0

شهيدان پاي ما لنگ است؛ شما بياييد!

 
gishar
gishar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1387 
تعداد پست ها : 39
محل سکونت : گیلان

شهيدان پاي ما لنگ است؛ شما بياييد!

شهيدان‌، ياران‌، دوستان‌، دردآشنايان‌، اي‌ شما که‌ شب‌ها را در ميان سنگرهاي‌ شلمچه‌ تا به‌ صبح‌ در کنار يک‌ديگر چشم‌ بر هم‌ نمي‌نهاديم‌ تا دشمن‌ به‌ فکر شيطنت‌ نيفتد. اي‌ پاکان‌ که‌ صبح‌ها در سنگر پيشاني‌ فاو، در سنگر و کانال‌ پيشاني‌ مهران‌ با هم‌ ديده‌بان‌ روز بوديم‌. اي‌ شما که‌ مي‌دانيد امروز ما چه‌ مي‌کشيم‌. شما خوب‌ مي‌دانيد که‌ بر ما چه‌ گذشته‌ است‌ و مي‌گذرد. شما از دل‌ ما خبر داريد. مگر مي‌شود روزها، ماه‌ها و سال‌هايي‌ با هم‌ هم‌‌سنگر بوده‌ باشيم‌، آن‌ وقت‌ فراموشتان‌ شود که‌ در اين‌ کنج‌ دنيا دوستاني‌ داشته‌ايد؟

شهيدان‌! ما آمديم‌؛ به‌ هر کوي‌ و برزن‌ که‌ نامي‌ و نشاني‌ از شما بود. ديوارهاي‌ گچي‌ اتاق‌هاي‌ پادگان‌ دوکوهه‌ را با حرص‌ و ولع‌ برانداز کرديم‌ تا يادگاري‌اي‌ از شما بر آن‌ ببينيم‌. به‌ حسينية شهيد حاج‌ «همت» آمديم؛ همان‌جا که‌ شب‌ها نماز شب‌ برپا مي‌داشتيد. زمين‌ را بوسيديم‌ و بوييديم‌. در زمين ‌صبحگاه‌؛ آن‌جا که‌ در دل‌ سياه‌ شب‌، يکه‌ و تنها با معبود و معشوق‌ خويش راز دل‌ مي‌گفتيد، فرياد زديم‌. سوز و گدازمان‌ سنگ‌ريزه‌‌هاي پادگان‌ را به‌ جوشش‌ درآورد، ولي‌ شما نبوديد. و شايد هم بوديد و نيامديد.

شلمچه‌ را، خاک‌هاي سرخش‌ را و جاده‌‌هاي پر از ترکش‌ و آهنينش‌ را وجب‌‌به‌‌وجب‌ جستيم‌ تا بلکه‌ نشاني‌ از شما بيابيم. در ميان‌ خاکريزها و سنگر‌هاي قديمي‌ قدم‌ برداشتيم، اما آن‌جا نيز نبوديد. شايد هم بوديد و نيامديد.

همة عشق‌ و حالم‌ از دار دنيا شده‌ است‌ مشتي‌ خاک‌ شلمچه‌ که‌ خون شما آن‌ را سيراب‌ کرده‌ است‌ و تکه‌‌پاره‌هايي‌ از لباس‌ شما که‌ در مقتل‌گمنامتان‌ پيدا شده است و چند آهن‌‌پاره‌ و ترکش‌ که‌ چه‌ بسا بدن‌ مطهر شما را دريده‌ باشد. داشت‌ فراموشم‌ مي‌شد. آن‌ سربند را هم‌ بر آن‌ها مي‌افزايم‌؛ همان‌ سربند سبزرنگ‌ «ياحسين‌(ع)» شهيد را که‌ تابستان‌ سال‌ 65 از ميدان‌ مين‌ فکه‌، به‌ يادگار، عاريت‌ گرفتم‌. ميان‌ سيم‌‌هاي خاردار، بر بالاي‌ سر جناز‌هاي به‌ ظاهر نامعلوم‌، ولي‌ پرآوازه‌، خونين‌ و سوراخ‌ از ترکش‌، دست در دست باد داده بود.

همة عشق‌ و صفاي‌ من‌ و همة آن‌چه‌ که‌ اميدوارم‌ با خود به‌ ديار باقي ‌ببرم‌، همين‌ است‌ و بس‌. نزديک‌ بود فراموشم‌ شود؛ تربت‌ کربلا را، آن‌ مهر مقدسي‌ را که‌ عزيزي‌ از آن‌ دارالشفاي‌ آزادگان‌ هديه‌ آورده‌ است،‌ توتياي چشم‌ کرده‌ و بر آن‌ جمع‌ پاک‌ افزوده‌ام‌. فکر مي‌کنيد با آن‌ها چه‌ مي‌کنم‌؟ هرگاه‌ ياد شماها مي‌افتم‌، هر لحظه‌ بغض‌ مي‌خواهد مرا خفه‌ کند و من‌ يقة دنيا را مي‌گيرم‌ و هرگاه تابوت‌هاي چوبين‌ استخوان‌هايتان‌ را از جنوب‌ و غرب‌ مي‌آورند، عقده‌ دل‌ با آن‌ها مي‌گشايم‌. مي‌نشينم‌، آلبوم‌ عکس‌هايم‌ را؛ همان‌ را که‌ فقط‌ به‌ تصاوير پاک‌ شما شهيدان‌ مزّين‌ است‌، مي‌گشايم‌ و آرام‌‌آرام‌ سعي‌ مي‌کنم‌ بگريم‌.

شهيدان بياييد! مي‌دانم‌ مي‌خواهيد گله‌ کنيد؛ حق‌ هم‌ داريد. مي‌دانم هرگاه‌ شما را مي‌آورند و مي‌برند، چه‌ مي‌گذرد. بگذاريد هيچ‌ نگويم‌. بگذاريد با همين‌ سوز و داغ‌ بسازم‌. بگذاريد عقدة دل نزد شما که‌ دردآشناييد نگشايم‌. مي‌دانم‌ مي‌خواهيد شِکوِه‌ کنيد؛ از اين که‌ وقتي‌شما را مي‌آورند، کسي‌ عين‌ خيالش‌ نيست‌. چندي‌ پيش‌ در يکي‌ از شهرستان‌ها بودم‌. مي‌خواستند صدتاي‌ شما را بياورند و آوردند. باورم نمي‌شد اين‌‌قدر مظلوم‌ باشيد. شهرداري‌ نه‌ خياباني‌ را آب‌ و جارو کرد، نه ديوارها از نوشته‌ها سنگين‌ شد و نه‌ ميخ‌ پلاکاردهاي رنگين‌، سينة درختي را خراشيد. يادم‌ نمي‌رود، هرگاه‌ يکي‌ از آقايان‌ و اکابر مي‌خواهد به‌ ناکجاآبادي‌ برود، چه‌ها که‌ نمي‌کنند. بگذاريد زبان‌ در کام‌ بگيرم‌. مي‌دانم‌؛ شما را مي‌آورند، ولي‌ همان‌ آقايان در تشييع‌ شما شرکت نمي‌کنند. مگر اين‌ حرف‌ خودتان‌ نيست‌ که‌ شما به‌ آمدن‌ آن‌ها نيازي‌ نداريد، بلکه‌ آن‌ها بايد محتاج‌ آمدن‌ شما باشند؟

شهيدان‌! خودتان‌ مي‌دانيد چرا باز دست‌ به‌ قلم‌ بردم‌. آگاهيد چرا دوباره‌ زبان‌ به‌ شِکوِه‌ گشودم‌. مگر مي‌شود انسان‌ بداند و بشنود شما چه‌کرده‌ايد و براي‌ چه‌ رفته‌ايد، ولي‌ بي‌اهميت‌ به‌ خود مشغول‌ باشد؟ آخ‌ که استخوان‌هاي سبکتان‌ که‌ وظيفه‌مان‌ را بسي‌ سنگين‌ مي‌کنند، آتش‌ به‌ جانم‌ مي‌زنند. وقتي پيکرهاي‌ مطهر بر جاي‌ مانده‌تان‌ را در شرق دجله‌ و در جزاير مجنون‌ ديدم‌، سوختم‌. از همان‌ سوختني‌ که‌ هنگام‌ بر جاي نهادن‌ پيکر «هاتف‌، بوجاريان‌، ابوالحسني‌، يوسف‌» و... بر جانم‌ افتاد.

وقتي‌ سيماي‌ سرخگون‌ شما را ديدم‌؛ آن‌‌گونه‌ که‌ سرهاي ‌سرافرازتان‌ مظلومانه‌ هدف‌ تير خلاص‌ قرار گرفته‌ بود، چه‌ مي‌توانم‌ بگويم‌؟ درست ‌چون‌ مولا و سرورتان‌ اباعبدلله‌ الحسين‌(ع‌)، پوتين‌ از پايتان‌ به‌در آوردند و هرچه‌ داشتيد و نداشتيد به‌ غارت‌ بردند. مگر مي‌توان‌ پيکرهاي‌ مطهرتان‌ را پشت‌ سر يک‌ديگر در ميدان‌ مين‌، در حالي‌ که‌ نوار سفيدرنگ‌ معبر را سرخ‌ کرده‌ بود، ديد و لب‌ بست‌؟

شهيدان‌! باز مي‌گويم‌ شما بياييد. ما را پاي‌ آمدن‌ لنگ‌ است‌. ما را غل‌ و زنجير در قدم‌ است‌. ما را ياراي‌ گام‌ زدن‌ نيست‌. مگر نه‌ اين‌که‌ ما بر جاي‌ ماندگانيم‌ و وا مانده‌؟ پس‌ به‌ شما اميد داريم‌ که‌ دستمان‌ را بگيريد. بگذاريد دنيا با همة تجملات‌ و زيبايي‌هايش بشود مال همان‌ها که هست‌‌ونيستشان‌ را به‌ پايش‌ مي‌ريزند. عشق ما‌ شما هستيد و خداي‌ شما. ما اگر آقايمان‌، آقا «سيد علي‌» را نداشتيم‌ که‌ تا حالا دق‌ مي‌کرديم‌. خيلي شانس‌ آورديم‌ كه کسي‌ هست‌ زخم‌ دلمان‌ را مرهم‌ نهد.

شهيدان‌! نمي‌‌خواهم‌ بگويم‌ باب‌ شهادت‌ را بگشاييد که‌ آن‌ فقط‌ بر شما مفتوح‌ بود و بر ما ديواري‌ است‌ بلند و دست‌‌نيافتي‌. دلمان‌ را آرام بخشيد. بياييد؛ به‌ ديدنمان‌، به‌ دلجويي‌مان‌. باور کنيد اين‌ روزها بيش‌تر از هر زمان‌ ديگر محتاج‌ شماييم‌. تا شما و خدايتان‌ را داريم‌، سراغ‌ که برويم‌؟ بياييد و ما را در بزم‌ خوشتان‌ به‌‌عنوان‌ تماشاچي‌ راه‌ دهيد. بياييد؛ هرگونه‌ که‌ پسندتان‌ است‌؛ در خواب‌ يا بيداري‌. در بيداري‌ که‌ محال‌ مي‌بينم‌، در خواب‌ بياييد. باور کنيد شب‌ها را فقط‌ به‌ اين‌ نيت‌ و آرزو که‌ شما را در رؤياهايمان‌ ببينيم‌، سر بر بالين مي‌نهيم‌.

مگر نه‌ اين‌که‌ در سالگرد هر سالة هر کدامتان‌ ـ که‌ براي‌ ما سالگرد ندارد. هر روز که‌ مي‌گذرد، آن‌ را به‌ ايام‌ فراق‌ شما مي‌افزاييم‌ و حساب روزهاي‌ جدايي‌مان‌ از شما را داريم‌ ـ قسمتان‌ مي‌دهيم‌ که‌ به‌ سراغ‌ ما بياييد که سخت دل‌سوخته‌ايم‌؟ درست‌ است‌ كه اخلاص‌، صداقت‌ و آن‌ روزهاي خوش‌ با هم‌ بودن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌، ولي‌ باور کنيد در قلب‌ سياه‌‌گشته‌مان هنوز براي‌ شما پاکان‌ جايي‌ هست‌ تا در آن‌ سکنا گزينيد. مگر مي‌شود با غبار و ابرهايي‌ هرچند تيره‌، خورشيد را محو کرد؟

شهيدان‌! مي‌دانم‌ هرچه‌ بخواهم‌ بگويم‌، برايتان‌ تکراري‌ است‌؛ از روزهاي‌ پايان‌ جنگ‌ و از آن لحظه‌ها که‌ ميان‌ ما و شما فاصله‌ انداختند. ده‌ها، صدها و بلکه‌ هزاران‌ بار اين‌ حرف‌ها را زده‌ام‌، ولي‌ باورکنيد همة آن‌چه ‌مي‌گويم،‌ فقط‌ از درد فراق‌ است‌ و نه‌ چيز ديگر. پس‌:

«شهيدان‌، بياييد! ما هستيم‌.»

منبع:ماهنامه امتداد

www.emtedad.ir

خوشا شهیدان و خوشا آنانکه با یاد شهیدان زنده اند
جمعه 30 اردیبهشت 1390  3:37 PM
تشکرات از این پست
m_bb88
gishar
gishar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1387 
تعداد پست ها : 39
محل سکونت : گیلان

دنيا را به آخرت باختيم

همه‌تان‌ بيماريد... موجي‌هستيد... سروته‌تان‌ را که‌ بزنند، از جنگ مي‌گوييد... مگر جبهه‌ چي‌ داشت‌ که‌ اين‌قدر يادش‌ مي‌کنيد؟... قبول‌ کنيد که باختيد... عقب‌ مانديد... از زندگي‌... از تحصيلات‌... از ماديات‌... از دنيا... همه‌تان‌ بيماريد... هر کدامتان‌ يک‌ چيزي‌تان‌ مي‌شود... هر کدامتان‌ به‌نوعي‌ بيماريد...

کي گفته‌ ما بيمار نيستيم‌؟ کي‌ گفته‌ ما عقب‌ نمانديم‌؟ کي‌ گفته‌ ما نباختيم‌؟ کي‌ گفته‌...

ما بيماريم‌، همه‌مان‌. هر کس‌ که‌ ذره‌اي‌ عطر جبهه‌ را درک‌ کند، بيمار است‌. ما عقب‌ مانده‌ايم‌. هر کس‌ که‌ بخواهد از دنيا جلو بزند و خود را به آخرت‌ برساند، عقب‌ مانده‌ است‌. ما باختيم‌، خيلي‌ هم‌. هشت‌ سال‌ از زندگيمان‌ حداقل‌ آن‌ بود. هشت‌ سالي‌ که‌ مي‌توانستيم‌ درس‌ بخوانيم‌، برويم‌ خارج‌ دکتر شويم‌، ملت‌ را بچزانيم‌ و جيبشان‌ را خالي‌ كنيم. هشت‌ سالي‌که‌ مي‌توانستيم‌ برويم‌ مهندس‌ شويم‌، وزير شويم‌، وکيل‌ شويم‌، براي‌ خود ويلايي‌ عظيم‌ در شمال‌ کشور بسازيم‌ و... عوضش‌ تا عيد مي‌شود، دلمان هواي‌ گرماي‌ خرمشهر مي‌کند. تا گرم‌ مي‌شود، دلمان‌ براي‌ زمين‌ سوزان ‌شلمچه‌ تنگ‌ مي‌شود. تا بچه‌مان‌ را صدا مي‌کنيم‌، ياد دوستان‌ شهيد خود مي‌افتيم‌ و روزهاي‌ خوش‌ بودن‌ با آنان‌ برايمان‌ تداعي‌ مي‌شود.

ما باختيم‌، خيلي‌ هم‌ باختيم‌. چه‌ باختني‌ بزرگ‌تر از دنيا؟ آري!‌ ما دنيا را به‌ آخرت‌ باختيم‌، ولي‌ اين‌ را مطمئنيم‌ که‌ آخرت‌ خويش‌ را به‌ دنيا و دنيايمان‌ را به‌ دنياي‌ ديگران‌ نباختيم‌. ما مفتخريم‌ كه وجودمان ‌را، عشقمان‌ را و حياتمان‌ را اسماعيل‌وار به‌ پاي‌ ابراهيم‌ زمان‌ قرباني كرديم و شادمان‌ بر خود باليديم‌.

ما عقب‌ مانديم‌، هشت‌ سال‌ تمام‌. هشت‌ سالي‌ که‌ مي‌شد هر سال آن‌ يک‌ بچه‌ داشت‌. هر سال‌ آن‌ يک‌ کارخانه‌ ساخت‌. هر سال‌ آن‌ يک شرکت‌ تأسيس‌ کرد و هر سال‌ آن‌ تعطيلات‌ را در يک‌ کشور غربي گذراند، ولي‌ ما همة دلخوشي‌مان‌ نو كردن سال در فکه‌ است‌ و گذراندن تعطيلي سال‌ نو در طلائيه‌.

کجا مي‌فهمند اهل‌ دنيا که‌ تبسم‌ بچه‌‌بسيجي‌ در ميان سيم خاردارهاي والفجري‌ فکه‌ چه‌ زيباست‌؟ کجا درک‌ مي‌کنند بازماندگان اصلي‌ دنيا که‌ شهادت‌ نوجوان‌ بسيجي‌ در ارتفاعات‌ يخ‌‌زدة ماووت‌ چه حلاوت‌ و گرمايي‌ دارد؟ چه‌ مي‌فهمند بندگان‌ «پرادو» و سينه‌‌چاکان‌ «بنز» و چاپلوسان‌ «اريکسون‌» که‌ خداحافظي‌ حاجي‌، پشت‌ بي‌سيم‌ در محاصرة ‌دشمن‌ در جادة خرمشهر چه‌ جان‌نواز است؟

ما نسلي‌ بيمار هستيم‌؛ سرمازده‌ ماووت‌ و گرمازدة شلمچه‌. مغزمان‌ را کاتيوشا سوراخ‌ کرده‌ و قلبمان‌ آماج‌ دوشکا قرار گرفته‌ است. حنجره‌مان‌ از گاز خردل‌ پر است‌ و سينه‌مان‌ سوخته‌ از گاز خون‌ و سيانور. گاز خورديم‌ تا به‌ دنيا گاز نزنيم‌. گاز خورديم‌ تا ديگران‌ دندان‌هايشان‌ را محکم‌تر به‌ دنيا بفشارند. گاز خورديم‌ تا هواي‌ نامطبوع‌ نامردي‌ در حنجره‌هامان‌ جاري‌ نگردد. شيميايي‌ شديم‌ تا خيلي‌ها ترکيب‌ سيانور را با «ژل‌» مو اشتباه‌ نگيرند. گاز خردل‌ خورديم‌ تا پيتزاخوران‌ شمال‌ شهر فراموششان‌ نشود از سس‌ خردل‌ بهره‌ جويند.

ما بيماريم‌. عقلمان‌ را شهدا ربودند و جانمان‌ را خداوند. چشمانمان‌ به آسمان‌ است‌ و منتظر بارش باران عشق‌، و دستانمان‌ به‌ درگاه‌ معبود، ملتمس‌ و خوشحال‌ بلند است. پاهايمان‌ سست‌ است‌. درست‌ مي‌گوييد، زانوانمان ‌مي‌لرزد. در برابر خداوند پاهايمان‌ ثابت‌ نيستند، ولي‌ در برابر گناه‌، استواريم‌ و ياد شهدا به‌ قلبمان‌ اطمينان‌ مي‌دهد.

ما نسلي‌ باخته‌ايم‌. ما سرمايه‌داري‌ را به‌ شهدا باختيم‌. حرام‌خواري‌ را به حلاوت‌ حلال‌، شقاوت‌ را به‌ شهامت‌، تکبر را به‌ تعبد، تحجر را به‌ تدين‌ و رياکاري‌ و زياده‌‌جويي‌ را به‌ زهد و عبادت‌ شبانه‌ باختيم‌.

بر ما بخنديد. احساس‌ کنيد دورة ما تمام‌ شده‌ است. خوشحال‌ شويد كه ما مي‌رويم‌. شادمان‌ باشيد که‌ ما گوشة عزلت گزيده‌ايم‌. بر خود بباليد تا دنياي‌ معصيتتان‌ بر آخرت‌ سپيدمان‌ چيره‌ گردد.

ولي‌ ما بر شما نمي‌خنديم‌. بر شما فخر نمي‌فروشيم‌ و تکبر نمي‌کنيم‌. از اين‌كه در منجلاب‌ غرقيد، خوشحال‌ نمي‌شويم‌. از اين‌كه آخرتتان‌ را به ‌دنيايتان‌ باختيد، شادمان‌ نمي‌گرديم‌. چرا؟ چون‌ شما از جنس‌ ماييد، مسلمانيد، ايراني‌ هستيد، انسانيد، مخلوق‌ خداييد و بندگان‌ او. اين‌ را که ديگر نمي‌توانيد منکر شويد. هم‌وطن‌ بودنتان‌ را تکذيب‌ کنيد و مسلماني‌تان‌ را كه بپوشانيد، بندگي‌ خدايتان‌ را چه‌ مي‌کنيد؟ ما که‌ جلوي‌ شما را نخواهيم‌ گرفت‌. اوست‌ که‌ بايد مقابلش‌ قرار گيريد.

ولي‌ اين‌ را باور کنيد: اگر دستمان‌ برسد، شما را نيز شفاعت‌ مي‌کنيم‌. دست‌ شما را نيز مي‌گيريم‌؛ به‌ شرطي‌ که‌ حساب‌ خود را با خدا صاف‌ کنيد. عداوت‌ و لج‌بازي‌ را کنار بگذاريد و دست‌ از يک‌دنگي‌ برداريد. راستي‌ شما چه‌ مي‌کنيد؟ دستتان‌ را دراز مي‌کنيد؟

 

منبع: ماهنامه امتداد

خوشا شهیدان و خوشا آنانکه با یاد شهیدان زنده اند
یک شنبه 29 خرداد 1390  12:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها