ادامه خاطره آقای شادکام از پیدا کردن نشان یکی
از شهدایی که نشانی از خود به جا نگذاشته بود.
شهیدی که تمان بدن مطهرش بر اثر اصابت گلوله ی تانک
قطعه قطعه شده بود .
روحش شاد و
راهش پر رهرو باد .
......
- برادرم شادكام... من... خیلى دلم به اون
سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول كن. همه اش به
ذهنم مى رسد كه اونجا رو بگردم. خیلى به دلم افتاده كه آخرش او رو مى
شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.
راست مى گفت، حرف دل خودم را مى
زد. نه ; حرف دل همه بود .
هم عقیده بودیم كه برویم آنجا و رفتیم.
از ماشین كه پیاده شدیم، اشرفى، مثل كسى كه چیزى را گم كرده و حال در
جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى كاوید. از همان فاصله
چند مترى كه با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم. حمید تو چه اصرارى
دارى كه این قدر اینجا رو بگردى؟ ما كه مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه
چیزى از او باقى نمونده كه بخواهیم پیدا كنیم.
برگشت و نگاهم كرد.
حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند.
زبانش كه در دهان مى چرخید، گفت:
- ببین آقا مرتضى! حقیقتش
اینه كه من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه كه چرا باید این جورى بشه. خدا این
رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه كه حتى كوچكترین
نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو
شناسایى مى كنیم. خیر. این خبرها نیست. ما اینو پیدا مى كنیم...
حمید
رفت داخل گودى سنگر. مثل اینكه چیزى پیدا کرده باشد ، بی توجه به آن
، فریاد زد : " پیداش كردم... پیداش كردم... آخ جون..." ولی وقتی مشتش را
باز کرد دیدیم نصف پلاک بیشتر نبود .
حقیقتش خودم هم
غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم كه پیدا شود. هر چند خود خواهى مى
شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یك عده تا
این حد پهلوى خدا مقام داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید!» یك
هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز كه این جوان آرپى جى زن دلهامان
را ربود. در طى آن یك هفته، هر روز، بلا استثناء یكى دو ساعت وقت گذاشتیم
براى گشتن و پیدا كردن مدارك او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید
میرطاهرى دیگر كلافه شده بود. مى گفت كه اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن
روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم كه روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل
سنگر تانك را وارسى كند. فكر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به
سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت
داخل گودى سنگر. مثل اینكه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد كه چیزى
پیدا كرده و ذوق زده شده بود.
قبل از اینكه خودش از سنگر
بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش كردم... پیداش
كردم... آخ جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاكریز اطراف سنگر.
همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش
كردم... ».
مشتش را كه باز كرد، متوجه مى شدیم پلاك تكه شده
اى پیدا كرده. بدون اینكه به آنچه پیدا كرده توجه كند، پریده و خوشحالى مى
كرد. خندیدیم. با تعجب پرسید كه چى شده؟ نصف پلاك بیشتر نبود.
همان انفجار باعث تكه تكه شدن بدن آن شهید شده، پلاك او را هم دو نیم كرده
بود. شاید اگر این پلاك را پیدا نمى كرد این اندازه ناراحت نمى شدیم.
هر
پلاكى، دو شماره براى شناسایى دارد. یك شماره سریال عمومى كه نشان دهنده
لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان
عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است كه
در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142 كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب
پلاك مى باشد. حالا ما پلاكى داشتیم كه شماره اختصاصى را نداشت. مى
دانستیم شهید متعلق به گردان كمیل لشكر 27 است، ولى نمى دانستیم كیست.
تركش آن را دو تكه كرده بود. هر چند كه بیشتر كلافه شدیم، ولى
باعث شد بیشتر مصرّ شویم كه بگردیم و به هر طریقى كه شده او را شناسایى
كنیم.
آن روز هم آنچه مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تكه پلاك
را داخل كیسه مشمایى قرار داده و كنار استخوان هاى شهید داخل كیسه و بین
پارچه هاى سفید و بعد در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.
سرانجام
پس از شش ماه یك پلاستیك جاى كارت پیدا كردیم كه كارت شناسایى اش داخل آن
بود. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم ولی بعد نا راحت شدیم چون دهانه
پلاستیك حاوى كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به
داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود.
شش
ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیك به
دویست روز، هر بار كه از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد،
انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور می آمدیم، مى گشتیم ولى حاصلى نداشت.
آخرین بارى كه در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا
رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى كه سرهامان را به سجده بر روى
خاك گذاشته بودیم، التماس كردیم كه خود را به ما بشناساند. حمید
با گریه مى گفت:
- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه كارى كن
بفهمیم كى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون
كه دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....
آن روز هم
رفتیم كار كنیم، ادامه راه كار قبلى رسید به همین سنگر تانك. حالا دیگر
امیدمان از او قطع شده بود. یكى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را
بكند. گفتم كه چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت كه بگذارم كارش را
ادامه دهد. ساعتى كه گذشت صدایم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك.
دیدم مقدارى استخوان پیدا كرده
بود ولى كامل نبود. شروع كردیم به كندن. یكى دو تا دنده انسان پیدا كردیم.
چیز دیگرى یافت نمى شد.
عزممان را جزم كردیم كه
نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یك پلاستیك جاى كارت
پیدا كردیم كه كارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى در پوست
خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز
ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیك حاوى كارت رو به بالا بوده، به
مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسیده و
نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً كلافه شدیم که سید با
خوشحالى گفت كه مى توانیم او را شناسایى كنیم. جا خوردم. نگاهش كردم. در
حالى كه با احتیاط تمام كارت پوسیده را از داخل پلاستیك خارج مى كرد.
پلاستیك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزى كه با آن شماره
تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیك به صورت معكوس باقى مانده است. از
خوشحالى فریاد زدیم و تكبر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت
كردیم مبادا دوباره شهید كارى كند كه نشود او را شناخت. مثل آبى كه بر روى
آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس
غریب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.
"
بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم
این بود كه برسونمت دست خانواده ات ... "
بر
روى كارتى كه همراه پیكر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت
كردیم. بقایاى بدن را در كیسه اى كه شش ماه پیش از آن ، اندام او را جمع
آورى كرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.
رو كردم به
محلى كه شهید را پیدا كرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى
توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى كردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام.
مثل باز كردن یك معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن،
مثل نجات دادن یك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور
دادن نیروهاى كمكى براى نجات نیروها. شاید مثل...
- بفرما.
این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این
بود كه برسونمت دست خانواده ات ..