0

رفتارشناسى خليفه دوم (مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام)

 
amuzesh2005
amuzesh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1387 
تعداد پست ها : 6524
محل سکونت : آذربایجانشرقی

رفتارشناسى خليفه دوم (مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام)

از مسائلى كه همواره ذهن جوانان حقيقت جو و پژوهشگران منصف را به خود مشغول داشته، رفتارهاى تند خليفه دوم است. اين بحث از دو نظر حائز اهميت است; نخست آنكه قرآن كريم از صفات برجسته رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مهربانى و ملايمت مى داند و تندخويى را از وى نفى مى كند.(1) ديگر آنكه مهرورزى و محبت مسلمانان نسبت به يكديگر، در قرآن كريم از ويژگى هاى پيروان محمد(صلى الله عليه وآله) ذكر شده است. آنان در برابر كفّار شديد، محكم و نستوهند; امّا در ميان خود مهربان(2)، ولى آنچه در حالات خليفه دوم در كتب معروف اهل سنّت آمده، نشان مى دهد او تندخو بود و حتّى گاهى نسبت به شخص پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز چنين رفتارى داشت.
طبيعى است كه وجود نمونه هاى فراوانى از اين رفتارها كه در كتاب هاى تاريخى و حديثى آمده، اين سؤال را به وجود مى آورد، كه آيا كسى با اين روحيه، مى تواند خليفه رسول خدا شود؟! و آيا مى تواند اسوه و سرمشق ساير مسلمانان قرار گيرد؟
متأسفانه اين روحيه در برخى از مسلمانان اثر گذاشته و گروهى از وهابيون تندرو نيز با تندى و خشونت با ساير مسلمانان و هر كس كه هم فكر آنان نباشند، برخورد مى نمايند و حتى با ترور وانفجار و قتل زن و مرد، چهره نامناسبى را از اسلام به دنيا نشان مى دهند.
به نظر مى رسد كه عالمان و انديشمندان اهل سنّت بايد موارد تندخويى هاى خليفه دوم را مورد نقد قرار دهند و آنها را مربوط به اسلام ندانند و جوانان حقيقت جو را از اين تضادّ رفتار خليفه دوم با رفتار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نجات دهند و همگان را با خُلق و خوى نبوى(عليه السلام)آشنا سازند. در اين صورت بخش عمده اى از خشونت ها و تندخويى ها نسبت به مسلمانان ديگر مذاهب، كم مى شود و همه مسلمين در كنار يكديگر ـ با اختلاف عقايد و سلايق ـ مى توانند قدرت عظيمى را در برابر ستمگران و مستكبران جهان تشكيل دهند و به جاى صرف نيرو در مبارزه با يكديگر، به همكارى و محبّت روى آورند و توان خود را در دفاع يكپارچه از اسلام و كشورهاى اشغال شده اسلامى مصروف سازند.
 

رفتارهاى تند خليفه دوم، در چهار بخش مورد بررسى قرار مى گيرد:

1. در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)
2. در ماجراى سقيفه
3. در برخورد با مسلمانان در دوران خلافت
4. در خانواده
در اين نوشتار سعى شده است مستند نمونه هاى مورد بحث، از كتب معروف اهل سنّت باشد، تا احتمال اِعمال تعصّب مذهبى كاملا منتفى گردد.
 

1. در زمان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)

در تاريخ، رفتارهايى تند از خليفه دوم در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده است; چه تندى هايى كه با ديگران داشت و چه تندى هايى كه در برابر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) انجام مى داد. به چند نمونه اشاره مى كنيم:
 

الف) شكنجه كنيز مسلمانش

ابن اثير مورّخ معروف در تاريخ خود هنگامى كه از شكنجه شدگان براى اسلام سخن مى گويد و آنها را معرّفى مى كند، از «لبيبه» كنيزى از بنى مؤمّل نام مى برد، كه كنيز عمر بود. درباره او مى نويسد: «أسلمتْ قبل إسلام عمر بن الخطّاب، وكان يعذّبها حتّى تُفتن، ثمّ يدعها ويقول: إنّى لم أدعك إلاّ سآمة; آن كنيز قبل از عمر بن خطّاب اسلام آورده بود; عمر او را شكنجه مى داد كه از دينش برگردد، سپس (وقتى كه خسته مى شد) او را رها مى كرد و به او مى گفت: من تو را رها كردم، چون از زدن تو خسته شدم».(3)
ابن هشام نيز آن را نقل مى كند و مى نويسد: آن قدر عمر او را مى زد كه خودش خسته مى شد، آنگاه مى گفت: «إنّى أعتذر اليك. إنّى لم أتركك إلاّ ملالةً; من عذرخواهى مى كنم (كه نمى توانم بيش از اين تو را كتك بزنم) من تو را رها نكردم (و از زدن تو دست نكشيدم) مگر بدليل خستگى».
آنگاه مى افزايد: ابوبكر روزى آن صحنه را ديد، آن كنيز را خريد و آزاد كرد.(4)
ابن كثير نيز در بحث كسانى كه توسط ابوبكر خريدارى و آزاد شده اند، به همين ماجرا اشاره مى كند.(5)
 

ب) مضروب ساختن خواهر مسلمانش

در كتب سيره و تاريخ هنگامى كه از سبب اسلام آوردن عمر سخن به ميان مى آيد، داستانى نقل شده است كه در لابه لاى آن روحيه تند وى كاملا روشن است.
هنگامى كه او از اسلام آوردن خواهرش فاطمه و دامادش سعيد بن زيد مطّلع گشت، به منزل آنان آمد. آنها كه نوشته هايى از قرآن را قرائت مى كردند، با ديدن وى، آن را مخفى مى كنند. به آنها مى گويد: من شنيدم كه شما پيرو دين محمد شده ايد. سپس به سوى دامادش سعيد حمله مى آورد. خواهرش فاطمه به دفاع بر مى خيزد و عمر چنان او را مى زند كه بدنش را مجروح و خون از آن سرازير مى شود (فقامت فاطمة لتكفّه عنه فضربها فشجّها...) و پس از آن پشيمان مى شود و آنگاه با ديدن آيات قرآن، اسلام مى آورد.(6)
 

ج) حمله به ابوهريره و اعتراض به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

در روايتى كه مسلم در صحيح خود نقل مى كند، آمده است: پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به ابوهريره فرمود: برو و هر كس را ديدى كه گواهى به يگانگى خداوند مى دهد و از دل و جان آن را باور دارد، به بهشت بشارت ده.
ابوهريره مى گويد: من رفتم و نخستين كسى را كه ملاقات كردم، عمر بود. سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى او بازگو كردم. ناگهان وى به من حملهور شد و چنان بر سينه من كوبيد كه با نشيمن گاه به زمين افتادم (فضرب عمر بيده بين ثديى فخررت لإستى); سپس به من گفت: برگرد.
من گريان به محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) برگشتم و او نيز از پى من آمد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: چه شده است؟ من ماجرا را گفتم. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر اعتراض كرد كه چرا چنين كردى؟ او (به جاى عذرخواهى به رسول خدا) گفت: «فلاتفعل فانّي أخشى أن يتّكل النّاس عليها...; چنين دستورى را صادر مكن! زيرا مى ترسم مردم بر همين مطلب تكيه كنند و عمل را رها نمايند» ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر گفته خود اصرار ورزيد.(7)
ملاحظه مى كنيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى تشويق مردم به توحيد، اين بشارت را به آنها داد و البته ايمانى كه با باور و يقين باشد، عمل را نيز به همراه خواهد داشت. امّا عمر در برابر سخن رسول خدا(صلى الله عليه وآله)ايستادگى مى كند، ابوهريره را كتك مى زند و به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به سبب چنين فرمانى اعتراض مى نمايد.
 

د) يورش به سمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)

عبدالله بن اُبى، منافق معروف از دنيا رفت; پسرش آمد و از پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواست كه بر پدرش نماز بگذارد. با توجه به اينكه عبدالله به ظاهر مسلمان بود و شهادتين بر زبان جارى مى ساخت و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز هنوز دستور ويژه اى در ارتباط با او و همانند وى دريافت نكرده بود، لذا براى نمازش حاضر شد. در روايتى كه در كتب صحاح اهل سنت، گاه به نقل از عبدالله بن عمر و گاه از زبان خود عمر نقل شده، آمده است كه عمر به سوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يورش برد و از نماز آن حضرت ممانعت كرد.
مطابق نقل بخارى عبدالله بن عمر مى گويد: «فلمّا أراد أن يصلّى عليه جذبه عمر; هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خواست بر عبدالله بن ابى نماز بگذارد، عمر پيامبر را كشيد». سپس به او گفت: خداوند تو را از نماز بر منافقين نهى كرده است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: خدا مرا مخيّر ساخته و فرمود: «(اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لاَ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ); براى آنها استغفار بكنى و يا استغفار نكنى، حتى اگر هفتاد بار براى آنها استغفار كنى، خداوند آنها را نمى بخشد».(8)
اشاره به اينكه نماز من براى او نفعى ندارد.(9) (و براى مصالحى آن را انجام دادم).
مطابق نقل ديگر آمده است: «فأخذ عمر بن الخطّاب بثوبه فقال: تصلّي عليه وهو منافق; عمربن خطّاب پيراهن رسول خدا را گرفت و گفت بر او نماز مى گذارى در حالى كه وى منافق است».(10)
و در نقل ديگر كه خود عمر نقل مى كند آمده است: «وثبتُ اليه...; من به سوى پيامبر پريدم و گفتم چرا بر او نماز مى گذارى؟!» و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)تبسّمى كرد و فرمود كنار برو، ولى من همچنان اصرار مى كردم.(11)
او وقتى اين ماجرا را نقل كرد، افزود: «فعجبت من جرأتي على رسول الله(صلى الله عليه وآله); من خود از جرأت و جسارتم بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تعجّب كردم!».(12)
اين ماجرا در ديگر كتب معروف و معتبر اهل سنّت نيز نقل شده است.(13)
روشن است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عملى را بدون اذن الهى انجام نمى دهد و هر عمل و سخن و سيره اش منشأ وحيانى دارد، و مسلمانان نيز حقّ اعتراض به عمل و رفتار آن حضرت را ندارند. قرآن كريم مى فرمايد: (وَمَا كَانَ لِمُؤْمِن وَلاَ مُؤْمِنَة إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمْ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلا مُّبِيناً); هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش فرمانى صادر كنند، اختيارى در كار خود داشته باشند و هر كس خدا و پيامبرش را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى گرفتار شده است».(14)
همچنين مى فرمايد: «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَلاَ تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْض أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ); اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را از صداى پيامبر بالاتر نبريد، و در برابر او بلند سخن مگوييد، آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند. مبادا اعمال شما نابود گردد، در حالى كه نمى دانيد».(15)
در ماجراى فوق ملاحظه مى كنيد كه خليفه دوم اعتراض خود را تا آنجا ادامه مى دهد كه به سمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يورش برده، پيراهن او را مى كشد و در برابر سخنان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) همچنان به اصرار خود ادامه مى دهد و خود نيز بعدها از اين جسارت و جرأتش شگفت زده مى شود.
 

هـ) نسبت ناروا به پيامبر(صلى الله عليه وآله)

از ماجراهاى تلخ صدر اسلام، ماجرايى است كه در پنج شنبه آخر عمر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اتفاق افتاد. در آن روز كه پيامبر در بستر بيمارى بود و چند روز بعدش رحلت كرد، به حاضران فرمود: «براى من قلم و دواتى حاضر كنيد، تا براى شما نامه اى بنويسيم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد».
در برابر اين خواسته رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمر گفت: إنّ النبي(صلى الله عليه وآله) غلبه الوجع وعندنا كتاب الله حسبنا; بيمارى بر پيامبر چيره شد (و نمى داند چه مى گويد) و كتاب الهى كه ما را كافى است، نزد ماست».
در محضر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شروع به نزاع كردند; عده اى گفتند بگذاريد پيامبر نامه اش را بنويسد و بعضى سخن وى را تكرار كردند و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آنها فرمان داد كه برخيزند و بروند و او را تنها بگذارند.
تصور نكنيد اين داستان خيالى و يا خبر واحد است بلكه با تعبيرات گوناگون در صحاح و مسانيد اهل سنت به طور مكرّر نقل شده است و فقط بخارى در شش جا (گاه با تصريح به اسم عمر و گاه به صورت صيغه جمع) و مسلم نيز در سه جا از كتاب خود آن را آورده است.(16)
شما خواننده عزيز چگونه مى توانيد اين خبر موثّق و معروف را تحمّل كنيد و چه تفسيرى مى توان براى آن پيدا كرد، قضاوت را به وجدان هاى بيدار واگذار مى كنيم. (مشروح اين ماجرا و اسناد متعدد آن را در كتاب «حديث دوات و قلم» از همين مجموعه مطالعه كنيد).
 

2. در ماجراى سقيفه

داستان سقيفه خود داستانى طولانى و سؤال برانگيز در تاريخ اسلام است كه نياز به تدوين مستقلّى دارد. ولى خشونت خليفه دوم در آن ماجرا و حوادث پس از آن به خوبى روشن است.
پس از آنكه جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند و پيرامون خلافت به گفتگو پرداختند، خبر به گوش عمر رسيد. وى ابوبكر و ابوعبيده جرّاح را با خود همراه كرد و به سقيفه آمد. در آنجا ابوبكر خطبه اى خواند، سپس ميان حُباب بن مُنذر و عمر گفتگوهاى تندى درگرفت و هر يك ديگرى را تهديد كرد. در نهايت به خاطر رقابت هميشگى اوس و خزرج، اوسيان براى آنكه خلافت به سعد بن عباده و قبيله خزرج نرسد، با عجله با ابوبكر بيعت كردند.
طبرى موّرخ معروف در نقل اين ماجرا وقتى به آنجا مى رسد كه افراد حاضر در سقيفه براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و در اين ميان سعد بن عباده را لگد مى كردند، مى نويسد: كسى فرياد زد: «مراقب سعد باشيد، او را لگد نكنيد!» عمر گفت: «اُقتلوه قتله الله; او را بكشيد كه خداوند او را بكشد» سپس بالاى سر سعد قرار گرفت و گفت: «تصميم داشتم آن قدر تو را لگد مال نمايم كه استخوان بازويت را خرد كنم!!».(17)
مطابق نقل بخارى عمر طىّ گزارشى كه از آن ماجرا مى دهد، مى گويد: وقتى كه سعد بن عباده زير دست و پا قرار گرفت و عده اى گفتند: «سعد بن عباده را كشتيد» من گفتم: «قتل الله سعد بن عباده; خداوند سعد بن عباده را بكشد»(18) و بدين صورت جمعى از مردم را تشويق به اعمالشان كرد.
مطابق نقل ديگر، وى گفت: «قتله الله! إنّه منافق; خداوند او (سعد) را بكشد! او منافق است!».(19)
در ادامه ماجراى بيعت و تثبيت خلافت ابوبكر تندخويى وى كاملاً روشن است.
مطابق نقل مورّخ معروف اهل سنّت طبرى برخى از انصار گفتند: ما جز با على(عليه السلام) بيعت نمى كنيم و عمر بن خطّاب كه از اجتماع برخى از اصحاب در منزل آن حضرت آگاه شد، به سمت منزل على(عليه السلام) حركت كرد. در خانه آن حضرت، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران حضور داشتند (كه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده بودند). وى به آنها گفت: «والله لاحرقنّ عليكم او لتخرُجُنّ إلى البيعة; به خدا سوگند! خانه را بر سر شما آتش مى زنم، مگر آنكه براى بيعت بيرون آييد!».(20)
مطابق نقل بلاذرى، عمر با فتيله آتشين به سمت منزل على(عليه السلام)حركت كرد، كه فاطمه(عليها السلام) را كنار درب خانه ملاقات كرد. فاطمه(عليها السلام) به او فرمود: «يابن الخطّاب! أتراك مُحرقاً علىّ بابى؟ تو مى خواهى درب خانه مرا بسوزانى؟» وى با صراحت جواب داد: «نعم و ذلك أقوى فيما جاء به ابوك; آرى و اين كار براى آن هدفى كه پدرت براى آن آمده، بسيار لازم است».(21)
مطابق نقل ابن ابى شيبه، وى به فاطمه(عليها السلام) گفت: «وايم الله ما ذاك بمانعى إن اجتمع هولاء النفر عندك، أن أمرتهم أن يحرق عليهم البيت; به خدا سوگند آن مسأله (محبوبيت پدرت و خودت در نزد ما) هرگز مانع از آن نخواهد شد كه اگر همچنان اين چند نفر (على(عليه السلام)، زبير و...) به نزد تو آيند، دستور دهم خانه را بر سر آنان آتش بكشند».(22)
به سبب همين تندى ها و خشونت هاست كه مطابق نقل بخارى، پس از رحلت حضرت فاطمه(عليها السلام) وقتى كه على(عليه السلام)سراغ ابوبكر فرستاد، تا با وى گفتگو كند; به ابوبكر گفت تنها بيايد و كسى با او همراه نباشد; به آن دليل كه وى حضور عمر را خوش نداشت (فأرسل إلى أبي بكر ان ائتنا ولا يأتنا أحد معك، كراهيّةً لمحضر عمر).(23)
در عبارت طبرى و ابن كثير تعبير روشن ترى آمده است كه على(عليه السلام)به ابوبكر گفت: تنها بيايد چون مى خواست عمر همراه او نباشد; زيرا از تندخويى عمر آگاه بود (وكره أن يأتيه عمر، لما علم من شدّة عمر).(24)
تندى و خشونت وى در ماجراى سقيفه، داستانى طولانى دارد كه جداگانه تدوين خواهد شد. (ضمناً فراموش نكنيد، آنچه در بالا آمد و در ساير مباحث اين كتاب آمده، از منابع معروف اهل سنّت گرفته شده است).
 

3. تندخويى با مردم در دوران خلافت

ابن ابى الحديد معتزلى در معرفى خليفه دوم مى نويسد: «كان عمر شديد الغلظة، وَعْر الجانب، خشن الملمس، دائم العبوس، كان يعتقد أنّ ذلك هو الفضيلة وأنّ خلافه نقص; عمر بسيار تندخو و نامهربان بود. او پيوسته عبوس و ترش رو بود و باورش اين بود كه اين تندخويى ها فضيلت است و خلاف آن نقص و عيب است».(25)
تندخويى او آن قدر معروف بود كه وقتى از سوى ابوبكر به خلافت منصوب شد، مورد اعتراض مردم قرار گرفت.
ابن ابى شيبه نويسنده معروف كتاب «المصنّف» مى نويسد: ابوبكر نزديك مرگش دستور داد تا عمر را بياورند كه او را پس از خود به خلافت نصب كند. مردم به ابوبكر گفتند: «أتستخلف علينا فظّا غليظاً، فلو ملكنا كان أفّظ وأغلظ; تو مى خواهى مردى خشن و تندخو را بر ما خليفه سازى; او اگر بر ما حاكم شود، خشن تر و تندخوتر خواهد شد».(26) و مطابق نقل ابن ابى الحديد، طلحه نيز به ابوبكر اعتراض كرد و گفت: «ما أنت قائل لربّك غداً وقد وليّت علينا فظّاً غليظاً; تو فردا به پروردگارت چه خواهى گفت، به سبب آنكه فردى خشن و تندخو را بر ما ولايت دادى؟».(27)
امير مؤمنان على(عليه السلام) نيز در خطبه شقشقيّه (خطبه سوّم نهج البلاغه) با اشاره به همين نكته مى فرمايد: «فصيّرها في حوزة خَشْناءَ، يَغلُظ كَلمُها ويخشُنُ مَسُّها; سرانجام (ابوبكر) آن ] خلافت[ را در اختيار كسى قرار داد كه جوّى از خشونت و سخت گيرى بود».
شايد به همين علّت بود كه خود عمر ـ مطابق نقل ابن سعد دانشمند معروف اهل سنت در كتاب «الطبقات» ـ پس از رسيدن به خلافت،
نخستين كلماتى كه بر منبر گفت چنين بود: «أللّهم إنّي شديد ] غليظ [ قليّني، وإنّي ضعيف فقوّني، وإنّي بخيل فسخّني; خدايا من تندخويم، پس مرا نرم و ملايم قرار ده! و من ضعيفم، پس مرا قوىّ ساز! و من بخيلم، پس مرا سخىّ گردان».(28)
ولى از شرح حال او در دوران خلافت استفاده مى شود كه نتوانست تندخويى و خشونت خود را رها كند، تعدادى از آن موارد كه در كتاب هاى معروف برادران اهل سنّت آمده است، نقل مى شود:
 

تازيانه وحشت انگيز

تازيانه زدن وى به افراد و وحشت مردم از آن، به گونه اى بود كه مطابق نقل «شربينى» و «شروانى» (دو تن از فقهاى بزرگ اهل سنت) تازيانه او از شمشير حجّاج نيز ترسناك تر بود (كانت دِرّة عمر أهيب من سيف الحجّاج).(29) همچنين از عمر با وصف «نخستين كسى كه با خود تازيانه برداشت و با آن افراد را مى زد»(30) ياد مى كنند.
او با تازيانه خود زن و مرد، كودك و جوان و بزرگ و كوچك را مى زد و به سبب تكرار اين عمل و ايجاد وحشت، مطابق نقل برخى از كتب تاريخ، گاه كودكان از ديدن وى، وحشت زده فرار مى كردند.(31)
 

كتك زدن فرزند براى تحقير

روزى پسر بچه اى از عمر بن خطاب به نزد او آمد، در حالى كه سرش شانه زده بود و پيراهن زيبايى بر تن داشت. عمر او را با تازيانه زد، تا آن كه آن پسر گريان شد (فضربه عمر بالدِّرة حتّى أبكاه) حفصه (دختر عمر) كه شاهد ماجرا بود، گفت: چرا او را مى زنى؟ پاسخ داد: ديدم او از اين حالت، خوشش آمد، خواستم او را كوچك و تحقير كنم!! (رأيته قد أعجبته نفسه، فأحببتُ أن أصغرها إليه).(32)
 

حمله به زنان نوحه گر

1. پس از مرگ ابوبكر، بستگان وى نوحه و گريه مى كردند. عمر از آنها خواست كه ساكت باشند. ولى آنها گوش نكردند. عمر دستور داد كه آنها را از خانه بيرون كنند. وقتى كه امّ فروه خواهر ابوبكر را بيرون كشيدند و به نزد خليفه آوردند، عمر وى را با تازيانه زد (... فعلاها بالدّرة، فضربها ضربات).(33)
مطابق نقل كنز العمّال تك تك زنان را كه از آن منزل خارج مى كردند، عمر هر يك را با تازيانه مى زد.(34)
2. پس از مرگ خالد بن وليد عدّه اى از زنان در منزل ميمونه (يكى از همسران رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) اجتماع كرده و مى گريستند. عمر تازيانه به دست، همراه ابن عبّاس به آنجا آمد و به ابن عبّاس گفت: وارد منزل شو و به امّ المؤمنين بگو حجاب بگيرد. آنگاه زنان را از آنجا بيرون كن! ابن عبّاس داخل شد و آنها را بيرون كرد. عمر نيز آنان را با تازيانه مى زد (... فجعل يخرجهنّ عليه وهو يضربهنّ بالدِّرة). در اين ميان كه او زنان را مى زد، روسرى از سر يكى از زنان افتاد (و موهايش پيدا شد) بعضى كه آنجا حاضر بودند به عمر گفتند: اى اميرالمؤمنين! روسريش افتاده! پاسخ داد رهايش كنيد، او احترامى ندارد (... فقالوا: يا أميرالمؤمنين! خمارها! فقال: دعوها ولاحرمة لها).
عبدالرّزاق صنعانى پس از نقل اين ماجرا، ازاستادش معمر نقل مى كند كه «كان معمر يعجب من قوله: لاحرمة لها; معمر از سخن عمر كه مى گفت آن زن (كه روسرى از سرش افتاده) احترامى ندارد، تعجّب مى كرد!».(35)
اين در حالى است كه مطابق نقل مسند احمد، پس از رحلت رقيّه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) زنانى در فراق او گريه مى كردند. عمر كه آنجا حاضر بود آنان را با شلاقش مى زد (فجعل عمر يضربهنّ بسوطه) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عمر فرمود: «دعهنّ يبكين; بگذار گريه كنند» و البته زنان را از كارهاى خلاف شأن و نادرست نهى كرد.(36)
اين ماجرا نشان مى دهد كه وى از زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز اين رويه را داشت و اگر چيزى به نظرش نادرست مى رسيد، بدون اجازه از رسول خدا كار خود را مى كرد.
زنى از وحشت، لباسش را ...
عبدالرّزاق صنعانى در كتابش نقل مى كند كه عمر در ميان صف زنان مى گشت كه بوى خوشى را از سر زنى احساس كرد. گفت: «لو أعلم أيّتكنّ هي، لفعلت ولفعلت; اگر بدانم زنى كه بوى خوش استعمال كرده كيست، چنين و چنان خواهم كرد!» آنگاه ادامه داد: بايد هر زنى براى شوهرش خود را خوشبو سازد. ولى هنگامى از منزل خارج مى شود، لازم است جامه كهنه كنيزش را بپوشد.
راوى اين ماجرا مى گويد: «بلغني أنّ المرأة الّتى كانت تطيّبت بالت في ثيابها من الفَرَق; به من خبر رسيده آن زنى كه خود را معطّر و خوشبو كرده بود، از ترس در لباسش ... !!».(37)
زنى ديگر از وحشت بچه اش را سقط كرد
فقهاى اهل سنت در كتاب الديات نقل كرده اند كه عمر روزى سراغ زن باردارى فرستاد كه پيرامون اتّهامى از او بازجويى كند. زن با شنيدن بازخواست عمر گفت: «ياويلها مالها ولعمر; اى واى بر اين زن (اشاره به خودش) او را با عمر چه كار؟» به هر حال، حركت كرد تا به نزد وى بيايد، كه بين راه از ترس و وحشت بچه اش سقط شد و مرد (فألقت ولداً فصاح الصبيّ صَيْحَتَيْن ثمّ مات).
عمر از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره حكم آن سؤال كرد; برخى ها گفتند: چيزى بر تو نيست. در آن حال على(عليه السلام)ساكت بود و حرفى نمى زد. عمر رو به آن حضرت كرد و پرسيد: نظر تو چيست؟ على(عليه السلام)فرمود: اگر آنان نظر و رأيشان اين بود كه گفتند، همگى اشتباه كردند و اگر مطابق ميل تو و براى خوشايند تو چنين سخنى گفته اند، خيرخواه تو نبوده اند. حكمش آن است كه ديه آن كودك سقط شده بر عهده توست، زيرا تو آن زن را ترساندى و او بچه اش را سقط كرد (لأنّك أنت أفزعْتَها فألقتْ).(38)
 

وحشت از اظهار نظر

موارد متعدّد تاريخى گواهى مى دهد كه برخى از صحابه از ترس خليفه دوم، از اظهار نظر خوددارى مى كردند و گاه پس از اظهار آن، وقتى با برخورد تند عمر مواجه مى شدند، عقب نشينى مى كردند. چند مورد از آن را ذيلا ملاحظه مى كنيد:
1. ابن ابى الحديد معتزلى نقل مى كند كه عبدالله بن عبّاس در زمان خلافت عمر جرأت نمى كرد كه قول به بطلان عول (موضوعى است مربوط به بحث ارث) را ابراز نمايد و پس از مرگ خليفه آن را ابراز كرد. به ابن عبّاس گفته شد: «هلاّ قلت هذا في أيّام عمر؟ قال: هبته; چرا در زمان عمر اين مطلب را نگفتى؟ پاسخ داد: از او مى ترسيدم (زيرا با نظر او مخالف بود)».(39)
2. ابوهريره پس از مرگ عمر بن خطّاب همواره مى گفت: «إنّي لأحدّث احاديث لو تكلّمت بها في زمن عمر او عند عمر لشجّ رأسي; من احاديثى را بازگو مى كنم كه اگر آنها را در زمان عمر مى گفتم و يا نزد عمر مى گفتم، سرم را مى شكست!».(40)
ابوسلمه مى گويد: از ابوهريره شنيدم كه مى گفت: «ما كنتُ نستطيع ان نقول: «قال رسول الله» حتّى قُبض عمر; تا زمانى كه عمر زنده بود من نمى توانستم بگويم: پيامبر چنين فرمود!!».(41)
3. مسلم در صحيح خود نقل مى كند كه مردى نزد عمر آمد و گفت: من جُنب شدم و آب نيافتم (تكليف من چيست؟) عمر پاسخ داد: نماز نخوان! عمّار كه آنجا حاضر بود گفت: اى اميرالمؤمنين! آيا به ياد نمى آورى روزى را كه من و تو در يك جنگ (همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) بوديم، جُنب شديم، ولى آب براى غسل پيدا نكرديم، تو نماز نخواندى، امّا من خودم را در خاك غلطاندم و نماز خواندم (پس از آنكه خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رسيديم و ماجرا را گفتيم) پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: كافى است (در صورت نيافتن آب) دستانت را بر زمين بزنى و پس از آنكه آن را فوت كردى، با دو دست، صورت و (پشت) دو كف دستت را مسح كنى.
عمر (پس از شنيدن سخن عمّار، گويا همچنان بر نظر خود اصرار داشته باشد) گفت: اى عمّار! از خدا بترس (و اين سخن را مگو).
عمّار گفت: اگر بخواهى من اين حديث را نقل نمى كنم (... فقال عمر: إتّق الله يا عمّار! قال: إن شئت لم اُحدّث به).(42)
مى دانيم كه در اين ماجرا حقّ با عمّار است و فرمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)حجّت را تمام كرده است و قرآن نيز تصريح مى كند كه در چنين صورتى بايد تيمّم كرد.(43)
اين چند ماجرا نشان مى دهد كه بعضى از صحابه از عمر تقيّه مى كردند، يا مسائلى را نمى گفتند و يا در برابر شدّت و تندى وى، عقب نشينى مى كردند.
 

حبس صحابه براى نقل حديث

عمر از نقل حديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ممانعت مى كرد و در اين ارتباط با صحابه شديداً برخورد مى نمود. حتّى جمعى را حبس كرد!
«ذهبى» نقل مى كند كه عمر سه تن از صحابه بزرگ: «ابن مسعود»، «ابوالدرداء» و «ابومسعود انصارى» را به سبب نقل فراوان حديثِ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حبس كرد.(44)
حاكم نيشابورى نيز نقل مى كند كه خليفه دوم، ابن مسعود، ابوالدرداء و ابوذر را به سبب نقل حديث، از مدينه ممنوع الخروج كرد و اين ممنوعيّت تا زمان مرگ عمر ادامه يافت.(45)
 

سلطان الله در زمين

مطابق نقل بلاذرى و طبرى، مالى را نزد عمر آوردند تا آنها را تقسيم كند، مردم اجتماع كردند. سعد بن أبى وقّاص (صحابى معروف) مردم را كنار زد و خود را نزد عمر رساند. وقتى نزد عمر رسيد، وى سعد را با تازيانه زد و گفت: تو به گونه اى به سوى من آمدى كه گويا از «سلطان الله» در زمين نمى ترسى؟ (فعلاه عمر بالدِّرّة وقال: إنّك أقبلت لاتَهاب سلطانَ الله فى الأرض).(46)
 

از قيافه خشن خوشش مى آيد

مطابق نقل ابن عبد ربّه اندلسى شخصى به نام ربيع بن زياد حارثى مى گويد: من در زمان عمر، والى ابوموسى اشعرى (استاندار بصره) در منطقه بحرين بودم. عمر نامه اى براى ابوموسى نوشت و از او خواست كه با واليان و كارگزارانش به مدينه بيايد. وقتى كه به مدينه آمديم، من قبل از آنكه نزد عمر بروم از «يَرْفأ» غلام عمر پرسيدم كه عمر از چه خصلتى در كارگزارانش خوشش مى آيد؟ گفت: از خشونت. آنگاه من نيز با هيأتى خشن به حضورش رسيدم و او نيز از من خوشش آمد و از ابوموسى خواست تا دوباره مرا به همانجا به عنوان والى بفرستد.(47)
 

انتظار يك ساله!

بخارى و مسلم در كتاب خود از ابن عبّاس نقل مى كنند كه گفت: من براى پرسيدن شأن نزول يك آيه از عمر، يك سال انتظار كشيدم. نمى توانستم از او بپرسم، به سبب هيبت و ترس از او (فما استطيع أن أسأله هيبةً له) تا آنكه در سفر حجّى با او همراه شدم، هنگام بازگشت در ميانه راه زمانى پيش آمد كه وى براى قضاى حاجت پشت درختان رفت، من منتظر ماندم تا كارش تمام شود; آنگاه با او راه افتادم (فرصت را غنيمت شمردم) و به او گفتم: اى اميرالمؤمنين! آن دو زن از همسران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه بر ضدّ او دست به دست هم دادند چه كسانى بودند؟(48) عمر گفت: آن دو حفصه و عايشه بودند.
ابن عبّاس مى افزايد: به عمر گفتم: به خدا سوگند! مدت يك سال است كه مى خواستم درباره اين آيه از تو بپرسم ولى از ترس تو نمى توانستم. (والله إن كنت لأريد أن أسألك عن هذا منذ سنة فما أستطيع هيبةً لك).(49)
 

حمله به ابومطر!

مردى به نام خيثمة بن مشجعه كه كنيه او «ابومطر» بود، نزد خليفه دوم آمد. خليفه با تازيانه به او حمله كرد و ابومطر از نزد او گريخت (فحمل عليه بالدِّرة فهرب من بين يديه). به او گفته شد: چرا فرار كردى؟ پاسخ داد: «وكيف لا أهرب من بين يَدَىْ من يضربنى ولا أضربه; چگونه من از نزديكى كسى كه مرا مى زند، ولى من نمى توانم او را بزنم فرار نكنم!».(50)
بلاذرى كه اين ماجرا را نقل مى كند، علّت حمله عمر را به «ابومطر» نياورده است!
«بلاذرى» در «أنساب الاشراف» و «ابن سعد» در «طبقات» و برخى از ديگر مورّخان به نقل از «عمرو بن ميمون» درباره كيفيّت برپايى نماز جماعت توسط خليفه دوم آورده اند: «وكان عمر لا يُكبّر حتّى يستقبل الصّف المتقدّم بوجهه، فإن رأى رجلاً متقدّماً من الصّف أو متأخّراً، ضربه بالدِّرّة; برنامه عمر اين بود كه پيش از گفتن تكبيرة الاحرام به صف اوّل نگاه مى كرد; اگر مى ديد كسى از صف جلو آمده و يا عقب رفته است، او را با شلاّق مى زد (تا در صف قرار بگيرد)».(51)
 

ازدواج اجبارى

«عاتكه» بنت زيد، همسر عبدالله بن ابى بكر بود. «عبدالله» به او مال فراوانى بخشيد كه پس از وى ازدواج نكند; او نيز پذيرفت. پس از مرگ عبدالله مردانى به خواستگارى آن زن آمدند، ولى وى بر سر پيمانش بود و به آنها جواب منفى داد. خليفه دوم به ولىّ آن زن گفت: او را براى من خواستگارى كن. عاتكه، خليفه را نيز جواب ردّ داد. اين بار عمر به ولىّ آن زن فرمان داد كه او را به ازدواج من درآور (فقال عمر: زوّجنيها!) او نيز به دستور عمر عمل كرد... .
عمر بر آن زن وارد شد (و چون زن ميلى به او نداشت، از اجابت دعوتش امتناع مى كرد، لذا) با آن زن درگير شد، تا بر او غلبه كرد و با او همبستر شد. (فأتاها عمر فدخل عليها فعاركها حتّى غلبها على نفسها فنكحها).
خليفه دوم پس از پايان كار، گفت: «اُفّ، اُفّ، اُفّ; اُف، اُف، اُف». (با اين كلمات) از آن زن ابراز انزجار كرد و سپس از آنجا خارج شد و به نزد او نيامد; تا آنكه خدمتكار آن زن، براى عمر پيام فرستاد كه بيا، من او را براى تو آماده مى كنم!(52)
 

شكستن سر عثمان بن حنيف

«ذهبى» در كتابش نقل مى كند كه روزى عمر بن خطّاب و «عثمان بن حنيف» در مسجد با يكديگر گفتگو و جدال مى كردند; مردم نيز اطراف آن دو حضور داشتند. ناگهان عمر خشمگين شد و مشتى از سنگ ريزه هاى مسجد را گرفت و به صورت عثمان زد. سنگريزه ها پيشانى عثمان را شكافت (... فقبض من حصباء المسجد قبضة ضرب بها وجه عثمان، فشجّ الحصى بجبهته آثاراً من شجاج).
عمر وقتى ديد خونِ پيشانى عثمان بر محاسنش سرازير شد، گفت: خونت را پاك كن (فلمّا رأى عمر كثرة تسرّب الدّم على لحيته قال: امسح عنك الدّم).
عثمان گفت: مترس! به خدا سوگند! من از رعيّت تو ـ كه مرا به سوى آنان فرستادى ـ هتك حرمتى بيش از هتك حرمت تو نسبت به خودم ديدم!(53)
 

ابن عبّاس! از من دور شو

«طبرى» و «ابن اثير» در تاريخ خود از ابن عبّاس نقل مى كنند كه روزى عمر از من پرسيد: آيا مى دانى چرا بعد از محمّد(صلى الله عليه وآله)قوم شما خلافت را از شما (بنى هاشم) دريغ داشتند؟ من دوست نداشتم جوابش را بدهم، لذا گفتم: اگر از سبب آن آگاه نباشم، اميرالمؤمنين!
(يعنى عمر) مرا به آن آگاه خواهد ساخت. گفت: چون مردم نمى خواستند نبوّت و خلافت در يك خاندان جمع شود و آنگاه شما بر مردم فخر كنيد! از اين رو، قريش براى خود خليفه اى برگزيد و موفّق نيز بود.
گفتم: اگر اجازه بدهى من سخن بگويم و بر من خشمگين نشوى، من سبب آن را خواهم گفت (إن تأذن لي في الكلام وتمط عنّي الغضب تكلّمتُ).
عمر به من اجازه داد و من نيز گفتم: اينكه گفتى قريش خليفه اى برگزيد و موفّق نيز بود، اگر قريش آن كس را كه خدا اختيار كرده بود (يعنى على(عليه السلام)) را بر مى گزيد(54)، آن زمان موفّق بود. امّا اينكه گفتى قريش كراهت داشت كه خلافت و نبوّت در ما جمع شود، بدان كه خداوند در قرآن گروهى را كه از پيروى دستورات الهى كراهت داشتند، نكوهش كرده، مى فرمايد: «(ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنزَلَ اللهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ); آنها از آنچه كه خداوند نازل كرده كراهت داشتند و از اين رو، خدا اعمالشان را حبط و نابود كرد».(55)
خليفه دوم (در برابر سخنان ابن عبّاس عصبانى شد و سخنانى گفت، از جمله) گفت: «أبت والله قلوبكم يا بني هاشم إلاّ حسداً ما يحول، وضغناً وغشّاً ما يزول; به خدا سوگند! در دل هاى شما بنى هاشم حسادتى است كه از بين نمى رود و كينه و غِشّى وجود دارد كه هرگز زايل نمى شود!».
گفتم: آرام باش اى اميرالمؤمنين! قلبهاى گروهى كه خداوند از آنها رجس و پليدى را برده و به طور كامل آنها را پاك گردانيده، به حسادت و غش وصف نكن! زيرا قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز از قلب بنى هاشم است (مهلاً يا أميرالمؤمنين! لاتَصِف قلوب قوم أذهب الله عنهم الرّجس وطهّرهم تطهيراً(56) بالحسد والغشّ).
عمر خشمگين شد و در برابر پاسخ منطقى ابن عبّاس گفت: «إليك عنّي يا ابن عبّاس; اى ابن عبّاس از من دور شو!».
برخاستم كه از آنجا بروم عمر مرا نگه داشت و گفت: بمان. و آنگاه سخنانى براى دلجويى گفت.(57)
ملاحظه مى كنيد، با آنكه خليفه خود آغازگر سخن بود و ابن عبّاس براى سخن گفتن اجازه گرفت و از او پيمان گرفت كه عصبانى نشود; باز هم خليفه در برابر سخنان منطقى ابن عبّاس تاب نمى آورد، برمى آشوبد و به اتّهام زنى روى مى آورد.
 

تو با خليفه سخن بگو!

مسلمانان تا آنجا از تندخويى خليفه دوم به ستوه آمده بودند كه مطابق نقل طبرى و بلاذرى، روزى جمعى از مسلمانان به عبدالرّحمن بن عوف گفتند: «كلّم عمر فانّه قد أخشانا حتّى ما نستطيع أن نديم إليه أبصارنا; به عمر بگو (و پيام ما را به او برسان) او آن قدر ما را ترسانده كه نمى توانيم به سوى او چشم بدوزيم».(58)
جالب است بدانيم كه ابوبكر به هنگام وفاتش از عبدالرّحمن بن عوف درباره عمر سؤال كرد. عبدالرّحمن آن روز نيز گفت: «فيه غلظة; در او تندخويى است» ولى ابوبكر پاسخ داد: «لأنّه يراني رقيقاً، ولو أفضى إليه لترك كثيراً ممّا هو عليه; اينكه او با شدّت عمل مى كند، براى آن است كه مرا نرم خو و ملايم مى بيند; ولى اگر خلافت به او برسد، بسيارى از اين تندخويى ها را رها مى كند».(59)
امّا ماجراى فوق و نمونه هاى گذشته نشان داد كه پيش بينى ابوبكر درست نبود و خليفه همچنان بر اخلاقش باقى ماند!
سبب شكنجه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مباش!
اين قسمت را با سخنى از ابن اُبىّ بن كعب ـ به نقل از صحيح مسلم ـ به پايان مى بريم.
ماجرايى ميان خليفه دوم و ابوموسى اشعرى رخ داد كه اُبىّ بن كعب نيز آنجا حاضر بود; وقتى كه اُبيّ بن كعب سخت گيرى عمر را ديد، به او گفت: «يا ابن الخطّاب فلا تكوننّ عذاباً على أصحاب رسول الله; اى پسر خطّاب سبب عذاب و شكنجه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مباش!».(60)
 

4. خشونت با خانواده

روشن است كه از نظر اسلام و سيره نبوى(صلى الله عليه وآله) مهربانى و محبّت به خانواده از خصلت هاى برجسته و پسنديده يك مسلمان است.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «خيرُكم خيرُكم لأهله وأنا خيركم لأهلي; بهترين شما، بهترين نسبت به خانواده اش است و من براى خانواده ام بهترينم».(61)
همچنين فرمود: «خياركم خياركم لنسائهم; بهترين شما كسى است كه نسبت به همسرانشان بهترين باشد».(62)
درباره آن حضرت از عائشه نقل شده است: «ما ضرب رسول الله(صلى الله عليه وآله)خادماً، ولا امرأة; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز خادم و زنى را كتك نزد».(63)
با اين حال، نكاتى در زندگى خليفه دوم در برخورد با همسرانش نقل شده است كه بسيار شگفت انگيز است.
 

او پيوسته تندخوست

مطابق نقل بلاذرى، طبرى، ابن اثير و ابن كثير هنگامى كه يزيد بن ابوسفيان از دنيا رفت، عمر از همسرش امّ ابان ـ دختر عتبه ـ خواستگارى كرد; وى نپذيرفت و علّت آن را چنين گفت: «لأنّه يدخل عابساً، ويخرج عابساً، يغلق أبوابه، ويقلّ خيره; او ] عمر[ عبوس و ترش رو وارد منزل مى شود و عبوس و اخمو خارج مى گردد; درِ خانه را مى بندد (و اجازه بيرون رفتن به همسرش نمى دهد) و خيرش اندك است».(64)
 

فرياد اعتراض!

طبرى و ابن اثير نقل مى كنند كه عمر در زمان خلافتش از امّ كلثوم دختر ابوبكر خواستگارى كرد، در حالى كه آن دختر كم سنّ و سال بود. عايشه تقاضاى خليفه را با خواهرش امّ كلثوم در ميان گذاشت. امّ كلثوم گفت: من نيازى به او ندارم! عايشه گفت: نسبت به خليفه بى ميلى؟ پاسخ داد: «نعم، إنّه خشن العيش، شديد على النّساء; آرى! زيرا او در زندگى سخت گير است و نسبت به زنان با تندى و خشونت رفتار مى كند».
عايشه از عمروعاص خواست كه به طريقى عمر را منصرف سازد. عمروعاص به نزد عمر آمد و پس از گفتگوهايى به عمر گفت: «امّ كلثوم با ناز و نعمت و مهربانى تحت حمايت امّ المؤمنين عايشه رشد و نمو كرده، ولى در تو تندخويى است و ما نيز از تو مى ترسيم و نمى توانيم تو را از هيچ يك از خلق و خويت برگردانيم، پس اگر آن دختر در مطلبى با تو مخالفت كند و تو بر او هجوم آورى، چه خواهد كرد؟ (... وفيك غلظة ونحن نهابك وما نقدر أن نردّك عن خلق من أخلاقك، فكيف بها إن خالفتك في شيء فسطوت بها) و بدين صورت او را منصرف كرد.(65)
مطابق نقل ابن عبدالبر، امّ كلثوم دختر ابوبكر به خواهرش عايشه گفت: تو مى خواهى من به ازدواج كسى درآيم كه تندخويى و سخت گيرى او را در زندگى مى دانى؟! سپس افزود: «والله لئن فعلتِ لأخرجنّ إلى قبر رسول الله ولأصيحنّ به; به خدا سوگند اگر مرا به اين كار وادار كنى، كنار قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى روم و آنجا (به عنوان اعتراض) فرياد خواهم كشيد».(66)
تندخويى و خشونت خليفه در خانواده به گونه اى زبانزد خاصّ و عام بود كه حتى دختر كم سنّ و سالى همانند ام كلثوم دختر ابوبكر نيز از آن مطّلع است و با آنكه عمر، هم خليفه مسلمين است و هم با پدرش ابوبكر بسيار دوست و همراه بود، ولى امّ كلثوم او را نمى پذيرد.
 

كتك زدن همسر

در چند كتاب معتبر و مورد اعتماد اهل سنت (و تمام مطالب اين كتاب از علماى اهل سنت است) از اشعث بن قيس نقل شده است كه من شبى مهمان خليفه دوم بودم كه نيمه هاى شب عمر برخاست، به سوى همسرش رفت و شروع به كتك زدن او كرد; من برخاستم و رفتم و مانع شدم (ضفتُ عمر ليلةً، فلمّا كان في جوف اللّيل قام إلى امرأته يضربها، فحجزت بينهما). وقتى كه عمر به بسترش برگشت، به من گفت: «يا أشعث! احفظ عنّي شيئاً سمعته عن رسول الله: لا يُسأل الرّجل فيم يَضرب امرأَتَه; اى اشعث، جمله اى از رسول خدا شنيدم، كه آن را به خاطر بسپار (آن جمله اين است): از مرد پرسيده نمى شود كه در چه رابطه اى زنش را كتك زده است».(67)
و به اين ترتيب او را از سؤال درباره علّت اين كار منصرف كرد!
ازدواج مى كنم مشروط بر اينكه مرا كتك نزند!
عاتكه بنت زيد، دختر عموى عمر بن خطّاب بود. وى زنى بسيار زيبا بود و شوهر نخست او عبدالله بن ابى بكر بود.
پس از فوت عبدالله، عمر با وى در سال دوازدهم هجرى ازدواج كرد و براى اين ازدواج وليمه اى نيز داد.
مورّخان نوشته اند: هنگامى كه عمر از او خواستگارى كرد، به سبب آنچه كه از عمر مى دانست با او شرط كرد كه مانع وى از رفتن به مسجد نشود و او را كتك نزند. عمر نيز با ناخوشايندى اين شرايط را پذيرفت (فلمّا خطبها عمر، شرطتْ عليه أنّه لايمنعها عن المسجد ولايضربها، فأجابها على كره منه).(68)
در عبارت ابن حجر عسقلانى به اين صورت آمده است: «شرطتْ عليه ألاّ يضربها، ولايمنعها من الحقّ، ولا من الصّلاة فى المسجد النبويّ; با عمر شرط كرد كه او را كتك نزند، از انجام حق باز ندارد و مانع نماز خواندن وى در مسجد نبوى نشود».(69)
شايد به علّت همين تندخويى ها بود كه مطابق نقل ابن اثير، عمر بن خطّاب از خانواده هاى قريش در مدينه خواستگارى كرد، ولى آنها نپذيرفتند; امّا مغيرة بن شعبه خواستگارى كرد، آنها قبول كردند (إنّ عمر بن الخطّاب خطب إلى قوم من قريش بالمدينة فردّوه، وخطب إليهم المغيرة بن شعبة فزوّجوه).(70)
 

خشم و گاز گرفتن

ابن ابى الحديد معتزلى نقل مى كند كه شخصى نزد عمر آمد از عبيدالله ـ فرزند عمر ـ شكايت كرد و در شكايتش عبيدالله را با كنيه «ابوعيسى» نام برد(71) عمر فرزندش را فراخواند; نخست به او اعتراض كرد، آنگاه دست وى را گاز گرفت; سپس او را كتك زد و به او گفت: عيسى كه پدر نداشت (تا تو كُنيه ابوعيسى را بر خود بگذارى) (... وأخذ يده فعضّها، ثمّ ضربه وقال: ويلك! وهل لعيسى أب؟).(72)
ابن ابى الحديد پس از نقل اين ماجرا مى گويد: زبير گفته است: هرگاه عمر نسبت به يكى از اعضاى خانواده اش عصبانى مى شد، خشم او فرو نمى نشست، مگر آنكه دست او را شديداً گاز بگيرد!(73)
 

خلق و خوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در پايان اين كتاب گوشه هايى از خُلق و خوى نبوى(صلى الله عليه وآله) كه اسوه كامل انسانيت و سرمشق همه مسلمانان است، بيان مى شود، تا خوانندگان گرامى ـ به ويژه جوانان عزيز ـ خود را به آن اخلاق كريمه آراسته سازند و در زندگى اجتماعى و خانوادگى خود، از آن بهره مند شوند. (اين احاديث نيز از كتب اهل سنّت است)
1. عايشه درباره خلق و خوى آن حضرت مى گويد: «كان أحسن النّاس خُلقاً، لم يكن فاحشاً ولا متفحّشاً، ولا سخّاباً بالأسواق، ولا يجزىء بالسّيئة مثلها، ولكن يعفو ويصفح; او خوش اخلاق ترين مردم بود، بدگو وناسزاگو نبود و هرگز در كوچه وبازار فرياد نمى كشيد. آن حضرت بدى را با بدى پاسخ نمى داد، بلكه عفو مى كرد و چشم پوشى مى نمود».(74)
2. شخصى ديگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را اين گونه توصيف مى كند: «كان رسول الله رحيماً رقيقاً حليماً; رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مهربان، دلسوز و بردبار بود».(75)
3. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسبت به مراعات حال زنان سفارش مى كرد و از مسلمانان مى خواست كه با آنها با مدارا برخورد نمايند.(76)
4. انس بن مالك مى گويد: «ما رأيت أرحم بالعيال من رسول الله; من كسى را مهربان تر از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسبت به خانواده نديدم».(77)
5. همچنين درباره اخلاق آن حضرت اين تعبيرات زيبا نيز نقل شده است: «كان دائم البشر، سهل الخلق، لين الجانب ليس بفظٍّ ولا غليظ ولا ضخّاب ولا فحّاش ولا عيّاب; او پيوسته خوش رو، داراى خلق و خوى راحت و نرم خو بود. آن حضرت خشن، تندخو، پرهياهو، ناسزاگو و عيب گير نبود».(78)
6. عايشه درباره طرز رفتار آن حضرت با همسرانش مى گويد: «...كان أكرم النّاس وألين الناس، ضحّاكاً بسّاماً; او (در خلوتش با زنان) كريم ترين و نرم خوترين مردم بود، بسيار خنده رو و متبسّم بود».(79)
7. انس بن مالك مى گويد: «خدمتُ رسولَ الله(صلى الله عليه وآله) عشر سنين، لا والله ما سبّني بسبّة قطّ، ولا قال لي: أفّ قطّ، ولا قال لشيء فعلتُه لِمَ فعلتَه؟ ولا لشيء لم أفعله لِمَ لا فعلتَه; من ده سال به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خدمت كردم، به خدا سوگند! هرگز به من ناسزا نگفت و هرگز كلمه أفّ (كمترين كلمه نشانه انزجار) به من نگفت و هرگاه كارى انجام مى دادم، نمى گفت چرا آن را انجام دادى؟ و براى كارى كه انجام ندادم، نمى فرمود كه چرا انجامش ندادى؟».(80)
8. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره كتك زدن به همسر فرمود: «أما يستحيى أحدكم أن يضرب امرأتَه كما يضرب العبد، يضربها أوّل النّهار ثم يضاجعها آخره; آيا آن كس از شما كه همسرش را ـ مثل يك برده ـ كتك مى زند حيا نمى كند؟! او را اوّل روز كتك مى زند و در آخر روز (شبانگاه) وى را در آغوش مى گيرد!».(81)
نتيجه: ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟!
 

پی نوشتها :

1 . (فَبِمَا رَحْمَة مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)(آل عمران، آيه 159)
2 . (مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ) (فتح، آيه 29)
3 . كامل ابن اثير، ج 2، ص 69 .
4 . سيره ابن هشام، ج 1، ص 319 .
5 . البداية والنهاية، ج 3، ص 58. عمر قبل از اسلام آوردن، با مسلمانان به شدّت برخورد مى كرد; لذا بلاذرى درباره او مى نويسد: «فكانت فيه غلظة على المسلمين; در او نسبت به مسلمانان غلظت و سخت گيرى بود» (انساب الاشراف، ج 10، ص 301)
6 . انساب الاشراف، ج 10، ص 287-288 ; ر.ك: البداية والنهاية، ج 3، ص 80 ; تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 414 ; سيره ابن هشام، ج 1، ص 344 ; كامل ابن اثير، ج 2، ص 85 ; كنزالعمّال، ج 12، ص 607 .
7 . ر.ك: صحيح مسلم، ج 1، ص 44-45 (باب من لقى الله بالايمان و هو غير شاك).
8 . توبه، آيه 80 .
9 . صحيح بخارى، ج 2، ص 76. (البته پس از آن آيه 84 توبه نازل شد و به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمان داد كه بر منافقان نماز نگذارد).
10 . همان مدرك، ج 5، ص 207 .
11 . صحيح بخارى، ج 5، ص 206 .
12 . همان مدرك، ص 207.
13 . ر.ك: صحيح مسلم، ج 7، ص 116; ج 8، ص 120; سنن ترمذى، ج 4، ص 343 ; مسند احمد، ج 2، ص 18 و ديگر كتب.
14 . احزاب، آيه 36 .
15 . حجرات، آيه 2 .
16 . صحيح بخارى، كتاب العلم، باب 39 (باب كتابة العلم)، ح 4 ; كتاب الجهاد والسيّر، باب 175، ح 1; كتاب الجزية، باب 6، ح 3; كتاب المغازى، باب 84 (باب مرض النبى ووفاته)،
ح 4 ; همان باب، ح 5 ; كتاب المرضى، باب 17 (باب قول المريض قوموا عنّى)، ح 1; صحيح مسلم; كتاب الوصية، باب 6، ح 6 ; همان باب، ح 7 ; همان باب، ح 8.
17 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 223 ; شبيه آن: تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 488.
18 . صحيح بخارى، ج 8، ص 27 ـ 28. همچنين ر.ك: مسند احمد، ج 1، ص 56 ; تاريخ طبرى، ج 3، ص 206 ; البداية والنهاية، ج 5، ص 246.
19 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 223.
20 . همان مدرك، ج 3، ص 202.
21 . انساب الاشراف، ج 1، ص 586.
22 . مصنف ابن ابى شيبه، ج 8، ص 572.
23 . صحيح بخارى، ج 5، ص 83.
24 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 208 ; البداية والنهاية، ج 5، ص 286.
25 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 372 .
26 . مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 485، ح 46 .
27 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 164. جالب است بدانيم تعبير «فظّ» و «غليظ» را عمر درباره پدر خود نيز به كار برده و او را تندخو و خشن معرّفى مى كند. مورّخان نقل مى كنند: هنگامى كه عمر از آخرين سفر حجّ خود برمى گشت وقتى كه به ضجنان (كوهى است كه تا مدينه 25 ميل فاصله دارد) رسيد گفت: «زمانى بود كه من براى خطّاب در اين منطقه شتر مى چراندم». آنگاه پدرش را اين گونه معرفى كرد: «وكان فظّاً غليظاً يتعبنى اذا عملت، ويضربنى اذا قصرت; او فردى خشن و تندخو بود، وقتى كار مى كردم، آنقدر به كارم وا مى داشت كه خسته مى شدم و هرگاه كوتاهى مى كردم مرا كتك مى زد». (الاستيعاب، ج 3، ص 1157 ; تاريخ طبرى، ج 4، ص 219 ; انساب الاشراف،
ج 10، ص 299).
28 . الطبقات الكبرى، ج 8، ص 339.
29 . مغنى المحتاج، ج 4، ص 390; حواشى الشروانى، ج 10، ص 134.
30 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 209; البداية والنهاية، ج 7، ص 133.
31 . الطبقات الكبرى، ج 7، ص 89. اين در حالى است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با كودكان مهربان بودند. گاه با آنها بازى مى كرد (مسند احمد، ج 3، ص 121); به آنان سلام مى كرد (سنن دارمى، ج 2، ص 276; سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1220). به سبب همين مهربانى ها، وقتى از سفرى برمى گشت كودكان با اشتياق به استقبال او مى شتافتند (صحيح بخارى، ج 5، ص 136) و گاهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنان را با خود سوار مى كرد. نقل شده است كه برخى از كودكان به همين سبب بر ديگرى فخر مى كرد (مسند احمد، ج 4، ص 5).
32 . مصنّف عبدالرزّاق، ج 10، ص 416، ح 19548.
33 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 423; انساب الاشراف، ج 10، ص 95; كامل ابن اثير، ج 2،
ص 419.
34 . كنز العمال، ج 15، ص 732، ح 42911. متّقى هندى پس از نقل حديث از ابن راهويه آن را صحيح شمرده است. در صحيح بخارى اشاره اى به اين مطلب شده است (صحيح بخارى، ج 3، ص 91) و ابن حجر در شرح خود آن را به سند صحيح از طبقات ابن سعد به طور مشروح نقل كرده است. (فتح البارى، ج 5، ص 54)
35 . مصنف عبدالرزاق، ج 3، ص 557، ح 6681. همين مضمون در حديث 6682 نيز آمده است.
36 . مسند احمد، ج 1، ص 335. همچنين ر.ك: مجمع الزوائد هيثمى، ج 3، ص 17; الاصابة، ج 8، ص 138; الطبقات الكبرى، ج 8، ص 30. با آنكه در مورد ديگر نيز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را از برخورد با گريه زنان منع كرده بود، ولى باز هم به عملش ادامه داد. در مسند احمد (ج 2، ص 110) به نقل از ابوهريره آمده است: از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)كسى از دنيا رفت. زنان اجتماع كردند و گريه مى كردند. عمر بن خطّاب برخاست و آنها را نهى مى كرد و متفرقشان مى ساخت (... فقام عمر بن الخطّاب ينهاهنّ ويطردهنّ) پيامبر (صلى الله عليه وآله)به او فرمود: «يا ابن الخطّاب، فانّ العين دامعة والفؤاد مصاب وإنّ العهد حديث; اى پسر خطّاب (كارى به كارشان نداشته باش زيرا) چشم گريان است و دل مصيبت ديده و غم عزيزشان نيز تازه است».
37 . مصنّف عبدالرزّاق، ج 4، ص 373، ح 8117.
38 . المجموع نووى، ج 19، ص 11; مغنى ابن قدامه، ج 9، ص 579; كشّاف القناع، ج 6،
ص 18. در كتب روايى اهل سنت نيز اين ماجرا آمده است. ر.ك: مصنّف عبدالرزاق، ج 9، ص 458; كنز العمّال، ج 15، ص 84، ح 40201.
39 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 343.
40 . البداية والنهاية، ج 8، ص 107.
41 . همان مدرك. در تعبير ديگر ابوهريره مى گويد: «لو كنت أحدّث فى زمان عمر مثل ما أحدّثكم لضربنى بمخفقته; اگر اين گونه كه امروز براى شما حديث نقل مى كنم، زمان عمر نقل مى كردم، او به يقين مرا با تازيانه اش مى زد» (تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 7) شبيه همين جمله را ابن عبدالبرّ نيز نقل مى كند (جامع بيان العلم وفضله، ج 2، ص 121).
42 . صحيح مسلم، ج 1، ص 193، باب التيمّم.
43 . «(وَإِنْ كُنتُمْ مَّرْضَى أَوْ عَلَى سَفَر أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنْكُمْ مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً); اگر بيماريد، يا مسافر، و يا يكى از شما از محل پستى آمده (و قضاى حاجت كرده) و يا با زنان آميزش جنسى داشته ايد و در اين حال، آب (براى وضو يا غسل) نيافتيد، بر زمين پاكى تيمّم كنيد (نساء، آيه 43). با خواندن ماجراى فوق، ناخودآگاه اين سؤال در ذهن خوانندگان ايجاد مى شود كه اگر خليفه دوم همچنان بر عقيده خويش اصرار داشته باشد و معتقد باشد كه در صورت جنابت و نيافتن آب نبايد نماز خواند; آيا در طول آن سالها كه وى به سفر مى رفت (چه براى زيارت خانه خدا، يا همراهى لشگر و يا بازديد از شهرهاى تحت حكومتش) و گاه براى غسل نياز به آب پيدا مى كرد، اگر آب يافت نمى شد، آيا خليفه مسلمين نمازش را ترك مى كرد؟ خدا عالم است!
44. تذكرة الحفّاظ، ج 1، ص 7.
45. مستدرك حاكم، ج 1، ص 101.
46. انساب الاشراف، ج 10، ص 339; تاريخ طبرى، ج 4، ص 212.
47. العقد الفريد، ج 1، ص 14-15 (با تلخيص).
48. اشاره است به آيه 4 سوره تحريم كه مى فرمايد (إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ...).
49. صحيح بخارى، ج 6، ص 69; صحيح مسلم، ج 4، ص 190.
50. انساب الاشراف، ج 13، ص 51.
51. انساب الاشراف، ج 10، ص 418; الطبقات الكبرى، ج 3، ص 259; فتح البارى، ج 7،
ص 49; كنز العمّال، ج 12، ص 679.
52. ر.ك: الطبقات الكبرى، ج 8، ص 308; كنز العمّال، ج 13، ص 633، ح 37604.
53. تاريخ الاسلام، ج 4، ص 80 ـ 81. عثمان بن حنيف از طرف عمر، براى اندازه گيرى زمين هاى حاصلخيز عراق و تعيين جزيه و خراج به آن منطقه فرستاده شده بود. (ر.ك: الاستيعاب، ج 3، ص 1033، شرح حال عثمان بن حنيف).
54. اين سخن ابن عبّاس گواه ديگرى بر ماجراى غدير خم و نصب الهى على(عليه السلام) به امامت است. به ويژه آنكه عمر آن را انكار نكرد.
55. محمد، آيه 9 .
56. اشاره به آيه 33 سوره احزاب است كه مى فرمايد: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).
57. تاريخ طبرى، ج 4، ص 223 ـ 224; كامل ابن اثير، ج 3، ص 63 ـ 64 (با تلخيص).
58. تاريخ طبرى، ج 4، ص 207; انساب الاشراف، ج 10، ص 374.
59. تاريخ طبرى، ج 3، ص 428; كامل ابن اثير، ج 2، ص 425; المنتظم، ج 4، ص 125.
60. صحيح مسلم، ج 6، ص 180.
61. سنن ابن ماجه، ج 1، ص 636، ح 1977.
62. همان مدرك، ح 1978.
63. همان مدرك، ص 638، ح 1984.
64. انساب الاشراف، ج 9، ص 368; تاريخ طبرى، ج 4، ص 400; كامل ابن اثير، ج 3،
ص 55; البداية والنهاية، ج 7، ص 140.
65. تاريخ طبرى، ج 4، ص 199; كامل ابن اثير، ج 3، ص 54.
66. الاستيعاب، ج 4، ص 1807.
67. سنن ابن ماجه، ج 1، ص 639، ح 1986; سنن الكبرى، ج 7، ص 357. شبيه همين عبارت در مسند احمد، ج 1، ص 20 و سنن ابى داود، ج 1، ص 476 نيز آمده است.
68. اسد الغابه، ج 6، ص 183 ـ 185.
69. الاصابة، ج 8، ص 228.
70. اسدالغابه، ج 3، ص 659.
71. ابن اثير در اسدالغابه (ج 3، ص 423) در شرح حال عبيدالله بن عمر از او با كنيه «ابوعيسى» نام مى برد كه نشان مى دهد وى به اين كنيه معروف بوده است.
72. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 343. روشن است كه كنيه ابوعيسى گذاشتن، علامت اعتقاد داشتن پدر براى حضرت عيسى(عليه السلام) نيست; چنانكه كنيه نويسنده معروف كتاب «سنن ترمذى» ابوعيسى ترمذى است.
73. همان مدرك.
74. مسند احمد، ج 6، ص 236; سنن ترمذى، ج 3، ص 249، ح 2085; صحيح ابن حبّان، ج 14، ص 355.
75. المعجم الكبير، ج 19، ص 288.
76. ر.ك: صحيح بخارى، ج 6، ص 145 (كتاب النكاح، باب مداراة مع النساء).
77. مسند احمد، ج 3، ص 112; صحيح مسلم، ج 7، ص 76.
78. كنز العمّال، ج 7، ص 166.
79. كنزالعمّال، ج 7، ص 222.
80. همان مدرك، ص 207 ـ 208.
81. مصنّف عبدالرزاق، ج 9، ص 442، ح 17943; كنز العمّال، ج 16، ص 377، ح 44983.

فهرست منابع
1. قرآن كريم
2. نهج البلاغه (با تحقيق دكتر صبحى صالح)
3. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر، تحقيق على محمد البجاوى، دارالجيل، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.
4. اسدالغابة فى معرفة الصحابة، عزّالدين بن الاثير الجزرى، دارالفكر، بيروت، 1409ق.
5. الاصابة فى معرفة الصحابة، احمد بن على بن حجر عسقلانى، تحقيق عادل احمد عبدالموجود، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1415ق.
6. أنساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، تحقيق سهيل زكار، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1417ق.
7. البداية والنهاية، ابن كثير دمشقى، دارالفكر، بيروت، 1407ق.
8. تاريخ الاسلام، شمس الدين محمد ذهبى، تحقيق عمر عبدالسلام، دارالكتاب العربى، بيروت، چاپ دوم، 1413ق.
9. تاريخ ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد بن خلدون، تحقيق خليل شحاده، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1408ق.
10. تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالتراث، بيروت، چاپ دوم، 1387ق.
11. تذكرة الحفّاظ شمس الدين محمّد ذهبى، دار احياء التراث العربى، بيروت.
12. جامع بيان العلم و فضله، ابن عبدالبر، دار الكتب العلمية، بيروت، 1398 ق.
13. حواشى الشروانى، الشروانى والعبادى، دار احياء التراث العربى، بيروت.
14. سنن ابن ماجه، محمد بن يزيد قزوينى، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى، دارالفكر، بيروت.
15. سنن ترمذى، ابوعيسى ترمذى، تحقيق عبدالرحمن محمد عثمان، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1424ق.
16. سنن دارمى، عبدالله بن بهرام دارمى، مطبعة الحديثة، دمشق.
17. السيرة النبوية (معروف به سيره ابن هشام)، ابن هشام حميرى، تحقيق مصطفى السقا و همكاران، دارالمعرفة، بيروت.
18. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد معتزلى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دار احياء الكتب العربية.
19. صحيح ابن حبّان، محمد بن حبّان، تحقيق شعيب الارنؤوط، مؤسّسة الرّسالة، چاپ دوم، 1414ق.
20. صحيح بخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، دارالجيل، بيروت.
21. صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج نيشابورى، دارالفكر، بيروت.
22. الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق.
23. العقد الفريد، ابن عبد ربّه اندلسى، دارالكتاب العربى، بيروت، 1403ق.
24. فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، احمد بن على بن حجر عسقلانى، دارالمعرفة، بيروت.
25. الكامل فى التاريخ، عزّالدين على بن ابى الكرم (معروف به ابن اثير)، دار صادر، بيروت، 1385ق.
26. كشاف القناع، منصور بن يونس بهوتى، تحقيق ابوعبدالله محمد حسن اسماعيل الشافعى، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1418ق.
27. كنزالعمّال، متقى هندى، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1409ق.
28. مجمع الزوائد، نورالدين ابوبكر هيثمى، دارالكتب العلمية، بيروت، 1408ق.
29. المجموع فى شرح المهذب، محيى الدين بن شرف نووى، دارالفكر، بيروت.
30. المستدرك على الصحيحين، ابوعبدالله حاكم نيشابورى، دارالمعرفة، بيروت، چاپ اوّل، 1406ق.
31. مسند احمد، احمد بن حنبل، دارصادر، بيروت.
32. المصنّف، ابن ابى شيبه كوفى، تحقيق سعيد اللحّام، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1409ق.
33. المصنّف، عبدالرزّاق صنعانى، تحقيق حبيب الرحمن الأعظمى، منشورات المجلس العلمى.
34. المعجم الكبير، سليمان بن احمد طبرانى، تحقيق حمدى عبدالمجيد السلفى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1404ق.
35. المغنى، عبدالله بن قدامه، دارالكتاب العربى، بيروت.
36. مغنى المحتاج، محمد بن احمد شربينى، داراحياء التراث العربى، بيروت، 1377ق.
37. المنتظم فى تاريخ الامم والملوك، عبدالرحمن بن على بن محمد بن الجوزى، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.
محقق: حجة الاسلام سعید داودی
 

دوشنبه 2 خرداد 1390  10:16 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها