آورده اند كه منصور دوانيقى شبى پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بيار تا وى را بكشم . وزيرش گفت : كسى كه در گوشه اى نشسته باشد و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملك دنيا كوتاه كرده ، كشتن وى چه فايده دهد؟ هر چند كه گفت ، سود نداشت . كسى به طلب وى فرستاد و غلامان را گفت : چون وى در آيد و با من سخن گويد، چون من عمامه را از سر بر دارم ، شما در حال وى را بكشيد. پس چون صادق عليه السلام را درآوردند، منصور از تخت فرو نشست و پيش وى دويد و در صدرش نشاند و در پيش وى به زانو درآمد و گفت : مولاى من ! چرا زحمت كشيدى ؟ گفت : مرا بخواندى . گفت : تو را بر من امروز فرمان است ، به هر چه فرمايى . گفت : آن مى خواهم كه مرا نخوانى تا كه من بيايم . گفت : سميع و مطيعم . غلامان و وزير تعجب مى كردند. صادق عليه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضاى منصور افتاد، دواج (197) بر سر كشيد و بى هوش شد و بيفتاد تا نيم شب . چون به خود باز آمد، وزير از حال وى پرسيد. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را ديدم كه موج مى زد چون كشتى در ميان دريا و اژدهايى ديدم ؛ يك لب به زير صفه (198) نهاده و يكى بر بالاى آن و گفت : اى منصور! اگر او را تعرض رسانى و بيازارى ، تو را با قصر فرو برم . چون آن بديدم و بشنيدم عقل از من برفت و بى هوش شدم . وزير گفت : آن سحر بود. منصور گفت : خاموش شو كه امام جعفر صادق ، حجت خدا است .