حضورش شوم باز هم از من جلوتر بود و احساس مي‌كرد كه در آن زمان وظيفه‌اش دفاع است.
يادم مي‌آيد يكي از روزها دشمن به شدت شهر را مي‌كوبيد و اوضاع شلوغي بود. خيلي نگرانش بودم و مدام سراغش را از بچه‌ها مي‌گرفتم. اما... بعد از يك ساعت برگشت با همان خنده كودكانه و شيطنت‌ آميزش فهميدم كاري كرده!

مي‌خواستم به او پرخاش كنم كه چرا بدون اطلاع من رفته، ولي خوشحالي سالم بودنش خشم را از بين برد، گفت «كاكا، كاكا، فهميدم، فهميدم»، گفتم «چي شده بهنام؟ چي را فهميدي؟ كجا رفته بودي؟»، گفت «توي كوچه پشتي‌اند». گفتم «چه كاركردي بهنام؟» گفت «رفته بودم رديابي بعثي‌ها كه ببينم كجا هستند، داشتم توي كوچه‌ها سرك مي‌كشيدم كه يك نفر يقه مرا گرفت! هنوز نديده بودمش ولي فهميدم عراقي است. يك دفعه سرم داد كشيد كه كجا هستم و اينجا چي مي‌خوام؟ من هم تا ديدم وضعيت و خيم است شروع كردم به گريه كردن و به زبان عربي گفتم يوما يوما، مادر مو گم كردم! آن عراقي تا ديد اين جوري است، محكم زد توي گوشم و هلم داد كه بروم و من هم با صداي بلندتر گريه كردم».

خيلي برايم جالب بود كه با اين سن كمش بتواند اينطوري آن سرباز عراقي را گول بزند، منتها خوشحالي‌ام را بروز ندادم، چون نمي‌خواستم كه اين كارها را ادامه بدهد و با آن سن كم جانش به خطر بيافتد. خلاصه سريع به بچه‌ها خبر دادم كه بعثي‌ها كوچه پشتي‌اند. هيچ كس فكرش را هم نمي‌كرد كه اين شناسايي، كار بهنام باشد. با اين كار بهنام توانستيم تعدادي از پياده‌هاي دشمن را محاصره كنيم و جواب درستي به آنها بدهيم.

بهنام چند روز بعد از اين ماجرا در تاريخ 27مهر 59 در خيابان آرش خرمشهر بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و خون او و تمام همرزمان‌اش سندي شد براي آزادي خونين شهر. وقتي براي آخرين بار پيكرش را در سردخانه آبادان ديدم، تمام خاطرات او برايم زنده شد. برايم جاي سؤال بود كه چقدر يك انسان كوچك مي‌تواند بزرگ باشد. و اكنون حدود ربع قرن است كه اين بزرگ مرد كوچك من، در مسجد سليمان در كنار ديگر همرزمانش، به خاك سپرده شده است.

*منبع: نشريه پيك - سال 85
انتهاي پيام/و

 
 
دوشنبه 2 خرداد 1390  2:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها