سرانجام قصه ي چت
سرانجام قصه ي چت
شدم با چت اسير و مبتلايش***شبا پيغام مي دادم از برايش
به من مي گفت هيجده ساله هستم***تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد***ز دست عاشقي صد داد و بيداد
بگفت هاله ز موهاي کمندش***کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خيلي فريباست***ز صورت هم نگو البته زيباست
نديده عاشق زارش شدم من***اسيرش گشته بيمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت مي نمودم***به او من کم کم عادت مي نمودم
در او ديدم تمام آرزوهام***که باشد همسر و اميد فردام
براي ديدنش بي تاب بودم***ز فکرش بي خور و بي خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسيده***که بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم که قصدم ديدن توست***زمان ديدن و بوييدن توست
ز رويارويي ام او طفره مي رفت***هراسان بود او از ديدنم سخت
خلاصه راضي اش کردم به اجبار***گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه، وقت و روز موعود***زدم از خانه بيرون اندکي زود
چو ديدم چهره اش قلبم فرو ريخت***تو گويي اژدهايي بر من آويخت
به جاي هاله ي ناز و فريبا***بديدم زشت رويي بود آنجا
نديدم من اثر از قـــد رعنـــا***کمـــان ِابــرو و چشم فريبـــا
مسن تر بود او از مادر من***بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم***از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، ديدم که او نيست***دگر آن هاله ي بي چشم و رو نيست
به خود لعنت فرستادم که ديگر***نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"***به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
که تا گيريد از آن درسي به عبرت***سرانجامي نـدارد قصّه ي چت
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 2:04 PM
تشکرات از این پست
samsam
usarianpour
zahra7720
fetrat
omidayandh