اشــاره
از مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام شوراى شش نفره اى بود كه توسط خليفه ثانى تأسيس شد تا از ميان خود خليفه اى براى بعد از او برگزينند.
اين جريان از آن نظر كه پيش از آن و پس از آن ـ به اين شكل خاص ـ منحصر به فرد بوده، و هرگز تكرار نشد سؤال برانگيز است.
اين پرسش مطرح است كه خليفه دوم بر اساس چه معيارى و با استناد به چه دليلى دست به چنين اقدامى زد؟
او به سنّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمل نكرد كه برابر عقيده اماميه، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) على(عليه السلام) را پس از خود به امامت امّت اسلامى منصوب فرمود و مطابق نظر اهل سنّت ـ بدون انتخاب شخص خاص ـ امر خلافت را به مردم واگذار كرد.
همچنين بر شيوه خليفه اوّل نيز رفتار نكرد كه او شخصاً عمر را پس از خود بر مردم خليفه ساخت و به مردم معرّفى كرد; خليفه دوم شيوه اى تازه در پيش گرفت كه با هيچكدام نمى ساخت. او دستور داد شش نفر را در خانه اى گرد آوردند و گروهى مسلّح را بر آنها بگمارند تا طىّ سه روز از ميان خود خليفه اى برگزينند و گرنه آنها را به قتل رسانند!!
اين راهكار به نظر عجيب و سؤال برانگيز است و ذهن هاى جستجوگر به دنبال پاسخى در خور براى آن مى باشند.
براى بررسى ابعاد و زواياى اين حادثه مهمّ تاريخى، آن را ـ با استفاده از كتاب هاى مورد قبول برادران اهل سنّت ـ در چند محور مورد بحث قرار مى دهيم:
1. فرمان خليفه دوم
2. مرگ عمر و تشكيل شورا
3. عكس العمل ها
4. تحليل و بررسى
اوّل: فرمان خليفه دوم
پس از آنكه خليفه دوم مجروح شد و در بستر مرگ افتاد، به او گفته شد: اى اميرالمؤمنين! كاش كسى را پس از خود خليفه قرار دهى! پاسخ داد: چه كسى را خليفه قرار دهم؟ آرى; اگر ابوعبيده جرّاح زنده بود، او را معرّفى مى كردم و اگر خداوند از علتش مى پرسيد مى گفتم: از پيامبر شنيدم كه درباره ابوعبيده فرمود: «وى امين اين امّت است». و همچنين اگر سالم برده آزاد شده حذيفه زنده بود، او را خليفه قرار مى دادم واگر پروردگارم از علّتش سؤال كند پاسخ مى دهم: من از پيامبرت شنيدم كه فرمود: «سالم خدا را شديداً دوست مى داشت».(1)
كسى به عمر گفت: (فرزندت) عبدالله بن عمر را برگزين. عمر گفت: خدا تو را بكشد! تو هرگز در اين پيشنهاد خدا را در نظر نگرفتى; چگونه كسى را خليفه قرار دهم كه از طلاق دادن همسرش عاجز است (و بى اراده و ضعيف است)...
آنگاه گفت: من در اين باره مى انديشم; اگر كسى را خليفه قرار دهم (اشكالى ندارد، زيرا) آن كس كه بهتر از من بود (اشاره به ابوبكر است)، چنين كرد و اگر براى مردم خليفه اى قرار ندهم (و آنها را آزاد بگذارم) باز هم آن كس كه بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است)، اين گونه عمل كرد; ولى به هر حال، خداوند دينش را تباه نخواهد ساخت.
پس از مدّتى بار ديگر نزد عمر آمدند و از او خواستند كسى را معرّفى كند. وى گفت: «قد كنت أجمعتُ بعد مقالتي لكم أن أنظر فاُولّي رجلا أمركم هو أحراكم أن يحملكم على الحقّ ـ وأشار إلى عليّ ـ ; پس از آن سخنان كه با شما گفتم، تصميم گرفتم زمام كارتان را به دست كسى بسپارم كه بهتر از هر كس شما را به راه حق مى كشاند و در اين حال به على(عليه السلام) اشاره كرد...».
آنگاه افزود: ولى نمى خواهم امر خلافت را بر شما تحميل كنم (و شخص خاصّى را معرّفى نمايم) امّا بر شما باد به اين گروه كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «آنها اهل بهشتند» و از ميان آنها اين شش تن را بر مى گزينم كه عبارتند از: «على، عثمان، عبدالرّحمن بن عوف، سعد بن أبىوقّاص، زبير بن عوام و طلحة بن عبيدالله». از ميان آنها يك نفر را برگزينيد و هرگاه آنها كسى را والى قرار دادند، شما همكارى لازم را داشته باشيد و او را كمك كنيد.
عبّاس عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على گفت: «تو با آنها وارد اين شورا مشو». على(عليه السلام) پاسخ داد: «من مخالفت و تفرقه را خوش ندارم». عباس گفت: «در اين صورت آنچه را كه ناخوش مى دارى خواهى ديد».
عمر صبح گاهان على، عثمان، سعد، عبدالرحمن بن عوف و زبير را فرا خواند (آن زمان طلحه در مدينه نبود) و به آنان گفت: «من با خود انديشيدم و شما را بزرگان قوم يافتم; لذا امر خلافت بايد از ميان شما باشد. شما كسانى هستيد كه وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت، از شما راضى بود. اگر شما متحد و هماهنگ باشيد من ترسى از مردم براى شما ندارم. ولى اگر اختلاف كنيد، براى شما بيمناكم، چرا كه مردم نيز دچار اختلاف مى شوند». سپس دستور داد آنها بروند و به مشورت بپردازند.
آنان رفتند و به شور نشستند; كم كم صدايشان بلند شد. عمر گفت:
اكنون دست برداريد و بگذاريد آنگاه كه من از دنيا رفتم، تا سه روز فرصت داريد كه مشورت كنيد و در اين سه روز صُهيب با مردم نماز بگذارد و روز چهارم فرا نرسد، جز آنكه اميرى را برگزيده باشيد. در اين مدّت عبدالله بن عمر نيز طرف مشورت شماست، ولى در امر خلافت هيچ حقّى ندارد، امّا طلحه شريك شماست. او اگر در اين مدت سه روز آمد، وى را نيز دخالت دهيد; ولى اگر نيامد، خودتان كار را تمام كنيد.
سپس افزود: گمانم اين است كه خلافت را يكى از اين دو نفر به عهده گيرند، على يا عثمان. اگر عثمان زمامدار شود، او مردى نرمخوست و اگر على به خلافت رسد، وى شوخ طبع است، ولى سزاوارتر از هر كسى است كه مردم را در جادّه حق نگه دارد. و اگر آنها سعد را برگزينند، او شايسته اين جايگاه هست و اگر سعد انتخاب نشد، بايد زمامدار منتخب، از او كمك بگيرد و عبدالرّحمن بن عوف نيز صاحب انديشه، خوش فكر و هوشيار است. براى او حافظ و نگهبانى از جانب خداست! از او شنوايى داشته باشيد.(2)
نكته هاى ديگر:
1. مطابق نقل دينورى عمر علاوه بر آنكه گفت: اگر ابوعبيده جرّاح و يا سالم زنده بودند آنها را خليفه قرار مى داد، از خالد بن وليد نيز ياد كرد و گفت: «اگر خالد بن وليد زنده بود، او را بر مسلمين والى قرار مى دادم، چرا كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) او را شمشيرى از شمشيرهاى خدا ناميده بود».(3)
2. عبدالله بن عمر نقل مى كند كه عمر به اصحاب شورا گفت: «اگر آنان على(عليه السلام) را والى قرار دهند، آنان را به راه حق مى كشاند، هر چند شمشير بر گردنش بگذارند (با شمشير تهديد شود). عبدالله مى گويد: به او گفتم، تو اين را مى دانى و با اين حال وى را والى قرار نمى دهى؟ گفت: «اگر او را خليفه سازم، اقتدا به كسى مى كنم (اشاره به ابوبكر) كه بهتر از من بود و اگر كسى را معرّفى نكنم (اشكالى ندارد، زيرا) آن كس كه بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) كسى را معرّفى نكرد».(4)
3. مطابق نقل ابن ابى الحديد، طلحه نيز در مدينه حاضر بود و عمر آن شش نفر را فراخواند و گفت: «پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حالى از دنيا رفت كه از شما شش نفر راضى بود، و من مى خواهم خلافت را ميان شما به شورا گذارم، تا از ميان خود، يكى را انتخاب كنيد».
آنگاه به آنها گفت: «مى دانم كه هر يك از شما مايل است كه پس از من به خلافت برسد!». آنها سكوت كردند و عمر دوباره جمله اش را تكرار كرد. اينجا بود كه زبير پاسخ داد: «ما از تو كمتر نيستيم، نه در سابقه در دين و نه در قرابت به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ...».(5)
آنگاه عمر براى هر يك از آن شش تن عيبى بر شمرد. و از جمله درباره زبير گفت: «.. تو يك روز انسانى و روز ديگر شيطان!».
به طلحه گفت: «پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حالى از دنيا رفت كه به خاطر جمله اى كه بعد از نزول آيه «حجاب» گفته بودى، از تو خشمگين بود».(6)
به سعد بن أبىوقّاص نيز گفت: «تو مرد جنگجويى هستى (به كار خلافت نمى آيى). قبيله بنى زهره (اشاره به قبيله سعد است) كجا و خلافت و رسيدگى به امور مردم كجا!».
به عبدالرّحمن بن عوف نيز گفت: «اگر نيمى از ايمان مسلمانان را با ايمان تو بسنجند، ايمان تو بر آنان برترى مى يابد، ولى خلافت به انسان ضعيف نمى رسد».
آنگاه به على(عليه السلام) رو كرد و گفت: «تنها عيب تو آن است كه در تو شوخ طبعى است. با اين حال، اگر تو والى بر مردم شوى، آنان را بر مسير حقّ واضح و شاهراه روشن، هدايت مى كنى».
و در پايان به عثمان گفت: «گويا مى بينم كه خلافت را قريش به دست تو داده اند و تو نيز بنى اميّه را بر گُرده مردم سوار مى كنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى (و بر اثر شورش مسلمانان) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت مى كشند».(7)
راستى حيرت آور است كه عثمان با اين مشكل عظيم كه عمر به آن اشاره كرده به خلافت برگزيده مى شود و على به بهانه كوچكى يعنى شوخ طبعى به كنار گذاشته مى شود (ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟!)
4. عبدالله بن عمر مى گويد: عثمان، على، زبير، عبدالرّحمن بن عوف و سعد به نزد عمر آمدند. وى به آنها نگاهى افكند و گفت: «من براى خلافت بر مردم به شما توجّه كردم. مردم دچار اختلاف نمى شوند، جز به وسيله شما».
سپس افزود: «مردم يكى از شما سه تن (عثمان، عبدالرّحمن و على) را بر مى گزينند. آنگاه به عثمان گفت: «اگر تو به خلافت رسيدى، خويشانت را بر گرده مردم سوار مكن». سپس رو به عبدالرّحمن نمود و گفت: «تو نيز اگر به خلافت رسيدى، خويشاوندانت را بر مردم مسلّط مساز» و در پايان به على(عليه السلام) نيز گفت: «و اگر تو به خلافت رسيدى بنى هاشم را بر مردم تحميل مكن».(8)
5. مطابق نقل دينورى، عمر در تنقيص عبدالرّحمن بن عوف گفت: «تو فرعون اين امّتى!» و درباره طلحه گفت: «طلحه متكبّر و مغرور است و ديگر آنكه اگر به خلافت برسد، انگشتر خلافت را در انگشت همسرش قرار مى دهد (اشاره به اينكه او تسليم همسرش مى باشد)».(9)
شيوه انتخاب خليفه
عمر پس از انتخاب اعضاى شورا به ابوطلحه انصارى گفت: «پنجاه نفر مرد مسلح را انتخاب كن و آنگاه افراد شورا را داخل اتاقى قرار ده، تا از ميان خود خليفه اى برگزينند...».
سپس گفت: «بالاى سر آنها بايست، و اگر پنج نفر به خلافت يك تن راضى شدند و يك نفر مخالفت كرد، سرش را از بدن جدا كن! واگر چهار نفر بر شخصى اتفاق كردند و دو تن نپذيرفتند، سر آن دو تن را از بدن جدا كن! و اگر سه نفر يك سو و سه نفر سوى ديگر بودند، عبدالله بن عمر را حَكَم قرار دهند و هر گروهى را او انتخاب كرد، بپذيرند و اگر نظر او را قبول نكردند، با آن سه نفرى باش كه عبدالرّحمن بن عوف با آنان است و آن سه نفر ديگر اگر مخالفت كردند، آنها را به قتل برسان!».(10)
مطابق نقل بلاذرى به ابوطلحه انصارى گفت: «آنان بيش از سه روز فرصت ندارند و بايد در مدّت سه روز خليفه اى را انتخاب كنند. در اين مدّت صُهيب با مردم نماز بخواند. در اين فرصت زمانى، اگر طلحه نيز آمد، او را داخل آن جمع كن و گرنه آن پنج نفر خود براى خلافت تصميم بگيرند».(11)
پيش بينى على(عليه السلام)
مرگ عمر و تشكيل شورا
مطابق نقل بلاذرى، على(عليه السلام) به عمويش عبّاس از سخن عمر كه گفته بود: «در صورت تساوى با گروهى باشيد كه عبدالرّحمن بن عوف با آنهاست» اظهار ناخرسندى كرد و فرمود: «والله لقد ذهب الأمر منّا; به خدا سوگند! خلافت از خاندان ما رفت!». عبّاس گفت: «چگونه چنين سخن مى گويى؟» فرمود: «سعد بن ابىوقّاص كه با پسر عمويش عبدالرّحمن(12) مخالفت نخواهد كرد و عبدالرّحمن نيز داماد عثمان(13)
است و با يكديگر اختلاف نخواهند كرد و اگر طلحه و زبير نيز با من باشند (به سبب وجود عبدالرّحمن در آن طرف) نفعى به حال ما نخواهد داشت».(14)
دوم: مرگ عمر و تشكيل شورا
پس از مرگ عمر، هنگامى كه او را به خاك سپردند، اعضاى شورا در خانه اى گرد آمدند وابوطلحه انصارى نيز از آنها مراقبت مى كرد. در اين زمان طلحه در مدينه نبود.
عبدالرّحمن بن عوف به بقيه اعضاى شورا گفت: كدام يك از شما حاضر است كه خود را كنار بكشد تا برترين شما به ولايت برسد؟
كسى پاسخش را نداد. و خودش گفت: من خود را كنار كشيدم.
پس از گفتگوهايى از زبير خواست به كسى رأى دهد. او نيز گفت: من به نفع على(عليه السلام) كنار كشيدم. آنگاه عبدالرّحمن از سعد بن أبىوقّاص خواست كه سهم خود را به او بدهد و او را نيز پس از گفتگوهايى به اين امر راضى كرد. در نتيجه عبدالرّحمن كه داراى دو رأى (يكى رأى خود و ديگرى رأى سعد) بود، با عثمان و على به گفتگو پرداخت، تا يكى از آن دو را به انصراف راضى كند او به مدّت طولانى با على(عليه السلام) گفتگو كرد وسپس براى مدّت طولانى نيزباعثمان به گفتگو و رايزنى پرداخت.
صبح گاهان ـ پس از نماز صبح ـ عبدالرّحمن سراغ مهاجران و افراد با سابقه در اسلام و بزرگان انصار واميران لشكر فرستاد. مسجد پر از جمعيت شد. عبدالرّحمن به حاضران گفت: مردم شهرها دوست دارند به شهر خود برگردند وپيش از آن مى خواهند بدانند كه امير آنان كيست.
در اين ميان سعيد بن زيد(15) گفت: ما تو را شايسته خلافت مى دانيم. عبدالرّحمن گفت: جز اين را بگوييد.
عمّار گفت: «ان اردتَ ألاّ يختلف المسلمون فبايع عليّاً; اگر مى خواهى كه مسلمانان دچار اختلاف نشوند، با على بيعت كن».
مقداد بن اسود گفت: «صدق عمّار، إن بايعتَ عليّاً قلنا: سمعنا وأطعنا; عمّار راست گفت. اگر با على بيعت كنى، مى گوييم: شنيديم و پذيرفتيم».
ابن ابى سرح(16) گفت: اگر مى خواهى قريش دچار اختلاف نشود، با عثمان بيعت كن (ان أردتَ ألاّ تختلف قريش فبايع عثمان).
عبدالله بن ابى ربيعه(171) گفت: «صدق، إن بايعتَ عثمان قلنا: سمعنا وأطعنا; او راست گفت; اگر با عثمان بيعت كنى مى گوييم: شنيديم و پذيرفتيم».
عمّار ياسر به ابن ابى سرح گفت: «متى كنت تنصح المسلمين; تو از كى خيرخواه مسلمانان شده اى؟!».
ميان بنى هاشم و بنى اميّه گفتگو شد و عمّار ياسر به طرفدارى از على(عليه السلام) سخن گفت; برخى از قريش به او تاختند تا آنكه سعد بن ابى وقّاص به عبدالرّحمن گفت: «پيش از آنكه مردم در فتنه و آشوب گرفتار شوند، كار را تمام كن».
عبدالرّحمن نخست على(عليه السلام) را فرا خواند و گفت: «عليك عهد الله وميثاقه لتعملنّ بكتاب الله وسنّة رسوله وسيرة الخليفتَيْن من بعده; بر تو باد به پيمان و ميثاق الهى (كه از تو مى گيرم) به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و سيره دو خليفه پس از آن حضرت عمل نمايى».
اميرمؤمنان على(عليه السلام) پاسخ داد: «أرجوا أن أفعل وأعمل بمبلغ عملي وطاقتي; اميدوارم (علاوه بر عمل به كتاب خدا و سنت رسول خدا) به مقدار دانش و توانم (اجتهاد كنم و) عمل نمايم (نه به سنّت دو خليفه پيشين)».
عبدالرّحمن پس از آن عثمان را فرا خواند و همين سخنان را به او گفت و عثمان پاسخ داد: «آرى اين گونه عمل مى كنم». سپس عبدالرّحمن با او بيعت كرد.(18)
مطابق نقل ديگر، على(عليه السلام) (با صراحت) در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «بل على كتاب الله وسنّة رسوله واجتهاد رأيى; بلكه برابر كتاب خدا و سنّت رسولش و بر اساس اجتهادم عمل خواهم كرد». آنگاه به عثمان گفت و او پذيرفت. اين درخواست را عبدالرّحمن سه بار مطرح ساخت و در هر بار على(عليه السلام) همين پاسخ را داد و عثمان نيز پاسخ مثبتش را تكرار كرد; در نتيجه عبدالرّحمن دست در دست عثمان نهاد و گفت: «ألسّلام عليك يا أميرالمؤمنين».(19)
در تاريخ يعقوبى تعبير روشن ترى آمده است. مطابق نقل وى، على(عليه السلام) در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «أسير فيكم بكتاب الله وسنّة نبيّه ما استطعتُ; تا جايى كه توان دارم در ميان شما به كتاب خدا و سنّت پيامبرش رفتار مى كنم». ولى عثمان در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «لكم أن أسير فيكم بكتاب الله وسنّة نبيّه وسيرة أبي بكر وعمر; در ميان شما برابر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره ابوبكر و عمر، رفتار خواهم كرد» و اين درخواست از على(عليه السلام) و عثمان دوبار تكرار شد و هر يك همان پاسخ را دادند و در بار سوم على(عليه السلام) گفت: «با وجود كتاب خدا و سنّت پيامبرش نيازى به سيره هيچ كس نمى باشد ولى تو تلاش مى كنى كه امر خلافت را از من دور سازى» (انّ كتاب الله وسنة نبيّه لايحتاج معهما الى إجّيرى أحد، أنت مجتهد أن تزوى هذا الأمر عنّى). سپس عبدالرّحمن به عثمان رو كرد و همان سخن را تكرار كرد، عثمان پذيرفت و در نتيجه با او بيعت كرد.(20)
مطابق نقلى كه معتقدند طلحه نيز در جلسه شورا حضور داشت، عبدالرّحمن بن عوف به اعضاى شورا گفت: شما امرتان را به سه نفر واگذار كنيد. زبير گفت: من رأى خود را به على(عليه السلام) دادم و سعد گفت: من حقّ خود را به عبدالرّحمن واگذار كردم و طلحه گفت: من نيز سهم خود را به عثمان دادم. عبدالرّحمن گفت: من نيز از خلافت كنار مى كشم و اما شما دو نفر كدام يك كنار مى كشد; على(عليه السلام) و عثمان هر دو ساكت شدند و عبدالرّحمن با هر دو در خلوت سخن گفت و پيمان گرفت كه هر كدام را او امير قرار داد، ديگرى اطاعت كند و آنگاه (با همان ترفندى كه گفته شد) با عثمان بيعت كرد.(21)
سوم: عكس العمل ها
با انتخاب عثمان، اشراف قريش و طيف بنى اميّه خشنود شدند، زيرا عثمان از همان قبيله بود(22) و در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مدّت زمان مسلمانى خود نيز، هرگز كسى از مشركان و دشمنان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را به قتل نرسانده بود. در نتيجه طوائف مختلف قريش از او خاطره ناخوشايندى نداشتند. لذا نقل شده است كه عبدالرّحمن هنگامى كه با اعيان واشراف پيرامون خلافت مشورت كرد، دريافت كرد كه اكثر آنان به عثمان مايلند.(23)
آثار اين خشنودى بعدها در كلام ابوسفيان نيز بروز كرد. وى روزى با صراحت به عثمان گفت: «صارتْ إليك بعد تَيْم وعدِىٍّ، فأدرْها كالكُرة، واجعَلْ أوْتادها بني اُميّة، فانّما هو المُلك ولا أدري ما جنّة ولا نار; اين خلافت پس از قبيله تَيْم (ابوبكر) و قبيله عدى (عمر) به تو رسيده است. اكنون آن را همچون گوى (ميان قبيله خودت) بگردان و پايه هاى آن را بنى اميّه قرار ده (و بدان كه) مسأله فقط، فرمانروايى است (نه خلافت اسلامى) و من كه بهشت و دوزخى را نمى شناسم!».(24)
مغيرة بن شعبه ـ كه دشمنى او با اهل بيت(عليهم السلام) روشن است ـ نيز به عبدالرّحمن گفت: «كار خوبى كردى كه با عثمان بيعت كردى» و به عثمان نيز گفت: «لو بايع عبدالرّحمن غيرك ما رضينا; اگر عبدالرّحمن با غير تو بيعت مى كرد، ما راضى نمى شديم».(25)
ولى از سوى ديگر، على(عليه السلام) و مسلمانان پاكباخته اى همچون مقداد از اين انتخاب ناخشنود بودند. طبرى مى نويسد: پس از آنكه عبدالرّحمن با عثمان بيعت كرد، على(عليه السلام) خطاب به عبدالرّحمن گفت: «حَبَوْتَه حَبْودهر، ليس هذا أوّل يوم تظاهرتم فيه علينا، فصبْرٌ جميل والله المستعان على ما تصفون، والله ما ولّيتَ عثمان إلاّ ليردّ الأمر إليك;... اين نخستين بار نيست كه شما بر ضدّ ما هم پيمان شديد. پس صبر نيكو خواهم كرد و در برابر آنچه انجام مى دهيد از خداوند يارى مى طلبم; به خدا سوگند تو خلافت را به عثمان نسپردى، جز آنكه مى خواهى او نيز آن را (پس از خود) به تو برگرداند».
عبدالرّحمن وقتى اين سخنان را شنيد، آن حضرت را تهديد كرد و گفت: «لاتجعل على نفسك سبيلا; بر ضدّ خود راه اقدامى قرار مده (و سبب قتل خودت مشو)».
مقداد نيز پس از اين ماجرا گفت: «ما رأيتُ مثل ما اُوتى إلى أهل هذا البيت بعد نبيّهم; من هرگز سراغ ندارم كه با خاندانى مانند اين خانواده پس از پيامبرشان رفتار شده باشد».
عبدالرّحمن به او نيز هشدار داد كه مراقب باشد، فتنه انگيزى نكند!(26)
مطابق روايت ديگر، على(عليه السلام) پس از تصميم عبدالرّحمن و بيعت او با عثمان، فرمود: «خدعة وأيّما خدعة; خدعه و نيرنگ بود و چه خدعه و نيرنگ زشتى!».(27)
بلاذرى مى نويسد: اصحاب شورا با عثمان بيعت كردند، ولى على(عليه السلام) بيعت نكرد; عبدالرّحمن خطاب به على(عليه السلام)گفت: «بايع وإلاّ ضربت عنقك; بيعت كن، وگرنه گردنت را مى زنم».
به دنبال آن، على(عليه السلام) از آن جلسه خارج شد و اصحاب شورا در پى او رفتند و با تهديد به وى گفتند: «بايع وإلاّ جاهدناك; بيعت كن، در غير اين صورت با تو پيكار خواهيم كرد» در پى اين تهديدات، على(عليه السلام)برگشت و با عثمان بيعت كرد.(28)
گزارش على(عليه السلام) از ماجراى شورا
على(عليه السلام) در گزارشى از ماجراى شورا، نخست چنين مى گويد:«حتّى إذا مضى لسبيله جعلها في جماعة زعم أنّى أحدهم; (اين وضع همچنان ادامه داشت) تا آنكه او (خليفه دوم) به راه خود رفت و در اين هنگام (و در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت كه به پندارش من نيز يكى از آنان بودم».
سپس مى افزايد: «فيالله وللشّورى، متى اعترض الرّيب فىَّ مع الأوّل منهم حتّى صرتُ اُقرَن إلى هذه النّظائر!; پناه بر خدا از اين شورا! كدام زمان بود كه در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبكر و برترى من بر او) ترديدى وجود داشته باشد، تا چه رسد به اينكه مرا همسنگ امثال اين افراد (اعضاى شورا) قرار دهند».
آنگاه همراهى و ورود خود به شورا را بازگو مى كند و مى فرمايد: «لكنّي أسففْتُ إذ أسفّوا، وطِرْتُ إذا طاروا; ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آنها همراهى كردم) هنگامى كه آنها پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامى كه پرواز كردند، پرواز نمودم».
سپس اميرمؤمنان(عليه السلام) به طور سربسته نتيجه شورا را بازگو مى كند و مى گويد: «فصغا رجل منهم لضغنه، ومالَ الآخر لصهره، مع هَن وهَن; سرانجام يكى از آنها به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به خاطر داماديش به ديگرى (عثمان) تمايل پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگر كه ذكر آن خوشايند نيست».(29)
برخى گفته اند: مراد از كسى كه به خاطر كينه توزى از على(عليه السلام) روى گردان بود، طلحه بود; ولى برخى ديگر معتقدند طلحه در آن جلسه نبود و مراد سعد بن أبىوقّاص است.(30) و امّا آن كس كه به خاطر خويشاوندى به عثمان مايل شد، عبدالرّحمن بن عوف بود; زيرا همان گونه كه پيش از اين گفته شد، عبدالرحمن با «امّ كلثوم» خواهر عثمان ازدواج كرده بود.
جمله «مع هن وهَن» كنايه از امور زشتى است كه نمى توان به آن تصريح كرد(31) و شايد اشاره به انگيزه رأى عبدالرّحمن باشد كه آن حضرت به او گفته بود: رأى وى به عثمان براى اين بود كه عثمان نيز پس از خويش، خلافت را به وى بسپارد
بار ديگر نيز مراعات مصالح مسلمين
على(عليه السلام) در ماجراى شوراى شش نفره به خلافت نرسيد و پس از اعتراض، با عثمان بيعت كرد; امّا نه از آن رو كه او را شايسته اين جايگاه بداند، بلكه آن حضرت براى جلوگيرى از ايجاد آشوب و پرهيز از درگيرى داخلى، راه همكارى را در پيش گرفت.
على(عليه السلام) در خطبه 74 نهج البلاغه اين مسأله را به خوبى منعكس مى سازد. ماجراى شأن ورود اين خطبه از اين قرار است:
ابن ابى الحديد معتزلى مى نويسد: «پس از بيعت عبدالرّحمن و حاضران با عثمان، نخست على(عليه السلام) از بيعت خوددارى كرد و گفت: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا در آن روز كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان مسلمانان پيمان برادرى برقرار كرد، در ميان شما كسى جز من وجود دارد كه آن حضرت ميان او و خودش پيمان برادرى برقرار كند؟!» همگى پاسخ دادند: نه. سپس فرمود: «آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره او گفته باشد: «من كنتُ مولاه فهذا مولاه» گفتند: نه.
آنگاه فرمود: «آيا در ميان شما كسى جز من وجود دارد كه پيامبر درباره او گفته باشد: «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي; تو نسبت به من، همانند هارون نسبت به موسى هستى، جز آنكه بعد از من پيامبرى نيست». گفتند: نه.
سؤال كرد: «آيا در ميان شما كسى هست كه در ارتباط با ابلاغ سوره برائت مورد اعتماد قرار گرفته باشد و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) درباره او فرموده باشد: اين سوره را (براى قرائت بر مشركان در سرزمين منا) جز من و يا مردى كه از من است، نبايد ابلاغ كند؟» همگى گفتند: نه.
فرمود: «آيا مى دانيد كه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بارها از ميدان جنگ فرار كردند، ولى من هرگز فرار نكردم؟» گفتند: آرى.
فرمود:«كدام يك ازما به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ازنظرخويشاوندى نزديك تر است؟» گفتند: تو. اينجا بود كه عبدالرّحمن بن عوف سخن على(عليه السلام) را قطع كرد و گفت: «اى على! مردم جز به عثمان راضى نبودند، بنابراين، خودت را به زحمت مينداز و در معرض خطر (شمشير) قرار مده».
سپس عبدالرّحمن به گروه پنجاه نفرى كه سركرده آنان «ابوطلحه انصارى» بود رو كرد و گفت: اى ابوطلحه! عمر چه دستورى به تو داده است؟ گفت: به من دستور داده آن كس كه ميان مسلمانان اختلاف بيندازد را به قتل برسانم.
عبدالرّحمن آنگاه رو به على(عليه السلام) كرد و گفت: اكنون بيعت كن، وگرنه دستور عمر را درباره تو به اجرا خواهيم گذاشت!
على(عليه السلام) فرمود: «لقد علمتم أنّي أحقّ النّاس بها من غيرى; ووالله لاُسلمنَّ ما سَلِمت اُمور المسلمين، ولم يكن فيها جور إلاّ علىَّ خاصّة، إلتماساً لأجر ذلك وفضله، وزهداً فيما تنافستموه من زُخْرفه وزِبْرجه; شما خوب مى دانيد كه من از هر كس، به امر خلافت شايسته ترم (ولى شما به خاطر آنكه مرا در مسير منافع خود نمى بينيد، مانع آن شديد) امّا به خدا سوگند! تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو به راه باشد و تنها به من ستم شود، سكوت اختيار مى كنم، تا از اين طريق پاداش و فضل الهى را به دست آورم و در برابر زر و زيورهايى كه شما به خاطر آن با يكديگر رقابت داريد، پارسايى ورزيده باشم». سپس آن حضرت دست خود را دراز كرد و بيعت نمود.(32)
روشن است كه على(عليه السلام) حاضر نيست براى رسيدن به خلافت ـ كه حقّ اوست ـ از هر ابزارى استفاده كند و با درگيرى و لشكركشى آن را به دست آورد. او ظلم بر خود را براى جلوگيرى از تفرقه و نابودى اصل اسلام تحمّل مى كند. امّا از يكسو، با امتناع نخستين خود و احتجاج با اصحاب شورا حقّانيت خود را بار ديگر در تاريخ ثبت كرد و از سوى ديگر، خشونت برخى از صحابه و كينه توزى آنان را براى آيندگان به تصوير كشيد.
موضع طلحه
مطابق نقل طبرى وابن اثير، روزى كه براى عثمان بيعت گرفته شد، طلحه وارد مدينه شد; به او گفته شد: با عثمان بيعت كن! گفت: آيا همه قريش راضى اند؟ گفتند: آرى. آنگاه طلحه نزد عثمان آمد و گفت: آيا مردم با تو بيعت كردند؟ عثمان پاسخ داد: آرى. طلحه گفت: من نيز از آنچه مردم انجام دادند، روى گردان نخواهم شد. و در پى آن، با عثمان بيعت كرد.(33)
ولى بلاذرى مى نويسد: طلحه در منطقه «سَرات»(34) براى رسيدگى به اموالش رفته بود و پس از ضربت خوردن عمر، فرستاده اى با شتاب به سوى وى رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت; طلحه نيز به سرعت به سوى مدينه حركت كرد، امّا زمانى رسيد كه مردم با عثمان بيعت كرده بودند. طلحه با ديدن اين ماجرا در خانه خود نشست و بيرون نيامد و گفت: «مثلي لايفتأت عليه ولقد عجلتم وأنا على أمري; نسبت به من نبايد خودرأيى مى شد (و نبايد بدون حضور من تصميم گرفته مى شد) شما عجله كرديد در حالى كه من در پى كارم رفته بودم».
عبدالرّحمن كه از اين ماجرا مطّلع شد، به نزد طلحه رفت، حرمت اسلام را نزد وى بزرگ شمرد و او را از ايجاد تفرقه پرهيز داد (و وادار به بيعت كرد).(35)
چهارم: تحليل و بررسى
با آگاهى از تاريخ شوراى شش نفره و نحوه انتخاب عثمان چند نكته قابل توجّه است:
1. خليفه دوم در بستر مرگ اظهار داشت كه اگر سالم غلام آزاد شده حذيفه زنده بود، او را براى خلافت بر مى گزيد، اين در حالى است كه او و ابوبكر در روز سقيفه در برابر انصار تصريح كردند كه خلافت بايد از ميان قريش و خويشان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) باشد و از اين رو، سعدبن عباده را از رسيدن به خلافت دور داشتند(36)، امّا در اينجا آرزو مى كرد كه سالم زنده بود تا خلافت را بى ترديد به او مى داد، با آنكه به تصريح مورّخان و رجال شناسان «سالم» اهل فارس بود.(37)
علاوه بر آن، فضايلى كه از ابوعبيده جرّاح و سالم ذكر كرده و تصريح نمود اگر آنان زنده بودند ـ به سبب اين فضايل ـ خلافت را به آنها مى سپرد، بيش از آن را على(عليه السلام) دارا بود، امّا حاضر نشد، به اين حق اعتراف كند و آن حضرت را به خلافت معرّفى نمايد.
همچنين اگر ملاك سابقه و شايستگى ـ بدون ملاحظه قوميّت ـ باشد، عمّار ياسر نيز از مجاهدان و سابقين در اسلام است و پدر و مادرش زير شكنجه شهيد شدند، چرا از او نامى نبرده است؟!
به نظر مى رسد برجستگى اين دو تن، همراهى آنان با خليفه در ماجراى سقيفه بود(38)، او حتّى خالد بن وليد را شايسته خلافت مى دانست، با آنكه خالد از سابقين در اسلام نبود و ماجراى كشتن مالك بن نويره و همبسترى با همسرش در همان شب در زمان ابوبكر، توسّط خالد، چنان عمر را خشمگين كرده بود كه معتقد بود او بايد رجم شود، ولى ابوبكر موافقت نكرد.(39) با اين حال، او را شايسته خلافت مى شمرد!
2. او با آنكه على(عليه السلام) را شايسته اين جايگاه مى دانست و معتقد بود كه اگر وى به خلافت برسد، مردم را بر جاده حق نگه مى دارد، ولى با اين حال، گاه با اين بهانه كه نمى خواهم خلافت را بر مردم تحميل كنم و گاه به بهانه شوخ طبع بودن على(عليه السلام)از معرّفى آن حضرت خوددارى نمود.
اگر خوشبينانه قضاوت كنيم، بايد گفت: چون خليفه دوم روحيه اى تند و خشن داشت، نمى توانست مردى را كه داراى روحيه نرم و شوخ طبعى است بپسندد; ولى روشن است كه على(عليه السلام) نسبت به مسلمانان و مؤمنان مهربان و خوشرو بود، ولى در برابر متجاوزان، معاندان و ستمگران سخت و نستوه. اين روحيه اى است كه آن حضرت هم در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و هم بعدها در طول خلافت پنج ساله خود نشان داد و اين چيزى است كه قرآن به آن دستور داده است.
علاوه بر آن، بهانه عدم تحميل خليفه بر مردم نيز پذيرفته نيست; زيرا اوّلا; خود عمر در ماجراى سقيفه، خلافت ابوبكر را بر مردم تحميل كرد. ثانياً; توده مردم به على(عليه السلام) علاقمند بودند و از خلافت او استقبال مى كردند.
3. تشكيل شورا به اين شكل خاص از چه مبنايى نشأت گرفته است. اگر بنا هست به فرمان خداوند به مشورت در امور عمل شود(40)، بايد خليفه دوم خود پس از مشورت با بزرگان و مردم، كسى را به عنوان خليفه معرّفى كند. نه آن را به شورايى بسپارد آن هم مركب از چند نفر محدود.
در حقيقت، كار خليفه دوم از قسم مشورت نيست; بلكه تشكيل هيأت انتصابى جهت مشورت ميان خود و تعيين خليفه است و با مشورت مورد نظر اسلام متفاوت است.
از سوى ديگر، اين نوع تشكيلات نه از قسم مراجعه به آراى عمومى است و نه مراجعه به خبرگان امّت. زيرا در اين صورت بايد ديگر بزرگان مهاجر و انصار نيز مورد مشورت ومراجعه قرار مى گرفتند و محدوده آن در شش نفر خلاصه نمى شد.
مبناى گزينش برخى از اين افراد نيز بيشتر به جريان قبايلى و قومى شبيه است تا شايسته گزينى. گويا خليفه دوم از سه قبيله بانفوذ قريش يعنى بنى هاشم، بنى اميه و بنى زهره افرادى را براى اين شورا برگزيد; چرا كه خود وى (مطابق بعضى از نقل ها) پاره اى از عيوب براى برخى از افراد شورا برشمرد كه نشان از ضعف مديريت و عدم شايستگى آنان در خلافت است.
مثلا درباره زبير گفت: تو يك روز انسان و روز ديگر شيطانى; و سعدبن ابىوقّاص را كارآزموده جنگى دانست، نه شايسته خلافت; به عبدالرّحمن گفت: خلافت به انسان ضعيفى مانند تو نمى رسد و عثمان را كسى دانست كه بنى اميّه را بر گُرده مردم سوار مى كند و به سبب ستم آنان، و شورش همگانى خود را به كشتن مى دهد و طلحه را تحت فرمان همسرش معرّفى كرد. (مدارك آن گذشت).
4. فرمان خليفه به گردن زدن همه آن شش نفر در صورت عدم توافق و كشتن اقليّت در صورت مخالفت با اكثريت نيز هيچ گونه مبناى شرعى و دينى ندارد.
ممكن است اعضاى شورا نتوانند بر سر انتخاب خليفه به توافق برسند، در اين صورت مى توانست خليفه ساز و كار مناسبى ديگر را پيش بينى كند، نه دستور قتل شش تن از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را صادر نمايد.
علاوه بر آن، در صورتى كه بعضى از اعضا با خليفه منتخب موافق نباشد و بيعت نكند، چرا بايد گردن او زده شود. زيرا بيعت نكردن با خروج بر ضدّ خليفه متفاوت است، همان گونه كه در زمان خلافت على(عليه السلام) افرادى مانند سعد بن ابىوقّاص، عبدالله بن عمر، حسّان بن ثابت و زيد بن ثابت با آن حضرت بيعت نكردند، امّا على(عليه السلام) آنها را آزاد گذاشت.(41)
5. خليفه دوم در حالى كه به اعضاى شورا مى گويد: شما كسانى هستيد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از شما راضى بود، ولى درباره طلحه مى گويد: تو كسى هستى كه به خاطر جمله اى كه درباره حجاب گفته بودى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در حالى كه از تو ناراضى بود، از دنيا رفت. در حقيقت، سخنان نخستين خود را با جمله اخير نقض مى كند!
6. دادن حقّ رأى نهايى ـ در صورت تساوى ـ به عبدالرّحمن بن عوف نيز سؤال برانگيز است. او در حالى عبدالرّحمن را صاحب اين امتياز كرد كه هرگز عبدالرّحمن در سابقه و فضايل و شايستگى به على(عليه السلام) نمى رسيد. اگر امتيازات به سبب سابقه و جهاد است، بايد كفّه اى كه على(عليه السلام) در آن است سنگين تر باشد.
7. گزينش اعضاى شورا به گونه اى بود كه از آغاز محروميّت على(عليه السلام) از خلافت قابل پيش بينى بود; همان گونه كه خود آن حضرت بيان كرد. زيرا از يك سو، سعد بن ابىوقّاص وعبدالرّحمن بن عوف هر دو از يك قبيله بودند و آنان با يكديگر متّحد بودند. از سوى ديگر، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان عثمان و عبدالرّحمن عقد اخوّت بسته بود(42) و همچنين عبدالرّحمن داماد عثمان نيز بود.
طلحه نيز از قبيله «تَيْم» بود; از همان قبيله خليفه اوّل. علاوه بر آن، داماد ابوبكر نيز بود، زيرا امّ كلثوم دختر ابوبكر و خواهر عايشه همسر او بود(43). روشن است از نظر تمايلات قبيله اى با توجّه به آنچه در سقيفه اتفاق افتاد، او به على(عليه السلام)متمايل نباشد. بنابراين، تنها زبير كه مادرش (صفيّه) از بنى هاشم و پسر عمّه على(عليه السلام) بود، مى توانست به على(عليه السلام)متمايل باشد.
همان گونه كه گذشت عبّاس عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيزازعلى(عليه السلام) خواست وارد شورا نشود، چرا كه به اعتقاد او خلافت را به على(عليه السلام)نمى دادند.
بنابراين، نحوه چينش اين افراد به گونه اى بود كه كارشناسان پيش بينى مى كردند، رداى خلافت بر اندام عثمان پوشانده شود.
جالب آنكه خود خليفه دوم نيز پيش بينى خلافت عثمان را مى كرد!
ابن سعد در كتاب الطبقات مى نويسد: «سعيد بن عاص اموى مى گويد: در زمان خلافت عمر نزد او آمدم و تقاضا كردم مقدارى بر زمين خانه ام بيفزايد. عمر فرداى آن روز با من به خانه ام آمد و با پاى خود خطى كشيد و مقدارى بر زمين خانه ام افزود. گفتم: اى اميرمؤمنان! بيشتر به من زمين بدهيد كه اهل و عيال من زيادند! گفت: اكنون همين مقدار براى تو كافى است، ولى اين سخن را پنهانى به تو مى گويم كه به زودى، پس از من كسى حاكم خواهد شد كه رعايت پيوند خويشاوندى تو را خواهد نمود و خواسته تو را برآورده خواهد ساخت (... سيلي الأمر بعدي من يصل رحمك ويقضي حاجتك).
سعيد مى افزايد: «دوره حكومت عمر صبر كردم، تا آنكه عثمان خليفه شد و به حكم شورا به خلافت رسيد. او رعايت خويشاوندى مرا كرد و بسيار به من احسان نمود و خواسته مرا برآورده ساخت».
احسان عثمان به سعيد بن عاص، تا آنجا بود كه وى را پس از عزل وليد بن عقبه، به فرماندارى كوفه منصوب كرد.(44)
البته جاى شگفتى نيست كه خليفه دوم چنين پيش بينى درباره عثمان نمايد و با نقشه حساب شده اى او را به خلافت برساند. زيرا مطابق بسيارى از نقل ها، ابوبكر در حال احتضار عثمان را احضار كرد تا وصيّتى در امر خلافت بنويسد. به او گفت: «بنويس بسم الله الرّحمن الرّحيم، اين وصيتى است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است. امّا بعد...
ابوبكر در همين حال بيهوش شد، ولى عثمان خودش اين جمله ها را نوشت:
«امّا بعد، فإنّى قد استخلفتُ عليكم عمر بن الخطّاب، ولم آلُكُم خيراً; من عمر بن خطّاب را بر شما خليفه قرار دادم و از هيچ خير و خوبى در حقّ شما فروگذار نكردم!».
هنگامى كه عثمان اين جملات را نوشت، ابوبكر به هوش آمد و گفت: بخوان و او همه آنچه خود نوشته بود را نيز خواند; ابوبكر تكبير گفت و سپس افزود: من تصوّر مى كنم (اين كه عجله كردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود كه) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم، مردم دچار اختلاف شوند. عثمان گفت: آرى، چنين بود. ابوبكر در حقّ او دعا كرد!(45)
خليفه دوم از يك سو تصريح به نام عثمان نمى كند، تا متّهم به جانبدارى نشود، اما از سوى ديگر محبّت و احسان عثمان در سال 13 هجرى را در سنه 23 جبران مى كند: (هَلْ جَزَاءُ الاِْحْسَانِ إِلاَّ الاِْحْسَانُ).
8. اميرمؤمنان على(عليه السلام) با اين پيش بينى كه خلافت به او نمى رسد، باز هم وارد شورا شد; اين اقدام مى تواند دو دليل عمده داشته باشد.
نخست آنكه: آن حضرت خود را شايسته امامت و خلافت مى دانست و لازم مى ديد در آن جلسه شركت كند و با استدلال، حقّانيت خود را اثبات نمايد و در صورت عدم مشاركت ممكن بود گفته شود كه او چون خود را لايق اين جايگاه نمى ديد، در آن شركت نكرد و يا اگر مى آمد، ما او را خليفه مى كرديم. روشن است مردى مانند آن حضرت كه معتقد است از هر كسى به جانشينى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)شايسته تر است و معتقد بود از روز پس از وفات آن حضرت، بايد در جايگاه رهبرى مردم قرار گيرد، ولى او را سال ها از اين منصب دور نگه داشته اند، از اين فرصت استفاده كند و براى مقام رفيع امامت امّت تلاش نمايد. اين تلاش و شركت، يك بار ديگر حقّانيت او را در دست يابى به آن جايگاه روشن ساخت و همچنين سياست خليفه دوم و ترفند برخى از اعضاى شوراى منتخب را براى محروم ساختن وى از اين جايگاه نمايان كرد. و اين نكته مهمّى براى ثبت در تاريخ و قضاوت آيندگان است.
دوم آنكه: خود آن حضرت علت حضورش را در آن جلسه براى دورى از تفرقه دانست. به اين معنا كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) همچون گذشته مصلحت اسلام و وحدت و يكپارچگى جامعه اسلامى را مورد لحاظ قرار داد و براى اجتناب از ايجاد تشتّت و تفرقه و كمك به وحدت مسلمانان از عزلت و مخالفت و موضع گيرى دورى جست و به شوراى منتخب پيوست.
9. نكته جالب توجّه، طرفداران عثمان و على(عليه السلام) در ميان مردم بود; خوانديم كه افرادى همانند عمّار ياسر و مقداد كه از مؤمنان پاكباخته و از سابقان در اسلام و از بدريّون بودند; از على(عليه السلام) طرفدارى مى كردند; ولى چهره هايى كه تا آخرين توان با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مخالفت كردند و از روى اجبار و اكراه اسلام آوردند و برخى از آنها خونشان را پيامبر(صلى الله عليه وآله)هدر دانسته بود، از عثمان طرفدارى مى نمودند.
اين گروهِ دور مانده از منصب هاى اجتماعى و دشمنان اسلام و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در على(عليه السلام) چه مى ديدند كه با خلافت او مخالف بودند و در عثمان چه ويژگى هايى را نشان داشتند كه يكپارچه از او طرفدارى مى كردند. اين مسائل را تاريخ به مرور زمان پاسخ داد و حيف و ميل هاى اشراف قريش در خلافت عثمان و مخالفت و نبرد آنان با على(عليه السلام) در عصر خلافت آن حضرت، به روشنى از نيّات آنان پرده برداشت.
شيخ محمد عبده دانشمند معروف اهل سنّت و شارح برجسته نهج البلاغه در توضيح خطبه 74 نهج البلاغه مى نويسد: «بيعت عثمان صحنه مبارزه ميان حكومت قبايلى قريش ـ همان كسانى كه سخت ترين جنگ ها را بر ضدّ اسلام راه انداختند ـ و ميان توده مردمى بود كه با شور و اشتياق اسلام را پذيرفته بودند. آنان كه براى عثمان خلافت را آماده ساختند و آنان كه از بيعت وى پشتيبانى كردند، كسانى بودند كه از خلافت فقط امارت قريش مى فهميدند نه غير آن. و هرگز در محاسبات آنان خلافت به عنوان رياست اسلامى كه بايد از مستضعفان حمايت كند و از محرومان دفاع نمايد، نبوده است...».
سپس مى افزايد: «آن گفتگويى كه در بيرون منزلى كه براى تعيين خليفه اجتماع كردند ميان مردم صورت گرفت به خوبى گواهى مى دهد كه توده مردم با على(عليه السلام) بودند، ولى مردانى از قريش كه پيش از اين با پيامبر(صلى الله عليه وآله) جنگيدند ـ فقط اين گروه ـ ضدّ على(عليه السلام) بودند».
آنگاه در يك جمله كوتاه مى نويسد: «وبنفس العصبيّة والحقد اللَّذيْن حاربوا بهما محمّداً، حاربوا بهما عليّاً; آنان با همان «تعصّب» و «كينه اى» كه با محمّد جنگيدند، با همان دو انگيزه با على(عليه السلام) مخالفت نموده و پيكار كردند».
شيخ محمد عبده آنگاه آن گفتگوها را نقل مى كند (كه ما آن را به نقل از طبرى ذكر كرده ايم) و در پايان مى نويسد: «ولى در نهايت عبدالرّحمن قرشى با عثمان بيعت كرد و هنگامى كه عمّار ناراحت از آنجا برخاست، تمامى قريش به او توهين كردند و او را از خود راندند».(46)
10. طرح عبدالرّحمن بن عوف براى محروم ساختن على(عليه السلام) از خلافت و سپردن آن به عثمان نيز بسيار زيركانه بود. او براى رفع اتهام از خويش و اثبات بى طرفى خود در حضور مردم، نخست على(عليه السلام) را فرا خواند و براى بيعت با وى، شرطى را مطرح كرد كه مطمئن بود آن حضرت نخواهد پذيرفت; و آن، بيعت با شرط عمل به سيره شيخين (همراه با عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله)) بود. زيرا از يك سو مى دانست كه على(عليه السلام) در طول خلافت آن دو تن، منتقد عملكرد آنان بود. علاوه بر آنكه خود را منصوب از سوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى دانست، از نظر فضايل و مراتب علمى نيز از آنان بسيار برتر بود، تا جايى كه مرجع علمى و گره گشاى مشكلات دو خليفه بود. نمى توان از افضل خواست، مطابق سيره مفضول عمل كند.
از سوى ديگر، عبدالرّحمن مى دانست كه على(عليه السلام) مرد حقّ است و حاضر نيست براى رسيدن به خلافت از خلاف گويى استفاده كند; امروز وعده عمل به سيره ابوبكر و عمر دهد و فردا كه به حكومت رسيد، مطابق نظر خويش عمل نمايد. پس از شنيدن جواب منفى از على(عليه السلام) عثمان را فراخواند و همين شرايط را براى او مطرح ساخت و در پى شنيدن جواب مثبت با او بيعت نمود. اينجاست كه على(عليه السلام) با صراحت اين طرح را خدعه اى مى نامد.
* * *
در اينجا دو نكته ديگر نيز قابل توجّه است:
نخست آنكه: هر چند عثمان وعده داد كه مطابق سيره ابوبكر و عثمان عمل نمايد، ولى تاريخ نشان مى دهد كه او هرگز چنين نكرد. از جمله آنكه وى حكم بن ابى العاص و پسرش مروان را كه رانده شده و تبعيدى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند و ابوبكر و عمر نيز اجازه ورود به مدينه را به آنها ندادند، مورد محبّت قرار داد; آنها را وارد مدينه ساخت و عطايايى به آنان بخشيد و حتّى مروان را مشاور اعظم خود قرار داد.(47)
علاوه بر آن، با بذل و بخشش بيت المال به خويشاندان و گماردن افراد ناصالح از خويشان خود به مناصب نيز، از سيره گذشتگان تخطّى كرد.(48)
ديگر آنكه: على(عليه السلام) معتقد بود، عبدالرّحمن به آن انگيزه كه عثمان پس از خودش، او را خليفه قرار دهد، با وى بيعت نمود و آنگاه فرمود: «والله كل يوم هو في شأن; خداوند هر روز در شأن و كارى است»(49)اشاره به اينكه خداوند نمى گذارد تو به مقصودت برسى.
جالب آنكه پس از مدّتى ميان عبدالرّحمن و عثمان اختلاف افتاد. ابن عبد ربّه مى نويسد: «پس از آنكه عثمان جوانان ناشايست از خاندان خود را به امارت شهرها برگزيد و آنان را بر بزرگان اصحاب برترى داد; به عبدالرّحمن اعتراض شد كه اين نتيجه تصميم توست. عبدالرّحمن گفت: من گمان نمى كردم، چنين شود. آنگاه به نزد عثمان رفت و او را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: من خلافت را به تو واگذار كردم به اين شرط كه در ميان ما به سيره ابوبكر و عمر رفتار كنى; ولى تو با سيره آنان مخالفت كردى و به خاندانت توجّه ويژه نمودى و آنان را بر گرده مسلمانان مسلّط ساختى!
عثمان پاسخ داد: عمر دست خويشاوندانش را براى خدا از حكومت قطع كرد و من نيز به خاطر خدا به آنان مهربانى مى كنم و بذل و بخشش مى نمايم (هر دو به خاطر خداست!!).
عبدالرّحمن ناراحت شد و گفت: «للهِِ علىَّ أن لا اكلّمك أبداً; با خدا پيمان مى بندم كه هرگز با تو سخن نگويم» و همين گونه نيز عمل كرد و تا هنگام مرگ با عثمان سخن نگفت. حتى وقتى كه بيمار بود و عثمان به عيادتش آمد، عبدالرّحمن چهره اش را به سمت ديوار كرد و با او سخن نگفت.(50)
بنابر نقل بلاذرى، عبدالرّحمن وصيت كرد پس از مرگش عثمان بر او نماز نگذارد. از اين رو، پس از مرگ عبدالرّحمن، زبير بر او نماز خواند و برخى مى گويند سعد بن ابىوقّاص بر او نماز گذارد.(51)
11. همان گونه كه در تاريخ خوانديم، اين بار نيز على(عليه السلام) با ميل و رغبت با خليفه وقت بيعت نكرد و در واقع بيعت او زير سايه تهديد صورت گرفت و آن حضرت براى حفظ وحدت مسلمين آن را پذيرفت. بنابراين، مى توان گفت: از نظر على(عليه السلام) كه ميزان حقّ و مصداق اتمّ حديث ثقلين است، خلافت عثمان مشروعيّت نداشت، با نوعى نيرنگ انجام پذيرفت و با تهديد اِعمال شد.
12. پى آمدهاى شوراى شش نفره و انتخاب عثمان نيز در تحوّلات تاريخ اسلام قابل دقّت و بررسى است.
نخستين ره آورد كار خليفه دوم اين بود كه آن پنج نفر خود را همطراز على(عليه السلام) و شايسته تصدى امر خلافت ديدند. بعدها نيز باقيمانده آن گروه، به عنوان افرادى كه عضو شوراى شش نفره بودند، داراى اهميتى در جامعه اسلامى شدند. از اين رو، در زمان خلافت على(عليه السلام) معاويه نامه اى به زبير مى نويسد و از او مى خواهد به شام برود تا خود و مردم شام با او به عنوان خليفه بيعت كنند.(52)
در پاره اى از نقل هاى تاريخى آمده است كه معاويه به زبير نامه نوشت كه من براى تو و بعد از تو براى طلحه بيعت گرفته ام، بنابراين عراق را از دست ندهيد.(53)
پى آمد بسيار تأسّف بار ديگر شورا كه با انتخاب عثمان اتفاق افتاد، تقويت جبهه بنى اميّه بود. آنان كه دشمنان قسم خورده رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بودند و پس از فتح مكه و در لواى پيروزى چشمگير اسلام به ظاهر مسلمان شده بودند، ناگهان قدرت يافتند. مروان بن حكم مشاور اعظم عثمان شد و معاويه بيش از گذشته در شام تقويت گرديد. و افرادى مانند عبدالله بن عامر و عبدالله بن ابى سرح كه در جبهه مخالف اسلام بودند و خون برخى از آنان را پيامبر(صلى الله عليه وآله) هدر اعلام كرده بود و از ترس اسلام آورده بودند و همچنين وليد بن عقبه كه آيه 6 سوره حجرات(54)درباره او نازل شده، به فرماندارى شهرها منصوب شدند. صحابى معروفى چون ابوذر به ربذه تبعيد شد و در غربت جان داد(55) و صحابى جليل القدرى همچون عبدالله بن مسعود مورد آزار و توهين و ضرب و شتم قرار گرفت.(56)
خليفه دوم با آنكه پيش بينى مى كرد اگر عثمان خليفه شود، خويشاوندان خود را بر مردم مسلّط مى سازد، ولى طرح خلافت را به گونه اى چيد كه از آن عثمان بيرون آيد.
روشن است كه تقويت جبهه اموى فرجامى همچون جنگ هاى جمل و صفين را در پى داشت و سبب تضعيف حكومت اسلامى على(عليه السلام) شد. چرا كه در ماجراى جنگ جمل، مروان بن حكم و برخى ديگر از امويان حضور داشتند و معاويه نيز طلحه و زبير را تحريك به برپايى آن جنگ كرد.
جنگ صفين نيز محصول طغيان معاويه و جبهه گيرى او در برابر على(عليه السلام) بود. از دل آن جنگ، خوارج برآمدند و جنگ نهروان پيش آمد و ابن ملجم خارجى قاتل على(عليه السلام) شد.
با شهادت آن حضرت و خيانت برخى از ياران امام حسن(عليه السلام)، زمينه هجوم و لشكركشى معاويه فراهم شد و در نهايت موفق شد زمام حكومت را به دست گيرد و حكومت اموى را بنيان نهد كه يكى از عواقب شوم آن، ولايت عهدى يزيد و در نهايت حكومت او بود كه شهادت امام حسين(عليه السلام) و ماجراى كربلا، حمله به مدينه و آتش زدن كعبه را در پى داشت.
اگر سير تاريخى كربلا و عاشورا را پى گيرى كنيم سرِ آن رشته، به شوراى شش نفره مى رسد كه خلافت عثمان و سپس تقويت جبهه اموى را در پى داشت و هنوز كه هنوز است رنج آن زخم عميق بر اندام تاريخ اسلام نمايان است و آثارش تاكنون نيز باقى است.
نتيجه آنكه، پيامد كوتاه مدت شوراى شش نفره، خلافت عثمان، رواج تبعيض و خويشاوند سالارى و تقويت جبهه اموى در عصر زمامدارى او بود و پيامد درازمدّت آن ـ كه هنوز اسلام و امّت اسلامى از آن رنج مى برد ـ تضعيف جبهه اهل بيت(عليهم السلام)، شورش عليه اميرمؤمنان على(عليه السلام) و سلطه فرزندان ابوسفيان و مروانيان بر جان و مال مردم و تاخت و تاز علنى به ارزش هاى اسلامى بود.
داستان جعل حديث در عصر معاويه(57) و بدعت هاى فراوان در دين در عصر او و فرزندش يزيد، لعن و ناسزاگويى علنى به على(عليه السلام) بر فراز منابر و ماجراى غم انگيز كربلا و آثار مخرّب فرهنگى حكومت آنان و ايجاد شكاف و اختلاف در ميان مسلمانان و پديدآمدن فرقه هاى گوناگون همه و همه از آثار درازمدّت شوراى شش نفره است كه همچنان امّت اسلامى از آن رنج برده و بار آن تصميمِ ناصواب، بر دوش امت سنگينى مى كند. (بررسى اين پيامدها خود كتاب مستقلى را مى طلبد).
پايان بخش اين بحث، سخن ابن ابى الحديد معتزلى است; او درباره شوراى شش نفره مى نويسد: «... فإنّ ذلك كان سبب كلّ فتنة وقعت وتقع إلى أن تنقضى الدّنيا; سبب ايجاد هر فتنه اى كه واقع شده و تا پايان دنيا واقع خواهد شد، همان شوراست».(58)
* * *
خلاصه و جمع بندى
در اين نوشتار، يكى ديگر از مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام مورد بحث قرار گرفت و آن شوراى شش نفره اى بود كه توسّط خليفه دوم براى تعيين خليفه بعدى تشكيل شد. اين مسأله از اين نظر سؤال برانگيز است كه عمل خليفه دوم مطابق موازين شناخته شده اى نبود. زيرا نه با عمل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هماهنگى داشت و نه با سيره خليفه اوّل. علاوه بر آن، با نگاه دقيق تر، از قبيل مشورت مورد نظر اسلام و مورد عمل پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز نبود. زيرا، دراين صورت لازم بود كه خليفه دوم خود پس از مشورت با بزرگان قوم كسى را به صراحت به عنوان خليفه بعدى معرفى نمايد.
* پرسش ديگر اذهان جستجوگر آن است كه چرا خليفه دوم تعيين خليفه را فقط به شورايى شش نفره واگذار كرد در حالى كه بزرگان اصحاب ديگرى نيز بودند كه مى توانستند در آن مجموعه قرار گيرند؟
* از سوى ديگر، طبق مدارك معروف اهل سنت روشن شد كه خليفه دوم اعضاى شورا را به گونه اى انتخاب كرد كه پيش بينى مى شد على(عليه السلام) از اين حق محروم شود و خلافت به عثمان برسد و نه تنها عبّاس و خود على(عليه السلام) آن را پيش بينى مى كردند، بلكه جلوتر از آن عمر مژده آن را به سعيد بن عاص داده بود!
* خليفه با اين گزينش هم پاداش محبّت عثمان را داد و هم ظاهراً اتّهام جانبدارى را از خود مرتفع ساخت!
* پرسش ديگر اين بود كه امر خليفه به قتل هر شش نفر در صورت عدم موفقيت در تعيين خليفه به مدّت سه روز و همچنين قتل اقليّت در صورت مخالفت با منتخب اكثريت، از چه مبناى دينى تبعيّت مى كند؟ باور ما آن است كه چنين فرمانى از روحيه تند خليفه ـ كه عمرى را با آن سپرى كرد ـ نشأت گرفته و از مبناى عقلانى و شرعى برخوردار نبوده است.
* برترى رأى عبدالرّحمن بر ساير آرا ـ در صورت تساوى ـ ابهام ديگر آن ماجراست و شايد سازوكارى براى تقويت جبهه عثمان بود.
* سياست عبدالرّحمن و ترفند او براى محروميّت على(عليه السلام)و گزينش عثمان، كامل كننده جهت گيرى خليفه دوم بود. او شرطى را براى بيعت با آن حضرت مطرح ساخت كه مى دانست على(عليه السلام) زير بار آن نخواهد رفت; زيرا على(عليه السلام) نه تنها اعلم آنان و آگاه به كتاب خدا و سنّت نبوى بود و خود مى دانست چگونه عمل نمايد، علاوه بر آن، منتقد سيره دو خليفه گذشته نيز بود و نمى توانست شرط پيروى از سيره آن دو تن را بپذيرد; وعبدالرّحمن نيك مى دانست كه على(عليه السلام) بر اصول و ارزش ها پايدارى مى كند و حاضر نيست همچون بسيارى از سياستمداران عالم وعده دروغين بدهد، تا به خلافت دست يابد و پس از تصاحب آن منصب، راه خود را برود. بنابراين، او نيز با سياستى ديگر، على(عليه السلام) را از رسيدن به خلافت بازداشت.
* همچنين بحث ورود آن حضرت به شورا مطرح شد و گفته شد آن حضرت همانند گذشته چون خود را شايسته آن جايگاه مى دانست، لازم ديد در آن جلسه شركت كند و براى حقّانيت خود استدلال نمايد. علاوه بر آن، كمك به وحدت جامعه اسلامى دليل ديگر آن حضرت براى مشاركت در شورا بود.
* در بخشى ديگر، ويژگى هاى اطرافيان عثمان وعلى(عليه السلام) را بررسى كرديم; عمده حاميان عثمان از قريش و اشراف، كسانى بودند كه دشمنى آنان با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اسلام روشن بود و جز با ترس و يا طمع اسلام نياوردند. آنان به خلافت به چشم امارت و سلطنت نگاه مى كردند، نه جايگاه ترويج دين و پايگاه نشر قرآن و معارف الهى. ولى طرفداران على(عليه السلام)مسلمانان باسابقه و زجر كشيده و كسانى بودند كه دل در گروِ دين و سربلندى مكتب اسلام داشتند و خلافت را بسترى جهت خدمت به محرومان و نشر اسلام مى دانستند.
* سخن آخر آنكه، از آثار شوراى شش نفره، تقويت جبهه اموى در عصر عثمان بود. آثار كوتاه مدت و دراز مدّت آن بررسى گرديد و روشن شد كه فتنه هاى بعد در جهان اسلام ريشه در آن دارد و امّت اسلامى هنوز هم زخم خورده آن شورا و آن انتخاب ناصواب است.
پايان
فهرست منابع:
1. قرآن كريم.
2. نهج البلاغه (با تحقيق دكتر صبحى صالح)
3. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر، تحقيق على محمد البجاوى، دارالجيل، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.
4. اسدالغابة فى معرفة الصحابة، عزّالدين بن الاثير الجزرى، دارالفكر، بيروت، 1409ق.
5. الاصابة فى معرفة الصحابة، احمد بن على بن حجر عسقلانى، تحقيق عادل احمد عبدالموجود، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1415ق.
6. الاشتقاق، ابن دريد، مكتبة المثنى، بغداد، 1399ق.
7. الامامة والسياسة، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى، تحقيق على شيرى، دارالأضواء، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق.
8. أنساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، تحقيق سهيل زكار، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1417ق.
9. البدء والتاريخ، مطهر بن طاهر مقدس حنفى، بورسعيد، مكتبة الثقافة الدينية.
10. البداية والنهاية، ابن كثير دمشقى، دارالفكر، بيروت، 1407ق.
11. تاج العروس، محبّ الدين زبيدى، دارالفكر، بيروت، 1414ق.
12. تاريخ الاسلام، شمس الدين محمد ذهبى، تحقيق عمر عبدالسلام، دارالكتاب العربى، بيروت، چاپ دوم، 1413ق.
13. تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالتراث، بيروت، چاپ دوم، 1387ق.
14. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر دمشقى، دارالفكر، بيروت، 1415ق.
15. تاريخ المدينة، ابن شبه نميرى، تحقيق فهيم محمد شلتوت، دارالفكر، 1410ق.
16. تاريخ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب (معروف به ابن واضح) دار صادر، بيروت.
17. تجارب الامم، ابوعلى مسكويه، تحقيق ابوالقاسم امامى، نشر سروش، تهران، چاپ دوم، 1379ش.
18. تفسير ابن كثير (تفسير القرآن العظيم)، ابن كثير دمشقى، دارالكتب العلمية، بيروت، 1419ق.
19. الدر المنثور، جلال الدين سيوطى، كتابخانه آيت الله مرعشى، قم، 1404ق.
20. السيرة النبوية (معروف به سيره ابن كثير)، ابن كثير دمشقى، تحقيق مصطفى عبدالواحد، دارالمعرفة، بيروت.
21. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد معتزلى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دار احياء الكتب العربية.
22. شرح نهج البلاغه، شيخ محمد عبده، مكتب الاعلام الاسلامى، چاپ اوّل، 1411ق.
23. صحيح بخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، دارالجيل، بيروت.
24. الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق.
25. العقد الفريد، ابن عبد ربّه اندلسى، دارالكتاب العربى، بيروت، 1403ق.
26. الكامل، عبدالله بن عدى، تحقيق يحيى مختار غزاوى، دارالفكر، بيروت، چاپ سوم، 1409ق.
27. الكامل فى التاريخ، عزّالدين على بن ابى الكرم (معروف به ابن اثير)، دار صادر، بيروت، 1385ق.
28. كنزالعمّال، متقى هندى، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1409ق.
29. المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، تحقيق يوسف عبدالرحمن مرعشلى.
30. معالم التنزيل، حسين بن مسعود بغوى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1420ق.
31. مفاتيح الغيب (تفسير كبير)، فخر رازى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1420ق.
32. المنتظم فى تاريخ الامم والملوك، عبدالرحمن بن على بن محمد بن الجوزى، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق.
33. ميزان الاعتدال، محمد بن احمد بن عثمان ذهبى، تحقيق على محمد البجاوى، دارالمعرفة، بيروت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت ها:
1 . ابوعبيده جرّاح و سالم از كسانى بودند كه در يك مرحله رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان آن دو عقد اخوّت برقرار ساخت (الطبقات الكبرى، ج 3، ص 65) و آن دو از همرزمان عمر در ماجراى سقيفه بنى ساعده بودند.
2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 227-229 (با مقدارى تلخيص).
3 . الامامة والسياسة، ج 1، ص 42. البته سخن صحيح آن است كه ابوبكر او را سيف الله ناميد، نه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (ر.ك: الاشتقاق، ص 149; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 158-159).
4 . مستدرك حاكم، ج 3، ص 95 ; الكامل ابن عدى، ج 5، ص 37; ميزان الاعتدال، ج 3، ص 210 .
5 . ابن ابى الحديد پس از نقل اين جمله زبير مى گويد: «عثمان جاحظ (از علماى بزرگ اهل سنّت) گفت: به خدا سوگند! اگر زبير به مرگ عمر يقين نداشت، هرگز چنين سخنى را بر زبان نمى آورد». (شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 185).
6 . اشاره است به آيه 53 سوره احزاب كه مى فرمايد: (فَاسْأَلُوهُنَّ مِنْ وَرَاءِ حِجَاب) كه درباره زنان پيامبر است. طلحه گفت: پيامبر مى خواهد امروز آنها را از ما بپوشاند، ولى فردا كه از دنيا رفت، ما با آنان ازدواج مى كنيم. پس از اين سخن، خداوند آيه اى فرستاد و فرمود: حق نداريد پس از آن حضرت، با همسرانش ازدواج كنيد. (ر.ك: تفسير ابن كثير، ج 6، ص 403; الدرالمنثور، ج 5، ص 25; معالم التنزيل، ج 3، ص 659; مفاتيح الغيب، ج 25، ص 180).
7 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186 (با اندكى تلخيص).
8 . الطبقات الكبرى، ج 3، ص 262 ; تاريخ الاسلام ذهبى، ج 3، ص 281-282 ; تاريخ مدينه دمشق، ج 44، ص 438.
9 . الامامة والسياسة، ج 1، ص 43 .
10 . تاريخ طبرى، ج4، ص 230 (با اندكى تلخيص) ; همچنين ر.ك: تجارب الأمم، ج 1، ص 418; كامل ابن اثير، ج 3، ص 67; الامامة والسياسة، ج 1، ص 43 ; انساب الاشراف، ج 5، ص 500 ; كنزالعمّال، ج 5، ص 743 .
11 . أنساب الاشراف، ج 5، ص 504 .
12 . عبدالرّحمن و سعد هر دو از قبيله بنى زهره بودند.
13 . عبدالرّحمن با امّ كلثوم خواهر عثمان ازدواج كرده بود.
14 . انساب الاشراف، ج 5، ص 505. در تاريخ طبرى (ج 4، ص 229-230) نيز همين ماجرا به صورت مشروح تر نقل شده است.
15 . سعيد بن زيد پسر عموى عمر بن خطّاب و شوهر خواهر او بود و پيش از عمر اسلام آورده بود. وى در سال 50 يا 51 از دنيا رفت. (الاستيعاب، ج 2، ص 615)
16 . عبدالله بن سعد بن ابى سرح، برادر رضاعى عثمان بود. وى از دشمنان سرسخت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و آن حضرت را مورد استهزا قرار مى داد; از اين رو، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خون او را هدر دانست. وى در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از ترس، فرارى بود و پس از مدّتى به مكّه آمد و به عثمان پناهنده شد. عثمان نيز او را پنهان كرده و در فرصتى مناسب نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آورد و براى او شفاعت كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پس از سكوتى وى را عفو نمود. پس از خروج او و عثمان، پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: سكوت من براى آن بود كه كسى برخيزد و او را گردن بزند.
او پس از آن به ظاهر اسلام آورد; ولى بعداً مرتد شد و باز هم به ظاهر اسلام آورد. عثمان در زمان خلافتش وى را فرماندار مصر ساخت و بيدادگرى او سبب شورش مصريان عليه عثمان شد. (ر.ك: اسدالغابه، ج 3، ص 153-156; انساب الاشراف، ج 5،
ص 512; تاريخ طبرى، ج 4، ص 367)
17 . عبدالله بن ابى ربيعه قرشى از سران قريش بود كه در روز فتح مكّه اسلام آورد. او در روز فتح به امّ هانى ـ خواهر على(عليه السلام) ـ پناه آورد و على(عليه السلام) خواست او را بكشد، امّا أمّ هانى مانع شد. (الاستيعاب، ج 3، ص 896-897; اسدالغابه، ج 3، ص 128-129).
18 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 230-234 ; كامل ابن اثير، ج 3، ص 68-71 ; عقدالفريد، ج 4، ص 278-279 (با تلخيص); همچنين ر.ك: تاريخ الاسلام ذهبى، ج 3، ص 305 ; تاريخ المدينه ابن شبه، ج 3، ص 929-930.
19 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 188 .
20 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 162 .
21 . تاريخ الاسلام ذهبى، ج 3، ص 280; المنتظم، ج 4، ص 331.
22 . عثمان بن عفّان بن أبى العاص بن اُميّة بن عبد شمس.
23 . تاريخ الاسلام ذهبى، ج 3، ص 305 .
24 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 136; الاستيعاب، ج 4، ص 1679. (اين سخن آن قدر زشت بود كه عثمان با وى تندى كرد).
25 . تاريخ طبرى، ج4، ص 234; كامل ابن اثير، ج 3، ص 72 .
26 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 233 ; تاريخ المدينه ابن شبه، ج 3، ص 930.
27 . همان مدرك، ص239; تاريخ الاسلام ذهبى، ج3، ص306; تجارب الامم، ج1، ص421.
28 . انساب الاشراف، ج 5، ص 508 .
29 . نهج البلاغه، خطبه 3 .
30 . ر.ك: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 189 .
31 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 184 .
32 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 167-168. شرح خطبه 74. آن حضرت در طول خلافت عثمان بارها خلاف كاريهاى وى را متذكّر مى شد و به تبعيد ابوذر و اجحاف عمّال او اعتراض مى كرد. هر چند تلاش داشت به وحدت امّت اسلامى آسيبى نرسد.
33 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 234; كامل ابن اثير، ج 3، ص 72 .
34 . مكانى ميان مكّه و يمن (سيره نبويه، ابن كثير، ج 4، ص 621) و يا مكانى در منطقه طائف (تاج العروس، ج 7، ص 284، واژه عير).
35 . انساب الاشراف، ج 5، ص 505 .
36 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 221; صحيح بخارى، ج 8، ص 27 (براى آگاهى بيشتر به كتاب «مشروعيت سقيفه» از همين مجموعه مراجعه كنيد).
37 . ر.ك: اسدالغابة، ج2، ص155; الاستيعاب، ج2، ص567; الطبقات الكبرى، ج 3، ص62.
38 . ر.ك: «مشروعيت سقيفه» از همين مجموعه.
39.ر.ك:كامل ابن اثير،ج2،ص359;البدايةوالنهاية،ج6،ص323;تاريخ طبرى،ج3،ص280.
40 . (وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ) (شورى، آيه 38) (وَشَاوِرْهُمْ فِى الاَْمْرِ) (آل عمران، آيه 159).
41 . ر.ك: تاريخ طبرى، ج4، ص 429-430; كامل ابن اثير، ج 3، ص 191 .
42 . ر.ك: مستدرك حاكم، ج 13، ص 14 ; الطبقات الكبرى، ج 3، ص 174 .
43 . ر.ك: الاصابة، ج 3، ص 432 ; المنتظم، ج 5، ص 111 .
44 . الطبقات الكبرى، ج 5، ص 23 (با اندكى تلخيص).
45 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 439 ; كامل ابن اثير، ج 2، ص 425 ; همچنين ر.ك: انساب الاشراف، ج 10، ص 88-89 ; تاريخ الاسلام ذهبى، ج 3، ص 117 ; الطبقات الكبرى، ج 3، ص 149 ; كنزالعمّال، ج 5، ص 676 .
46 . شرح نهج البلاغه عبده، ص 176 .
47 . ر.ك: اسدالغابة، ج 1، ص 515; انساب الاشراف، ج 5،ص 513-514 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 164 ; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 148-150 .
48 . ر.ك: انساب الاشراف، ج 5، ص 541-542 و ص 580; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 198-199 .
49 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 233 ; كامل ابن اثير، ج 3، ص 71 .
50 . عقدالفريد، ج 4، ص 280; ر.ك: انساب الاشراف، ج 5، ص 546-547 .
51 . انساب الاشراف، ج 5، ص 547 .
52 . ر.ك: انساب الاشراف، ج 2، ص 257 .
53 . البدء والتاريخ، ج 5، ص 211. يعقوبى نامه ديگرى را از معاويه به سعد بن ابىوقاص نقل مى كند كه در آن، ضمن تحريك وى براى رويارويى با على، به مسأله حضور او در شورا به همراه طلحه و زبير اشاره مى كند (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 187).
54 . (إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا).
55 . ر.ك: اسدالغابة، ج 1، ص 357 ; انساب الاشراف، ج 5، ص 542-544; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 172-173 .
56 . ر.ك: انساب الاشراف، ج 5، ص 524-525 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 171-172 .
57 . براى آگاهى از تلاش معاويه براى جعل حديث و كتمان فضايل اهل بيت رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 73 و ج 11، ص 44-46.
58 . همان مدرك، ج 11، ص 11 .