0

دين و علم مدرن قسمت دوم

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

دين و علم مدرن قسمت دوم



دين و علم مدرن

قسمت دوم

اشاره

در شماره پيش، علاوه بر بيان ضرورت بحث پيرامون نسبت و چالش‏هاى علم و دين در عرصه عينيت، انواع رويكردها در نسبت علم مدرن و دين و سه رويكرد تعارض انگارانه، تمايز انگارانه و تحليل زبانى تحليل و ارزيابى شد. اينكه در ادامه مقاله چهارمين رويكرد اساسى كه از نيمه دوم قرن بيستم پديد آمده، تشريح و تحليل خواهد شد.
]

3. رويكرد تعامل گرايانه (گفتگو و همگرايى)

رهيافت ديگرى را مى‏توان ذكر كرد كه بر تلاش و كوشش در جهت همگرايى و تعامل ميان علم مدرن و دين تأكيد دارد. رويكرد سومى كه متفاوت از دوتاى اولى ضمن اعتقاد و اذعان بر هويت فردى در تلاش است تا روابط وداد و ستدى كه ميان آن دو در يك موضوع برقرار است را مورد توجه قرار دهد. بدون اينكه آن دو را يكى بداند و يا اين دو را به وحدت تبديل كند. البته تبيين‏هاى متفاوت از اين نوع تعامل ارائه شده است.
روح و جوهره تمام اين رهيافت در شكست انگاره تعارض و تمايز مابين علم و دين مى‏باشد. اين نگاه با دغدغه و دل نگرانى از بحران و ضايعاتى كه از گسست اين دو در حيات بشرى حاصل گشته، نيرو و قدرت دين را براى بازگرداندن به حيات اجتماعى و سياسى ضرورى مى‏داند، در حالى كه خدمات و كاركردهاى مثبت علم را قدر مى‏شناسند، بحران و خلأهاى ناشى از علم را با وارد كردن دين در حوزه حيات بشرى جبران مى‏كنند.
در واقع گفتگوى علم و دين به عنوان يك نظريّه، بر خلاف دو رويكرد پيشين، قلمرو و حوزه پوشش آندو را از هم تفكيك نمى‏كند. به عبارتى، موضوع علم و دين ناظر به يك واقعيّت مشترك و مشاع است. اگر چه داراى روش و زبان و غايت متفاوت هستند كه اين تفاوت‏ها نيز به اقتضاء ماهيّت هر يك از آن دو باز مى‏گردد، اما در عين حال آن دو نقش مكملى ايفا مى‏كنند و بر همديگر تأثير متقابل دارند، در حقيقت گفتگو و همگرايى ابتداء با اين پيش فرض كه هيچ يك به مطلق واقعيّت عالم و هستى علم دسترسى ندارند، ضعف‏ها و محدوديت‏هاى خود را پذيرفته‏اند. اين حدّ خوردن كه بر ظرفيّت‏هاى ويژه هر يك دلالت مى‏كند، نقطه اشتراك و آغاز همكارى است. اين درك و باور در محدوديّت‏ها در حوزه علم كه به نيمه دوم قرن بيستم مربوط مى‏گردد، از سوى تعدادى از دانشمندان و فلاسفه پى گيرى مى‏شود تا با اذعان به اين مطالب راه حلى بر بحران و خلأهاى ناشى از مطلق گرايى علم مدرن در سه قرن اخير بيابند. لذا زمينه‏ها و بسترهاى متعددى در رويكرد همگرايى و گفتگو، ايجاد شده است.
حال آيا اين نگرش فوق مى‏تواند نسبت منطقى ميان دو عنصر مذكور را به خوبى تبيين كند،بدون اينكه هويت فردى و تكثّر آن دو منحل در ديگرى نگردد و به عينيت آن دو منجر نگردد؟ و نيز آيا مى‏توان با قراردادن دين در كنار علم جديد و بازگرداندن آن به يك حدّ اشتراكى، نسبت آن دو را حل كرده و بر بحران‏ها و خلأهاى ناشى از گسست فائق آمد؟ سؤالى است اساسى كه نمى‏توان در اين مجال اندك به آن پاسخ گفت؟ در كلّ اهم نكات زير را مى‏توان در رابطه بين علم مدرن و دين كه از سوى جريان‏هاى متعدد فكرى دنبال شده بيان كرد، كه هر يك از زاويه‏اى و در قالب عباراتى مختلف تلقى خود را بيان كرده‏اند.

1ـ3. دين مسيحيت را به عنوان خاستگاه علم مدرن مى‏داند

بعضى با تتبع ريشه‏ها و عوامل شكل گيرى علم مدرن، دين مسيحيت را به عنوان خاستگاه علم مدرن بسيار دخيل مى دانند. آنها معتقدند كه نظريه آفرينش در متون مقدس در آمدى است كه بر معقوليّت و مشروعيّت مطالعه و تأمل در نظام طبيعت دلالت مى‏كند.(28) نويسندگان فوق رابطه و نسبت علم و دين را به اين صورت حل مى‏كنند كه اساساً منشأ علم به خاطر نگاه تأييدآميز سنّت دين يهود و مسيح بر موضوع علم جديد؛ يعنى طبيعت مى‏باشد. به اين بيان كه در بين سنّت‏ها و دين‏ها، نگرش سنّت يهودى و مسيحى به طبيعت و منشأ خلقت، موجب، علم جديد بوده است. به همين جهت علم جديد نمى‏توانست در هر جهانى بوجود آيد، بلكه جهانى كه علم در آن تولّد يافت، جهان مسيحى است.
«بررسى تلقى‏هاى رايج از طبيعت در ساير سنّت‏هاى دينى اهميت نقش مسيحيت و يهوديت را در تكوين علم تا حدّ زيادى تأييد مى‏كند. جهان‏هايى كه در ساير سنت‏هاى دينى مفروض‏اند، از سنخ جهانى كه علم جديد در آن متولد مى‏شود، نيستند».(29)
تلاش نگرش تأييدگرايانه علم و دين، در واقع با بيان اين كه خاستگاه علم جديد از يك سنت مسيحى برخاسته است، از حيث مبانى متافيزيكى با علم به وحدت مى‏رسد، از اين رهگذر، كمك علم بر كشف خطاهاى ايده‏هاى دينى پيشوايان و متون مقدس را مورد توجه قرار مى‏دهد و در عين حال چون ايده‏هاى علمى نيز داراى خطا و انحراف مى‏باشند، دين نيز در كشف خطاهاى علم، آن را يارى مى‏كند. در كلّ رابطه علم و دين ما با ايده‏هاى بشرى خطاپذير در عرصه علم و ايده‏هاى بشرى خطاپذير در حوزه دين مواجه هستيم.(30)

2ـ3. دين مويّد كل فعاليت‏هاى علم

بعضى از رويكردها، تعامل علم و دين را در اين مى‏دانند كه دين عميقاً كلّ فعاليت علمى را تأييد مى‏كند؛ يعنى دين تمايل و انگيزه‏هاى منتهى به دانش را تقويت مى‏كند. لذا با اين نگرش دينى، دين مروّج بررسى علمى جهان مى‏باشد. بر اساس اين نگاه، علم بر يك ايمان پيشين به اينكه جهان يك كليت منظم عقلايى است، استوار است و بدون اين ايمان، اطمينان جستجوى يافتن حقيقت توسط علم ممكن نخواهد شد و نقش دين در اين ميان، اين است كه دين موءيد اعتماد و ايمانى است كه ضرورتاً زير بناى علم و دين مى‏باشد، كه بدون آن نمى‏تواند كار علم جديد تحقق پذيرد.(31)
نگرش تعامل گرايانه درنسبت علم و دين از سوى «جان. اف.هات» در قالب و عنوان تأييد گرايى دنبال شده است. وى مى‏نويسد: «اين ادعاى دين كه اين جهان يك كلّ محدود، منسجم، عقلانى، منظم، و مبتنى بر يك اميد و دلبستگى غايى است، بينشى عام در مورد اشياء بدست مى‏دهد، كه كاوش علمى را به نحوى سازگار، براى كسب معرفت پرورش مى‏دهد و علم را از همبستگى با ايدئولوژهاى محدودكننده آزاد مى‏سازد. به طور صريح تر، علم نمى‏تواند بدون مبنا داشتن در نوعى ايمان پيشين به اينكه جهان يك كليت منظم عقلانى است، رشد كند. دانشمندان همواره به يك ايمان ضمنى اتكاء مى‏كنند،ايمانى كه به ندرت درباره آن به نحو هوشيارانه تأمل مى‏ورزند. ايمان به اينكه در «آنجا» [خارج از وجود ما [يك جهان واقعى وجود دارد و [اجزاء [اين جهان واقعى به نحو قابل فهمى با هم هماهنگ‏اند، و ذهن انسان اين ظرفيت را دارد كه دست كم بخشى از اين فهم پذيرى جهان را درك كند، هر چه بيشتر آزمايش مى‏كنيم چيزهاى قابل فهم بيشترى براى اسرارزدايى هست».(32)

3ـ3. دين تكميل خلأهاى علم جديد

در توصيف ديگرى از تعامل كه بين علم و دين، ارائه شده، رسالت دين را تكميل خلأهايى مى‏داند كه علم جديد در مسير رشد خود با آن مواجه شده است. لذا دين با پوشش متافيزيكى‏اش مى‏تواند نقش اساسى در جبران خلأهاى علم ايفاء كند. اين نگرش در عين حال معتقد است: دين بعضى از افق‏هاى تاريكى كه علم نمى‏توانند تبيين كند، بر عهده دارد متقابلا بعضى از افق‏ها و چشم‏اندازهايى كه دين به لحاظ محدوديت روشى نمى‏توان تبيين كند علم به روش تجربى مى‏تواند. طبق اين نگاه علم و دين در موضوع واحد با متد و غايات متفاوت تبيين‏هاى مختلفى ارائه مى‏كنند كه هر يك از اين تبيين‏ها در حوزه خود صادق و درست مى‏باشد. وحدت موضوعى به اين صورت مى‏تواند به تعامل ميان آن دو بينجامد، كه رخنه‏هاى اطلاعات يك تبيين به كمك تبيين يا توصيف ديگرى پر مى‏گردد.(33)

4ـ3. دين وايجاد حسّ مسئوليت نسبت به آينده محيط زيست

يكى ديگر از زمينه‏هاى نظريه كه گفتگو و يا همپوشانى را موجّه مى‏كند؛ هم گرايى اخلاقى «تدپيترز» است. وى ضرورت ايجاد حسّ مسئوليّت نسبت به آينده محيط زيست و چالش‏هاى اخلاقى موجود در تمدن غرب را عاملى اساسى در ايجاد بستر تعامل مشترك ميان علم و دين براى چاره سازى و برنامه‏ريزى بر آينده تمدن دانسته و نويسد: «معتقدم كه بحران زيست بومى در ريشه خود، مسئله معنوى، يعنى نياز شديد تمدن جهانى به بينش اخلاقى را مطرح مى‏سازد. بينش اخلاقى - بينش جامعه‏اى عادلانه و پايدار كه هماهنگ با محيط زيست و در صلح با خود به سر مى برد- براى برنامه ريزى آينده و انگيزش مردم ضرورى است. انديشه زيست بومى، انديشه آينده است كه منطق آن، شكل زير را به خود مى‏گيرد: درك، تصميم‏گيرى و كنترل».(34)
همچنين وى فراتر از نظريه آفرينش، توسّل به رستگارى معادى رابا چشم‏انداز تجدّد معادى، تصورى مى‏داند كه بصيرتى نسبت به جامعه عادلانه و پايدار آينده و نيروى انگيزش ايجاد مى‏كند؛ يعنى دين با ارائه جامعه مطلوب آرمانى مى‏تواند در چشم‏انداز و وضعيّت موجود جامعه موءثر واقع شود.

5ـ3. دين و ايجاد تعهد اخلاقى در جستجوى حقيقت

همچنين تعهّد اخلاقى مشترك در جستجوى حقيقت و مطالبه معنويّت عصر جديد، از ديگر زمينه‏هايى است كه بر تعاون علم و دين دلالت مى‏كند. «فريتيوف كاپرا» و «ديويد بوهم» كه عرفان هندى را با نظريّه فيزيكى در هم آميخته در ميان فيزيك دانان، محبوب معنويّت عصر جديد هستند.

6ـ3. دين و همراهى با روش‏هاى علم

البته عده‏اى از نظريه پردازان نيز با تأكيد بر شباهت روش شناختى علم و دين، گفتگو و تعامل آن دو را بيش از پيش توجّه كرده‏اند. به گفته «باربور» از سال 1960 معلوم شد، كه نه علم آنقدر عينى است كه ادعا مى‏شود و نه دين آنقدر ذهنى، لذا داده‏هاى علمى گرانبارتر از نظريه‏اند نه فارغ از نظريه و مبانى و مفروضات نظرى در گزينش وگزارش و تفسير اين داده‏ها دخالت دارند. چنانچه تخيّل خلّاق نيز در پديد آمدن نظريّه‏هاى علمى، سهم موءثرى ايفاء مى‏كنند. چنانچه آزمون پذيرى ديگر منحصر به علوم تجربى نيست، بلكه در گزاره‏ها و مفاهيم دينى نيز سنخ خاصى از تجربه دينى وجود دارد، كه بواسطه آن مى‏توان آموز دينى خود را به محك گذاشت، لذا دين و علم هر دو با پذيرش انديشه انتقادى ملتزم هستند.در واقع بيان فوق به دنبال توجّه دادن به شباهت روش شناختى علم و دين است. چنين مشابهت‏هايى امكان گفتگوى بيش از پيش را فراهم مى‏كند؛ زيرا ديگر علم نمى‏تواند مدعى عينى بودن گردد و روش تجربه را منحصر به خود بداند، چنانچه دين نمى‏تواند از مطلق گرايى آموزه‏هاى خود دفاع كند.

7ـ3. دين جستجوى معانى اشياء و علم بيان علل اشياء

بعضى نيز نوع تعامل دين را اين صورت بيان كرده‏اند: علم ودين هر دو در اين سهيمند كه جهان قابل فهم است. ولى راهشان در فهم متفاوت مى‏باشد.به اين صورت كه علم به دنبال بيان علل اشياء است ودين با اين فرض آغاز مى‏كند كه اشياء معنا دار هستند. علل و معانى به دو نوع نظم اشاره دارند؛ زيرا علم با تجربه عينى به كشف علل مى‏پردازدواين علل نيز قدرت پيش بينى را درانسان ايجاد مى‏كند. در حالى كه معانى (كه بر اهميت و ارزش اشياء دلالت دارد) با درونگرى و تجربه ذهنى بدست مى‏آيد.
علم ملتزم به جريان عليت در عمق طبيعت اشياء است و دين برآن است كه بالا ترين ارزش‏ها را در عمق اشياءسريان دهد. لذا علم پاسخ گوى پرسش‏هاى ناظر بر چگونگى است و دين ناظر بر پرسش‏هاى چرايى. به اين ترتيب جستجوى علل و معانى فى نفسه در تقابل هم نيستند. هر چند رهيافت‏هاى هر كدام ممكن است، در ديگرى تغييرى ايجاد كند. به همين جهت با وجود كثرت در نظريه‏هاى علمى و نيز كثرت گرايى در حوزه اديان، بروز اشكالى از تعارض، امرى مورد انتظار است. البته اين امر منافاتى با ارتباط خويشاوندى آن دو ندارد.(35)

تحليل و ارزيابى

1. رويكردهايى كه مورد بحث واقع شد، اساسا بر موجوديت علم جديد و مشروعيّت استقلالى‏اش از دين صحه گذاشته‏اند؛ يعنى علم جديد را به عنوان ره‏آوردى بشرى كه بر عقل مدرن استوار گشته است مى‏پذيرند.علم جديد را با طرد صورت افراطى آن كه در شكل پوزيتيويسم منطقى و علمى تجلّى يافته است را در راستاى حلّ مشكلات زيست جامعه به كار مى‏گيرند، و در عين حال تلاش و سعى مى‏كنند كه از دين تفسير و تصويرى جديد ارائه كنند تا بتواند با جزميّات علم سازگار گردد.
2 نقطه ديگر كه در اين توضيحات به چشم مى‏خورد، اين است كه على رغم اين كه براى دين يك نقش و رسالت خاصّى قائل هستند، اما بر تطابق پذيرى دين، از معيارهاى معرفت علمى بيش از هر امر ديگرى تأكيد مى‏ورزد. به همين روى اساساً متألهان كه در قرن 19 و 20 ظاهر شده و در نسبت علم و دين سخن گفته‏اند، نوعى رهيافت دينى ارائه كرده‏اند كه كاملا از انعطاف پذيرى در قبال علم و تجدد حكايت مى‏كند. از اين روى شاهد ظهور الهيات ليبرال و سكولار هستيم كه دين را بيش از يك تجربه درونى و شهود قلبى ارائه نمى‏دانند و لذا بر نقش اجتماعى و سياسى دين نيز تأكيد نمى‏ورزند.
3. با قطع نظر از نقد و انتقادهايى كه بر رويكردهاى فوق وارد است، مى‏توان يك نقد اساسى و كلّى بر تمام رهيافت‏هاى فوق وارد دانست و آن اينكه، اساساً در اين نگرش‏ها دين و آموزه‏هاى دينى در مسير و بسترى مورد توجه قرار مى‏گيرند كه با مشهورات و جزميات حتمى علم جديد درگيرى پيدا نكند. به همين سبب ما از آغاز ظهور علم جديد كه با خود شك گرايى دينى را به همراه آورد، ميزان و ملاك صحت و سقم متون دينى و مفاهيم دينى، انطباق با معيارهاى علمى و تجربى تلقى گرديده است.
به همين جهت نيز ما شاهد مصادره شدن مقوله‏هاى دينى به نفع معرفت علمى هستيم و اين حركت موجب انحلال حقيقت دين در علم جديد مى‏گردد. در نهايت اثربخشى و كارآمدى قدسى آن را فرو مى‏كاهد.در واقع در تبيينى كه از نسبت‏هاى دين و علم ارائه شده، حجيّت معرفت دينى به هيچ انگاشته شده و بر مرجعيّت معرفت علمى بشر تأكيد شده است.
در كل اساس دغدغه‏هايى كه در تبيين نسبت علم و دين وجود داشته، در راستاى حفظ تعهّد و التزام عملى به مدرنيته و نيز علم جديد به عنوان متغير محورى آن مى‏باشد، كه در كنار آن دين و آموزه‏هاى دينى، در جهت پوشش آسيب‏ها و آفت‏هايى كه از مدرنيته و علم مدرن ناشى گشته است به كار گرفته مى‏شود.
از اين روى به نظر مى‏رسد كه در بيشتر اين نوع توصيف‏ها گفتمان علمى بر گفتمان دينى حاكم گشته است و اعتبار و ارزش مقوله‏هايى دينى و متافيزيكى در چارچوب اين گفتمان معنى و مفهوم پيدا مى‏كند. اگر چه ممكن است اينگونه گفته شود كه رويكردهاى ارائه شده با دغدغه دينى صورت گرفته است، اما در يك تحليل عقلانى اين دغدغه نيز به سبب آن نبوده است كه جايگاه و منزلت حقيقى دين و متون دينى را در نسبت با علم جديد روشن كند، بلكه سهمى نازل و از روى ترحم به اين مفاهيم و آموزه‏هاى دينى داده مى‏شود. به نظر مى‏رسد رويكرد تعامل گرايانه در نسبت علم و دين خاستگاهش در شرايط به اوج رسيدن رشد علم جديد بوده كه به دنبال آن بحران‏ها و خلأهايى نيز به وجود آمده است، كه در واقع نگرش اين رويكرد به دين يك حركت و گام نخستين در دفاع از حقيقت دين نبوده است، بلكه يك گام و حركت ثانوى و پسينى، بعد از وقوع پس لرزه‏هاى علم جديد مى‏باشد. توجه و اقبال به دين، جهت ايجاد يك نگرش تعامل گرايانه، براى احياء و سراپا نگهداشتن علم مدرن و مدرنيته مى‏باشد.

4. رويكرد وحدت گرايانه

بعضى از نظريه پردازان، در بحث علم و دين مواضعى اخذ كرده‏اند كه مى‏توان آن را قدمى فراتر نسبت به رويكردهاى قبلى در هماهنگى و وحدت علم و دين قلمداد كرد. بر همين اساس رويكرد وحدت گرايانه را مستقل از رويكرد تعامل آورديم. در اين رويكرد، به گفته «باربور» تلاش مى‏شود كه وحدت علم و دين را در درون يك برداشت وحدانى از جهان دنبال كنند. در اين رويكرد نيز حضور بعضى از متكلّمين و نيز بعضى از فلاسفه را مى‏توان مشاهده كرد.

4-1. الهيات اعتدالى و وحدت علم و دين

الهيات اعتدالى به رهيافت‏هاى پژوهشى ـ علمى توجّه و علاقه دارد و مدّعى است، كه آموزه‏هاى دينى انسان بايد تعبير و تفسير معقولى از همه حوزه‏هاى تجربه بشر باشد و تفكّر انتقادى را همانند دانشمندان، در تحقيق خود بكار مى‏گيرد.
به همين روى الهيات اعتدالى در حدّ وسط ميان دو رويكرد كلامى؛ يعنى نگاه كاربرد دفاعيّاتى از علم، براى آموزه هاى دين، كه كارآمدى و به روز بودن مفاهيم سنّتى دينى را با ترجمه آن به زبان علمى جستجو مى‏كند و الهيات طبيعى كه مدعيات دينى را مستقيماً از علم أخذ مى‏كنند.(مثل تقرير برهان اتقان صنع بر اساس اصل آنتروپى). الهيات اعتدالى ديدگاه وحدت را به اين ترتيب دنبال مى‏كند.(36)
«آموزه‏هاى سنتى براى تدوين مجدّد، نظرِيه علمى را به حساب آورده‏اند. در اين جا علم و دين به عنوان دو منبع نسبتاً مستقل عقايد تلقّى شده‏اند، اما در عين حال در برخى جنبه‏ها ميان علايق آنها نوعى تداخل و ارتباط نيز وجود دارد، به خصوص آموزه‏هايى، مثل خلقت، مشيّت و طبيعت بشرى كه ممكن است تحت تأثير يافته‏هاى علم قرار گيرند. هدف در اينجا دست يابى به الهيات طبيعت است كه مبتنى بر منابع بيرون از علم است، بجاى يك الهيات طبيعى، كه وابستگى بيشترى به علم دارد، اگر قرار است باورهاى دينى با معارف علمى هماهنگ شوند بايد تبديل و تعديل‏هايى صورت گيرد.(37)
در حقيقت اين ليبرال‏هاى كلامى با تأكيد بر اينكه الهيات بايستى وسيعاً تجربى و عقلانى شود، يك جهان نگرى جامع و سازدار را دنبال مى‏كنند. لذا با اقتباس از روحيّه انتقاد پذيرى به بررسى و آزمون تجربه دينى و اخلاقى مى‏پردازند. اگر چه منكر مفهوم وحى نيستند، اما بى همتايى وحى را تضعيف مى‏كنند و نيز بر اين باورند كه وحى‏از مجراى تعبيرهاى انسان مى‏گذرد و در معرض تخريب قرار مى‏گيرد.(38)
«آرتورپيكاك» و «نانسى مورفى» نمونه تفكر چنين الهياتى است كه تدوين مجدّد باورهاى سنتى را در پاسخ به علم معاصر تأكيد مى‏كنند. به اعتقاد پيكاك باورهاى دينى از طريق 1. اجماع جامعه دينى؛ 2. معيار انسجام؛ 3. جامعيّت و نتيجه بخشى، آزمون پذيرند.(39)
چنين تفكر كلامى را از آن روى مى‏توان رهيافت وحدت گرايانه عنوان كرد، كه به مشيّت و حضور مداخله گرايانه خداوند در فرايند طبيعت اعتقاد دارد. خداوند از طريق فرايند كامل قانون و اتفاق، موجودات را مى‏آفريند، نه تنها با مداخله در رخنه‏ها. روند آفرينش در شبكه خلاق طبيعى حوادث، خود عمل خلاقانه خداوند است. خداوند از طريق فرآيندهاى جهان طبيعى، موجوداتى را مى‏آفريند كه علم به كشف آنها مى‏پردازد. پيكاك موضع خود را به عنوان حلول (ونه وحدت وجود) معرّفى مى‏كند. «خدا در جهان است» به اين معنى كه خدا بيش از جهان است. وى تصويرى‏زنده و پويايى از رابطه خدا و جهان كه ويژگى‏هاى آن را علم مكشوف ساخته ارائه مى‏كند.
پيكاك در اين ارتباط مى‏نويسد: «ذات خداوند در فرآيند خلقت جهان با قوّت بيشترى به عنوان يكى از ابعاد ماهيّت الهى دوباره آشكار مى‏گردد. در عين حال، آن «غيريّت ديگر بودگى» متعالى كه تمام اديان ابراهيمى پايه آن را تأييد و خود را آشكار مى‏سازد، خداوند آفريننده ابدى است و آفرينش امرى دائمى و مستمر است. خداوند به معناى واقعى كلمه خداوند زنده اى‏است كه در كتاب مقدس بدان اشاره شده است...».(40)
پيكاك مى‏گويد: ما به الهياتى نيازمند هستيم كه حقيقى، آزاد، حساس و جهانى باشد؛ يعنى الهياتى كه با حقايق مربوط به تمام كشفيّات در مورد جهان و مخصوصاً انسان سر و كار دارد و با آن عجين شده است.(41)
با توجه به همين امر وى الهيات را در رأس سلسله مراتب علوم، قرار مى‏دهد؛ زيرا مطالعه فراگيرترين سيستم را ممكن مى‏كند و خدا در رابطه با هر چيز ديگر وجود دارد. با قرار گرفتن الهيات در رأس سلسله مراتب علوم، ايده وحدت علم و دين محقق مى‏گردد. چنانچه نانسى مورفى به تأسى از ايشان اين ايده را تكرار مى‏كند و آن را با عنوان «عليت نزولى» بيان مى‏كند، كه در مقابل و در رد تقليل گرايى قرار مى‏گيرد كه در درك پديده‏ها نه فقط بايستى عوامل مرتبه پائين تر (مانند استعدادژنتيكى)، بلكه بايستى عوامل مرتبه بالاتر را نيز در نظر گرفت.

4-2. دستگاه فلسفه پويشى و وحدت علم و دين

يكى ديگر از كوشش‏هايى كه در راستاى وحدت علم و دين ارائه شده و برداشت يگانه وار از حقيقت را امكان پذير كرده، فلسفه پويشى «وايتهد» مى‏باشد كه دستگاه متافيزيك را در قرن بيستم ارائه كرده است. در واقع وى جهت تحقق وحدت اصولى و منطقى علم و دين، آن را در يك جهان بينى منسجم در قالب مابعدالطبيعه و طرح مفهوم جامع ارائه كرده كه بتوان ويژگى اساسى همه امور و انواع مختلف تجربه را بر پايه آن تفسير كرد. طبعاً چنين كارى در قلمرو كار فيلسوف مى‏گنجد نه دانشمند و متكلم. فلسفه پويشى كه خود تحت تأثير تفكر علمى و دينى تدوين يافته، تلاش مى‏كند بر تفكر ثنويتى كه ميان ذهن و ماده گسست ايجاد كرده فائق آيد و نيز منتقد آن تفكر كلامى است كه در نسبت اختيار خدا و انسان، مجالى براى اختيار انسان قائل نيست و ملتزم به قدرت و اراده مطلق يك جانبه به خداست. بر همين اساس به نقش اختيار انسان در نظام هستى تأكيد و اصرار مى‏ورزند.(42)
روشى كه بر اين اساس در وحدت علم و دين در پيش گرفته: «پرورش يك نظام جامع متافيزيك كه قرار است هم براى علم و هم براى دين، در خور باشد، اين نظام با متافيزيك ماترياليسم تجزيه گرايانه قرن هيجدهم و اصالت طبيعت تكاملى قرن نوزدهم فرق دارد و اين فرق هم در بينش، متحوّل تر و باريك تر نسبت به طبيعت است و هم در ملحوظ داشتن طيف وسيعى از تجربه بشرى، اعم از استحسانى، اخلاقى و دينى. وايتهد از خصلت انتزاعى، جزيى نگر، و كناتى (= سمبوليك) مفاهيم علمى به خوبى‏آگاه است».(43)
در واقع فلسفه پويش وايتهد با تبيين جديد از اختيار و فاعليت خدا در درون عالم طبيعت، به مقابله با تفكر علمى كه طبيعت را حوزه اختصاصى جولان عقلانيت علمى و اختيار آزاد بشر تلقى مى‏كرد بر خواست. بدين ترتيب وى حضور فعل الهى و اختيار خدا در نظام طبيعت، كه مقوله‏اى دينى و متافيزيكى است، با حضور فعل الهى و اختيار خدا در نظام طبيعت كه در قالب مفاهيم علمى صورت مى‏گيرد را مانعة الجمع مى‏داند.
نظام متافيزيك جامع ايشان، منزلت و حدود علم و دين متناسب با هدف و جهت مورد نظر را روشن مى‏كند، بدون اينكه دين و علم تفاوت شان و تنوع كاركردشان انكار شود. وايتهد در فلسفه پويشى خود اگر چه الهيات نظام‏مند و هماهنگ از خود را ارائه نكرد، اما نظام جامع متافيزيك سر مشق تأسيس دستگاه الهيات پويشى گشت.
«چارلزهارتشون» يكى از مدافعان سرسخت مكتب وايتهد مى‏باشد، ميان جهان بينى مسيحى را بر پايه فلسفه وى‏توضيح داده و در كتاب نسبيت الهى خود آن را بيان كرده است. متكلمان وابسته به سنت پويش استدلال مى‏كنند، كه تلقى‏هاى كلاسيك اگوستينى و توماس درباره خلقت كه خدا را كاملاً بيرون از فرايند زمانى قرار مى‏داد، مبتنى بر مدل‏هاى يونانى بودند، كه با تفسير انجيلى، مداخله خداوند در جهان، ناسازگار است. لذا بر اين باور هستند كه خداوند دقيقاً درون فرايند جهان قرار دارد و در واقع، از طريق همين فرايند است كه گفته مى‏شود تحقق نفس پيدا مى‏كند و خدا يا جهان يكى نيست . چارلزهارتشون به دقت بين حلول و اتحاد و «وحدت وجود» تفكيك قائل مى‏شود، اما خدا جهان را در خود دارد.(44)

4-3. الهيات طبيعت و وحدت علم و دين (نظريه باربور)

اين الهيات پويشى در عصر حاضر نيز از سوى دو نفر از متكلمان برجسته؛ يعنى «ايان باربور» در كتاب «علم و دين» و «ديويد رى گريفين» در كتاب «خدا و دين در جهان پسامدرن» دنبال شد. ما به جهت اختصار به ايده «باربور» بسنده مى كنيم:
به نظر مى‏رسد اثر وى مهم ترين كتاب در دهه‏هاى اخير در حوزه علم و دين بوده است. باربور و نظريه‏اش در مورد علم و دين كه وحدت و مكمليّت را تاكيد مى‏كند، برگرفته از سنّت فلسفى وايتهدى مى‏باشد. در عين حال وى به تأسّى از اين فلسفه، تأسيس الهيات طبيعت را محمل مناسب براى فائق آمدن بر بسيارى از گسست‏ها و انشقاق‏هايى كه از عصر روشنگرى و قرن هفده باقى است، مى‏داند.
باربور ضمن تشريح و انتقاد از مهم‏ترين جريان درگير علم و دين از قرن هفده به اين سو، اساساً نظريه جدا انگارى مطلق را غير قابل دوام تلقى مى‏كند و بر اين باور است كه امكانات قابل توجهى در امكان هم كنشى ميان علم و دين وجود دارد.

اساس نگاه ايشان در مورد علم و دين بر چند مبحث اساسى استوار است:

1. وى معتقد است با وجود تفاوت‏هايى ميان علم و دين مى‏توان از توازى و تفاوت‏هاى مهمى در روش آنها را شاهد بود. مثلاً تأثير متقابل بين تجربه و تعبير، كاربرد مدل‏ها و مثال‏ها، و نيز نقش جامعه پژوهنده در هر دو حوزه برقرار است. اگر چه ميزان درگيرى و دل سپردن فردى در علم و دين فرق مى‏كند، ولى در عين حال نمى‏توان حصر و حد فاصل مطلق ميان «عينيت» و «ذهنيّت» قائل شد. چنانچه زبان دينى در درجه نخست در بعد نيايش و پرستش بكار مى‏رود، در عين حال كه مدعى شناسندگى حقيقت است، عملكردهاى غير شناختارى دارد و از سوى ديگر وحى نيز مصون از تعبيرهاى انسانى نيست. حاصل اينكه هم علم، انسانى تر از آن است كه تصور مى‏شود و هم كلام بيش از آنچه مى‏گويند انتقادى است.(45)
2. محور اساسى ديگرى كه وى آن را طرح مى‏كند، پذيرش يك جهان نگرى يكپارچه است. در نگاه باربور اخذ فلسفه پويشى در تبيين مقولات دينى و علمى ضرورى است؛ زيرا مفاهيم پويشى را مى‏توان براى بيان پيام ديانت اهل كتاب در جهان معاصر به كار گرفت. اگربنا را فقط برمتافيزيك بگذاريم و در مقام جست و جوى كلى‏ترين مقولات قابل اطلاق بر ساخت همه حوزه‏هاى تجربه برآئيم، طبعا غلبه با زبان فلسفى «نا انسان وار» خواهد بود، ولى اگر فقط زبان كلاسيك رستگارى بكار رود، اصطلاحات انسان وار و تاريخى آن اطلاق محدودى به طبيعت خواهد داشت. موضعى كه از ما از آن دفاع مى‏كنيم بكار بردن مقولات متافيزيكى در دايره بيان مسيحيت است.واضح است كه چنين ملاحظات متافيزيكى هيچ مددى به علم نمى‏رساند و هچنين هيچ مدد مستقيمى نيز به تعهّد دينى يا امهات مسائل الهيات نمى‏رساند،ولى در تكوين يك جهان بينى يكپارچه سهيم است، كه اگر قرار باشدانسان جديد معتقدات دينى را باور كردنى و پذيرفتنى بيابد، چنين جهان بينى يكپارچه‏اى لازم است. توجه به اين گونه ملاحظات و تلفيق‏ها قابل فهم ساختن و انسجام بخشيدن به روند كلى جهان و تجربه انسانى با همه تنوعش است.(46)
3.وى همچنين طرح يك نوع الهيات طبيعت را واجد اهميّت مى‏داند. به باور وى الهيات هر چند ريشه در وحى تاريخى دارد و فقط با هستى و حيات انسانى سر و كار دارد، نمى‏تواند در همين محدوده بماند. در تفكر كلامى‏معاصر خيلى كم به فعل خدا در طبيعت پرداخته‏اند. لذا نيازمند به يك الهيات طبيعت هستيم كه كوششى در بازنگرى به نظم و نام طبيعت در چارچوب آراى كلامى كه عمدتاً متخذ از تعبير و تفسير وحى تاريخى و احوال دينى‏است.
4.از نظرگاه علمى، بازنگرى نوين به طبيعت، ما را بر آن مى‏دارد كه انديشه‏هايى را كه راجع به رابطه خداوند با جهان داريم وارسى كنيم. امروزه الهيات بايد جهان را متحوّل، گسترنده و تكامل يابنده جدى بگيرد. باربور با ارائه نظريّه آفرينش مداوم، در صدد هماهنگى تعريف اهل كتاب از خداوند با برداشت علمى از طبيعت مى‏باشد. و تصريح دارد كه اگر همان نظم و نظام طبيعى كه مورد مطالعه اهل علم است، از نظر متكلمان، موضوع فاعليت الهى‏باشد، ديگر نمى‏توانيم به تصور زبان‏هاى مكمل و نا مرتبط، خرسند باشيم.(47)
حاصل و نتيجه بحث
1. با توجّه به آنچه گفته شد، در رويكرد وحدت گرايانه هر سه جريان مورد بحث تلاش مى‏كنند در تبيين نسبت علم و دين گامى فراتر برداشته و وحدت منطقى را دنبال كنند. به همين روى تلاش داشتند علم را با توجّه هويّت جديدش با دين، بر يك مبناى مشترك ارجاع دهند. مبناى مشترك در جريان اول محور هماهنگى به دستگاه الهيات اعتدال گرايانه و به عبارتى به الهيات تجربى و عقلانى باز مى‏گشت، در جريان دوم اين محور مشترك به دستگاه جامع فلسفى؛ يعنى فلسفه پويش و نيز الهيات طبيعت (نه طبيعى) مبتنى بر فلسفه پويش باز مى‏گردد.
2. در تحليل وحدت گرايانه، هر سه جريان اساساً منظر مكانيكى و ماشينى را قالب تنگ و نارسا براى تبيين بسيارى‏از واقعيت‏هاى عالى و تجربه‏هاى بشرى مى‏دانند. به همين روى تفسير پويا و ارگانيكى از هستى و انسان با توجّه به نظريّه تكامل زيست شناختى ارائه مى‏كنند. بر همين اساس نيز بر خلاف تفكر نيوتنى به تبيين مكانيزم حضور و دخالت خدا در نظام طبيعت مى‏پردازند، به نحوى كه بتوانند جريان فعل الهى و مشيّت الهى را در طبيعت هستى و انسان، تبيين دينى و علمى كنند.
3. هرسه جريان اساساً در مقابل تفكر تمايز و تفكيك گرايانه كه در نحله‏هاى مختلف، همچون نظريه اگزيستانسياليستى و تحليل زبانى ارائه شده، مقاومت مى‏كنند، لذا به تأثير و همكنشى متقابل روابط و نسبت هاى‏ارتباطى انسان و طبيعت و انسان و خدا و طبيعت مى‏پردازند. بر همين اساس مخالف هرگونه تفكّر دوئيّت انگارى در ذهن و عين يا دين و علم و ايمان و عقل مخالف مى‏باشند. از سوى ديگر با تقليل گرايى علمى و پوزيتيويسم علمى مقابله مى‏كنند. بلكه واقعيت فرا مادّى را در سلسله عوامل و علل موءثر در پيدايش پديده‏ها مورد تأكيد قرار مى‏دهند. به همين جهت نيز «نانسى مورفى» از علّيت نزولى دفاع مى‏كند.

نقد و بررسى

اگر چه پرداختن به نقد و بررسى رويكرد وحدت گرايانه مجال و بضاعت علمى ويژه‏اى مى‏طلبد تا به عمق محتواى نظريّه‏هاى فوق راه يافت، اما به جهت اختصار و پرهيز از تفصيل ما نظريّه همكنشى علم و دين ايان باربور را به اجمال مورد نقد قرار مى‏دهيم كه طبعاً بعضى نقدها مى‏تواند، ناظر و شامل بر مبانى باشد كه از فلسفه يا الهيات پويشى اخذ شده است. نكاتى كه در بررسى نظريّه وى به نظر مى‏رسد از اين قرار است.
1. همان طور كه در خلاصه نكات گفته شد «ايان باربور» نيز ضمن همراهى در مخالفت با نظريه تمايز گرايى و تقابل گرايى و تقليل گرايى و تفكر مكانيكى، سنّت فلسفى پويشى را محمل مناسب براى حلّ چالش‏هاى علم و دين مى‏داند. به اين ترتيب به باور وى علم و دين در حال حاضر مكمل هم بوده داراى وحدت منطقى و اصولى هستند. اما جاى سئوال باقى است كه نظام فلسفى مورد قبول وى كه حلقه واسطه ميان علم و دين عمل مى‏كند، لذا مدعى‏است دنبال حل نسبت منطقى فلسفه علم و فلسفه دين نيز مى‏باشد. حال آيا حقيقتاً چنين فلسفه‏اى مى‏تواند چنين نقش منطقى و اصولى را ايفاء كند؟ يا همانند ديگر دستگاه‏هاى فلسفى غرب كه دين مسيحيت، در طول تاريخ فراز و نشيب خود از آن تأثير پذيرفتند نمى‏توانند تا پايان دين را همراهى كنند؟ لازم به ذكر است كه متكلمين و متألّهين در گذشته براى‏دفاع از آموزه‏هاى خود به دامن فلسفه ارسطويى و يونانى تمسّك جسته‏اند. در همه مقاطع نيز فلسفه به نحوى عليه دين عمل كرده و آن را از درون ويران كرده است. چنانچه «توماس موريس» بر اين باور است كه «دين براى دفاع از خودش به فلسفه متوسّل شد، اما فلسفه به آن خيانت كردوتأكيد مى‏ورزدكه چنانچه همين اتفاق از سوى‏فلسفه فيزيك نيوتن و فلسفه و زيست داروين در نسبت الهيات و دين روى مى‏دهد. اما با اين تفاوت كه در گذشته فلسفه ناظر بر چرايى و چيستى، ابزار و وسيله تبيين دين بوده و امروزه فلسفه چگونگى كه به شكل علوم دقيقه و مدرن در آمده، محمل تبيين عقلانى دين گشته است. منتها اين بار الهيات مسيحى و دين، بيش از پيش در تنگنا و انزوا قرار گرفته است. طبعا چنين نتايج و لوازمى از كاربرد عقلانيّت فلسفى و علمى در تفسير و تأويل حقائق و تجربه‏هايى صورت گرفته كه از چنين مقوله متلّق و موضوع فلسفى و علمى نبوده است.
اين عدم سنخيّت ميان متدولوژى تفكر فلسفى و علمى با متدولوژى تفكر كلامى دين، نشانگر خود بنيادى و حيثيّت اومانيستى چنين دستگاه‏هايى است كه از اساس با حقيقت جوهرى دين؛ يعنى تسليم به وحى و تعبّد نمى‏سازد. حاكميّت و ملاك قرار گرفتن چنين متدولوژى و بازگشت ارزش و مشروعيّت آن به درون خود، در نهايت به تفسير متون قدسى و الهيات درون متناقض و قدسيت زدايى منتهى شده، كه فرسايش تدريجى دين مسيحيّت را در بر داشته است. حال با چنين ماجراى گذشته سرنوشت دين، فلسفه و علم چه تضمينى در نظريه فلسفه و الهيات پويشى در وحدت و يا همكنشى دين و علم باقى است، كه معضلى دامن دين را نگيرد.؟اساساً مهمترين ضعف چنين روشى اين است كه باز دين و الهيات تابع روش عقلانى و علمى قرار گرفته است. مگر فلسفه پويشى جز حاصل تفكّر فلسفى علمى يك دانشمند و رياضى دان مى‏باشد؟ آيا حاكم كردن يك تفكّر فلسفى بشرى در تعيين حدود و ثغور دين، جز اين است كه دين و مقولات دينى را همانند امور بشرى نه از جنس حقايق وحيانى و قدسى تصور كرده است؟
اينكه يك فيزيك دان يا رياضى دان از چشم‏انداز فكرى خود و لو به شكل دستگاهمند، براى دين و حقايق آن تعيين جايگاه مى‏كند، خواسته يا ناخواسته، بر يك اساس اومانيستى تكيه كرده است، چنين خطايى در شواهد گذشته تاريخ علم و فلسفه، ما را از نتيجه مثبت چنين دستگاهى نيز مأيوس مى‏كند. لذا چنين متافيزيك خود ساخته و مولد بشر مدرن مى‏تواند ويران گر باشد و اين بار نيز آموزه‏هاى دينى و الهيات مسيحى را در شكل ديگر در مسير آشفتگى‏و پيچيدگى رهنمون مى‏كند. به نظر مى‏رسد دستگاه فلسفى و كلامى پويشى در نهايت نمى‏تواند به وحدت اصولى و همكنشى منطقى علم و دين بينجامد، چرا كه در چنين دستگاهى صرف نظر از نقص خود بنيادى و بشرى بودن، عناصر و اجزاء آن نسبت برابر و مساوى نمى‏توانند داشته باشند؛ زيرا در يك سيستم برابرى اجزاء و عناصر درونى معنا ندارد، بلكه در يك نسبت هماهنگ بعضى از عناصر محور و عده‏اى عناصر فرعى محسوب مى‏شوند. لذا اصلى و فرعى كردن عناصر در ساختار دستگاه فلسفه و الهيات پويشى كدام عنصر و جزء در مركز ثقل آن قرار دارد؟ اگر دين و الهيات حاكم باشند چگونه با علم و جريان علم سازگار است و همكنشى دارند؟
بعيد به نظر مى‏رسد در چنين دستگاهى خود بنياد تفكر كلامى در مركز قرار گيرد. چنانچه پيداست كه دين در اين تفكر بايستى در جهت علمى بودن و همانند روش و سير علمى سير داده شود. تاكيد بر جدّى گرفتن و به حساب آوردن علم و زبان و روش و مسائل آن ما را به اين نكته ما را متفطن مى‏كند.
اگر چه ما نيز معتقديم كه در حل منطقى نسبت علم و دين اساساً بايستى فلسفه، ميانجيگرى كند، اما سخن اين است كه با كدام فلسفه و تفكر و روش عقلانى؟ آيا فلسفه‏هاى عاريتى مى‏توانند، چنين كار آمدى داشته باشند؟
2.حال مى‏توان از فضاى فوق كمى تنزل كرد. نقد و بررسى را از زاويه ديگرى پيش برد. اساس ادّعاى ديدگاه مكمّليّت، به ويژه در تحليل باربور، مخالفت با نظريه تباين، تضاد و نيز رويكرد تفكيكى بوده است. كه توانسته علم و دين را از فضاى رقابتى و جنگى بيرون كند. و در عين حال يك قدم مساعد در ايجاد تفاعل علم و دين بردارد، اما بايستى ديد ديدگاه مكمّليّت وى كه وحدت روش شناختى علم و دين را باور داشت و بر تمايز موضوع و زيان آندو تأكيد داشت توانسته در اين جهت موفق عمل كند؟ نقد اساسى ما اين است كه باربور نتوانسته على رغم ميل خود، مرز خود را از رويكرد تمايز جدا كند و بالاخره در قلمروانديشه وى نگاه گسست و انقطاع همچنان حاكم است. لذا وى با وجود تلاش زياد و آوردن انواع و انحاء آراء علمى و فلسفى، نتوانسته خود را از اين سنت ديرينه كانتى بيرون قرار دهد . به اين بيان كه وى با وجود تأكيد بر روش علم و دين، همچنان كه به نحوى بحث ارائه مى‏كند هر كدام از علم و دين به مثابه دو خط متوازى بدون اينكه بر خوردى داشته باشند، حركت مى‏كنند. همكنش و تأثير متقابل تجربه و تعبير در علم مربوط به خود آن است، چنانچه آميختگى تجربه و تعبير دين مربوط به قلمرو خود دين است. اين تجربه و تعبير در دو سوى علم و دين به يكديگر راهى ندارند؛ يعنى اينگونه نيست كه تجربه دينى تعبير شده در تجربه و تفسير علمى‏تغيير ايجاد كند يا بر عكس؟ لذا وحدت روش شناختى با اين بيان چه موضوعيّتى پيدا مى‏كند؟ اگر چه اعتقاد و التزام به چنين وحدتى گام مبارك و از دقت توجّه وى ناشى مى‏شود، اما توصيف و تبيينى كه در راستاى ايده وحدت برداشته شد با واقع امر فاصله زيادى دارد.
به يك معنى وحدت مورد نظر ايشان چيزى جز قرينه سازى و تناظر سازى الگوها، مدل‏ها و تمثيل، تجربه و زبان و معيارهاى ارزيابى، معرفت علمى مدرن نسبت به معرفت دينى نيست.
همان محورهاى فوق به نحوى در مورد دين بكار رفته است، بدون اينكه روشن شود با چنين قرينه سازى آيا مى‏توان به وحدت روشى رسيد؟ يا اينكه نه تنها وحدت حاصل نمى‏شود، بلكه نسبت تمايز و تفكيك علم و دين در همه صور ممكن به شكل منظم و منقح صورت گرفته و لو اينكه چنين مرزبندى از سوى وى به صورت يك دستور و بايد صادر نشده است. به نظر مى‏رسد در وحدت روشى، با كاربست روش علم جديد در معرفت دينى، عملاً گام موءثّرى در علمى كردن دين و الهيات صورت گرفته تا دينى كردن معرفت علمى.اگر وحدت روشى ميان علم و دين در عين حفظ مرز خود به لحاظ موضوع و مسائل، و كاركردها و زبان، به معناى حاكميّت متدولوژى علوم مدرن گرفته شده، لذا در ايده جايگاه دين و الهيات در ذيل علم جديد قرار گرفته و پيرو فرهنگ آن مى‏باشد. بدون آنكه علم و دين از درون و اقتضاء خود به چنين وحدتى تن دهد. چنين وحدت تحميلى و يك جانبه اساساً نمى‏تواند تا پايان نسبت منطقى عارى از درگيرى انحلال معرفت دينى برقرار كند. مى‏توان به صراحت گفت: وى اساساً مدل مطلوب و الگوى‏كامل در ايجاد نسبت منطقى ارائه نكرده است. به يك معنى وى مدل حاكميّت معرفت علمى را بر معرفت دينى در قالب رويكرد همكنشى و مكمّليّت ارائه كرده است.
3. نقطه ديگرى كه مى‏توان به صورت نقد كلى افزود اين است كه فرض تقابل و درگيرى ميان علم ودين در عصر حاضر در فضايى صورت مى‏گيرد كه دين براى خود رسالتى طرح كند و عملاً در قلمرو علم به معناى امروزى قرار گيرد، چنانچه علم نيز آنجا كه به صورت يك دين در مى‏آيد دقيقاً در ميدانى وارد شود كه به حوزه دين تعلق و ارتباط دارد. با فرض چنين تداخل‏هايى كه طبعاً به خصلت دستگاه وارگى آندو بر مى‏گردد، هر كدام ادعاى حاكميّت و شموليّت دارند. حال اگر دين و الهيات با تفسير و قرائت علمى و بشرى به يك قلمرو محدود وجدانى يا به حالات درونى مبهم و در نهايت به يك حالت و تجربه قدسى تعريف شده باشد، آيا با چنين تلقى زيبا شناختى از دين، ديگر فرض تقابل و شايد ديگر مدل‏هاى ارتباطى معنا ندارد. (48)
به نظر مى‏رسد نظريه تقابل و تباين هنوز در اين عصر جدّى‏تر و عميق‏تر از ديگر نظرِيه‏ها در محافل دينى و علمى حضور دارد، هر چند ديگر به طور جدّى بر دامنه اختلاف و درگيرى و تضادّ آن تلاش نمى‏شود، لذا به همين دليل تلاش همگرايى، گفتگوى علم و دين، راهبردى نيست كه بتواند عمق درگيرى و تضاد ما بين آنها را بر طرف كند و نظريّه‏تمايز چنانچه پيداست نظريّه آسان و پر دردسرى است كه اساساً صورت مسئله را خط مى‏زند، كه شايد بتواند، جهت پرهيز از تفكّر دوگانگى و معضل تركيب و التقاط بى اساس، با رويكرد تباين و تضاد همراه شود.

5. نظريه نهايى

با توجه به مباحثى كه تا حال ارائه شده و نيز با توجه به كاستى‏هايى كه در تبيين‏هاى مختلف نسبت به علم و دين وجود دارد و تلاش و سعى بى حاصلى كه در رويكرد همگرايانه علم و دين در ايجاد يك نسبت واقعى و منطقى بين علم و دين به چشم مى‏خورد، همه به نظر مى‏رسد ناشى از عدم فهم صحيح و دقيق دين باشد. در واقع بعضى از اين نوع نگرش‏ها با فروكاستن علم جديد به همان علم و معرفتى كه دين موءيد آن است، دين را موءيد علم جديد مى‏دانند،در حالى كه اساساً علم و معرفت مورد توجه دين از سنخ معرفت علمى جديد نيست.
1. حاصل اينكه، هويت و ساختار پيچيده علم جديد و از سوى ديگر رسالت و نقش واقعى دين و به عبارتى فلسفه حقيقى نزول دين و بعثت انبياء و رسل و نيز بقاء و استمرار تاريخى دين و نقش اجتماعى كه دين در طول قرون و سده‏هاى متمادى ايفاء كرده ما را از اين كه در يك نگرش تسامح گرايانه و ساده انگارانه در نسبت علم و دين فرو غلطيم مانع مى‏گردد و ما را به تأمل وا مى‏دارد كه مجدداً در هويت علم و رسالت اساسى و به عبارتى كارآمدى مورد انتظار از علم را مورد بازبينى و بازخوانى قرار دهيم.
2. به نظر مى‏آيد كه علم مدرن با توجه به دارا بودن ساختار و تركيب جديد، از هويت علم ماقبل مدرن و نيز از بستر نظام دينى، فلسفى خود جدا گشته، با ابتنائش بر مبانى نظام فلسفى خاص عقل بشرى، يك هويت سكولار و الحادى پيدا كرده است. شايد تصور اين كه چگونه علم جديد يك هويت سكولار و الحادى دارد بر بعضى سخت آيد، ولى تحليل مبانى و نگاهى به ويژگى‏ها و پيامدهاى آن، همه حكايت از اين دارد، كه علم جديد با يك نگرش سلطه جويانه و انحصارگرايانه تحمّل هيچ نوع گزاره و آموزه دينى را ندارد و منطق حاكم خود را بر آن تحميل مى‏كند.(49)
3. به نظر مى‏رسد، برخلاف تلقى رايج و مشهور نسبت دين و علم جديد يك نسبت تباينى است، به عبارتى ما مى‏توانيم با نگرش تعارض انگارانه بين علم و دين چه از حيث موضوع، غايت و متد تعارض ذاتى و حقيقى برقرار است، همراهى كنيم، اما اين تعارض را به معنى ضد علمى بودن دين تلقى نمى‏كنيم، بلكه به ظهور و حدوث علم، ديگر از دل باورها و آموزه‏هاى دينى كه بتواند رسالت علم را در پرتو رسالت دين تعريف كند معتقديم. اگر ما غايت و مقصد دينى را اساس و محور حركت و رشد خود تلقى كنيم، تحقق اين غايت و مقصد نيز طبعاً از بستر حيات دنيوى مى‏گذرد. اين بستر دنيوى با گستره‏اى كه دارد، معطوف به يك غايت و هدف برترى است، كه بشر را به سعادت حقيقى رهبرى مى‏كند، حال اگر بشر بخواهد در بستر دنيوى نيز به تمام وجوه‏هاى زندگى خود رنگ تعبد بزند بدون اين كه از جوهره دينى خود عدول كند، نيازمند علوم و معارفى است كه بتواند در پرتو دين، راهنماى چگونگى اداره زندگى دنيوى گردد. طبيعى است كه علوم و معارف، حدّ منطقى خود را بر پايه آموزه‏هاى بنيادين دين قرارداده و جهت گيرى دينى بر جهت علوم غالب و حاكم مى‏باشد. طبعاً علوم توليد شده از مفاهيم بنيادين دينى قابليت كميت گذارى و تبديل به ابزار تصرّف لازم در زندگى را داراخواهد بود. اين علم و معرفت حاصله از آن جا كه معطوف به كارآمدى دينى و مقاصد دينى است، علم و معرفت دينى خواهد بود.نتيجه اين كه اعتقاد و التزام به تباين و تعارض ذاتى ما بين علم جديد و دين لزوماً به معناى تباين علم و دين نيست، بلكه تقاضا و نيازمندى به علم متناسب با آموزه‏ها و مبانى كارآمدى دينى را ايجاب مى‏كند.
4. تصريح ما بر اينكه علم دينى بايد تحقق يابد، يك نگرش تحجّرگرايانه بر اين كه در بادى امر تمام يافته‏هاى بشرى را به دور بريزند نيست. بلكه با اعتقاد به حاكميت جهت گيرى دينى بر علوم، بايستى بتواند علوم جديد را در ساختار معرفت دينى منحل كند. تا آن جا كه علوم جديد بتواند با تغيير هويتشان در درون گفتمان معرفت دينى به نقش و رسالتى كه دين براى علم ترسيم كرده است، انجام دهد. از اين روى معرفت دينى بر پايه آموزه‏هاى وحيانى مى‏تواند با مرجعيت خود سنجش معرفت علمى بشر را به عهده بگيرد، به عبارت ديگر در وضعيت موجود به دليل اضطرار و ضرورت نداشتن الگوى مطلوب علوم دينى معطوف به عرصه كاربرد و عمل، چاره‏اى در اخذ واقتباس نداريم، اما اين مجوز اخذ و اقتباس را نبايد بدون لحاظ ودخالت دادن نظام نيازمندى‏هاى ارزشى و بومى تلقى كرد. طبعا همين كه توانستيم در وضعيت گذار داد و ستد علمى و تكنيكى را از يك سو مشروط به جهت گيرى ارزشى و بومى كنيم، طبعا تحقق چنين امرى مستلزم طراحى مدل و الگوى و مطلوب بوده و در يك فرايند ديالكتيكى تلاش مى‏كند در يك برنامه‏ريزى بلند مدت، از وضعيت انفعالى به يك وضعيت فعال و مطلوب منتقل شود.
5.نكته ديگرى كه بايستى توجه داشت اينكه اساسا نزاع و كشمكش بين علم و دين قبل از هر امرى به نزاع بين وحى و عقل برمى گردد. حل منطقى نسبت بين علم و دين به نظر مى‏رسد در يك قدم پسينى بايستى در نسبت وحى و عقل حل گردد. اساساً در رويكردهايى كه دغدغه يافتن نسبت و تعامل بين علم و دين وجود داشت، نسبت بين عقل و وحى، بر حسب جايگاه حقيقى آنها استوار نگشته، بلكه وحى از مرتبه مرجعيت خود به پايين كشيده شده و بلكه اصل وجود وحى به يك تجربه شخصى فروكاسته شده و با نفى وحى به عنوان پايگاه حجيت، عملا عقل در جايگاه و منزلت وحى نشسته است. روشن است كه با حاكميت عقل خود بنياد بشر بر وحى، نسبت علم مدرن و دين، معكوس خواهد بود و به حاكميت معرفت علمى بر معرفت دينى منجر خواهد شد. طبعاً آن ايده‏اى كه در جستجوى آن است بين علم و دين نسبت تساوى يا حداقل بر هر كدام سهم خاص قائل گردد، حكايت‏گر اين امر است كه از جايگاه و منزلت واقعى آن دو خبر ندارد. به همين روى در يك نظام فكرى تكيه بر مرجعيت دوگانه به تشتت آراء و دوگانگى در عمل منتهى مى‏گردد. بايستى با توجه به شناخت جايگاه حقيقى آن دو، بر مرجعيت واحدى، به عنوان پايگاه حجيت انسان درانديشه و عمل تكيه كرد. به نظر مى‏رسد با گذشت سه سده از حاكميت و مرجعيت معرفت علمى، به عنوان تنها معيار سنجش، اينك فصل آن به پايان رسيده و دامنه و عمق پرتو افكنى معرفت علمى توانايى روشن كردن ديگر افق‏ها و چشم‏اندازهاى حيات بشرى را ندارد. همين امر، مديريت علمى بشر و كنترل امنيت را با بحران‏هاى عميق مواجه كرده است.

پى نوشت‏ها:

28. ر.ك: دين و فرهنگ، ص 204 و 227.
29. عقل و اعتقاد دينى، ص 387.
30. همان، ص 390.
31. علم و دين از تعارض تا گفتگو(جان اف‏هات)، ص 53.
32. ر.ك: علم و دين از تعارض تا گفتگو، ص 53 ـ 52.
33. عقل و اعتقاد دينى، ص 371.
34. ر.ك: علم و الهيات، ص36.
35. ر.ك: مجله علم و دين، شماره 14-11.
36. ر.ك: فيزيك: فلسفه و الهيات، ص58.
37. ر.ك: فيزيك: علم و الاهيات، ص93.
38. ر.ك:علم و كند و كاوى معنوى، ص413 و 414.
39. ر.ك: همان، ص 414.
40. ر.ك: همان، ص 415.
41. همان ص 414، و نيز ر.ك: علم و الهيات، ص170ـ168.
42. ر.ك: علم و دين، ص 469 و 470؛ خدا و دين در جهان مدرن، ص248 و 249 و 250.
43. ر.ك: همان، ص 161 و 163.
44. ر.ك: فيزيك، فلسفه و الهيات، ص 152.
45. ر.ك: علم و دين، ص 170،184، 303، 304.
46. همان، ص 488.
47. ر.ك: علم و دين (باربور)، ص 8، 9.
48. ر.ك: فرهنگ و دين، ص 229 ـ 228.
49. ر.ك: افسانه نجات بخش علم، ص 82.

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

یک شنبه 7 فروردین 1390  1:33 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها