0

توجیه منطقه

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

توجیه منطقه

چند روز بعد بالاخره مسئول اطلاعات آمد نامش برادر حمزه بود و از اهالی شمال بود. شخصی حدودا 30 الی 35 ساله با قدی بلند و چهارشانه، آدم محتاط و با تجربه ای بود. بعدها فهمیدم که قبلا مسئول اطلاعات منطقه مریوان بوده است. جوانی خوشرو و شاد به نام صالح همراه او بود . اهل اصفهان بود و با لجهه غلیظ صحبت می کرد. بعد ها با هر دویشان خیلی صمیمی شدم.

بعد از صحبت با برادر رضا رجایی و مطالعه نامه حاج آقا مقدم ایشان کمی با من صحبت کرد و قرار شد از روزهای آینده همراه برادر حمزه توجیه منطقه و اهداف را شروع کنیم. اینطور که مشخص شده بود  قرار بود به زودی نیروهایی که از ایران آمده بودند همراه نیروهای حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه ( نیروهای حاج محمود) عملیات مشترکی انجام دهند و قرار بود اهداف عمده ای که در منطقه وجود داشت بطور همزمان توسط توپهای دوربرد فرانسوی گلوله باران شوند و اهداف در دسترس مرزی نیز از داخل ایران توسط توپ 130 میلیمتری و کاتیوشا مورد هدف قرار گیرند. من باید تا آماده شدن مقدمات، به آشنایی با اهداف و توجیه منطقه و راهها می پرداختم. از روز بعد همراه برادر حمزه ( اسم مستعارشان بود ) و صالح و راهنمای کرد به منطقه دشت شهرزور رفتیم این دشت از نظر جغرافیایی در جنوب شرقی سلیمانیه واقع است و شامل منطقه وسیعی می شود که شهر حلبچه نیز در داخل همین دشت واقع می شد. اهدافی که باید روی آنها کار می کردم حدودا هفت موقعیت و پادگان مختلف بود که هر کدام دارای حساسیتهایی بود.


از جمله این اهداف پادگان بزرگی بود که مقر لجستیک و پشتیبانی سپاه یکم عراق بود در شمال اربت و پادگانهای کانی پانکه و چناق چیان که یک مرکز مخابراتی عظیم بود. بزرگترین مرکز مخابراتی و شنود در جبهه شمال ) که تردد عناصر منافقین ( پاترولهای سفید رنگ که عموما منافقین بوسیله آن تردد می کردند ( جهت شنود) در آنجا مشاهده می شد .


کانی پانکه نام روستایی بود که این پادگان در نزدیکی آن واقع بود کانی که در کردی نام چشمه است و نام بسیاری از کوهها و مناطق و ترکیب با این کلمه حاصل می شوند مانند کانی مانگا (چشمه گاو)


طبق اطلاعات واصله مستشاران روسی در آن مشغول به کار بودند و گفته می شد چندین طبقه زیرزمین بود. در اطراف این مرکز چهار دکل بزرگ مخابراتی بود و اطراف پادگان نیز مقرهای نگهبانی بود . این مقر مورد محافظت شدید بود . روستاهای اطراف آن را نیز از سکنه تخلیه کرده بودند و خودروهای گشتی در اطراف پادگان گشت می زدند. یک پادگان بزرگ نیز در شمال غربی شهر اربت بود که تعداد بسیار زیادی نیروی عراقی آنجا حضور داشتند .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قره داغ

نزدیک صبح به یک پایگاه در کوه های قره داغ رسیدیم تعدادی از نیروهایمان از قبل در آنجا مستقر بودند با رسیدن ما چند ساعت بعد نیز مسئول منطقه برادر رجائی از مقر فرماندهی مالبند آمده بودند. گوئی در بعضی مسائل سیاسی اختلافی با رهبران کرد خصوصا با یه کتی ها پیش آمده بود و بدین دلیل آنجا را تخلیه کرده بودند و به این پایگاه روی کوه های قره داغ آمده بودند کمی پایین تر از مقر ما مقر فرماندهی یکی از رهبران کرد منطقه ( فکر کنم کاک احمد نام داشت ) بود.

در پایگاه تجهیزات رفاهی بسیار ناچیزی بود شب را کنار صخره ها خوابیدیم شال کمر کردی ام که چند متر بود و پارچه اش هم ضخیم بود زیر و رویم انداختم و به دلیل خستگی و کوفتگی بدنم خیلی سریع به خواب عمیق فرو رفتم . روز بعد کمی منطقه را وارسی کردم کوههای اطراف و موقعیت خودمان و مقداری نیز با بچه ها آشنا شدم و صحبت کردم همانطور که گفتم اکثرا بچه های مازنداران بودند تعدادی نیز از بچه های تهران و لرستان بین آنها بود . روز بعد نزد برادر رجائی رفتم. اولین برخوردمان جالب و خنده دار بود و تاکنون نیز هر وقت یادم می آید خنده ام می گیرد .ایشان جلوی اتاقک سنگی کوچکی که مقر فرماندهی بود ایستاده بود  و با برادر نوروزی از بچه های محله آذری تهران صحبت می کرد من که نزدیک شدم و می خواستم صحبت کنم یکباره ایشان با پارچه اي شروع به زدنم کرد . خصوصا روی شانه و پشت و تا حدی هم محکم می زد من خیلی گیج شدم خدایا یعنی چه این دیگر چه خوشامدگویی و رفتاری است من خیلی شوخ بودم ولی کسی را که اصلا نشناسم و برای اولین بار اینطور جدی نمی زنم . این کار یک دقیقه ای ادامه داشت و بعد رتیل بزرگی به اندازه کف دست روی زمین افتاد.


تازه آنوقت متوجه قضیه شدم روی بازوی من رتیل بزرگ و خطرناکی بود و من متوجه نشده بودم . ( در مناطق کوهستانی غرب و شمال غرب عقرب و رتیل و مار فراوان وجود داشت و برای نیروهای چریکی که شب در کوه و روی زمین می خوابیدند ، این یک مشکل جدی بود . )


به محض مراجعه جهت صحبت، برادر رجائی آن را دیده و نخواست به من هم بگوید که وحشت کنم و با لباسش آن را از روی لباسهایم انداخت. بعد از این ماجرا و کمی خوش و بش و احوالپرسی نامه حاج آقا مقدم را تحویل ایشان دادم ایشان مطالعه کرد و کمی مکث کرد و بعد جواب داد : شخصی که شما باید با او هماهنگي کنید فردا یا پس فردا به اینجا می آید باید صبر کنید ایشان بیاید و با ایشان هماهنگ کنید. یکی دو روز به استراحت و آشنایی با دوستان آنجا گذشت . بچه های مخلص و شجاعی بودند . چند نفرشان بچه روستا بودند و روحیه ای پاک و باصفا داشتند سعی کردم از هرکدام مطلبی یاد بگیرم خصوصا تخریب چی ها و بچه های اطلاعات. درد پایم نیز کمی آرام گرفت . شب ها تا بالای ارتفاع می آمدم  و منظره شهرک هواپیما ( این اسمی بود که بچه ها روی آن گذاشته بودند  چون شب که چراغ های شهرک روشن می شد شبیه یک هواپیما بود ) را نگاه می کردم و تردد نیروهای عراقی را زیر نظر داشتم .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نفوذ

حدود ساعت 11 شب بود که با فرمان راهنماها حرکت کردیم . توسط مسئول گروه به کلیه نیروها آخرین توصیه ها گوشزد شد . باید کاملا با فاصله کمی از هم و پشت سر هم می رفتیم هیچ حرکت اضافه و سر و صدایی نباید می کردیم هیچ نور حتی نور سیگار نباید ایجاد می شد . باید با دقت کامل به دستورات راهنماها توجه می کردیم . به هیچ وسیله مشکوکی بین راه دست نمی زدیم . در صورت روشن شدن منور روی زمین می خوابیدیم و هیچ حرکتی نمی کردیم در صورت درگیری نباید جواب می دادیم و تنها سکوت می کردیم و دهها مورد دیگر که شاید برای اولین بار برایم جالب بود ولی بعد ها خیلی عادی شد .

باید برای شب اول حداکثر فاصله را از خط خودی می گرفتیم و تا می توانستیم به عمق می رفتیم . اقدامات تامینی و موانع دشمن هر چه به طرف پشت خط  برویم کمتر می شود چون احتمال حضور ما در آنجا بسیار کم بود به هر حال شب را مقدار زیادی پیاده روی کردیم . به علت کوچک بودن کفش هایم هر قدم برایم سخت بود و این مسئله علاوه بر نداشتن آمادگی بدنی و ضعف جسمی ام بود و فکر نمی کنم هیچ کس در آن جمع به اندازه من به او سخت می گذشت . نمی دانم آن شب چگونه گذشت . مسیر طولانی و تا صبح یکسره داشتیم راه می رفتیم . صبح نماز را با سختی خواندم چون خستگی و خواب عجیب مرا از پا انداخته بود و بعد همراه دوستان در حاشیه جنگلی که در منطقه اطراف روستایی بود خوابیدیم .



مقر حاج محمود

بعد از خواب و استراحت و خوردن چند شکلات جنگی آماده شدیم و به طرف روستای دیگری راه افتادیم در آنجا حاج محمود رهبر حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه که یکی از 6 شاخه این حزب در کردستان عراق بود با تعدادی از نیروهایش به استقبال ما آمد . در آن روستا که تخلیه شده بود و تنها تعداد کمی سكنه داشت که آنها از مبارزان کرد بودند ، تعدادی از نیروهای قرار گاه رمضان نیز حضور داشتند ما نیز به آنها ملحق شدیم اکثرشان بچه های مازندان بودند .


برادر جمال که فکر می کنم احتمالا مسئول آنها بود شوخ و خوش برخورد بود یکی دیگر از آنها که تخریب چی نیز بود برادر حسن نام داشت .


لازم به ذکر است قرار گاه رمضان یک اصطلاح است چون نیروهای برون مرزی ما در دوران دفاع مقدس در قالب سپاه پانزدهم رمضان بودند و هر سپاه سه قرار گاه تحت امر و هر قرارگاه 4 لشکر تحت امر دارد . قرار گاه های سپاه شامل قرار گاه فجر و فتح و نصر بود .


نیروهای مذکور که 7 یا 8 نفری بودند همه از بچه های اطلاعات قرار گاه رمضان بودند . نیروها قرار شد فعلا همانجا بمانند و بچه های اطلاعات نیز پیش برادر جمال بمانند و بقیه راه را تا مقر فرماندهی نیروهای قرار گاه رمضان باید تنها می رفتم . یک راهنمای کرد به نام کاک عطا همراه 4 نفر محافظ پیشمرگ مسئولیت رساندن و راهنمایی مرا تا محل برادران ایرانی به عهده گرفتند . عصر همان روز قرار شد نیروها به محل درگیری بروند . یکی از بچه های اطلاعات با بی سیم به ما گفت که باید تا غروب صبر کنیم تا هوا تاریک شود و بعد برویم به مقر جدید . از محل فعلی باید به طرف ارتفاعات می رفتیم . باید از روستای قجر عبور می کردیم . روستای بزرگی بود و ساکن نیز داشت . سیاست عراق این بود که جهت کنترل افراد منطقه روستاهای کوچک را خالی از سکنه کرده و در روستاهای بزرگ مستقر کرده بود و بین آنها نیز طرفداران خود را بطور مخفی و علنی به صورت مسلح و غیر مسلح با بی سیم  گذاشته بود و بدین ترتیب آنها را زیر نظر داشت .


مردم به طرفداران و نیروهای طرفدار حکومت بعثی به اصطلاح جاش می گفتند که در زبان کردی یعنی کره الاغ. متاسفانه مسئول گروه برادر اکبر  به تذکر برادران توجهی نکرد و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که در یک ستون به سمت روستای قجر حرکت کردیم و روال معمول در شکل حرکت ستون این بود که در جلو راهنمای کرد و بعد مسئول گروه در بین افراد گروه و در انتها یعنی آخرین نفرها جانشین فرمانده گروه قرار می گرفت تا از یک طرف در برخورد با هر گونه خطر احتمالی فرمانده بتواند تصمیم صحیح بگیرد و از طرفی نیز از پشت نیز خطری متوجه گروه نشود . من همراه یکی از برادران شمالی و یکی از بچه های اطلاعات در انتهای ستون قرار گرفتیم و ستون حرکت کرد از داخل روستای قجر گذشتیم با اینکه این روستا در منطقه تحت کنترل مبارزان کرد بود ولی به هر حال دشمن نیز جاسوس داشت و حتی خود من نیز ناخودآگاه متوجه نگاه های مشکوک بعضی اهالی می شدم .


از روستا بیرون رفتیم بیرون روستا گندم زار بود و تعدادی زن و مرد کرد به کشاورزی مشغول بودند . بعد از آن جنگلی کوچک قرار داشت . ابتدای ستون که به جنگل رسید من و همراه شمالی ام که قد  کوتاه و تپلی داشت هنوز در وسط گندمزار بودیم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد سه نقطه سياه در آسمان از دست راست ما پدیدار شد با کمی دقت متوجه شدیم سه هلی کوپتر عراقی است . آری جاسوسان کار خودشان را کرده بودند و نیروهای عراقی نیز خیلی زود عکس العمل نشان دادند . در همان منطقه و حوالی کرکوک پایگاهی داشتند و حداکثر ظرف 10 دقیقه می توانستند در محل حاضر شوند . از آن به بعد من یاد گرفتم که برای حرکت دم غروب را انتخاب کنم چون هلیکوپترها بعد از غروب دیگر حرکت نمی کردند . به هر حال افرادی که جلوی ما قرار داشتند با عجله می دویدند تا خود را به جنگل برسانند . و عراقی ها هم متوجه آنها نشدند من و همراهم مانده بودیم که چون فاصله ما تا جنگل زیاد بود و رنگ لباس من تیره بود ( رنگ لباس همراهم خاکی روشن بود ) و از این می ترسیدم که حرکت من به طرف جنگل عراقی ها را متوجه گروه کند و جای افراد شناسایی شود . زمان برای تصمیم گیری خیلی تنگ بود و باید سریع تصمیم می گرفتیم .


ناگهان فکری به خاطر همراهم رسید و گفت : سریعا بنشین و مقداری گندم با دست درو کن این کار را کردیم . و بعد خودمان خوابیدیم و با دست گندم ها را رویمان پهن کردیم . هلی کوپتر ها هر کدام به یک سمت می رفتند و داشتند شناسایی می کردند و دنبال گروه ما می گشتند .دو تا از آنها به سراغ کشاورزان کرد رفتند و با شلیک چند راکت به آنها حمله کردند . یکی از هلیکوپتر ها به سمت ما آمد . لحظه فراموش نشدنی بود به راحتی صدای قلبم را می شنیدم چون رو به بالا خوابیده بودم همه چیز را می دیدم هلیکوپتر درست تا بالای سر ما آمد و کمی کج شده بود و نزدیک زمین نیز شده بود باد شدید  پره های هلیکوپتر را از رویمان کنار می زد و با زحمت آنها را نگه می داشتیم خصوصا من که لباسم تیره بود پنهان شدنم مشکل بود . راستش می ترسیدم  خصوصا از تسلط دشمن که از بالا به راحتی همه حرکاتم را می توانست ببیند و به راحتی می توانست کل گروه را نابود کند . در این صورت مسبب این کار من بودم چون اگر یک نفر از ما را می دیدند تمام آن محدوده را به آتش می کشیدند . ناخود آگاه چشمانم را بستم تا انها را نبینم شاید فکر مي کردم اين طور آنها نیز مرا نمي بینند .


با چشمان بسته کمی دعا کردم و از خدا کمک خواستم  همه اینها کمتر از چند لحظه رخ داد . چشمانم را کمی باز کردم به دلیل کج بودن هلیکوپتر خلبان آن را که کاپشن سفیدی بر تن داشت و عینک تیره ای زده بود می دیدم  . با دقت منطقه را نگاه می کرد و اطراف را وارسی می کرد . احساس عجیبی داشتم هر لحظه فکر می کردم که شاید زیر پایش را نگاه کند و مرا ببیند . اصلا باورم نمی شد که اینقدر نزدیک باشم و مرا نبیند چند لحظه ای به همین منوال گذشت هلی کوپتر دور زد و دور شد . دو هلیکوپتر دیگر نیز به آن ملحق شدند و از منطقه خارج شدند . من و همراهانم اصلا باورمان نمی شد با اینکه هلی کوپتر ها دور شده بودند ولی از جایمان بلند نمی شدیم گویی خشکمان زده حتی گندم های رویم را هم محکم گرفته بودند . مدتی گذشت و بلند شدیم و به طرف جنگل به راه افتادیم .


آنجا سایر برادران را دیدیم . بعضی ها لباسهایشان خیس شده بود زیرا روی جوی آب خوابیده بودند . این روشی بود برای کم کردن اثر ترکش راکت هلیکوپتر چون در این صورت اگر هلیکوپترها به طرف آنها می رفتند و با راکت به آنها حمله می کردند کمتر تلفات می دادند . تا شب در جنگل ایستادیم  و دم غروب حرکت کردیم . مدت زیادی از شب را در دشتی پیاده روی کردیم . بعد از دامنه ارتفاعاتی بالا رفتیم به یک پایگاه کوچک کردهای عراقی رسیدیم و استراحتی کردیم و آب خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

اعزام به خاک

داشتم به عمق عملیات فکر می کردم هنوز کاملا متوجه ابعاد و عمق قضیه نبودم توجهم را افراد نظامی قرار گاه رمضان و راهنمایان کرد آنها جلب کرد که با تجهیزات و قاطر و لباس کردی داشتند آماده اعزام به نقطه ای در پشت ارتفاعی که در دامنه آن بودیم ، می شدند تا شب به خاک عراق اعزام شوند . فرصتی دست داد و از مسئول آنها پرسیدم اعزام بعدی چه زمانی است گفت حدود یک ماه دیگر و کمی دیگر نیز اطلاعات گرفتم . بعد در مورد مصوبات جلسه کمی فکر کردم . تضمینی وجود نداشت که تا یک ماه دیگر که نیروها را انتخاب و آماده کنیم عراق عملیاتی نکند تابستان داشت نزدیک می شد و در جبهه های غرب و کردستان تابستان یعنی تحرک و عملیات . چه برای ما و چه برای دشمن (کومله و دموکرات و منافقین ).

از طرفی توجیه و شناسایی منطقه برای نیروهای اعزامی نیز زمان لازم داشت . پس چاره ای نبود که نیروها سریعتر اعزام شوند ولی زمان کمی داشتیم ناگهان فکری به خاطرم رسید من خودم تجربه دو ساله دیده دبانی توپخانه داشتم . اگر می شد که بتوانم با همین گروه اعزامی امشب به عراق بروم برنامه را کلی جلو می انداخت و می توانستیم حداقل شناسایی منطقه و توجیه اهداف را سریعتر انجام دهیم و حتی از دیدگاهی ، بهترین راه ممکن همین بود . ولی چند مشکل کوچک داشت . اولا هماهنگی این قضیه که مسئولین قرار گاه این را بپذیرند . ثانیا خودم آمادگی بدنی و روحی و نظامی را برای این کار نداشتم . نیروهای اعزامی قبلا آموزشهای لازم را دیده بودند و برای شرایط فوق العاده و بحرانی توجیه شده بودند و این از حداقل ملزومات عملیات برون مرزی بود در حالی که من اصلا این آموزشها را ندیده بودم . به هر حال دل را به دریا زدم و به سراغ برادر صباغ رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان مخالفت کردند و گفتند هدف از این جلسه صحبت و هماهنگی مسئله بوده است و من نیز مجوزی ندارم که بتوانم به شما چنین اجازه ای بدهم برایم مسئولیت دارد . جواب حاج آقا احمدی و حاج آقا روح الله را چه بدهم .


مدت کوتاهی با ایشان بحث کردم و هدف از کل حضور در جبهه و جنگ و عملیات را بیان کردم و گفتم به نظر شما اگر این کار در سرنوشت منطقه تاثیر داشته باشد و دشمن زودتر از آمادگی ما عملیات کند جواب خدا را چه بدهم و بالاخره ایشان گفت باشد . خودت برو هماهنگ کن ، اگر توانستی برو  بالاخره تو بسیجی هستی و بسیجی ها حرف گوش نمی کنند ؟!!این شوخی بود ولی اصطلاحا می گویند بسیجی ها در عملیات و نبرد بی ترمز هستند یعنی تا جایی که می توانند پیش روی می کنند .


 حدس زدم موافقت او از روی اطمینان بود که از بابت عدم قبول این مسئله از طرف مسئولین قرار گاه رمضان داشت و به اصطلاح خواست مرا از سر خودش باز کند .


بعد به حاج احمد مسئول عملیات مراجعه کردم و تاریخ اعزام بعدی و هماهنگی جهت اعزام دیده بانان را پرسیدم و ایشان گفت:


- حداقل یک ماه دیگر اعزام به داخل عراق داریم و دیده بانان شما نیز باید آموزش های لازم را ببینند و آمادگی بدنی و نظامی خوبی نیز داشته باشند و مقداری صحبت دیگر بعد گفتم چنانچه ، دیده بانی آماده و با تجربه داشته باشیم امکان اعزام او با همین نیروها هست؟او کمی مکث کرد بعد گفت:


- اگر چنین فرضی که می گویند درست باشد ما نیز مشکلی نداریم و ایشان را اعزام می کنیم هر چند دیگر هیچ وقتی نمانده است و نیروها تا چند ساعت دیگر حرکت می کنند . ولی شما که کسی را ندارید. من گفتم :


- دیده بان ما آماده است و الان در اینجا حضور دارد . ایشان با تعجب گفت : ولی کسی همراه شما نبود من گفتم : الان جلوی شما ایستاده است و ایشان لبخندی زد و گفت:


-مگر شما دیده بان هستید؟ با غرور گفتم:


- من یکی از بهترین دیده بانان هستم و الان هم آمادگی کامل دارم و مقداری نیز از استدلال هایی که برای برادر صباغ در خصوص اعزام هر چه سریعتر دیده بانان به داخل آورده بودم را بیان کردم.


ایشان هم از این مسئله استقبال کرد و من خوشحال شدم و با لبخند و خوشحالی سراغ برادر صباغ رفتم . ایشان تعجب کرد گفتم : - برای خداحافظی آمده ام و بعد با ایشان خداحافظی کردم ولی مثل اینکه باورشان نمی شد که براستی دارم می روم سریعا به برادر حاج احمد مراجعه کردم و ایشان یاد داشتی داد جهت تحویل گرفتن سلاح و مهمات و لباس و کفش و من نیز به انبار رفتم و وسایل را تحویل گرفتم .


نکته ای که تاکنون پنهان کرده بودم و می ترسیدم کسی پی ببرد زخم انگشت های شصت پایم بود که هر دو انگشت شستم از مدتها قبل زخمی بود . بنا به دلایل نامشخص رشد گوشه های ناخن انگشت شصت به طرف داخل گوشت بود و این امر باعث چرکی شدن و خونریزی و درد عجیبي می شد چند ماه قبل در جبهه های جنوب در بیمارستان صحرایی در دارخوین دو انگشتم را جراحی کرده بودم یکی از ناخن ها را کلا کشیده بودند و ناخن دیگر را از نیمه با تیغ قطع کرده بودند ولی متاسفانه پس از رشد و در آمدن مجدد به همان حالت قبل برگشته بود . هر روز چرک و خون از جوراب بیرون می زد و باید جورابم را می شستم . بعضی وقت ها ترجیح  می دادم حتی در خط مقدم از دمپایی استفاده کنم که درد کمتری را تحمل کنم و برای کسانی که از این امر اطلاع نداشتند استفاده از دمپایی فقط نشان بی نظمی ، اهمال ، تنبلی و ... بود و من نیز همیشه سکوت می کردم .


هواسم به راهپیمایی های طولانی عملیات چریکی نبود . در عملیات چریکی پا موتور حرکت چریک است و نظافت و سلامتی آن دارای اهمیت بسیار بالایی است و من نیز متاسفانه از این چنین وضعیتی برخوردار نبودم .


ولی باید دل را به دریا زد . درست یادم هست که با کمال اخلاص و با علم به درد شدید پاهایم در آینده ، با خوشحالی وسایلم را تحویل گرفتم در خصوص آخرین وسیله تحویلی مشکلی پیش آمد که مشکل قبلی را مضاعف نمود .


نوع کفش و راحتی آن برای چریک اهمیت بسیار بالایی داشت . بنا بر این سعی  می شد بهترین نوع کفش ورزشی و راحتی مدل آدیداس به افراد داده شود که بتوانند تحمل پیاده روی طولانی را داشته باشند شماره پایم 44 بود و متاسفانه کفش اندازه پایم در انبار موجود نبود و شماره 40 موجود بود که اختلاف زیادی داشت دو راه داشتم یا باید با پوتین می رفتم که کار بسیار مشکلی بود زیرا هم درد شدید پا و هم سفتی پوتین باعث اذیت پایم می شد و یا باید همین کفش را که به سختی حتی پایم داخل آن می رفت را می پوشیدم از ترس اینکه مبادا این مشکل کوچک باعث تغییر نظر برادران قرار گاه شود هیچ نگفتم و لباس ها و کفش ها را پوشیدم چون پیراهن نداشتم و لباس کردی ام از نوع یقه باز  بود قیافه خنده داری پیدا کردم .


حاج آقا مقدم لطف کردند و پیراهنی سبز رنگ پسته ای از لباسهای خودشان را به من دادند و من نیز آنرا پوشیدم کمی پایم می لنگید سعی می کردم عادی جلوه دهم.


همراه حاج احمد با عجله با آمبولانس تا پای ارتفاع رفتیم و آنجا با یکی از برادران اطلاعات قرار گاه بنام برادر مسعود ضیایی ملحق شدم.


قبل از حرکت یک نامه از طرف حاج آقا مقدم و یک نقشه به من تحویل داده شد .


نامه محتوای معرفی نامه و تشریح ماموریت من برای مسئولین داخل خاک عراق بود و نقشه نیز نقشه مناطق عملیاتی و چند نقشه دیگر که سفارش برادران اطلاعات داخل عراق بود و همه چیز با موفقیت و سرعت و غیره منتظره پیش می رفت .


از آمبولانس پیاده شدیم و از حاج احمد خداحافظی کردم و همراه برادر مسعود حرکت کردیم .


ارتفاع شیب تندی داشت و من نیز چون آمادگی و تمرین نداشتم خیلی زود خسته شدم از طرفی دیگر نمی توانستم تظاهر کنم و پایم مرا حسابی اذیت می کرد لنگان لنگان ولی با اراده بالا رفتم یک ساعتی طول کشید تا به بالای ارتفاع برسم بین راه تقریبا هیچ صحبتی با برادر مسعود نداشتم و عمدتا به سکوت گذشت.


آنجا به یکی دیگر از برادران اطلاعات قرار گاه برخورد کرديم و احوال پرسی و بعد سراشیبی را رفتیم پایین تا به روستایی کوچک (احمد آوا) که آخرین نقطه خط ما بود رسیدیم .


آنجا گروهی از رزمندگان که عمدتا مازندرانی بودند از تیپ 75 ظفر از منطقه 2 قرار گاه رمضان مشغول تدارک حرکت بودند . مسئول گروه داشت  نیروهایش را توجیه می کرد همه لباس کردی داشتند و انواع سلاح های سبک و نارنجک ، ابتدا کمی اطراف را نگاه کردم و ارتفاعات را وارسی کردم بعد نیز شروع به صحبت با برادر مسعود و یکی دیگر از برادران اطلاعات کردم . برادر مسعود اهل اراک بود و جوانی نورانی با محاسن بلند و طلایی. کمی لهجه اراکی داشت خیلی خوش صحبت و خوش برخورد بود .


گروه اعزامی شامل رده های مختلف عملیاتی از جمله تخریب چی ، آرپی جی زن ،  امدادگر ، تیر بار چی وسایر موارد بود . عمدتا سعی می شد در عملیات های مختلف داخل عراق بنا به دلایل سیاسی و نظامی ، عملیات به صورت مشترک با گروه های کرد معارض عراقی انجام شود و در خصوص حضور و پشتیبانی نیروها در داخل عراق با رهبران کرد عراقی  توافق شده بود . از آنجا که هر کدام از گروهای کرد در یک منطقه دارای قدرت بودند با تمام آنها ارتباط داشتیم  . عمده گروه های مبارز کرد عراقی شامل :


1- یه کتی ها ( خلاصه یه کتی  نیشتیمانی کوردستان عراق )، اتحادیه میهنی کردستان عراق به رهبری جلال طالبانی


 2 - پارتی ها حزب دموکرات کردستان عراق به رهبری مسعود بارزانی 


3- سوسیالیست ها  حزب سوسیالیست کردستان عراق  بودند . گروهای دیگری نيز مانند حزب الله و حزبب الدعوه و ... بودند که معمولا در کردستان عراق قدرت کمتری داشتند .


برادران اطلاعات مقداری نکات  از منطقه و نوع عوارض و اصول جنگ های چریکی به صورت پراکنده برایم گفتند . البته آنها فکر می کردند من آموزش های لازم را دیده ام و تنها در مورد منطقه صحبت می کردند .


مختصری غذا خوردیم و صحبت و استراحت و کمی خواب تا شب که باید حرکت می کردیم . چند قاطر همراه ما بود  که تجهیزات و پول و تدارکات را حمل می کردند . راهنماهای کرد که به اصطلاح کردها شاهرضا ( راهنما و بلد چی ) خوانده می شدند آماده شدند این افراد سالها كارشان عبور از مرز و قاچاق کالا ( لباس و چای و ...) بود بنا بر این به وجب به وجب راه آشنایی و تسلط داشتند . اهالی همان منطقه بودند و بسیار ورزیده و کار کشته .


هر چند در اصل بچه های ما خصوصا بچه های اطلاعات تسلط بیشتری و حتی مهارت بیشتری داشتند ولی ملاحظات سیاسی باعث می شد که از آنها استفاده کنیم . مسئول راهنما پیرمردی بود .( بعد ها در داخل عراق روی مین رفت و شهید شد ) گوئی حاج احمد سفارش مرا به او کرده بود خیلی مواظب من بود . ( این مسئله تا پایان ماموریت توسط کلیه راهنما ها رعایت می شد ) یکی دیگر از راهنماها (کاک نوری ) که حدودا 40 سال داشت و موهای طلایی و چشمان روشنی داشت و مسلط به منطقه نیز بود . با گروه همراه شد.

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قرار گاه

روز بعد پس از نماز و صبحانه و کمی دید زدن اطراف همراه برادر صباغ به محلی در همان حوالی رفتیم و پس از هماهنگی ، برادر خانی و یکی دیگر از برادران تیپ 15 خرداد سوار یک وانت تویوتا به ما ملحق شدند و به طرف ارتفاعات مرزی رهسپار شدیم .
هنوز اصلا نمی توانستم حدس بزنم که قضیه چی است . فکر کردم شاید قرار است این منطقه جدید را تحویل بگیریم و برای هماهنگی با قرار گاه و آشنایی با منطقه و توجیه آمده ایم . که در این صورت در آینده در این منطقه باید عملیات می شد ( معمولا چون ما نیروی اطلاعات و عملیات بودیم روال اینگونه بود که چند ماه جلوتر می رفتیم و منطقه را کاملا َآماده و بررسی می کردیم ) این نظر نیز از جنبه نظامی برایم قابل توجیه نبود زیرا هر چند بعدها در این منطقه عملیات بزرگی می شد ولی من آن موقع این طور فکر نمی کردم .

من اینطور تحلیل می کردم که در هر جا در غرب کشور که ما عملیات کنیم باید هدف ما رسیدن به دشت و جاده و پیدا کردن راهی برای نفوذ به داخل عراق باشد . تا بتوانیم جنگ و جبهه فعالی ایجاد کنیم . و بتوان بوسیله جاده و دشت نیرو را تقویت و پشتیانی نمود زیرا بدیهی بود با اسب و قاطر و پای پیاده نمی توان نیروهای خودی را که در مقابل عراقی ها با موقعيت و تجهیزات فراوان و با امکان پشتیبانی کافی در گیر شده اند ، پشتیبانی نمود . و حدس می زدم کلا اگر قرار باشد در منطقه مریوان عملیاتی رخ دهد باید از حوالی دشت پنجوین شروع شود و هدف رسیدن به دشت باشد نه از این منطقه که ما فعلا موقعیت خیلی قوی داریم و در بالای ارتفاعات مستقر هستیم و عراقیها در دشت مستقر هستند .


به هر حال انتظار دیری نپایید و به موقعیتی رسیدیم . موقعیت بیرون از روستایی در دامنه کوه قرار داشت . آنجا که رسیدیم  برادر صباغ هماهنگی نمود و مدتی منتظر شدیم و رفتیم داخل یک سوله که از ظاهرش پیدا بود سوله فرماندهی است . سوله در اصل دو قسمت داشت دو قسمت داشت که از هم جدا شده بود . گویی اینکه در اتاق جلسه ای منعقد بود. بنا براین کمی معطل شدیم و با کمپوت گیلاس پذیرایی شدیم و بعد رفتیم داخل .


از نقشه روی دیوار پیدا بود اینجا مقر فرماندهی حداقل در حد لشکر است چون نقشه یک دویست و پنجاه هزارم منطقه ای بسیار بزرگ روی دیوار نصب بود که اتاق جنگ را تداعی می کرد . ابتدا دقت نکردم که نقشه مناطق داخلی عراق است . به هر حال حاج آقا مقدم فرماندهی آنجا شروع کردند به توضیحات و توجیه ما . ایشان مقدمه ای کلی از جبهه های جنوب و غرب را ارائه کردند و گفتند اخیرا عراق تصمیم به تحرک در این منطقه نموده است .


هدف کلی عراق این است که توجه ما را از جنوب و منطقه شلمچه به اینجا منحرف کند و ما مجبور خواهیم بود تعدادی از نیروهای فعال عملیاتی خود را از جنوب به این جا منتقل کنیم و از طرفی به دلیل موقعیت جغرافیایی منطقه عملیاتی شمال و غرب ، می تواند با نیرویی کمتر تعداد زیادی از نیروهای ما را مشغول نگه دارد . هم اکنون سپاه یکم و سپاه هفتم عراق به این منطقه اعزام  شده اند و سر گرم باز سازی و آموزش و امور دیگر می باشند.


هدف ما انجام یک عملیات انهدامی بزرگ است که بدون درگیر شدن نیروهای خودي با دشمن بتوانیم آنها را فعلا زمین گیر کنیم . سپس با اشاره به مناطقی روی نقشه ادامه دادند دشمن اخیرا اردوی بزرگی از دانشجویان عراقی که اجبارا به جبهه آمده اند در این منطقه مستقر کرده است و با اشاره به منطقه ای روی نقشه که بین دامنه ارتفاعات و رودخانه ای محصور بود ادامه دادند . این منطقه الان تبدیل به یک منطقه بزرگ نظامی شده  است و مقر اصلی لجستیک و پشتیبانی سپاه یکم است و هر روز نیز طبق گزارشات به نیروها و امکانات اضافه می شود هدف از این جلسه بررسی کار شناسی این قضیه با وجود شما می باشد که این عملیات به چه شکل و چه تجهیزاتی انجام می شود . اینجا بود که به قضیه توپهای 155 م م اتریشی که شب گذشته دیده بودم پی بردم .


حاج آقا مقدم که از فرماندهان محترم قرار گاه رمضان و دارای سوابق خوب نظامی و آموزشهای نظامی قبل از انقلاب در لبنان و سایر مراکز بود توجیه کاملی از منطقه و اهداف را ارائه داد . قرار شد همزمان با عملیات چریکی نیروهای مشترک قرار گاه رمضان و پیشمرگان کرد منطقه ، عملیات آتشباری و انهدام مواضع دشمن در سطح گسترده ای انجام شود . جمع بندی بحث ها با وجود برادران تیپ 15 خرداد ، این شد که برای این هدف ما احتیاج به حداقل 10 تیم دیده بانی داریم که 15 تیم باید در مناطق و ارتفاعات مرزی مستقر شود و مواضعی از دشمن را که در برد حداکثر 30 کیلومتری است زیر آتش بگیرند و منهدم کنند . در  این مرحله از توپ های 130 م م و موشک های کاتیوشا استفاده می شود و تیم های دیگر به مناطق داخلی عراق اعزام شوند وظیفه ابن تیم ها هدایت آتش توپخانه دور برد و موشکی به عمق مواضع عراق ، مقر سپاه و پشتیبانی لجستیک دشمن می باشد . این عملیاتها باید همزمان و در حجم بالا انجام می شد .


قرار شد عملیات مربوط به مناطق مرزی و برد کوتاه را تیپ 15 خرداد و عملیات عمق خاک عراق را نیروی توپخانه قرار گاه نجف اشرف ( 61 محرم ) انجام دهند در اسرع وقت نسبت به آموزش و اعزام تیم های دیده بانی هماهنگی شود و افراد انتخاب شوند  و آموزشهای لازم برای آنها فراهم شود . بحث و صحبت پایان یافت و قرار شد در مورد اعزام و زمان اعزام با برادر حاج احمد مسئول عملیات هماهنگی شود . از جلسه بیرون آمدیم و هنوز داشتم به جمع بندی صحبت های حاج آقا مقدم فکر می کردم . داشتیم آماده می شدیم که به بانه برگردیم .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حرکت

صبح پس از نماز و استراحت و شوخی وصحبت با دوستان حدود ساعت ده بود  رفتم کنار چشمه آب نزدیک چادرمان . نمی دانم چرا احساس راحتی می کردم و روحیه ام کمی باز شده بود . یکی از همسنگران مرا صدا کرد و گفت  از فرماندهی برادر صباغ آمده و با شما کار دارد . برایم غیر منتظره بود نمی دانستم چه کاری می تواند داشته باشد . به چادر آمدم و برادر صباغ را دیدم کمی احوالپرسی و صحبت و بعد ایشان گفت : ساک دستی ات را بردار می خواهیم برویم جایی . کنکاش و سوال نکردم چون معمولا به جواب ها نمی شد اطمینان کرد به هر حال سریع آماده شدم و وسایل شخصی کمی برداشتم همراه ایشان سوار وانت تویوتا شدیم و راه افتادیم .
آن وقت اصلا نمی توانستم حدس بزنم که این حرکت مقدمه اجرای نذر و قسم من است و خانم فاطمه به این زودی و سرعت درخواستم را اجابت نموده است و اسباب اجرای آن را فراهم کرده است . مدت زیادی از راه به سکوت گذشت ابتدا خواستم از مسیر حرکت حدس بزنم  که به کجا می رویم ولی چیزی دستگیرم نشد با تمام سرعت داشتیم به سمت عقبه می رفتیم و از بانه و سقز رد شدیم و از جاده اصلی منحرف شدیم و به طرف منطقه مریوان رفتیم
از برادر صباغ سوال کردم اصلا معلوم هست به کجا می رویم من تازه از مرخصی و استراحت آمده ام و داریم بر می گردیم به پشت جبهه ولی ایشان باز سکوت کرد و فقط برگشت و لبخندی زد و گفت : عجله نکن آخر می فهمی و من متوجه شدم که سوال بیخودی کرده ام .
به هر حال یکسره تا شب راه رفتیم . در مسیر ضمن تماشای اطراف جاده و کوه‌ها مدتی با برادر صباغ صحبت  می کردم و مدت زیادی را نیز سکوت و فکر به خاطرات گذشته و عزیزان همسنگرم که اخیرا شهید شده بودند و به تصمیم انتقام آنها و مدتی به خانواده ام فکر کردم . به مادر عزیزتر از جانم و اینکه با چه مشقات و زحمتی ما را بزرگ کرده بود . در دوران کودکی ام وقتی که هنوز 11 سال بیشتر نداشتم پدرم فوت کرده بود و از مال دنیا هیچ برایمان به جا نگذاشته بود و مادر با چه سختی و تلاشی ما را بزرگ کرده بود و امروزه به خاطر جنگ  و دفاع چه سخت بود دوری ما را تحمل کردن .
به دانشگاه و کلاس های درس و همکلاسیهایم فکر می کردم  ، چه آنهایی که با هم در جبهه بودیم و چه کسانی که شعار می دادند و اهل عمل نبودند و چه کسانی که اصلا مال این حرفها نبودند و به فکر خودشان و دنیایشان بودند . لحظات خداحافظی از دوستان و شمایل ساختمانهای دانشگاه را می دیدم . به دوستانی فکر می کردم که دیگر هرگز ساختمانهای دانشگاه را ندیدند و لحظات شیرینی که با آنها سپری کرده بودم .
کاملا می دیدم  عظمت دانشگاه صنعتی شریف در مقابل عظمت این شهدا خیلی کوچک بود و اعتبار مدارک این دانشگاه در مقابل اعتبار خون شهدا هیچ بود . شهید بیدگلی که اخیرا شهید شده بود نیز از دانشجویان دانشگاه خودمان (دانشگاه صنعتی شریف ) بود. غیر از خانواده و دانشگاه و دوستانم به خیلی چیزهای دیگر فکر می کردم. به مظلومیت جنگ ، به اجتماع ، به مردم ، به رزمندگان و به امام .

در راه دزلی
حوالی غروب متوجه شدم از سه راهی دزلی گذشتيم و وارد راهی شدیم که به طرف مرز می رفت . ساعتی از غروب گذشته بود که به موقعیتی وارد شدیم . دربدو  ورود ؛ توپهایی عجیب که استتار شده بود، توجهم را جلب کرد . لوله هایی بزرگتر از حد معمول که به دلیل تاریکی منظره ای با ابهت ایجاد کرده بود همان ابتدا حدس زدم توپهای 155 میلی متری معروف به اتریشی یا ( فرانسوی ) می باشند. نمی دانستم این توپها در غرب  و در این مکان چه کاری دارند . زیرا برد این توپها حدود 70  کیلومتر است و به دلیل کوهستانی بودن مناطق غرب و عدم وجود دید کافی برای هدایت این توپها عملا در این ناحیه کاربردی ندارند . به دلیل ارتفاعات ازبرد مفید توپ ها کم می شود چون باید با زاویه بیشتری با زمین پرتاب شوند و هم اینکه دیده بانی و هدایت این توپها در ارتفاعات مشکل است و ارزش مهمات و کمبود گلوله آن نیز باعث می شود برای اهداف با اهمیت و گسترده استفاده شود مثلا پادگانهای بزرگ ؛ کارخانجات و تجهیزات صنعتی و نظامی و سایر اهداف گسترده.
برای عملیاتهای مناطق کوهستانی بیشتر از توپ 105 میلی متری استفاده می شد که به دلایل فنی می تواند نوک ارتفاعات را هدف بگیرد و از طرفی هدایت آن حتی تا حد چند متر ممکن  است  و نیز کاتیوشا و سلاح های موشکی برای تولید حجم آتش که حتی این موارد نیز در خیلی جاها مقدور نیست و بیشترین استفاده از ادوات مانند خمپاره و مینی کاتیوشا و آرپی جی 11 و سایر موارد می باشد . به علت خستگی و خواب آلودگی زیاد روی این  مسائل فکر نکردم به داخل سنگری رفتیم و بعد از نماز و استراحت و شام و دیدن تنی چند از دوستان و آشنایی با برادر بیات و شاه محمدی و دیدن برادر شاهمرادی و .... خوابیدیم .

ادامه دارد...
پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عهد سنگین

خاطرات تلخ و شیرین زیادی با دوستان داشتم که شدیدا فقدان آنها مرا متحول کرد . برایم خیلی سخت بود . زندگی و زنده بودن تا آن روز هیچوقت برایم اینقدر بی ارزش ننموده بود . خلوص و پاکی این دوستان ، صمیمیت و وابستگی عجیبی برایم ایجاد کرده بود . براستی که اگر چند روزی آنها را نمی دیدم  دلتنگ می شدم . یاد شعری منسوب به امیر المومنین علی (ع) می افتم :
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
                                   مفارقه الا حباب والله اصعب
می گویند مرگ بر جوان سخت است ، دوری دوستان بخدا (قسم) سخت تر است .

چه دوران خوشی در جبهه های غرب و جنوب با آنها داشتیم . چند ساعتی را بالای اسپیدار نشستم کم کم داشت غروب می شد . بعضی وقتها صدای گلوله ای یا خمپاره ای از زیر ارتفاعات گامو به گوش می رسید . من داشتم به منطقه ماووت زیر پایمان نگاه می کردم و به ارتفاعات گوجار و قامیش و قشن که در جلویم بود .  خیلی فکر می کردم یک ساعتی هم گریه کردم . آن روزها کمتر کسی گریه ام را می دید .


ما دیده بانان عادت داشتیم تنها و در دل شب در سکوت کامل درسنگر یا دکل دیده بانی گریه می کردیم خیلی حال عجیبی داشت . در  دکل های جنوب بعضی شب ها ساعتها  گریه می کردم تا چفیه ام کاملا خیس می شد و بعد متوجه می شدم  صبح شده است .


مناجات و سجده شبانه در مسیر نوازش نسیم ملایم هور و سکوت جزیزه مجنون در بالای دکل و سکوت کامل خیلی لذت داشت خصوصا در دکل های فشار قوی در جزیره مجنون که 60 الی 70 متر با زمین فاصله داشت و باد آنها را مانند گاهواره جا به جا می کرد و احساس سبکی و پرواز داشتیم . به هر حال آن شب  بالای اسپیدار خیلی فکر کردم و حواسم اصلا به اطراف نبود . روز بعد با دوستان یکی از گردانهای لشکر قهرمان 14 امام حسین به فرماندهی برادر قربانعلی آشنا شدم و کمی صحبت کردم و بعد مدتی نیز با برادر ایاز از مجاهدین عراقی و مسئول واحد شنود قرار گاه نجف که پهلوی سنگر ما مستقر بودند ، هم صحبت شدم و ایشان حکایت پاتک چند شب گذشته را برایمان گفت . دوستانم که آنجا مستقر بودند شب برایم تعریف کردند که برادر ایاز رشادت خیلی زیادی را برای حفظ اسپیدار (یعنی درخت سفید ) در دو شب گذشته به خرج داده است . شب دوم هر چه خواستم بخوابم  خوابم نبرد . گویی فکری ناتمام داشتم که باید حل می شد . بیرون آمدم و رفتم بالای اسپیدار و مواضع دشمن را نگاه می کردم . خیلی دلتنگ دوستانم شده بودم . گویی آنها را در کنار خودم احساس می کردم .


خنده های شیرین برادر صدیقی مرا نیز نا خود آگاه به لبخند وا می داشت . داشتم به خود بعد از رفتن آنها و بدون آنها فکر می کردم . به گذشته و آینده فکر می کردم و سعی می کردم درونم که به فریاد آمده است  را در یابم . می خواستم راه حلی پیدا کنم تا بر آتش درونم مرهمی بگذارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم نشست . به انتقام فکر کردم ، باید انتقام این عزیزان و کلیه عزیزان دیگر را بگیرم . چگونه و کجا ؟ فکر می کردم ما به ازای این عزیزان چیست . نمی توانستم و نمی خواستم حساب کنم چون اصلا قابل مقایسه نبود. در عالم رویا و احساس گفتم حد اقل هزار عراقی باید به هلاکت برسانم تا دلم خنک شود . بنابراین تصمیم گرفتم که نذر کنم یک هزار عراقی را به هلاکت برسانم و یا در هلاکت آنها نقش اصلی را داشته باشم و تا وقتی این تصمیم را عملی نکرده ام به مرخصی نروم و در جبهه حضور داشته باشم . خیلی روی این قضیه فکر کردم و سعی کردم یک تصمیم احساسی و غیر خدایی نباشد . یعنی هر چه باشد برای خدا باشد  نه برای دوستان و دوستی مان . خودم ر ا راضی کردم و استدلال کردم اصلا فلسفه وجود ما در جبهه، دفاع و به هلاکت رساندن دشمن است و جنگ و جهاد همین است و باید با انگیزه و با روحیه جنگید، چند ساعتی طول کشید که این تصمیم کاملا شکل گرفت . بعد رفتم کمی روی اسپیدار قدم زدم احساس سبکی می کردم . مسئله ام حل شده بود .


خیلی خود را کنترل کردم که از این تصمیم در آن زمان به هیچ کس ، هیچی نگویم و به صورت یک راز پیش خودم بماند . روز بعد با دوستان در سنگر صحبت می کردیم و صحبت در مورد تفاوت جنگ در غرب و در جنوب بود و همچنین اینکه موقعیت ما ، در جبهه های غرب و جنگ در جبهه های شمالی جنگ در دشت و خاکریز تفاوت اساسی با جنگ کوهستان داشت.


تمام هدف ما در جنگ کوهستان رسیدن به دشت و تسهیل در پشتیبانی نیروها بود . چون در غرب خصوصا در جا هایی که راهی برای تردد وجود نداشت پشتیبانی عملیات و نیرو مشکل بود و با هلی کوپتر نیز چندان موفق نبود ازقاطر استفاده می شد . همچنین بحث دوستان موضع ما و موقعیت دشمن بود . در کوهستان برای حفظ یک ارتفاع نیروی کمی با امکانات بالا نیاز بود و بر عکس برای گرفتن ارتفاع ، نیروی زیاد و تلفات زیاد لازم بود و به راحتی نمی شد کار کرد مخصوصا برای منطقه ای مانند اینجا که ارتفاعی مسلط مانند گامو (گمو) که حتی تابستانها هم بدون برف نبود در دست دشمن و پشت سر  ما بود .


یعنی دشمن تسلط کاملی بر تردد و عملیات ما داشت . دشمن از روی همین ارتفاع به راحتی عقبه ما را با خمپاره مورد اصابت قرار می داد و حتی می توانست تردد ماشین های سبک را دچار مشکل نماید . من در بین صحبت های آنها حواسم پرت شد داشتم به تصمیم خود فکر می کردم هر چه فکر می کردم و به عمق و سختی تصمیم بیشتر پی می بر دم . چند روز بعد با برادران همسنگرم صحبت می کردم و با توجه به تعداد کم دشمن در مواضع متوجه شدم که حتی در عملیاتهای بزرگ ما ، نیز حداکثر 200 نفر از عراقیها درگیر می شوند که بعد نیز به راحتی فرار می کنند و تلفات کمی دارند و از طرفی عملیاتها هم در سطح کوچک و شرایط سخت انجام می شود . بنا بر این موقعیتی که بتوان تلفات جدی و زیاد به دشمن وارد کرد خیلی نادر است . چند روز بعد به عقبه واحد خودمان در داخل شیاری نزدیک بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا رفتم . جای باصفایی در دامنه گامو در کنار جاده بود . دو چادر داشتیم و دوستان همه جمع بودند با رسیدن به عقبه لباسهایم را شستم و روی تانکر آب پهن کردم که خشک شود . نیم ساعتی بعد هواپیماهای دشمن موقعیت ما را بمباران کردند حالا  به دلیل حمل مجروحین دائما از این موقعیت هلیکوپتر بلند می شد و آنها فکر می کردند اینجا موقعیت فرماندهی مهمی است برگشتم دیدم لباسم در اثر ترکش پاره پاره شده است . به شوخی به دوستانم گفتم : خوب شد داخل لباس نبودم و گر نه الان ترکش خورده بودم .


شب به سنگر خودمان برگشتم و مسئله دیگری پیش آمد که سخت مرا متاثر کرد . چند روز قبل برادر عزیز علی کریمی شهید شده بود . شهید علی کریمی از اهالی یکی از روستاهای اطراف کاشمر بود . آخرین  باری که برای مرخصی به خانه رفته بود . خانواده اش یکی از دختران روستایشان را برای او خواستگاری و سپس عقد کرده بودند و بعد او به منطقه آمده بود . پس از اعزام به منطقه و درگیری در بالای یکی از ارتفاعات به شهادت رسیده بود طبق روال معمول هر کس ازمرخصی و عقبه می آمد ، نامه های مربوط به همرزمان را که از طریق واحد تعاون تحویل می شد به خط می آورد  . من نیز  در موقعیت شهید ذاکری که بودم تعدادی نامه را همراه آورده بودم . وقتی چند نامه مربوط به دوستان را دادم ، نامه ای به نام علی کریمی در بین نامه ها مشاهده کردم . به دلیل اینکه چسب نامه باز شده بود ، نامه به بیرون افتاده بود . چند روزی بیش از شهادت شهید کریمی نمی گذشت . نامه را یکی از دوستان خواند و خیلی منقلب شدیم . نامه از طرف خانواده شهید کریمی بود .موضوع نامه هماهنگی جهت مراسم ازدواج برادر  کریمی بود ، ولادت یکی از ائمه را برای برگزاری ازدواج در نظر گرفته بودند و گفته بودند برای آن تاریخ مرخصی بگیرد ، به هر حال مدتی به شهید کریمی و سایر عزیزان فکر کردم ، از سستی خود شرمنده شدم . با خود گفتم راه را باید رفت . باید عزم خود را جزم کنم و از خداوند مدد بخواهم و نا امید نشوم و باید به او توکل کنم چند روز بعد یکی از برادران خبر خوبی به من داد یکی از دوستان نزدیکم به نام مجید احمدی در موقعیتی بالاتر از محل ما چادر زده بودند . مجید از بچه های اطلاعات لشکر 27 حضرت رسول بود و در منطقه مریوان بالای ارتفاع هزار قله با هم آشنا شدیم . مسئول تیم گشتی شناسایی آنجا بود . مدتی  که با هم بودیم با سایر بچه های تیم شان خیلی صمیمی بودم . خیلی بچه های با صفایی بودند بعد ها شنیدم چند نفرشان شهید شدند .


رفتم دیدن مجید احمدی که تشریف نداشتند یکی از همکارانشان برادر هادی مصطع در چادر آنها بود بعد از احوالپرسی پرسیدم ببخشید شما از چه واحدی هستید ؟ ایشان گفت : از واحد بهداری . من نگاهی به وسایل سنگر کردم وشوخی گفتم پس حتما وسایلتان را هنوز نیاورده اید . ایشان گفت : بله قرار است بعد بیاوریم اصلا شما خودتان از چه واحدی هستید ؟ من هم که سرم برای سرکار گذاشتن و سر به سر گذاشتن درد می کرد علیرغم اینکه می خواستم زیاد شوخی نکنم نتوانستم خودم را کنترل کنم . گفتم : از واحد آبرسانی . ما آب خوردن سنگرها را تامین می کنیم و به این خاطر پرسیدم تا آمار شمارا داشته باشم و برای شما هم آب بیاورم . ایشان هم با این که کاملا باورش نشده بود . چیزی نگفت . گفتم شما حدودا چند نفر هستید که سهمیه آب شما را در نظر بگیریم و ایشان نیز آمار را گفت : و من به چادر خودمان رفتم . شب رفتم دیدن مجید احمدی و شام را هم پیش آنها بودم و وقتی مجید مرا به دوستانش معرفی کرد مصطع لبخند با معنایی زد . آن شب بعد از شام و آمدن از پیش مجید مدتی در تاریکی و در کنار صخره ای نشستم و باز فکر کردم . فکر انتقام دوستانم ، راحتم نمی گذاشت دوست داشتم سریعتر شروع کنم ولی نمی دانستم چطور و از کجا ؟ مدتی به صحبت های دوستان و وضعیت جبهه های غرب فکر کردم و با خودم گفتم آیا اصلا می شود ؟ کم کم شیطان به سراغم آمد تا مرا پشیمان کند. عظمت انتقام و سختی کار باعث شده بود کم کم جا بزنم . داشتم فکر می کردم برای شکستن قسم و نذر چه کفاره ای باید بدهم ولی بعد پشیمان می شدم و به خودم می آمدم . شب از نیمه گذشته بود دوباره هوس گریه کردم کمی از صخره ها بالاتر رفتم مکان دنجی پیدا کردم چفیه ام را روی زمین پهن کردم و مدت یک ساعت یکریز و بدون وقفه گریه کردم . همه چیز از خدا می خواستم  به یاد تمام عزیزانم گریه کردم . به خانم فاطمه زهرا پناه بردم . در همه مراحل و سختی ها  هر وقت دلم خیلی می گرفت در هیئت ها و گریه های نیمه شب به خانم پناهنده می شدم . یادم می آید یک روز یکی از بچه های لشکر  10 سید الشهدا که روی پشت لباسش با ماژیک نوشته بود "یا زهرا مادری کن "را در حال شهادت در اثر ترکش خمپاره دیدم و این جمله آغشته به خون روی لباس آن عزیز بسیجی در ذهنم نشسته بود وآن  شب چند بار این جمله را گفتم بعد آمدم پایین رفتم چادر گوشه ای پیدا کردم و خوابیدم.

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:46 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

بر فراز اسپیدار

بوی باروت همه جا پیچده بود. همه چیز حکایت از درگیری سخت شب گذشته داشت. روی زمین تکه های خمپاره ، کلاه آهنی ، ماسک ، پوکه و خون همه در همسايگی هم با آهنگی متوازن پخش شده بودند .
گویی صدای تکبیر رزمندگان و صدای تیربار و انفجار خمپاره از ماورای سکوت شنیده میشد. همان طور که روی قله اسپیدار قدم میزدم خاطرات گذشته در ذهنم مرور می شد دو ماهی بود که همراه دوستانم جهت شناسایی و ایجاد مقدمات سلسله عملیاتهای مختلف از جبهه های جنوب به غرب آمده بودیم . تازه از مرخصی بعد از عملیات برگشته بودم. درموقعیت شهید ذاکری در حوالی بانه به عقبه واحد ملحق شدم.
به محض ورود و پیدا کردن چادر بچه های واحد متوجه پلاکاردی شدم که شهادت دو تن از همرزمان شهید کشوری و شهید بیگدلی را از طرف عقیدتی به بچه های واحد تبریک و تسلیت گفته بودند. من که تا آن لحظه از شهادت این دو عزیز اطلاعی نداشتم یکباره شوکه شدم جلو رفتم وسایر دوستان واحد را دیدم. خیلی دلم برای دوستان تنگ شده بود حدود یک ماهی بود که آنها را ندیده بودم یکی از دوستان همشهری (برادر وحدتی) پیشنهاد کرد برویم حمام صحرایی تا خستگی و غبار راه را از تن در آوریم. من که با اطلاع از شهادت دوستان اصلا حوصله نداشتم گفتم شما بروید من بعدا می آیم. کمی در چادر دراز کشیدم و به فکر خاطرات شهدای اخیر افتادم . یاد روزهای خوشی که با این دوستان شهیدم در خرمشهر و جزیره مجنون داشتم ناگهان صدای مهیبی همراه با لرزش زمین مرا از زمین بلند کرد . چند فروند هواپیمای عراقی موقعیت را بمباران کردند همراه دو تن از دوستان از چادر بیرون آمدم و چادرهای اطراف را نگاه کردم.
مقداری دود از آشپزخانه و حمام موقعیت دیده می شد. چند لحظه بعد همان برادری که پیشنهاد رفتن به حمام را داد، دیدم که هراسان با حوله ای که به دور خودش پیچیده بود با حالت جالبی به طرف چادر آمد . چادرهای اطراف را نگاه کردم سروصدا و ولوله ای برپا بود . به آسمان نگاه کردم سه هواپیمای سیاه رنگ دائما مانور می دادند . صدای وحشتناکی موقعیت را می لرزاند . فقط همان قسمت آشپزخانه و حمام بمباران شده بود . همراه دوستانم تصمیم گرفتیم برای کمک به آنجا برویم . چند نفر مجروح شده بودند که آنها را پشت وانت تویوتا سوار کردیم و به بیمارستان بانه منتقل کردیم .
هم اکنون که داشتم روی اسپیدار* قدم می زدم روز بعد از پاتک دشمن بود . شب گذشته دشمن به قصد گرفتن ارتفاع سپیدار پاتک کرده بود و برادر کشوری با تیر سلاح سبک توسط دشمن شهید شده بود و بعد از آنها نیز برادر صدیقی شهید شده بود . چند ساعتی بیش از شهادت برادر صدیقی نمی گذشت، قطعه ای از یک کیف پول خون آلود روی زمین توجهم را جلب کرد آنرا برداشتم .
کیف پول برادر حسن صدیقی بود که در اثر ترکش خمپاره به دو نیم شده بود آنرا باز کردم نیمی از عکس شهید حسن صدیقی بود و نیم دیگرش سوخته بود .
تمام خاطرات گذشته مربوط به او از ذهنم گذشت . روزی که برای اولین بار در جبهه شلمچه با هم آشنا شدیم . شغلش کفاشی بود و با لهجه شیرین مشهدی صحبت می کرد . تنها فرزند پسر خانواده بود و چند خواهر داشت . از خانواده ای ساده و با اخلاص و پاک بود . نگاه معصومانه ای داشت یادم می آید در شلمچه زیر آتش بسیار سنگین با هم گیر کرده بودیم و او شدیدا می ترسید شاید به خاطر خانواده اش بود که تنها امیدشان بود . من بارها با او صحبت می کردم و می گفتم شهادت بسیار ساده و زیبا است . لحظه ای می بینی و لحظه ای دیگر نمی بینی . برای او گفتم که تا به حال لحظات شهادت بسیاری از همسنگرانم  را دیده ام و می گفتم تنها هر چه خدا خواسته باشد همان می شود . آنروز چند ساعت زیر آتش شدید بودیم و هر قدم گلوله ، توپ و خمپاره به زمین می آمد و ما نمی توانستیم حتی یک قدم برداریم با چه مصیبتی و هزار قل هوالله توانستیم به موقعیت برگردیم . داشتیم به سنگر می رسیدیم که حدود دویست متری سنگر گلوله توپی به زمین خورد که ما حتی خم به ابرو نیاوردیم . آنجا دوست عزیزمان برادر وطنی را در بالای دیدگاه در ارتفاع حدود 60 متر بالای زمین در دکل دیده بانی مشاهده کردم که سرش را بیرون آورد و گفت : من ترکش خورده ام . من که فکر می کردم دارد شوخی می کند برگشتم گفتم ما هم ناهار می خوریم بعد می آییم بالا تو بقیه ترکش ها را بخور ما میل نداریم. ناگهان دیدم برادر الیاسی با التهاب به بالای دکل نگاه کرد آری چفیه روی سر برادر وطنی خونی بود . ترکش به سرش اصابت کرده بود. این ترکش او را برای مدت ها به حالت کما و فراموشی فرستاد و مدت زیادی تحت معالجه بود و حتی قرار شد برای معالجه به خارج اعزام شود تا بالاخره سلامتی خود را بازیافت.
آنجا به برادر صدیقی گفتم دیدی حسن جان گفته بودم تا خدا چه بخواهد آیا فکرش را می کردی گلوله ای دویست متر آنطرف تر زمین بخورد و برادر وطنی در بالای دکل در ارتفاع 60 متری ترکش بخورد .
او آن روز بود که می گفت دیگر ترسش ریخته است . دیگر اصلا نمی ترسد .

*اسپيدار: نام اكثر(نه الزاما تمام) ارتفاعات منطقه از تركيب كلمات كردي يا تركي اقتباس شده است. اسپيدار مركب از دو واژه كردي، اسپي به معني سفيد و دار به معني درخت مي باشد.
پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:46 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ارتفاعات بلغه و مرگی سخت (بخش چهارم )

ناگهان یک گلوله ایرانی نزدیک سنگر خورد . چهار نفر را کشت و من مجروح شدم . می خواستم بلند شوم ؛ اما نتوانستم . یکی از دوستان سربازم در هنگ مرا دید و با شتاب و از سر اخلاص به طرفم حرکت کرد . به او گفتم :
به من کمک کن تا تو را از اعدام نجات دهم !

در تاریکی ، آن سرباز که جبار اسدی نام داشت ، تمام نیروهایش را با سختی به کار انداخت تا مرا از چنگ مرگ نجات دهند و بهای این کارش ، به سلامت گذشتن از خطوط مرگ بود که فرماندهی در پشت سر ما ایجاد کرده بود .


سربازان من بدون فرماندهی می جنگیدند . آنها تصور می کردند که من هنوز در کنارشان هستم . در حالی که از شدت درد پا و خونریزی زیاد به خود می پیچیدم ، لحظه به لحظه از سنگرم دور تر می شدم . جبار اسدی ، کمک های اولیه را برایم انجام داد ؛ اما خونریزی – کمتر از قبل – ادامه داشت . همزمان با خونریزی ، دردها و غمها و افکار بسیاری پیرامون سرنوشتم در ذهنم جولان می کرد . جبهه شاهد شدید ترین درگیریها بود و گاه گاه گلوله هایی نزدیک ما به زمین می خورد . من به آن سرباز پافشاری کردم که مرا رها کرده ، خودش را از این محاصره بزرگ نجات دهد ؛ اما جبار اسدی با اشاره به اینکه خواهان خود کشی نیست ، آن را رد می کرد . او می دانست که کمترین برآورد از بهای بازگشتن ، مرگ است . به همین دلیل با کمال قاطعیت گفت :


قربان ! من تا پای مرگ ، شما را ترک نخواهم کرد .


به خطوط اعدام نزدیک شدیم . آمبولانسها ، مجروحها و کشته های ما را منتقل می کردند . صداهای بلند انفجار ، تنها صدای اصلی بود که در منطقه پخش شده و مشخص بود . از دور ، مواضعم را دیدم که منهدم شده و صداهای الله اکبر ، خمینی رهبر فضای پر از گلوله را می شکافد .


 به جباراسدی گفتم :


چه شده ؟


در حالی که گریه می کرد ، گفت :


جناب فرمانده !مواضع ما منهدم شده و سربازانمان کشته شده اند . قربان ، گویا راه نجات آنها در اسارت است .


چقدر در آن روز خوشحال بودم . برایم روشن بود که این وضعیت ، توجیه خوبی است برای عقب نشینی ام . من این طور تصور می کردم که ناگهان شنیدم : الله اکبر ، خمینی رهبر .


گفتم :


چه شده ؟ جبار ! ما در محاصره ایرانیها قرار گرفته ایم ؟


با ترس در آمد که :


بله قربان ! انگار ایرانیها به طرف مقرهای عقبه ما در حرکت هستند .


ما در همان حالت ، در قله یکی از کوهستانها تا صبح باقی ماندیم و شاهد حرکات سریع رزمندگان اسلام بودیم . در همان لحظات ، درباره پناهندگی با خودم صحبت می کردم ؛ اما تصمیمی آمد و مانع پناهندگی شد ؛ باز هم تصمیم شخصی . من نمی خواستم هتل الرشید و صحنه های سرخگون آن را از دست بدهم . با دختر پپر جوانی در منطقه مسکوتی ام رابطه داشتم و امیدوار بودم که با او ازدواج کنم ... و این توجیه ها ، سدی در برابر پناهندگی من به رزمندگان اسلام قرار گرفت . صبح هنگام ، نیروی هوایی ما با قدرت به بمباران مواضع رزمندگان اسلام ادامه داد و ما از نزدیک چگونگی بمباران نیروی هوایی را دیدیم و حتی دیدم که از سلاح شیمیایی نیز استفاده کردند که به شکل توده ابر در فضا اوج می گرفت . من ماسک مخصوصم را در آورده ، پس از آنکه آن را به اندازه صورتم قرار دادم ، به چهره زدم ؛ اما جبار اسدی ، ماسکش را گم کرده بود . به او گفتم :


اشکالی ندارد ! مهم این است که فرمانده ات نجات پیدا می کند !


گفت :


بله ، قربان . ما برای خدمت به شما و رئیس جمهور آفریده شده ایم .


نیروهای اسلامی با بلند گو فریاد می زدند : شیمیایی ! شیمیایی ! و از امکانات خوبی نیز برخوردار بودند . آنها به شکل زیبا و خوبی مبادرت به انتقال نیروهای پشتیبانی کرده ، همچنین مجروحانشان را تخلیه کردند .


با تغییر جهت باد و وزش آن به سوی ما ، آن سرباز مظلوم -  جبار اسدی – فریاد می زد :


قربان ، خواهش می کنم !قربان ، ماسک را برای یک لحظه می خواهم !


سرش داده زده و گفتم :


لعنتی ! می خواهی فرمانده ات بمیرد ؛ پس در ارتش چه یاد گرفته ای ؟ کجاست دوستی نسبت به فرماندهان ؟


با افتادن به دست و پا گفت :


قربان ... خواهش می کنم !... قربان ، شیمیایی ! به دوست و دشمن رحم نمی کند ... خواهش می کنم قربان !


صورتش زرد شد ه بود و پاهایش شروع کرد به لرزیدن . فهمیدم که گاز اعصاب به او رسیده است ... گردنش ر ا به طرفم چرخاند و زبانش را با قدرت گاز گرفت ... خون خشکی از بینی اش بیرون زد ... لحظات سختی بود ... این مرد ، کسی بود که مرا از مرگ نجات داد ، و حالا در برابرم به خود می پیچد و با تلخی ، جام مرگ را جرعه جرعه سر می کشید .


با او خداحافظی کرده ، به راه افتادم .منطقه ، لباس جدیدی که همان گاز شیمیایی و پیامدهایش هست ، به تن کرده بود .


دو تن از نیروهای بسیجی به طرفم تیر اندازی کردند ... در کتفم گرمایی را احساس کردم و بر روی زمین افتاده ، غلتان به دره سقوط کردم ... و بیهوش شدم . ایرانیها فکر می کردند که من کشته شده ام .


شب از راه رسید ... نیروهای ما به طرف مواضع رزرمندگان اسلام پیش می رفتند . در آن وضعیت دنیا در چشم هایم پر از غصه و اندوه بود ... همه چیز را به دیده حقارت نگاه می کردم .. لباس کماندویی نظامی ام به خاطر گل و لای فراوان و خون خشک شده ، به بدنم چسبیده بود . صورتم هم به خاطر گل و لای ، حالت وحشتناکی به خود گرفته بود !


آهسته و زیر لب می گفتم : آب ! ، اما هیچ کس صدایم را نمی شنید . غیر از صداهای پراکنده ای که از شلیک های سبک و سنگین در فضا طنین انداخته بود ، نه انسانی وجود داشت و نه مخلوقی . گفتم :


تف بر این زندگی ! لعنت بر تو ، صدام ! لعنت بر تو و همه بعثی ها !

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:46 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ارتفاعات بلغه و مرگی سخت ( بخش سوم)

تماسها از طریق بیسیم ادامه داشت و قطع نشده بود . در همین شرایط ، سرهنگ ستاد نبیل الربیعی با من تماس گرفت :
سروان فهمی !
بله ، قربان !

کارها چطور پیش می رود سروان !


تا این ساعت خوب پیش رفته و نیروهای ایرانی به خطوط ما نزدیک شده اند .


احتیاج به پشتیبانی دارید ؟


بله قربان . خطوط اول ما با نیروهای ایرانی درگیر بوده و تا الان مقاومت کرده اند .


اگر احتیاجی به پشتیبانی توپخانه ای یا هوایی دارید ، آماده است .


ما پیروز می شویم جناب فرمانده ؛ نیروهای ایرانی شکست خواهند خورد .


بلافاصله در پایان گفت و گو ، نیروهای اسلام ، به خطوط اول ما حمله کردند و این موضوع را فرماندهی نمی دانست . ایرانیها با پیشروی سریع ، به طرف مواضع دیگر به راه افتادند و تمام تلاش آنها این بود که قبل از صبح ، اهداف خود را به تصرف در آورند . هنگامی که نیروهای ایران به اولین مواضع ما رسیدند ، من با سرهنگ ستاد نبیل الربیعی که فرمانده عملیات ارتفاعات بلغه نیز بود ، تماس گرفتم :


قربان ! ... شما با حمله سنگین ایرانیها ، نیروهای خط اول عقب نشینی کردند .


چرا عقب نشینی کردید ؟


قربان ! با تصمیم نظامی من عقب نشینی کردیم . من موقعیت را سنجیدم و دستور عقب نشینی را صادر کردم .


از جا در رفت و فریاد زد :


 تو کی هستی ؟ تا چه رسد به اینکه موقعیت را بسنجی ؟ آیا ما اینجا نشسته این که گوسفند ها را چوپانی کنیم ؟ تصمیم عقب نشینی نیروهای خط اول ، تصمیمی است که شخصا عواقب آن را به گردن خواهی گرفت و من درخواست تشکیل شورای تحقیقی برای روشن شدن آن خواهیم کرد .


این آخرین مکالمه با فرمانده عملیات بود که صدای تف انداختنش را در بیسیم شنیدم و به زبان آوردن سخن مشهورش : نادان !


نیروها که یک به یک کشته می شدند . صدایی شنیدم . به طرفش که نزدیک شدم ، دیدم بیسیم چی ام است . او خواهش کنان می گفت :


قربان خواهش می کنم ! قربان ، می خواهم با شما بیایم ... مرا رها نکنید ... من خواهم مرد ، قربان !


در حالی که او نفس نفس می زد ، با قدرت ، خودم را از دستش جدا کردم و خطاب به نیروهایم فریاد زدم :


بجنگید ! بجنگید ! بارک الله ! نیروهای احتیاط از راه می رسند .


هواپیماهای نیروهایی هم خواهند آمد .


نیروهای ایرانی با بالا آمدن از کوه به طرف مواضع مرکزی ما در حرکت بودند ، در حالی که نیروهای احتیاط هنوز به منطقه نرسیده بودند . تعدادی کشته شدند و برایم مشخص شد که سربازان قصدی در سر دارند . من به کمین آنها نشستم و هر سربازی پا به فرار می گذاشت ، یک گلوله از پشت نصیبش می شد و بدون اینکه وصیت کرده باشد ، به قتل می رسید و من به هر کس که قصد فرار داشت ، رحم نمی کردم و چه بسا همین کار ، بعدها می توانست از من شفاعت بکند .


تا ساعت دوازده نیمه شب ، تعداد کشته ها از 70 نفر گذشته بود . این کشته ها باعث تاخیر افتادن کارهای سربازان شده بود و عامل روانی در سقوط روحیه سربازها به حساب می آمد .


هنگامی که سربازها ، دوستانشان را در برابر خود می دیدند که بدون بازگشت به خانه هایشان بر روی زمین افتاده اند ، پی می بردند که آنها نیز با همین سر نوشت  رو به رو خواهند شد و این تفکر منطقی ، بخش وسیعی از ذهم سرباز عراقی را در بر گرفته بود و با هر شرایطی در می افتاد تا سالم از جبهه جان به در ببرد .


من از اطلاعات سری خبر دار شدم که پنج سرباز توطئه ای برای ترور من ریخته اند تا هنگ از شر دستورهایم خلاص شود . پس بلافاصله رگباری به طرف آنها شلیک کردم .


همچنین سه نفر دیگر را کشتم . آن سه عبارت اند از :


سرجوخه محمد حسین البصری ، بیسیمچی .


گروهبان حسین عبد الله الشادی ، راننده .


حیاوی مطلک فتان ، امدادگر هنگ .


چون این سه از جایگاه و موقعیت من در هنگ آشنا بوده و از اسرار هنگ نیز سر در آورذه بودند ، شک نداشتم که در صورت عقب نشینی ، دشمنان حقیقی من خواهند بود و با توجه به احساسات میهن پرستانه ، مرا تکه پاره خواهند کرد .


در ساعت یک ، از پانصد نیرو ، فقط صد و پنجاه نفر در هنگ باقی مانده بود . من با فرماندهی تماس گرفتم ، موقعیت نظامی را که لحظه به لحظه بدتر می شد ، برایشان شرح دادم . آنها به من گفتند :


عقب نشینی نکن ! نیروهای کمکی می رسند .


و بعد دستورهایی مبنی بر پوشیدن لباس ضد شیمیایی صادر شد .


فهمیدم فرماندهی برای بر طرف کردن اشغال نظامی منطقه ، به ضربه شیمیایی پناه برده است . ماسک را به صورتم زدم .  گازی که به کار گرفته شده بود ، گاز اعصاب بود .


به نظر می رسید که این ضربه نیز بر روحیه ارتش اسلامی بی تاثیر بود و آنها همچنان به پیشروی خود ادامه می دادند .


ما با فرماندهی تماس داشتیم . از صحبتهای درگوشی شنیدم که نیروهای کماندویی تحت امر سرهنگ علی حسین عقب نشینی  کرده اند . موضوع برای خود من نیز روشن شد ؛ اما دستور عقب نشینی را صادر نکردم .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:47 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ارتفاعات بلغه و مرگی سخت (بخش دوم )

در ساعت 4 صبح ، نیروهای تحت فرماندهی من توانست سمت چپ کوههای بلغه را به اشغال در آورد که دلیل آن ، تغییر مواضع  نیروهای اسلامی بود .و اما در سمت راست که نیروهای صدام لازم در آنجا قرار داشتند ، درگیری بسیار شدیدی روی داد .

 آنان به مواضعی که برایشان تعیین شده بود ، رسیدند و درگیری خیلی نزدیکی بین آنها و رزمندگان اسلام پیش آمد که بیشتر دسته ها از نارنجک دستی استفاده کردند . آسان می توان تصور کرد که چه صحنه داغ و گرمی در آن ساعتها وجود داشته است :


قطره های باران ، وزش بادهای قوی و آمیخته شدن قطره های باران با خاک . در همین اوضاع ، نیروهای ما می خواستند از ارتفاعات بالا بروند . بسیار مشخص است که این کار برای نیروهای صدام لازم غیر ممکن بود .


ما وضعیت آنها را در حالی که در مواضع خود قرار داشتیم ، می دیدیم . جسد نیروهای صدام لازم به دره ها پرت می شد تا اینکه سر انجام داد یکی از افسران به نام سروان مصطقی احمد العبودی لازم در آمد .


الله اکبر سرگرد صدام ! الله اکبر از تو و افکار وحشی ات !


و چیزی نگذشت که گلوله ای از کلت صدام در بدنش نشست و جسدش به دره پرتاب شد .


در چنین موقعیتی ، سربازان شروع کردند به دزدکی فرار کردند ، که سرگرد سرشان داد کشید :


اگر یک نفر به طرف عقب حرکت کند ، خودش و خانواده اش و عشیره اش کشته خواهند شد .


او راست می گفت ؛ زیرا اخباری که از قبل از شروع حمله پخش شده بود ، حکایت از آن داشت که اگر کسی از جبهه عقب نشینی کند ، فرمانده مستقیمش حق دارد که در میدان جنگ و بدون گرفتن دستور رسمی از فرماندهی ، او را اعدام کند .


در همین لحظات ، درگیری ، با به کار گیری تمام سلاحها و استفاده از خمپاره انداز به شکل فراوان ادامه داشت و من سرگرد لازم را دیدم که فریاد می زد :


خدا با شماست سربازان . صدام ، رهبر است . خدا با شماست سربازان حق .


اما در همین موقعیت و در همان لحظه فریاد زدن ، تیری از یک قناصه زن ایرانی که خیلی خوب نیز نشانه گیری کرده بود ، در سرش جای گرفت و سرگرد در جا کشته شد و با کشته شدن او ، موقعیت دگر گون شده ، سستی در سازمان نیروها راه یافت .


فرماندهی نیروها به سرهنگ دوم ستاد بارق حاج حنطه سپرده شد که سرهنگ دوم علی حسین ، فرمانده کماندوهای ، سپاه اول ، او را کمک می کرد .


شب از راه رسید ... در حالی که رزمندگان اسلام ، نیروهای کمکی به منطقه می فرستادند ، نیروهای ما نیز  به پیشروی ادامه می دادند . در همین درگیری ، سه هلیکوپتر ما با مقاومت رزمندگان ایرانی سقوط کرد . در طی درگیریهای سنگینی که منطقه نظیر آن را ندیده بود ، نیروهای علی حسین توانستند سمت راست ارتفاعات بلغه را به تصرف در آورند ؛ در حالی که بعد از مجروح شدن سرهنگ دوم ستاد بارق حاج حنطه ، نیروهایش نیز درگیر بودند و پس از اشغال کامل منطقه نیز شایعه ها پیرامون مرگ او دور می زد .


با به تصرف در آمدن ارتفاعات بلغه ، نیروهای ما روش دفاع فوری را در پیش گرفتند . این روش ، در ضرورت حفر سریع مواضع ، همراه با توزیع اسلحه و عدم توجه به جوانب سازماندهی های دیگر ،  به اضافه تاکید بر ضرورت عقب نشینی در لحظه مناسب خلاصه می شود . از رادیو ، تلویزیون و روزنامه ها ، تصویر و خبر مجالس جشن و سرور به مناسبت اینکه ارتش توانسته بود ارتفاعات بلغه را آزاد کند ، دیده و خوانده می شد .


ما دو روز در آن منطقه ماندیم ؛ اما نه برایمان غذا آمد و نه ساز و برگ .


کاروان تدارکات و غذا بوسیله توپخانه ایران هدف قرار گرفته بود و پس از اینکه دو روز بی غذایی را تحمل کردیم ، شروع به تجسس در بین درختها کرده ، از ته مانده غذاهای ایرانی که تن ماهی یا گوشت بود ، استفاده کردیم و آنها را با حسرت لیسیدیم . سربازها با دیدن قوطیهای ماهی و گوشت ، حسرت می خوردند که کار قهرمانان شده به دنبال قوطی کنسرو گشتن !


در روز جمعه برابر با 19/ 4/ 1985 سربازان ما در انتظار فرمان عقب نشینی به سر می بردند ؛ بخصوص که ترس بر دلهای ما سایه انداخته و هیچ کس نمی توانست آن را از خود براند ؛ نه تبلیغات ، نه سرود ، نه شعر ، نه رادیو ، نه تلویزون ، نه صدام . مهم این بود که پاها و دلها به محض به دست آوردن اجازه عبور از خطوط سرخ ، آماده فرار بودند ؛ در حالی که به نظر می رسید هیچ شانسی برای عقب نشینی وجود نداشت .


بعد از دو روز خوشحالی از پیروزی های تقلبی ، رزمندگان اسلام در ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه روز جمعه ، دست به یک مانور نظامی در دامنه های ارتفاعات پنجوین زدند . این مانورها باعث شد که نیروهای اختیار و از جمله نیروهای ویژه و کماندویی ، منطقه را ترک کرده ، فقط هنگ ما به اضافه یک هنگ دیگر از کماندوها در آن ارتفاعات باقی بمانند . برداشت فرماندهی نادان ما  از آن مانور ها این بود که ایرانیها قصد اشغال تعداد زیادی از ارتفاعات پنجوین را دارند و به هیچ وجه معتقد نبودند که فقط یک مانور محض در کار است که هدف از آن عقب نشینی هر چه بیشتر نیروها از منطقه است .


در ساعت 9 ؛ رزمندگان اسلام همراه با پخش سرودهای اسلامی ، به طرف ما پیشروی کردند و نیروهای ما نیز آن پیشروی را سد کرده ، قصد داشتند آن را تبدیل به شکست کنند . یک سرباز فریاد می زد :


مرگ بر شما ! مرگ بر شما !


اما تیر اندازی هیچ فایده ای نداشت . توپخانه با قدرت وارد عمل شد و من دیدم که بسیاری از خودروها و انبارهای مهمات ایرانیها به آتش کشیده شدند .


در آن لحظات ، تنها چیزی که به ذهنم رسید ، سلامت  خود و فرار از آن گرداب کشنده بود . رزمندگان اسلام به پیشروی خود به سمت ما ادامه داده ، در مقابل نیز نیروهای کمکی هم به ما رسیدند و همراه با توپخانه ، هواپیماهای نیروی هوایی با شلیک گلوله های آتش زا به شکل وسیعی به نابودی منطقه مبادرت ورزیدند .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:47 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ارتفاعات بلغه و مرگی

ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شیمیایی عراق قرار گرفت. نیروهای از همه جا بی خبر تا شنیدند عراق شیمیایی زده است به جای فرار از سنگر به داخل سنگر پناه می بردند و به جای رفتن روی ارتفاعات، از روی کوه پایین می آمدند، به جای استفاده نکردن از آب آلوده دست و صورتشان را با آب آلوده می شستند تا سوزش را کم کنند ...

یک ماه از پایان یافتن حمله ایرانیها، تیپ، دوره شکست خود را می گذراند که سرهنگ ستاد احمد سلمان العماری به فرماندهی آن منصوب شد . این سرهنگ که آرزوهای غیر واقعی را در سر می پروراند، گاهی دستورهایی برای تبدیل شدن تیپ پیاده ما به یک تیپ کماندویی صادرمی کرد و سر انجام نیز نامه ای به فرماندهی نوشت که جواب آمد :


- تیپ شما هیچ ویژگی نداشته، لیاقت تحقق آن را نیز ندارد.


بعد از این جواب، او با من به شور و مشورت پرداخت:


- ستوان فهمی! نظرت چیست که از فرماندهی اجازه حمله به مواضع ایرانیها را بگیریم؟


برای لحظه ای ساکت شده چیزی نمانده بود که بزنم زیر خنده؛ اما به زور خودم را نگه داشتم تا اینکه فرمانده تیپ  به حرف آمد:


- این سکوت برای چیست؟ چرا جواب نمی دهی؟


گفتم :


- قربان ! فرمانده تیپ و فرمانده هنگ سابق ما نیز همین بلندپروازیها را داشتند و هنگامی که می خواستند آنها را به طور قانونی بر روی زمین اجرا کنند؛ سرنوشتشان با اعدام پایان یافت.


به خود آمد. در حالی که چشمهایش درشت شده بود و دستهایش می لرزید، گفت :


- چرا ؟ چرا ؟


- بله قربان، فرمانده هنگ که تمام تلاشش رسیدن به درجه و مدال شجاعت بود، در برابر همه اعدام شد .


دیگر فرمانده تیپ دست از بلند پروازیهایش برداشت و به دنبال راهی می گشت که او را از اعدام یا عقوبت زندان دور کند. از آن به بعد بیشتر فکرش شده بود انتقال از تیپ به عقبه !


ادامه دادم که :


- جناب فرمانده! ایرانیها در جنگ، خیلی قوی هستند . من قدرت آنان را در کوههای سید صادق دیدم که پیشروی می کنند و تو گویی بر شانه های مرگ می رقصند، مرگ از آنان می ترسید و به سوی ما می آمدند و بر ما مسلط شدند .


از آن دیدار به بعد ، فرمانده تیپ فقط به دنبال راهی برای رهایی و فرار به عقبه بود؛ اما نه واسطه ها و نه فعالیتهای شخصی ، هیچ کدام نتوانستند کاری برایش انجام بدهند. او در سایه جو خاصی که منطقه در آن به سر می برد، یعنی تصمیمهای کشنده رهبری عراق برای محدود کردن نفوذ نیروهای اسلامی ، سر گردان ماند .



کمی بعد ، در آن منطقه ، عملیات کوچکی انجام شد که به تفصیل به شرحش می پردازم :


در روز سه شنبه 16/4/ 1985، کوههای بلغه شاهد شدیدترین درگیری در این منطقه بود و دلیل اول آن نیز این بود که رزمندگان اسلام با مغتنم شمردن فرصتهای سابق، به اعزام گروهانهای نفوذی و شلیک خمپاره اقدام کردند و با تکرار این حالت، جوی ترسناک در قلعه دیزه و رانیه به وجود آمد اهالی ، صحبت از آینده مجهول مناطقشان می کردند.



این شرایط، فرماندهی نظامی عراق را مجبور کرد که برای راندن نیروهای اسلامی از منطقه و ایجاد کمربند امنیتی ، دست به عملیاتی بزند که "سرگرد صدام لازم"  برای این عملیات داوطلب شد. فرمانده تیپ با من تماس گرفت و گفت :


- فرمانده لشکر با من تماس گرفته و گفته از شما یک هنگ خوب برای شرکت در این عملیات می خواهم .


و اضافه کرد :


- هنگهای تیپ را با توجه به قدرت آنها بررسی کرده و تنها در هنگ شما، این قدرت را یافته ام ، چه می گویی؟


با سردی جواب دادم :


- بله قربان ! من در اختیار دستور شما هستم .


باید بگویم که هوا در آن روزها خیلی سرد بود و هر اقدامی در شرایط استثنایی آنجا که طبیعت پیچیده کوهستانی داشت، خالی از دشواری نبود. کوههای بلغه در امتداد سلسله کوههای هیرو که به منطقه دارخوین قلعه دیزه متصل می شود ، قرار داشت .


من با کمک گرفتن از سربازان هنگهای دیگر که از قبل آنان را می شناختم و نسبت به شجاعتشان آگاه بودم ، افراد زیر فرمانم را آماده کردم .



چهره های همه، از آینده مبهم، زرد رنگ شده بود و خود من نیز نایی برای خوردن و نوشیدن نداشتم و به تنها چیزی که می اندیشیدم ، فرار از درگیری بود .


در ساعت 11 صبح به منطقه درگیری رسیدیم . در آنجا، سرتیپ ستاد نبیل الربیعی و بسیاری از افسران ستاد حضور داشتند که از جمله آنان می توانم به سرتیپ ستاد عبدالجواد ذنون، هشام الفخری و ماهر عبدالرشید اشاره کنم .


هنگامی که دیدند کامیونها پر از نیرو است، یکی از نیروهای دژبان را فرستادند و او آمد و گفت:


- جناب فرمانده! فرمانده لشکر شما را احضار کرده است .


در حالی که قلبم پر از ترس بود، از جیپ پایین پریده، به سرعت خودم را به فرمانده رساندم . او گفت :


- طبعا شما به منطقه آشنایی ندارید.


به سرعت جواب دادم :


- بله، درست است قربان؛ برای اینکه تیپ ما به تازگی وارد این منطقه شده است .


او خیلی سریع به تشریح منطقه پرداخته، سعی کرد همه امور را با عصایی که در دست داشت و با اشاره به قطعه زمینی که نقشه منطقه عملیات بر آن رسم شده بود، توضیح دهد. سپس گفت:


-این کامیونها را به منطقه بلغه خواهی برد. در نیمه راه، کامیونها بر می گردند و از آنجا پیاده حرکت می کنید تا سرگرد صدام لازم را بیابید. او همه چیز را برای شما توضیح می دهد .


قبل از اینکه کامیونها راه بیفتند، خودروهایی که با چادر پوشیده شده بود و سلاح های ممنوعه را حمل می کردند که بیشتر به نظر می رسید شیمیایی باشند و همچنین خودروهایی که توپخانه لشکرهای گارد ریاست جمهوری را حمل می کردند ، به اضافه هلیکوپترهای شناسایی در پرواز بودند .


به خود گفتم : به خدا قسم ، درگیری بزرگی خواهد بود .


روز زمستانی بود و باد تندی همراه با قطره های باران در حال وزیدن بود . سربازان داخل کامیونها ، منتظر صدور فرمان مناسب برای بازگشت بودند گاهی شخصا کنجکاوی به خرج می دادند تا از اخبار مطلع شوند . من در گوش راننده زمزمه کردم :


- غلط نکنم ، این درگیری ، پشت هنگ ما را خواهد شکست .


دهانش را باز کرد و گفت :


- جناب فرمانده ، ما نمی خواهیم شما را از دست بدهیم . قربان ! شما بهترین افسر تیپ هستید .


همزمان با به راه افتادن کاروان کامیونها که بر پیشانی خود ، بار نجوا و درد را حمل می کردند، خودروی کوچکی که بلندگوی بزرگی بر آن نصب شده بود ، به راه افتاد و در طول راه به تشویق و تشجیع پرداخت :


- خوش آمدید رزمندگان ! خوش آمدید دلاوران ! به پیش ! شما سربازان صدام حسین ، قهرمان بیباک هستید ؛ نابودشان کنید ! به آتـش بکشیدشان! نگذارید یک نفر از آنان نجات پیدا کند.


و بعد ، موسیقی های عشقی پخش کرد که سعدی الحلی آواز می خواند : "خدا با توست ، ای آزادیبخش"!


افکارم به هتل الرشید پرواز کرد و اینکه چگونه روزهایی را که شیرینی خاصی داشت ، درآنجا گذراندم ؛ آن مونس ها و شراب فراوان  و موسیقی های گوشنواز که چون شرایط اجاره می داد ، در آن شبها تا صبح به شب زنده داری می پرداختم ...


چرتم را یک گلوله ایرانی که در نزدیکی ستون افتاد، پاره کرد . راننده می خواست بایستد که من به او اجازه نداده ، گفتم :


- ایستادن یعنی زیاد شدن خسارتها .


ستون شروع کرد به جلو رفتن تا اینکه به منطقه موردنظر رسیدیم و دژبانها با دیدن ما گفتند .


- قربان ! اینجا مکان شماست . خودرو ها ، آنجا بروند .


سربازها از پشت کامیونها پیاده شده ، در طی نیم ساعت ، همه کارها بدون وارد شدن خسارت پایان یافت .


سرگرد صدام لازم به من گفت :


- سروان فهمی ! تو از جناح چپ حرکت کرده ، ارتفاعات 2450 را اشغال می کنی و آتشبار 36 ، پشتیبان تو و گروهانی از نیروهای مخصوص ، در احتیاط تو هستند ... امشب  ، شب حمله است ... و باید امور فنی واحدت را منظم بکنی و ما با بیسیم، خبر آماده باش را به تو می دهیم.


به چیزی احتیاج داری، سروان؟


گفتم :


- من به افراد مهندسی و قاطر برای حمل نیاز دارم .


سرگرد ، حرفش را پی گرفت :


- فراموش کردم ، سروان ! اگر کشته و مجروح داشتید ، نقطه تخلیه شماره یک در این مکان است ( با عصایش ، دایره ای را در داخل مربعی بر روی زمبن مشخص کرد).


و سپس گفت :


- بله ، برایت قاطر و افراد مهندسی نیز آماده کرده ایم و در هنگام عقب نشینی نیز از سلاح شیمیایی  استفاده می کنیم .


می خواستم پیرامون سلاح شیمیایی با او یکی بدو کنم ؛ اما می دانستم که بی فایده است و از نظرم بر گشتم ، چرا که نمی خواستم مزدور باشم . آنان هر کسی را که به سلاح شیمیایی اعتراض می کرد ، مزدور می نامیدند.


حرکت به طرف نیروهای ایرانی که در ارتفاعات بلغه سنگر گرفته بودند، آغاز شد . سرگرد صدام لازم ، فرماندهی یکی از نیروهای ویژه نیروهای را به عهده داشت که برای هر حادثه ای آماده بود .


پس از یک ساعت پیشروی ، سرگرد شروع به عقب نشینی کرده ، به سرهنگ گفت :


- جناب فرمانده ! من نمی توانم از این سمت پیشروی کنم ؛ برای این که پیشروی از این سمت یعنی خود کشی .


گویا سرهنگ ، منظور صدام لازم را فهمید ، با اصرار بر پیشروی گفت :


- اگر از جایت یک قدم عقب نشینی کنی ، اعدام خواهی شد . تو که ادعای شجاعت می کنی ، این آزمایشی است برای نشان دادن  مصداق آن .


صدام لازم گفت :


- بنابراین قربان، از شما می خواهم که سلام مرا به رئیس جمهور برسانید و از او بخواهید که خانواده ام را مورد حمایت قرار دهد .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:47 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

بازگشت قهرمان!

بعد از پایان یافتن مرخصی استحقاقی که هدیه صدام به دریافت کنندگان مدال بود به مقر تیپ که همچنان در مکان سابقش – در عقبه سید صادق – قرار داشت ، برگشتم . در آن منطقه هنوز لاشه خودروها در حال سوختن و قطعه قطعه شدن بود .
از راننده سوال کردم :
- حال برادران افسر چگونه است ؟
- خوبند قربان! ما تصویر شما را که مدالهای شجاعت را به گردن آویخته بودید از تلویزیون دیدیم .

و اضافه کرد :


- جناب فرمانده! تعدادی از افسران می گویند ما مستحق مدال هستیم نه آنها .


جا کن شده ، گفتم :


- همه شان ترسو هستند؛ برای اینکه ما برای مدال نرفته بودیم برای دیدن چهره رئیس جمهور محبوبمان رفته بودیم . آنان برای این دیدار نیز اعتراض دارند؟ چه حماقتی ! چه خیانتی! و چقدر ابلهی!


من با غرور و تکبر حرف می زدم ؛ می پنداشتم که این مدال، نه تنها نیروی فراوانی در تیپ به من بخشیده است، بلکه کسی که مدال به گردن می آویزد، دوست رئیس جمهور می شود و چه شانس بزرگی که از دوستان رئیس جمهور باشی؛ در هنگامی که به ندرت دوستی برای رئیس جمهور در این تیپ می یابی؛ تیپی که فرمانده مظلوم هنگ آن را تیپ بی شانس نامید.


از خودرو پیاده شدم . مقر تیپ پر بود از سربازان و افسران تبریک گو . این اولین باری بود که به زیارت رئیس جمهور مشرف شده بودم ؛ آن هم در زمانی که به  تیپ ترسوها متهم شده بود. به من گفتند :


خوش آمدی قهرمان! خوش آمدی!


احساس کردم که این کلمات، مرا در جایگاه دیگر و موقعیت بالاتری قرار می دهد . با تواضع گفتم:


- من سرباز کوچکی برای این وطن و رئیس جمهور هستم .


و بعد شیرینی و میوه و مرغ را به حساب وطن نوش جان کردیم !


من با فرمانده تیپ پیرامون حوادثی که در جبهه روی داد ، صحبت کردم . او در نهایت گفت :


- خواهش می کنم این اسرار را در دلت نگه دار! ما کشتارهای فراوانی در حق عراقیها و ایرانیها انجام دادیم .


فرمانده تیپ این طور گفت ؛ اما من در آمدم که :


- ببخشید قربان ، ما اسرای ایرانی را با توجه به دستور نظامی صادره از مراجع بالا اعدام کردیم که رئیس جمهور این نوع کارها را ستود و در باره عراقیها نیز وظیفه مان را انجام د ادیم؛ یعنی اعدام هر سربازی که از میدان درگیری عقب نشینی کند.


با ترس گفت :


- این درست اما تو باید بفهمی که در تیپ ما عشایر بسیاری هستند که با کشته شده ها روابط نزدیک و دوستانه ای دارند آنان تا انتقام نگیرند آسوده نمی نشینند سروان! انتقام در سینه و دلهایشان می جوشد . این عشایر اگر اراده کنند کاری را انجام دهند، دیگر چیزی به نام مرگ نمی شناسند. به همین دلیل ، من در تیپ خیلی محتاط عمل می کنم و همیشه سلاح کمری خودم را در اتاقم نگه می دارم. من در برابر چند دشمن قرار دارم ؛ یک دشمن در برابرم نیست .



حمله دلیرانه ایرانیها

در تاریخ 5/ 1/ 1985، تیپ ما در منطقه قلعه دیزه، دوره استراحت و سازماندهی را می گذراند. در طی این مدت ، سرگرد حمدی المطیری به درجه سرهنگ دومی نایل شده بود .


در یک شب زمستانی که ماه در پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود و عقربه های ساعت ، دقیقا دوازده را نشان می داد ، تیپ ما در معرض یک حمله سنگین و سریع که با سلاح های سبک انجام شد ، قرار گرفت . و  اما داستان حمله از چه قرار بود ؟


من در آن شب ، در مقر تیپ ، با فرمانده تیپ در حال خوردن ویسکی بودم . او چند دقیقه قبل ، از مجلس جشنی که همیشه در منزل یکی از کردها به نام ملا عثمان برگزار می شد ، برگشته بود . این ملاعثمان به تدریج به دارو دسته دوستداران حزب بعث پیوسته بود .


سرهنگ المطیری ، آن شب را در منزل آن مرد گذرانده و یکی از دختران آنجا را مخفیانه به عقد خود در آورده بود . او آن شب برای من حکایتهایی نقل کرد که بر کامیابی هایش


حسرت خوردم .


در ساعت یازده و پانزده دقیقه فضای مقر تیپ، پر از بوی شراب شده بود ؛ زیرا تمام افسران ، نوشانوش راه انداخته و همگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند . فقط من ماندم و سرهنگ المطیری که تا آنجا که جا داشتیم نوشیدیم . ناگهان دسته ای موشک که تعدادشان سر به پنجاه می زد ، به طرف ما هجوم آوردند که ضمن از خواب پراندن افسران مست مقر و اتاق عملیات تیپ را در هم کوفته ، تمام خودروها را به آتش کشید و همه افراد به محاصره درآمدند .


تمام تلاش من ، در فرار از مقر تیپ و رسیدن به هنگ اول که سه کیلومتر دورتر از مقر تیپ بود، خلاصه می شد . افسران درباره چگونگی رها شدن از آنجا با هم به جر و بحث پرداختند و فرمانده تیپ نیز با فرمانده لشکر تماس گرفته ، خبر حادثه را گزارش داد .


در کمتر ار پانزده دقیقه ، مقر تیپ به خرمنی از آتش تبدیل شد و من تنها توانستم خود را از معرکه نجات داده ، به همراه سه سرباز دیگر فرار کنم .


ما از دور شاهد پیشروی نیروهای ایرانی به طرف مقر تیپ و محاصره آن از همه طرف بودیم . فرمانده تیپ به همراه سروان سرحان کاصد لعیبی – فرمانده سلاح شیمیایی – سروان فواد عظیم الدلیمی – افسر استخبارات – سرگرد علاحمد الناصری – فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسیاری از سربازان گروهان ویژه گارد به قتل رسیدند و ایرانیها توانستند وارد مقر تیپ شده ، آنچه را در مقر باقیمانده بسوزانند و نابود کنند .


سپس یک هنگ کماندویی از سپاه اول ، مقر تیپ را محاصره کرد ؛ در حالی که ایرانیها در مقر مستقر شده بودند . مقاومت شدیدی بین هنگ کماندویی و دسته ایرانیها که تعدادشان به 30 نفر می رسید ، صورت گرفت .


هنگ کماندویی ، دستورهایی مبنی بر تخریب مقر تیپ دریافت کرد که در پی آن ، خمپاره اندازهای 60 میلی متری ، موشکهای تامر  ، اس پی جی 9 و آرپی جی 7 شروع به شلیک کردند و ساختمان تیپ از همه طرف در هم پاشید  ؛ اما مقاومت ایرانیها هنوز پا بر جا بود . هنگامی که برای مدتی مقاومت فروکش کرد ، یک گروهان کماندویی به فرماندهی سروان همام الدلیمی به طرف مقر تیپ حرکت کرده ، به نزدیکی آن رسیدند و از آنجا که تصور می کردند مقاومت ایرانیها تمام شده ، بدون احتیاط و توجه ، به طرف مقر حرکت کردند که با رسیدن به خط درگیری ، به طرف آنها تیر اندازی شد و از آن گروهان سی نفره ، فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقیه به حالت بسیار سخت و بدی جان داده ، جزغاله شدند .


یک بار دیگر ، یک هنگ به اضافه یک گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند . هنگ به طرف مقر پیشروی کرده ، با نیروهای ایرانی درگیر شد . هنگامی که ایرانی ها توانستند یک ساعت تمام مقاومت کنند ، هنگ اول و دوم کماندویی از سپاه اول با هم هجوم برده ؛ توانستند به داخل مقر نفوذ کنند . در آنجا درگیری با نارنجک دستی و سر نیزه شروع شد که حدود شصت نفر از کماندوها کشته شدند و در نهایت با دستگیری سه ایرانی غائله ختم شد .


بله ، این بود قصه اشغال مقر تیپ 413 که غوغا و سر و صدایی در مقر لشکر 24 به پا کرد ؛ چرا که زمان زیادی از دریافت مدال شجاعت و درجه جدید نظامی توسط فرمانده تیپ نگذشته بود . از بدشانسی شان اینکه هشام صباح الفخری که به عنوان نماینده صدام برای اداره عملیات منطقه شمالی به منطقه اعزام شده بود ، در آنجا حضور داشت و نسبت به خبر اشغال مقر تیپ نیز کاملا مطلع بود .


بعد از بازجویی هایی که منجر به شکنجه شد ، لشکر 24 توانست اطلاعات نظامی در مورد حضور و مقاصد نیروهای ایرانی در منطقه شمالی به دست آورد .


هشام صباح الفخری پس از پایان یافتن بازجویی گفت :


آن سه ایرانی را پیش من بیاورید .


سریع آنان را نزد هشام بردند . به آنان گفت :


- به امام خمینی فحش بدهید !


آن سه بدون هیچ بی احترامی در جای خود ایستادند . هشام از جای خود برخاسته ، چند سیلی محکم به آنها زد و گفت :


- چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟


آنگاه به طرف هلیکوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را بیاورند . آن سه سرباز ایرانی به همراه هشام سوار هلیکوپتر شده ، همراه با آنها ، سربازان محافظ که سلاح هایشان را به طرف آن سه ایرانی نشانه رفته بودند هم سوار شدند . هشام در آسمان به سه اسیر گفت :


- شما را پیش خمینی می فرستم . به او بگویید . هشام به تو سلام می رساند! ها.. ها... ها...


غرق در خنده بود و هلیکوپتر به نزدیک مرز رسیده و بسیار بالا رفته بود. آنگاه از درون هلیکوپتر و در حالی که سربازان و اهالی شاهد بودند ، آن سه سرباز ایرانی با قدرت به پایین انداخته شدند که پس از غلت خوردن بر قله های بلند، چون توپی غلتان از مکانی به مکان دیگر افتادند و سرهایشان از بدنشان جدا شد .


هشام ، این مناظر را می دید و لذت می برد و می گفت :


- به هیچ یک از ایرانیها رحم نکنید !


یکی از افسران گفت :


- قربان ! به نظر می رسد یکی از آنان زنده باشد .


- به هیچ وجه ، من مطمئن هستم که مرده اند . زیرا در هر درگیری ، تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداخته ام ؛ طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد . 


چندی قبل ، تعدادی از سربازان عراقی را که از درگیری با ایرانیها در شرق بصره فرار کرده بودند ، از همین ارتفاع پایین انداختم .


بعد از چند روز ، با توجه به اینکه مقر تیپ به تلی از خرابه مبدل شده بود ، مقر ما به مکانی نزدیک به رانیه در سلیمانیه منتقل شد .


در گزارشهایی که پس از تحقیق درباره چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد ، آمده بود که ایرانیها از شکاف هلیشو و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباسهای کردی و خرید و فروش اجناس توانسته بودند  به منطقه نفوذ کرده ؛ در قلعه دیزه مستقر شوند .


به نظر می رسید که ایرانیها توانسته بودند به تمام اهدافشان برسند ؛ زیرا خسارتهای ما شامل موارد زیر بود .


60 کشته و مجروح


از بین رفتن 13 خودروی ایفاو اواز


نابودی 20 دستگاه بی سیم


نابودی یک دستگاه رازیت پیشرفته


تخریب کامل مقر تیپ


کشته شدن تعدادی از افسران بلند پایه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبیدی و سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الیاسری از لشکر 24 بود .

پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

مدال شجاعت ... و سخنان رئیس جمهور .

نمی دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت ؛ چرا که ارتفاعات سید صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود ، به برکت پیشنهاد عملیاتی فرمانده هنگ، در اختیار نیروهای ایرانی قرار گرفت . آیا در حضور ریاست جمهوری چه پرسیده خواهد شد ؟ و به او چه گفته و می گویند ؛ اگر بگوید : کجاست قهرمانیهايتان ؟ البته ان پرونده ، بسته و در زیر پا خواهد ماند و از سخنان بدون واقعیت حرف به میان خواهد آمد ؛ زیرا افسران عراقی با مهارت فراوان در برابر بهای ارزشمند اتومبیل و منزل ، خوب بلدند از پس دروغ بافتن برآیند .
محافظان از هر سمت و سو ،  قصر ریاست جمهوری را احاطه کرده بودند ؛ همچنین خدمه ... و دخترانی که نیمی از بدنشان عریان بود . نمی دانم آنجا – همان طور که روشن است  - دفتر رئیس جمهور بود یا جزیزه سبز برای ملت دیگری که در سایه ارزشهای رو به افول زندگی می کند ؟
ستونی از افسران و سربازان – که من نیز با آنان بودم – از اتاقی به اتاق دیگر رانده می شديم و هیچ عضوی از اعضای بدنها  نماند که تفتیش نشد ؛ حتی كفل و اعضای تناسلی . دست آخر نیز همه را لخت مادر زاد کردند ! چقدر احساس حقارت کردم . به خود گفتم : اگر رئیس جمهور به مردانش اعتماد ندارد ، پس چرا آنها را به جبهه می فرستد ؟
جدا منظره شرم آوری بود ؛ وقتی می دیدی که سربازان محافظ به تو نگاه می کنند و تو هیچ پوششی در بدن نداری .
سر انجام تعدادی از مردان عشایر  ، زبان به اعتراض گشودند و سرهنگ ستاد فلاح الشمری – فرمانده تیپ 805 – در مخالفت  با این خودسری با صدای بلند به فریاد آمد که :
کافی است !.... من مرد شریفی هستم ..... و عمرم را در راه خدمت به رئیس جمهور و کشور گذرانده ام ....
سرهنگ دوم ، حسین کامل ، فرمانده محافظان صدام  جلو آمد و با گرفتن سبیل او گفت :
نگاه کن هی! تو در قصر ریاست جمهوری هستی . اینجا مهمانخانه ال شمر نیست ، مسخره !
سرهنگ ساکت شد و اهانتها و سیلی ها را تحمل کرد و آرام آرام به حرف آمده ، با توسل به نزدیکترین دلایل به دست و پا افتاد که :
ببخشید ، استاد حسین ! من قصد اهانت نداشتم ؛ اما دیدم این سربازان دست به کارهای خودسرانه شخصی زده اند.
به او گفت :
این سربازها بهتر از تو و اینها هستند ... اینها معدن عراق اند ...
اینها بزرگان عراق هستند ؛ از قبیله تکریت که سر چشمه خیر برای همه عراقیها است .
سرهنگ سکوت کرد . برای لحظاتی ، سکوت چنان در داخل قصر سایه انداخت که اگر زنبوری در آنجا لانه داشت ، می توانستی صدایش را بشنوی . ابتدای ستون ، سر کج کرده و چیزی نمانده بود که ضربان قلب از کار بایستد . سرهنگ نمی دانست  چه بگوید . من بیشتر از او ادب شده بودم ! من که گویی در مجلس جشنی و در برابر مردم قرار گرفته ام ، دچار ضعف و سستی شدم . حسین کامل گاه و بی گاه به ما نظر می انداخت و در جست و جوی چشمها و زمزمه ها بود . همان جا نذر زیادی به درگاه خدا کردم  که مرا از این درد سر نجات دهد .
انواع و اقسام لوستر و چراغ و بوی عطر ، قصر ریاست جمهوری  را در بر گرفته بود و هر از گاهی محافظان وافراد دیگر در رفت و آمد بودند و کسی نمی دانست چرا .
یک ساعت تمام  این منظره ترسناک را تحمل کردیم تا اینکه از دور صدایی آمد :
- عکاسان ، محافظان ، نمایندگان رسانه های تبلیغاتی ، آماده باشید !
رئیس جمهور نزدیک سالن ما هستند .
حرکت سریعی در داخل قصر شروع شد ... و محافظان به طرز توهین آمیزی بر سر گروههای خدمه ریختند ، انگار آنها برای شنیدن مژده آمدن رئیس جمهور غریبه بودند . با ورود رئیس جمهور ، همه حتی سربازان محافظ شروع کردند به دست زدن و  و خود رئیس جمهور نیز همین کار را انجام می داد . سپس دستش ر ا به حرکت در آورده ، لبخندی مصنوعی که از چهره اش جدا نمی شد ، بر لبش نشاند .
من برای ائلین بار بود که رئیس جمهور را از نزدیک می دیدم . چهره اش گندمگون بود و به سیاهی می زد و مقداری پودر بر صورتش مالیده بود در حالی که می خندید، از مقابل ما رد شد . گویی عکسی بود که برای همین هدف به وجود آمده بود ! در پایان مسیرش ، مبلی قرار داشت که هزاران بار قبل از جلوس رئیس جمهور تفتیش شده و به شدت از آن مراقبت به عمل آمده بود .
در هنگام نشستن گفت :
- خوش آمدید قهرمانان !  خوش آمدید آقایان !
نزدیک بود بزنم زیر خنده ؛ بخصوص اینکه من در این مسائل نمی توانم جلوی خودم را بگیرم . آنگاه اضافه کرد :
- خوش آمدید قهرمانان ! ما را در برابر دنیا رو سفید کردید! زهر تلخی را به آن فارس های مجوس چشاندید . خداوند ، قهرمانان را زنده بدارد .
-خداوند نوادگان قعقاع ، بخت النصر ، علی و عمر را زنده بدارد.
او در مقابل چهره های خشک شده صحبت می کرد . تعدادی از آن جمع ، بیش از حد کودن تشریف داشتند . یکی از آنها با بلند کردن دستش قصد داشت فریاد بزند ؛ که از پشت سر ، پس گردنی محکمی خورد . آنها فکر می کردند که او چیزی در دست دارد و بلافاصله به تفتیش آن شخص پرداختند . او با صدای بلند گفت :
- قربان ! ما فدای شما . ما فدای کشور .
بعد از زدن سیلی دیگری ، به او تذکر دادند :
- صحبت نکن ! حرف رئیس جمهور را قطع نکن .
رئیس جمهور سپس افزود :
- من عملیات شما را با همه شور و حرارتش از فاصله بسیار نزدیك دنبال کردم و شهامت و غرور عراقی ها را و اینکه چگونه با دشمنش به نبرد می پردازد، دیدم. خداوند، حافظ شما باشد . کوتاهی نکردید . شما شایسته این زندگی  هستید . نسلهایی که در آینده از پشت شما خواهند آمد ، حدیث قهرمانیها و نشانه های شما را به یکدیگر یادآوری می کنند
مانند این قهرمانیها در تاریخ بشر خوانده و ثبت نشده است !
و بعد به خصوصیات درگیری پرداخت :
- ما در سید صادق و پنجوین دیدیم که چگونه رزمنده عراقی در برابر شرایط طبیعی و دشمن ، با یک شمشیر جنگید و در عین حال ، تلاش و اراده اش نیز همراه بود .
سپس اضافه کرد :
من شخصا از ابتکار عملی شخصی فرماندهانمان در درگیری که از جمله آنها می توانم به اعدام اسرای ایرانی اشاره کنم ، راضی هستم . من شخصا این روش ها را تشویق می کنم ؛ برای اینکه اگر ما به اعدام اسرای ایرانی مبادرت بورزیم و این خبر در بین رده های ارتش ایران پخش شود ، آنها شکست خورده ، از معرکه می گریزند و در صورت آمدن به جبهه ، از نظر روانی شکست خورده هستند . من به کارگیری این سلاح ، سلاح شکست روانی، را می ستایم و جنگ روانی، بهترین سلاحی است که می توان آن را در برخورد با ارتش ایران به کار برد .
من از سلاح  هوایی، بمباران غیر نظامی ها و خسارتهایی که به کارخانه ها و موسسات وارد می گردد و همچنین از برادران واحد موشک و روش آنها در گلوله باران ارتش و مواضع عقبه راضی هستم .
بعد، صدام از حاضران خواست از قهرمانیهای خود سخن بگویند که هر یک ، از قهرمانیهای دروغین و جعلی سخن سازی کردند . صدام هم می شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می پرداخت و گمان غالب این است که او یقینا می دانست که قهرمانان دلاورش از حوادث جعلی سخن می گویند . دلیل آن هم حضور ماهر عبد الرشید ، عدنان خیر الله و عبد البجار شنشل در آن جلسه است .
ماهر عبد الرشید، به عنوان فرمانده تیپ ششم زرهی که در آن نبرد شرکت کرده بود ، در همان جلسه گفت : ما با یک ارتش نجنگیدیم ؛ ما در برابر یک حالت استثنایی قرار داشتیم . این ارتش ، نه از مرگ می ترسد و نه از گلوله . بعد بر کتف یکی از افسران زد و به او یاد آوری کرد که آن سرباز ایرانی را به یاد می آوری که بر روی خاکریز می دوید و حرف مرا که نگاه کنید .... نگاه کنید قهرمانان را ! و آن وقت ، فردا رئیس جمهور به شما مدال شجاعت می دهد و می گوید : خوش آمدند قهرمانان !
صدام سخنرانی اش را با این جملات به پایان برد :
انشا الله به واحدهایتان برگردید و هوشیار باشید . آنچه مهم است که باید در درجه اولویت قرار بدهید ، این است که از عراق دفاع کنید .
همه چیز را کنار بگذارید . به هیچ چیز دیگر فکر نکنید . الان شایسته است هر طرحی که دارید ، عقب بیندازید . اولین طرح باید دفاع از عراق و شرافت عراق باشد. ان شا اله اتومبیل ها و هدیه ها را می گیرید و در خانه می گذارید و بعد سلاح به جبهه می برید . امروز ، اتومبیل ، ثروت ، فرزندان و همسر بی فایده است ؛ امروز فقط عراق مطرح است و دفاع از آن. سلام مرا به برادرانم که آنها را زیارت نکردیم و به همسرانتان برسانید .
بلند شد و همزمان ، صدای دست شدیدی به پا خواست . برادران نیز که بر سینه شان مدال قرار داشت ، با رئیس جمهور به پا خواسته ، از قصر خارج شدیم ؛ در حالی که من غرق حیرت بودم . به خود گفتم :
آیا واقعا صدام نمی داند که نیروهای اسلامی ، مناطق سید صادق و پنجوین را آزاد کرده اند ؟ و آیا برای صدام روشن است که قصه هایی که افسران و سربازان حکایت کردند ، دروغ است ؟
هنگامی که با اتومبیل به طرف کاظمیه در حرکت بودیم ، این دو سوال را برای یکی از افسران مطرح کردم . او در جوابم گفت :
صدام می داند و می داند ؛ اما می خواهد افکار عمومی را تحریف کند . او به هیچ چیز اهمیت نمی دهد ؛ غیر از اینکه روزنامه ها بنویسند :
او پیروز است ؛ به خصوص اینکه روزنامه ها زبان حال عراق هستند و ثروت فراوانی در اختیار آنها قرار می گیرد . صدام می داند  که ما شکست خورده ایم ؛ اما می خواهد شکست را در محدوده ای که در آنجا اتفاق افتاده ، نگه دارد تا فقط دست اندر کاران آن را لمس کنند ؛ ولی ملت و افکار عمومی غرب ، هرگز !
هنگامی که اتومبیل به منطقه کاظمیه رسید، به زیارت بارگاه امام کاظم (ع) رفتم و نذر کردم که مرا از تنگنای جنگ و تبعات آن نجات دهد .
در آنجا زنی بود که به شدت گریه می کرد . پیرمرد هایی نیز حضور داشتند که دعای همه آنان این بود که امام فرزندانشان را از گرفتاری جنگ برهاند . هر از گاه هم جنازه افرادی که در جنگ کشته شده بودند ، به آنجا آورده می شد و زنان با فریاد بلند به شیون می پرداختند . یکی از آنها فریادش را بلند کرد که :
خداوند تو را لعنت کند صدام ! خداوند همه باعث و بانی های این جنگ را لعنت کند .
از آ« موقعیت فهمیدم که مردم آگاه هستند و حق با آنهاست ؛ اما آن را در دل خود نگه می دارند . از همان زمان ، احساسی استثنایی در من به وجود آمد ؛ اینکه دست کم خود را از شر این جنگ نجات دهم .
این افکار هنگامی که در تاکسی نشسته بودم و به سمت بغداد جدید و هتل الرشید در حرکت بودم، به من هجوم می آورد ؛ اما در آنجا دوباره دنبال هوای نفس خود رفتم ؛ چرا که زندگی در آنجا رنگ دیگری داشت . در هتل الرشید  به بدی مخصوص خودم پرداختم و جرعه های شراب را سر کشیدم . من در بین افکار دو گانه ای قرار داشتم که به قول قبانی ، آنجا منطقه میانه ای در بین بهشت و جهنم نیست.
پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

امداد غیبی

بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت:
- سرگرد حمدی !
- بله ، قربان !
- فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
- بله ، قربان !... حتما قربان !.... گوش به فرمان شما هستم  ، قربان !
بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت:
- سرگرد حمدی !
- بله ، قربان !
- فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
- بله ، قربان !... حتما قربان !.... گوش به فرمان شما هستم  ، قربان !
بعد گفت :
- شنیده ام تعدادی از اسرای ایرانی اینجا هستند ، الان کجایند ؟
- همه شان آنجا هستند قربان ! ما داریم ازشون بازجویی می کنیم .
با عصبانیت زیاد گفت :
-احتیاجی به بازجویی نیست . من می خواهم آنان را اعدام کرده، آنجا پشت آن تپه دفنشان کنید .
سرگرد گفت :
- حتما قربان !... من گوش به فرمان شما هستم قربان !
اسیران ایرانی ، پانزده نفر بودند که از سیمایشان نور می بارید . سرگرد به من گفت :
- گوش کن سروان . این کار به عهده تو : اعدام و بعد دفن .
- چشم قربان !
به هر یک از اسیران ایرانی ، یک بیلچه داده شد تا حفره کوچکی را که قبرشان می شد ، ایجاد کنند .
تا این ساعت ؛ حمله ایرانیها هنوز در منطقه تیپ ما ادامه داشت و در حالی که ما به طرف همان تپه مورد نظر برای اعدام اسرا می رفتیم ، صدای ایرانیها را از پشت سر شنیدیم !
الله اکبر .... الله اکبر ... الله اکبر ....
پشت بندش گلوله باران شروع شد .
ناگهان دیدم که اسرای ایرانی با تمام قدرت به نیروهای ما  که مامور اعدامشان بودند ؛ حمله کردند . حمله ترسناکی بود . ایرانیها توانستند با همان بیلچه ها ، به  گردن چند نفر از دوستان ما حمله کنند و با به قتل رساندن دو تن از آنها سلاح ها را بردارند و با رزمندگان اسلام پا به فرار بگذارند .
این عملیات با سرعت عجیبی انجام شد؛ به طوری که شخصا معتقدم برای این مجموعه مظلوم که فاصله بسیار کوتاهی تا اعدام داشتند ، امداد غیبی به حساب می آمد .
به هر حال وجدان من راحت شد . نزدیک بود این کار مرا به جهنم بفرستد .
منطقه که آرام شد ، پای مرا کشیدند به اتاق ویژه تحقیق . به آنها گفتم :
- ما دستور را اجرا کردیم . اما آنچه اتفاق افتاد ، این بود که گروهی از ایرانیها توانستند از خطوط دفاعی خط مقدم ما گذشته ، به آن تپه برسند و ما را در محاصره سختی گرفتار کنند .
بازجوی نظامی که درجه سرهنگ دومی داشت ، سوال کرد :
- چرا نیروها را از حادثه خبر نکردی ؟
- عملیات ، جناب فرمانده ! سریع انجام شد و در هنگام تماس ، همه چیز تمام شده بود .
- چرا سرباران محافظ را به جلو نفرستادی ؟
- فرستادم ؛ اما ایرانیها ناگهان از پشت به ما حمله کردند .
در طی سه روزی که من در بغداد بازجویی می شدم ؛ تیپ ، دوره استراحت و بازسازی را پشت سر می گذاشت . از فرمانده جدید تیپ در مورد چند و چون خسارت پرسیدم . با ناراحتی جواب داد :
سیصد کشته و مجروح دادیم و پانصد مفقود که الان  نمی دانیم کجا هستند . بیشتر آنها یا در برف و سرما مرده اند، یا اسیر شده اند .
و بعد خندید و گفت :
- سروان ! اسم تو را در ليست افرادی که مدال شجاعت دریافت خواهند کرد، نوشتم .
- این لطف بزرگ از آقایی شماست .
مرخصی گرفتم تا با آرزوی گرفتن مدال شجاعت به بغداد بروم . یک هفته از مرخصی ام را در بغداد جدید و در هتل الرشید گذراندم . مدیر هتل ، زمینه عیاشی و هرزگی را برای من فراهم کرده بود . بغداد در آن روزها ، به خوبی و خوشی ، شکوه جاهلی خود را طی می کرد و من نیز از همین خانه بودم ، بهره خود را می بردم !
 
پنج شنبه 26 اسفند 1389  11:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها