0

رازي كه نتوانستم آن را نگه دارم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

رازي كه نتوانستم آن را نگه دارم

نسخه چاپي ارسال به دوستان
رازي كه نتوانستم آن را نگه دارم

خبرگزاري فارس: خبر شهادت آقا مصطفي بدجوري گيجم كرد. حال خودم را نمي‌فهميدم. از جلو تماس گرفتند كه در مورد شهادت مصطفي به كسي چيزي نگويم. بچه‌ها هم مدام سراغش را مي‌گرفتند. داشتم ديوانه مي‌شدم. اوضاع خط هم حسابي به هم ريخته بود.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، يكي دو روزي از عمليات بدر مي‌گذشت، پاتك‌هاي عراق شروع شده بود و ساعت به ساعت شديدتري مي‌شد. داخل سنگر كوچك، كنار آب با «حميد موحدي» و بقيه بچه‌هاي مخابرات نشسته بوديم. حميد مجروح شده بود. تركش خورده بود به دست چپش اما نمي‌رفت عقب. همانجا مانده بود. شرايط بدي بود. عراق مدام گلوله‌ مي‌ريخت دور و برمان!

حدود دو ساعتي مي‌شد كه آقا «مصطفي كلهر» آمده بود عقب، غسل كرده بود و برگشته بود خط.

آقا مصطفي آن روزها به عنوان فرمانده «گردان سيد الشهدا»، در خط لشكر هفده علي بن ابي طالب(ع) كار مي‌كرد. ما هم كمي عقب‌تر از خط، در سنگر مخابرات گردان بوديم.

وقتي آقا مصطفي برمي‌گشت خط، به ايشان گفتم: مي‌خواهم نيروهاي مخابرات را عضو كنم. اما قبول نكرد. هر چه اصرار كردم بي فايده بود.

مي‌گفت: همين جا باشيد فعلا تا بعد. حال عجيبي داشت. همين كه در آن شرايط پاتك آمده بود و غسل كرده بود برايمان تعجب آور بود.

كنار ديواره سنگر زانو در بغل نشسته بودم، سرم را گذاشته بودم روي زانوهايم و چرت مي‌زدم. گوشي بي سيم هم توي بغلم بود. در عالم خواب و بيداري، يك گوشم به صداي بي سيم بود و يك گوشم به صداي انفجار گلوله‌هايي كه هر لحظه در اطرافمان فرود مي‌آمد.

«حميد رستمي» معاون آقا مصطفي داشت پشت بي سيم با حاج «غلامرضا جعفري» - فرمانده لشكر - صحبت مي‌كرد كه يكبار درگيري شدت گرفت. من اين را از سر و صداهايي كه پشت بي سيم مي‌آمد فهميدم. حاج غلامرضا با نگراني شروع كرد مصطفي را صدا زدن، اما بي سيم مصطفي جواب نمي‌داد.

چند لحظه‌اي تماس قطع بود تا اين كه حميد رستمي گوشي را برداشت و پس از كمي مكث با حال خاصي گفت: مصطفي رفته پيش «بنيادي»!

حاج غلامرضا اول باور نمي‌كرد، مدام مي‌پرسيد: مصطفي كجاست؟ حميد رستمي هم كه عصباني شده بود مي‌گفت: بابا چطور بگويم؟ مصطفي رفته پيش بنيادي!

«اكبر غلامپور» يكي ديگر از معاونين مصطفي كه بعد از او شهيد شد، گوشي را گرفت. پسر خيلي خونسردي بود. خدا رحتمش كند. حاج غلامرضا پرسيد: اين قضيه مصطفي چيه؟ غلامپور خيلي خونسرد گفت: چيزي نيست، انگار رفته مهموني پيش بنيادي. بعد از آن، تماس تا مدتي قطع شد.

خبر شهادت آقا مصطفي بدجوري گيجم كرد. حال خودم را نمي‌فهميدم. از جلو تماس گرفتند كه در مورد شهادت مصطفي به كسي چيزي نگويم. بچه‌ها هم مدام سراغش را مي‌گرفتند. داشتم ديوانه مي‌شدم. اوضاع خط هم حسابي به هم ريخته بود. بعد از مصطفي، حميد رستمي و اكبر غلامپور هم شهيد شدند. اما به هر شكل بود بچ‌ها تا شب مقاومت كردند. من هم شب خيلي بدي داشتم. خبر شهادت مصطفي، مثل بغضي در گلويم مانده بود. اما اجازه نداشتم آن را بيرون بريزم.

روز بعد، پاتك كه شروع شد از فرماندهان گردان كسي در خط نمانده بود. همه يا شهيد شده بودند يا مجروح. فقط آقا محسن روحاني بود كه جواب بي سيم‌ها را مي‌داد. آقا محسن مسئول آموزش عقيدتي لشكر بود. اما وقت عمليات كه مي‌شد با لباس نظامي و عمامه سياهش به خط مي‌آمد. آن روز چون از فرماندهان كسي نمانده بود ايشان مجبور شده بود خط را اداره كند.

بچه‌ها مدام تماس مي‌گرفتند اما صداي آقا محسن را نمي‌شناختند، چون تا به حال صدايش را پشت بي سيم نشنيده بودند. به همين دليل مي‌پرسيدند: اين صداي كيه؟ آقا محسن هم با آن طمانينه و آرامش مخصوص به خودش مي‌گفت: من روحاني هستم. محسن روحاني.

يكي دو ساعتي از پاتك روز دوم گذشت. هنوز لشكر نتوانسته بود گردان ديگري را جايگزين گردان سيد الشهدا كند باقي مانده. نيروهاي گردان هم با هدايت آقا محسن در خط مقاومت مي‌كردند.

حوالي ظهر بود. به عادت هميشه داخل سنگر سرپا نشسته بودم. يك دستم گوشي بي سيم بود . آرنج دست ديگرم روي زانويم بود، پنجه دستم را هم مشت كرده بودم و گذاشته بودم زير چانه. آتش از روز قبل شديدتر بود. بچه‌هاي مخابرات هم هر كدام گوشه‌اي نشسته بودند. حال همگي شان گرفته بود. انگار از ماجراي شهادت آقا مصطفي بود برده بودند.

همين كه من جواب درستي نمي‌دادم باعث شده بود حدس‌هايي بزنند. مانده بودم خبر را بگويم يا نه؟ طاقتم داشت تمام مي‌شد . يكي دو ساعتي از پاتك روز دوم گذشت. هنوز لشكر نتوانسته بود گردان ديگري را جايگزين گردان سيد الشهد كند. باقي مانده نيروهاي گردان هم با هدايت آقا محسن در خط مقاومت مي‌كردند.
ديگر نمي‌توانستم موضوع را پيش خودم نگه دارم. بغض داشت خفه‌ام مي‌كرد. مي‌خواستم همه چيز را بگويم و خودم را خلاصه كنم.

در همين لحظه گلوله‌‌اي درست خورد سنگر و سقف و ديواره سنگر خراب شد روي سرمان، ديگر نفهميدم چه شد. يادم هست نفسم مي‌آمد تا بالاي ريه‌ام و باز برمي‌گشت پايين. انگار راه خروج نداشت. دستم همان طور زير چانه‌ام مانده بود، از بالا هم كه آوار سنگر آمده بود روي سرم و همين باعث شده بود راه گلويم بسته شود. نفسم مدام بالا مي‌آمد و برمي‌گشت پايين.
احساس مي‌كردم دارم مي‌روم. حتي پيش خودم اشهدم را هم گفتم. حالا چه شد كه در آن ميان جلويم را گرفتند و گفتند برگرد، نمي‌دانم. شايد پنج دقيقه، ده دقيقه‌اي گذشت، براي آخرين بار كه نفسم بالا آمد ديگر چيزي نفهميدم.

اين كه بعدش چه شد و چطور بيرون آمدم نمي دانم. يكي از بچه‌ها كه تا بيمارستان همراهم آمده بود تعريف مي‌كرد، در بيمارستان صحرايي تنفس مصنوعي بهت وصل كرده بودند. ما آمديم بالاي سرت. چند دقيقه‌اي كه گذشت، چشم هايت را يك لحظه‌ باز كردي. همين كه چشم هايت باز شد، تنفس مصنوعي را برداشتند. داشتي با خودت چيزهايي مي‌گفتي كه ما نمي‌فهميديم.

پيش از اين كه به اتاق عمل برروي پرسيديم مصطفي كلهر چه شد؟ جوابمان را دادي اما صدايت خيلي ضعيف بود. نمي‌فهميديم چه مي‌گويي. چند بار در مورد كلهر پرسيديم به سختي نفس كشيدي و با آخرين توانت گفتي: شهيد شد. بعد هم دوباره از هوش رفتي. من هيچ كدام اينها را يادم نمي‌آمد. شايد اگر بي هوش نبودم هنوز مجبور بودم آن خبر را مثل بغض در گلويم نگه دارم.

* "بنيادي " رمزي بود بين بچه هاي لشكر. از زماني كه " محمد بنيادي "- فرمانده تيپ يكم لشكر- شهيد شده بود، هركس از فرماندهان كه به شهادت مي رسيد، پشت بي سيم خبر شهادتش را اين طور اطلاع مي دادند.


*محمد علي سيد ابراهيمي

انتهاي پيام/

 
 
پنج شنبه 29 اردیبهشت 1390  1:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها