بزرگى گويد: وقتى درويشى خانقاه آمد و از من حلوا خواست ، آن حال بر من پوشيده شد و فراموش كردم . شبانه رسول صلى الله عليه و آله را ديدم با سيصد و سيزده پيغمبر مرسل ، هر يكى طبقى بر دست . پرسيدم كه كجا مى روند؟ گفتند: به نزديك آن درويش كه حلوا خواسته است ، كه دوستى است از دوستان حق . گفت : از خواب در جستم و در حال حلوا كردم (562) و پيش درويش نهادم . درويش سر به زانو نهاده بود. سر برداشت و گفت : هر گاه درويشى را آرزويى در دل آيد سيصد و سيزده پيغمبر مرسل از كجا آرد تا شفيع سازد. اين بگفت و قدم از خانقاه بيرون نهاد. درويش چندان قدح شراب محبت نوشيده بود كه به حلوايش ميل نمانده بود. بيت :
مردان رهش ميل به هستى نكنند
|
خود بينى و خويشتن پرستى نكنند
|
هر نيم شبى كه در خرابات آيند
|
خم خانه تهى كنند و مستى نكنند |