0

جاسوس، حقيقتي كه پشت ديوار ماند

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

جاسوس، حقيقتي كه پشت ديوار ماند

نسخه چاپي ارسال به دوستان
جاسوس، حقيقتي كه پشت ديوار ماند

خبرگزاري فارس: از وقتي جريان ديوار را شنيدم، هر روز به آن سر مي‌زدم. روي ديوار كنار انبار، هفت اسم با زغال نوشته شده بود، هفت اسم در هفت روز متفاوت. نام هفت نفر از بچه‌ها بود كه بعداً شهيد شده بودند.

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، ستون پنجم در جبهه ها مسئله اي است كه وجود داشته است. اين روايت بر اساس يك خاطره واقعي است كه براي شما نقل مي شود:


از روز اول رفتار غير معقول و مسخره‌اي داشت و من چقدر از اين آدم بدم مي‌آمد. بچه‌ها صداش مي‌زدن «سيا». چهره‌اش زشت بود و سياه. مرتب شوخي و مسخره‌بازي راه مي‌انداخت و اسباب خنده بچه‌ها شده بود. مغرور بود و نصيحت‌ناپذير. به سبك و سياق خودش با همه چيز برخورد مي‌كرد.

***

از وقتي جريان ديوار را شنيدم، هر روز به آن سر مي‌زدم. روي ديوار كنار انبار، هفت اسم با زغال نوشته شده بود، هفت اسم در هفت روز متفاوت. نام هفت نفر از بچه‌ها بود كه بعداً شهيد شده بودند. اولين كسي كه متوجه شده بود آنها قبل از اين كه شهيد بشوند، اسمشان روي ديوار نوشته شده، رسول بود. بچه مشهد بود و خيلي هم تيز. قسم مي‌خورد و مي‌گفت: «هر كدام از اين هفت نفر، يك روز قبل از شهادت، اسمشان روي ديوار نوشته شده».

باورش برايم سخت بود؛ تا اين‌كه شب عمليات رسيد و خبر دادند اسم چهار نفر به ليست ديوار اضافه شده. سريع خودمان را به ديوار رسانديم. چشمان مردد ما تصوير آن چهار نفر را به خاطرمان مي‌فرستاد؛ وداع، سخت و عجيب بود.

فردا روز، عمليات شد و چشمان ما در فراق چهار عزيز سفركرده به اشك نشست. بعد از عمليات، وقتي برگشتيم، شتابان خود را به ديوار رسانديم و بر يادبود دوستانمان مبهوت نگاه مي‌كرديم و اشك مي‌ريختيم و از خدا طلب شهادت مي‌كرديم. كاش مي‌دانستم چه كسي از راز شهادت همرزمانش خبر دارد! خيلي دوست داشتم بدانم كدام كبوتر، قبل از آن كه به آشيانه الهي خود بازگردد، آشيانه‌اش را خود ساخته است!

از آن روز به بعد، بچه‌ها براي آن ديوار و نوشته‌هايش ارزش و حرمت قائل مي‌شدند. وقتي بچه‌ها چشم‌شان به ديوار مي‌افتاد، مي‌گفتند «السلام عليك يا اولياءالله، السلام عليك ايها الشهداء و الصديقين».

فقط يك نفر بود كه اصلاً اعتنايي به اين موضوع نشان نمي‌داد و هر وقت حرفش مي‌شد، سعي مي‌كرد قضيه را لوس و مسخره جلوه بدهد: سيامك. مي‌آمد وسط محوطه گروهان، طوري كه همه متوجه او شوند؛ دستانش را مثل بازيگرهاي تئاتر بالا مي‌آورد و مي‌گفت: «اي خدا، كدامين يك از ما را جاسوس فرشتگان قرار داده‌اي؟» و قهقهه‌اي مي‌زد و مرتب ادعا مي‌كرد كه ممكنه اين قضيه ديوار، فقط يك اتفاق باشه.

بارها بهش اخطار دادم كه قضيه ديوار را شوخي نگيرد. گفتم اگر ايمان و پايه او ضعيف است، دليل نمي‌شود همه مثل او باشند. تذكر دادم كه مراقب رفتارش باشد، چرا كه ممكن است چنان بلايي سرش بيايد كه درس عبرتي براي همه باشد. گوش نمي‌داد.

تذكر دادن به سيامك، برايم عادت شده بود؛ چيزي شبيه يك وظيفه. شدت تذكرات من باعث شده بود بچه‌ها احتمال بدهند آن‌كه از راز شهادت بچه‌ها خبر دارد و مرد فرزانه‌اي است، من باشم؛ نمي‌خواستم اين‌طور فكر كنند، اما احساس مي‌كردم بايد جلوي سيامك را مي‌گرفتم. باور داشتم دير يا زود بلاي وحشتناكي سرش مي‌آيد. اما او آن‌قدر شوخي مي‌كرد و دلقك‌بازي درمي‌آورد كه ديگر آدم واقعاً كسرشأنش مي‌شد باهاش حرف بزند. آخر اين بشر، آن‌قدر شوخي مي‌كرد و ادا و اطوار درمي‌آورد كه ديدن چهره عادي‌اش، در آن شرايط سخت جنگ و جبهه، آدم را به خنده مي‌انداخت، چه رسد به اين كه بخواهد از حالت عادي خارج شود.

چند ماه گذشت. شب‌هاي عمليات كه مي‌شد بچه‌ها كشيك مي‌دادند، ببينند چه كسي اسم شهداي فردا را روي ديوار مي‌نويسد. اما سيا باز هم مسخره‌بازي مي‌كرد؛ مي‌رفت دور و بر ديوار و مي‌گفت: «مي‌خوام با اون بابا حرف بزنم يك‌وقت اسم منو ننويسه. من طاقت مردن توي غربت را ندارم... بايد يه جايي بميرم كه برام آشنا باشه. سكوت باشه. خلوت باشه. راحت باشه».

رفتارش بعضي وقت‌ها غير طبيعي مي‌شد. يك روز باهاش حسابي دعوايم شد. داشتم نماز مي‌خواندم كه آمد كنارم و گفت: «ببين عزيز دلبندم! حواست به منه يا به بالاتر از من؟» با اون چهره يأجوج و مأجوجش! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. خنده‌ام گرفت. خيلي بد شده بود. تقريباً همه بچه‌ها متوجه خنده من شده بودند. اون‌ها روي من حساب‌هايي داشتند. خيلي بد شد. بايد كاري مي‌كردم. تا آخر نماز عرق مي‌ريختم. نمازم كه تمام شد، يقه‌اش را چسبيدم و زدم توي گوشش. گفتم: «اينو به خاطر نماز زدم، نه به خاطر خودم. آخه نماز كه ديگه شوخي نيست». مي‌دانستم اگر هر چه كتك بخورد، خيالش نيست. اون روز دو تا مطلب كه مدت‌ها بود مي‌خواستم بگويم، بهش گفتم. اول اين كه از عاقبتش مي‌ترسم و براي عاقبت به خير شدنش دعا مي‌كنم. دوم اين كه بدنش بوي جاسوس مي‌ده. راستش چند روزي بود كه احتمال جاسوس بودنش را داده بودم. اولين نفر هم خود من متوجه رفتار غير طبيعي و رفت و آمد نيمه‌شبانه‌اش شده بودم. غير از جاسوسي، داشت با عقايد ما هم بازي مي‌كرد كه خيلي خطرناك بود. هر چند بچه‌ها عقيده داشتند سيا بچه خوبي است و من زيادي نسبت به او حساس شدم. اما نظر خودم اين بود كه سيامك يك منافق تمام عيار است.
رسول را مأمور كردم مراقبش باشه. يك شب هوايش را داشت صبح كه شد، آمد و زار زار گريه كرد و گفت: «سيامك جاسوسي مي‌كنه. خيلي نامرديه كه از ما جدا باشه. بايد باهاش حرف بزنيم ببينيم شايد راضي بشه بهمون كمك كنه.»

هنوز حرفش تمام نشده بود كه سيا از راه رسيد و گفت: «چطوري رسول؟ شتر آمده در خونت بايد قربوني بدي!» و اشك امانش نداد و از حال رفت... اسمش رو ديوار نوشته شده بود. هنوز سرش توي بغل من بود كه يكي از بچه‌هاي گروهان آمد روي منو بوسيد و گفت: «آقا! تو رو به لياقت مردانه‌ات قسم مي‌دم براي من هم يه جايي رزرو كن!» اشك توي چشمش پيدا بود. چي مي‌تونستم بگم، جز اين كه با چهره‌اي مليح و آرام، قول دعا بهش بدم. درست نيم ساعت بعد، خبر رسيد كه نفر بعدي همين برادره كه التماس دعا داشت. اسمش به ليست اضافه شده بود. بنده خدا چقدر دست و صورت مرا بوسيد. ديگر از اون روز، همه فكر مي‌كردند كه من... اما خدائيش من كه بهشون حرفي نزده بودم. اونها خودشون به اين نتيجه رسيده بودند. مرتب مي‌آمدند پيش من و التماس دعا داشتند.

آن روز فصل گريستن و لبيك گفتن وداع رسول و آن يكي برادرمان بود. رسول آن‌قدر احساسات انساني‌اش اوج گرفته بود كه حتي با سيامك هم خداحافظي كرد و از او حلاليت طلبيد. همان روز در بمباران هوايي، رسول و آن برادر عزيز كه براي من لياقتي مضاعف قائل بود، شهيد شدند.

با خودم گفتم حتماً كار سيا بوده. اون جاي ما رو مخابره كرده. مخفيانه با حاج رضا و قاسم صحبت كردم و بنا شد در فرصتي از زير زبانش بكشيم. خيلي چيزها بود كه بايد مي‌فهميديم.

دو ـ سه روز بعد داشتيمش مي‌برديم تا زبانشو باز كنيم كه يكدفعه ديديم همه بچه‌هاي گروهان دارند او را صدا مي‌زنند. باور كردني نبود. اسم سيامك روي ديوار نوشته شده بود. به هر حال مجبور شديم. بي‌خيالش بشيم چون طبق معمول بنا بود شهيد بشه. اما اون باز هم اين چيزها رو جدي نمي‌گرفت. به ريش مرگ مي‌خنديد و مي‌گفت: من مردني نيستم. با خودم گفتم از شرش خلاص مي‌شيم.

آمده بود حلاليت بطلبد. چه آهي كشيدم و چه اشكي چكاندم! بيچاره سيا سرخ شده بود. بين بودن و نبودن مانده بود. نمي‌دانست چطور با قضيه ديوار كنار بيايد. گاهي مسخره‌بازي درمي‌آورد و شوخي مي‌كرد و گاهي آرام مي‌شد و توي فكر مي‌رفت. اين هم آخر ـ عاقبت اين آقا و درس عبرتي كه بايد ياد مي‌گرفت و نخواست ياد بگيرد.

وقتي براي حلاليت بغلش گرفتم، گفت: «خب حاج آقا! ما رو حلال كن و بفرما من بهشتي‌ام يا جهنمي؟» در گوشش آرام گفتم: «مرتيكه جاسوس!»

نشنيده گرفت و گفت: «چيه جاسوسي ملائك رو نمي‌كني؟ فكر نكن من نمي‌فهمم و نمي‌دونم كه توچه كاره‌اي؟ برام دعا كن حاجي!» و خنديد و رفت.

صبح كه شد غيبش زده بود. يكي از بچه‌ها زبان باز كرد و گفت: «من ديدم كه او خودش اسم خودشو رو ديوار نوشت. اون حرمت ديوار رو هم به بازي گرفت.»

زدم پشت دستش و گفتم: «اون مرتيكه جاسوس بود. تا فهميد من شناساييش كردم، اسمشو نوشت رو ديوار و خيلي راحت فرار كرد. از عقيده ما، براي خودمان، جلوي روي خودمان ديوار و سد درست كرد. با چه خوش و بشي هم همراهي‌اش كرديم! به منزلت يك سنگرساز بي‌سنگر! واقعاً كه دست خوش! من باز هم مي‌گم اين آدم عاقبت به خير نميشه.»

پنج روز بعد جسدش را بچه‌ها هفت‌ كيلومتري گردان پيدا كردند. توي سكوت بيابان، كنار سه تا لاشه تانك عراقي، صورتش سوخته بود. از روي پلاكش شناساييش كرديم. با خودم گفتم: «اين هم عاقبت دنيات. تا آخرت چه به سرت بياد؟» دست كردم توي جيبش. ديدم يك تيكه كاغذ بود. نوشته بود:

وصيت‌نامه

«هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند...»

باقي نوشته‌هاي وصيت‌نامه را خون شسته بود. خيلي عجيب بود. نزديك بود از حال بروم. تازه فهميدم همين دو روز پيش كه يكي از بچه‌ها شهيد شد، چرا اسمش به ليست اسم‌هاي ديوار اضافه نشده بود... ولي هر چي فكر كردم، خداييش هيچ وقت از او بدي نديده بودم. فقط رفتارش طوري نشان مي‌داد كه آدمو به‌ شك مي‌انداخت... واي بر من! چه آبروريزي بزرگي!

نبايد مي‌گذاشتم بچه‌ها بفهمند اون چند مرده حلاج بود. خيلي با او بد رفتاري كرده بودم. آبرويم رفته بود. بچه‌ها در مورد من چه فكرها نخواهد كرد!

سريع رفتم اسم‌هاي روي ديوار را شستم و كاملاً پاك كردم. به بچه‌ها گفتم: «سيا، حرمت اين ديوار رو شكست. ديگه هيچ اسمي روي اون نوشته نخواهد شد».

همان روز احساس كردم براي هميشه از فيض شهادت محروم مانده‌ام. چون بيشتر از آنكه بخواهم در ليست اهل آسمان و خدا باشم، خواستم در چشم اهل خاك و آدم‌ها باشم. اي كاش حقيقت پشت آن ديوار، مال من بود!

*محمدجواد قدسي

انتهاي پيام/

 
 
سه شنبه 13 اردیبهشت 1390  8:13 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها