بنويس: شهادت مبارك
خبرگزاري فارس: در اتاق بسيج مسجد بوديم كه سعيد گفت: چند تا پلاكارد هم براي خودمان بنويس. گفتم: مثلا چي بنويسم؟ گفت: بنويس شهادت محمدرضا ميرزايي و شهادت سيدمحمد سعيد ابوالمعالي را تبريك و تسليت عرض مينمائيم.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، " سيد محمدسعيد ابوالمعالي " از دوستان خيلي نزديكم بود؛ چه در دوران مدرسه، چه در دبيرستان سپاه. جبهه هم هر باركه ميرفتيم با هم بوديم. برادر بزرگش " سيداحمد " در عمليات رمضان شهيد شده بود و او پسر دوم خانواده بود.
پدرش حاج آقا " سيدمحسن ابوالمعالي " كه روحاني محلمان بود براي ما صيغه اخوت خوانده بود و به قولي شده بوديم انيس و مونس يكديگر. اگر ميخواستند يكي از ما دو نفر را پيدا كنند بايد سراغمان را از ديگري ميگرفتند. امكان نداشت از حال هم خبر نداشته باشيم. يا جايي بدون هم برويم. مدت طولاني آشنايي ما با يكديگر باعث شده بود كه حتي از نكات ريز اخلاقي هم خبر داشته باشيم و به اصطلاح همديگر را خوب درك كنيم.
در يكي از ماموريتهايمان در جبهه جنوب اتفاقي افتاد كه سعيد را از اين رو به آن رو كرد تا جايي كه به شهادت او منجر شد. من شايد بيشتر از هر كس متوجه اين تغيير روحيه سعيد شدم. ماجرا از اين قرار بود كه اواخر سال 64 يعني بعد از عمليات والفجر هشت ما در حوالي خط " درياچه نمك " پدافند بوديم همراه گردان علياكبر لشكر سيدالشهدا. از آنجا كه سپاه تا مدتي قصد پيشروي نداشت و از سوي ديگر احتمال پاتك عراق هم ميرفت تصميم بر آن گرفته شد كه بين خط ما و عراقي ها مينگذاري شود؛ مينهاي ضد تانك m19 كه قوت انفجاري بالايي هم داشت.
نيمه شب بود. چند ساعتي مي شد كه بچههاي تخريب رفته بودند براي كار گذاشتن مين. از بچههاي ما هم دو نفر كه يكي سيدمحمد سعيد بود براي تامين آنان همراهشان رفته بودند. من در حال نگهباني بودم كه صداي انفجاري در نزديكي خاكريزمان شنيده شد درست در منطقهاي كه بچهها در حال مينگذاري بودند! انفجار خيلي غيرعادي بود. با توجه به آشنايي كه به انواع انفجارها داشتيم به نظرم رسيد كه اين انفجار نه توپ مستقيم است نه توپ دوربرد و نه خمپاره؛ صدا آن قدر زياد بود كه به نظر ميرسيد مخزني يا انبار مهماتي يكباره منفجر شده باشد! به دليل حساسيتي كه منطقه داشت آن لحظه نتوانستيم برويم و ببينيم موضوع از چه قرار است، فقط صداي يا حسين و نالههائي از دور ميشنيديم. چند لحظه بعد دو سه تا از بچهها را ديديم كه با لباسهاي پاره و خاك آلود از منطقه انفجار آمدند طرف خاكريز و رفتند سمت سنگر بهداري. در آن شرايط چهرههايشان قابل تشخيص نبود اما به نظر ميرسيد از بچههاي تخريب باشند.
صبح روز بعد شهيد " محسن چالدري " كه يكي از بچههاي تخريب بود و بعدها در شلمچه به شهادت رسيد خبر داد كه به علت انفجار يكي از مينهاي m19 حدود چهارده ـ پانزده مين ديگر منفجر شده است و هفت نفر از بچههاي تخريب همانجا به شهادت رسيدهاند. بعدها در يكي از برنامههاي تلويزيوني ديدم كه در آن محل تابلويي زده بودند و نوشته بودند محل شهادت "هفت تن آل تخريب " و اسمهاي شهدا را نوشته بودند.
خبر شهادت بچههاي تخريب حسابي نگرانم كرد. نميدانستم سعيد هم جزو آنها بوده است يا نه. كسي هم جواب درستي نميداد. همان روز حوالي ظهر، سعيد پيدايش شد خيلي ذوق زده شدم، طوري كه زبان بند آمد! لباسهاي پاره و سر و روي خاك آلود و پريشاني او نشان ميداد كه جزو بچههايي بوده است كه بعد از انفجار به عقب برگشته بودند.
سعيد تعريف كرد كه: " كار مينگذاري تقريبا تمام شده بود. من يك خاكريز عقبتر از بچههاي تخريب بودم. سرم را بالا آوردم كه ببينم كار در چه وضعي است و بچهها كجا هستند، اما يكباره جلوي رويم همه جا روشن شد و صداي انفجار عظيمي به گوشم خورد! فقط چند بار يا حسين گفتم و به زمين افتادم. چند لحظه بعد چشمهايم را باز كردم. نه گوشهايم چيزي ميشنيد و نه چشمهايم درست ميديد اما هر طور بود با يكي دو تا از بچهها كه سالم مانده بودند خودمان را رسانديم عقب ".
سعيد از آن به بعد مدام از آن شب و آن انفجار و نوري كه ديده بود حرف ميزد. حال و روزش حسابي عوض شده بود. نميدانم خدا به واسطه آن انفجار چه چيزي را نشانش داده بود و يا چه دري به رويش باز شده بود كه اصلا در عالم ديگري سير ميكرد.
پيش از اينكه براي آخرين با او به جبهه اعزام شوم، يك روز در مسجد محل مشغول خطاطي بودم. سعيد و يكي از بچههاي ديگر هم بودند. يكي ، دو روزي به اعزام مانده بود و من داشتم براي مناسبتهايي كه در دو، سه ماه آينده وجود داشت پلاكارد مينوشتم تا در مدتي كه در محل نيستم بچهها از آنها در هر مناسبي استفاده كنند.
فكر ميكنم در اتاق بسيج مسجد بوديم كه سعيد گفت: " چند تا پلاكارد هم براي خودمان بنويس. "
گفتم: " مثلا چي بنويسم؟ "
گفت: " بنويس شهادت محمدرضا ميرزايي و شهادت سيدمحمد سعيد ابوالمعالي را تبريك و تسليت عرض مينمائيم. "
من اول خنديدم و اهميتي ندارم، اما سعيد اصرار كرد كه بايد بنويسي. گفتم: " ميرويم و اين بار هم مثل هميشه سالم بر ميگرديم، آن وقت مال بيتالمال اسراف ميشود. "
سعيد گفت:تو بنويس، اسراف نميشود. "
به هر حال من قبول نكردم و گفتم: " اگر تو شهيد شدي من قول ميدهم خودم برايت بنويسم، غصه نخور. "
اصلا فكر نميكردم ممكن است شهيد شود و من روزي بخواهم پلاكارد او را بنويسم! آخرين بار ما را اعزام كردند به خط پدافندي شلمچه.
شلمچه آن وقت به آن شكل خاكريز و سنگر نداشت. نقاطي از شهر خرمشهر را به عنوان مقر مشخص كرده بودند و بچهها ميبايد داخل آن مقرها نگهباني ميدادند. به طور مثال مقر ما داخل يك دانشكده بود يعني بچهها داخل ساختمان مستقر شده بودند و طبقه بالا و پشت بام را هم سنگر ساخته بوديم و نگهباني ميداديم. محل استقرار ما مقر شماره ده بود. سعيد را هم فرستاده بودند مقر شماره سه امام حسين (ع) كه از مقر ما نسبتا دور بود.
هنوز يكي، دو روزي نگذشته بود كه خبر دادند مقر سه مورد حمله قرار گرفت و ابوالمعالي و يكي، دو تا از بچههاي ديگر مجروح شدهاند. من خيلي براي سعيد نگران شدم اما از آنجا كه مسئوليت مقر ده با من بود و آنجا اكثر بچهها كم سن و سال بودند نميتوانستم مقر را رها كنم و بروم سراغ سعيد. به همين دليل مدام سراغش را از اين و آن ميگرفتم. آنان هم نمي دانم براي آرام كردن من يا به هر دليل ديگري ميگفتند حال سعيد خوب است و مشكلي ندارد.
يك روز حوالي ظهر خوابيده بودم. خواب ديدم من و سعيد ابوالمعالي و آن دوستي كه در مسجد با هم مشغول خطاطي بودمي، سه تايي داريم جلوي مسجد محل قدم ميزنيم. يك باره من متوجه شدم سعيد كنارمان نيست!
سراغش را از آن دوستم گرفتم. دوستم با حالت خاصي گفت: سعيد رفت! همين كه گفت سعيد رفت دلم شور افتاد. او بلافاصله با همان حالت گفت: سعيد شهيد شد!
من يك باره از خواب پرديم. نگرانيم چند براب شده بود!
خواب را براي بچهها تعريف كردم و گفتم: نكند واقعا براي بچههاي مقر سه اتفاقي افتاده است و به ما نميگويند!
بچهها به شوخي گفتند: خواب ديدي خير است ان شاءالله. بعضيها هم مسخرهام كردند و گفتند: زيادي خوردي، خواب بد ديدي لابد!
آن روز تا شب مدام فكر و خيالهاي عجيب و غريب ميكردم و دنبال كسي ميگشتم كه خبر دقيقي از مقر سه بياورد، ولي هيچ كس جواب درستي نميداد.
فرداي آن روز، صبح اول وقت يكي از بچههاي مقر فرماندهي آمد پيشمان و گفت كه فرمانده گردان گفته است همه فرماندهان مقرها با معاونانشان بيايند به مقر فرماندهي. هر چه پرسيدم قضيه از چه قرار است چيزي نگفت.
مقر فرماندهي، يكي از ساختمانهاي مسكوني و متروكه خرمشهر بود. داخل مقر تعدادي از بچههاي دبيرستان سپاه كه با هم اعزام شده بوديم نشسته بودند. قبل از هر چيز شهيد «با روح» كه چند روز بعد در همين منطقه به شهادت رسيد شروع كرد به خواندن قرآن. دقيق يادم نيست چه آيهاي را خواند، ولي همين كه شروع كرد به خواندن، من با توجه به خوابي كه ديده بودم حدس زدم اتفاقي افتاده است! دلم عجيب شور ميزد! از طرفي هم آقاي عمويي ـ فرمانده گردان ـ با يك حالت پريشاني به قرآن گوش ميداد كه هر كس در چهره او دقيق ميشد همه چيز را حدس ميزد. همه نشانهها خبر از شهادت بچههاي " مقر سه " ميداد، اما من هنوز هم نميخواستم چنين اتفاقي را قبول كنم.
قرآن كه تمام شد، آقاي عمويي با همان حال پريشان گفت: " چند روز پيش، يكي دو نفر از بچههاي " مقر سه " از جمله سيد محمد سعيد ابوالمعالي، فرمانده اين مقر به شهادت رسيدهاند.
با شنيدن اين خبر همه بچهها شروع كردند به گريه كردن. من هم با آنكه چنين خوابي ديده بودم و آمادگيش را داشتم نتوانستم جلوي گريهام را بگيرم. آقاي عمويي هم ديگر نتوانست چيزي بگويد. چند لحظه بعد شهيد با روح كه مداح هم بود و صدايش عجيب شبيه آقاي آهنگران بود چند بيت شعر خواند و در آخر دعا كرد. يكي از دعاهايشان بود كه خدايا ما را با شهادت از اين دنيا ببر.
ايشان هم چند روز بعد در همان منطقه به شهادت رسيد و همراه شهيد سيد محمد سعيد ابوالمعالي و ديگر شهداي مقر سه تشييع شد. من آن زمان به دليل حساسيت منطقه نتوانستم در مراسم تشييع شركت كنم و از اين بابت خيلي ناراحت بودم. ناراحتيم قبل از هر چيز به خاطر شهادت بهترين دوستم سيد سعيد بود و اينكه نتوانسته بودم براي آخرين بار او را ببينم و ناراحتي ديگرم به خاطر آن بود كه خواسته سعيد را در مورد نوشتن پلاكارد شهادتش جدي نگرفته بودم.
*به نقل از محمدرضا ميرزايي
ويژهنامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
انتهاي پيام/