هم منصور گويد: روزى به مسجد درشدم جوانى را ديدم نماز مى گزارد با خضوع و خشوع و گريه .
گفتم : از اين جوان بوى آشنايان مى آيد. توقف كردم تا سلام بداد. گفتم : اى جوان ! مى دانى كه خداى را وادى اى است در دوزخ نام او: لظى نزاعة للشوى (492)
وى نعره اى بزد و بيهوش شد چون باهوش آمد گفت : زيادت گردان . گفتم : يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس والحجارة (493)
آن جوان نعره اى ديگر بزد و جان به حق تسليم كرد به كار وى قيام نمودم چون جامه از تن وى باز كردم بر سينه وى نوشته اى ديدم به خطى سبز فهو فى عيشة راضيد فى جنة عالية (494)
چون وى را دفن كردم شبانه وى را در خواب ديم كه مى آمد تاجى بر سر نهاده گفتم : ما فعل الله بك ؟ خداى با تو چه كرد؟
گفت : مرا به درج شهدا رسانيد و زياده تر.
گفتم : زيادت چرا؟ گفت : لانهم قتلو بسيوف الكفار قتلت بسيف الملك الجبار..
ايشان به شمشير كفار كشته شدند و من به شمشير ملك جبار.