محمد بن سنان گفت : مرا درد چشم پديد آمد. چنانكه به نابينايى نزديك بود. پيش مولاى خود ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام شدم و گفتم : يا بن رسول الله ! بر من رحمت كن كه بى طاقت و مضطرب شدم . رقعه اى (212) نوشت و گفت : پيش پسرم ابوجعفر محمد برو و خود را روى مال (213) و از وى در خواه تا تو را دعا كند و آن حضرت آن روز يك سال و چهار ماه بيش نبود.
نزد وى شدم و رقعه به وى دادم . رقعه بستد و نگاه كرد و دست برداشت و دعا فرمود و دست و روى از آسمان نگردانيد تا چشمم باز شد و روشن گشت ، چنانكه پندارى هرگز درد نبوده است .